هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




رمزتاز تقدیر
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#51
به نام خداوند بخشنده مهربان.

در این تایپیک،شما فن فیکشنی رو مطالعه میکنید به نام:رمز تاز تقدیر.
این فن فیکشن که زندگی دختری به نام لیلی فلورنس ریدل رو به تصویر میکشه،موضوعی کاملا جدا از کتاب اصلی داره و ماجرای این فن فیکشن تماما ساخته و پرداخته ذهن نویسنده(خودم)هستش.
طبق روال معمول،این فن فیکشن بخش به بخش در این تایپیک گذاشته میشه.
امیدوارم مورد قبول واقع بشه و دنبالش کنید.
با تشکر:س.ح.ح



eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#52
گیبن که از این پیشنهاد همچین بدش هم نیامده بود با لبخندی از زیر نقاب ملت را نظر گذراند و گفت:
خب ملت!کی چنین افتخاری رو قبول میکنه؟
از انجایی که چیز هایی که در ذهن ملت میگذشت کاملا با تصورات گیبن درباره خودش از نظر ملت تفاوت داشت،هر یک از ملت توجه خود را به نقطه ی جالب توجهی از در و دیوار معطوف کردند و شروع به سوت زدن کردند.
و برای فضا سازی بیشتر تنها صدایی که شنیده میشد صدای جیرجیرکی بود که در ان سوی اتاق برروی پنجره در حال خروپف بود.
جمعیت همچنان در سکوت بود که ارسینوس باری دیگر در را گشود و با تشویش وارد شد:
ای وای من!
ـ چی شده ارسی؟
ـ چی میخواستی بشه؟ارباب عصبانی شده!هر لحظه ممکنه با یک کروشیو تو ال همه رو با خاک یکسان کنه. :worry:
مرگخواران عمق فاجعه را احساس میکردند پس هرچه سریع تر باید یک گیبن انتخاب میکردند به جز خود گیبن.
ـ من یه فکری دارم! :zogh:
سر همه به سمت پیغمبره بزرگ بر گشت که همانند همیشه هنگام احساس خطر به کمک مرگخواران شتافته و یهووکی اپارات کرده بود و البته اعصاب روونا را هم که مانند همیشه یک فکری داشت سرویس کرده بود.
ـ ای یاران تاریکی! بدانید و اگاه باشید که...
مورگانا حرف خود را قطع کرد،توماری را از جیب در اورد و انرا باز کرد و با صدای خفن و اکو داری خواند:
ـ ...هرگاه میان شما اختلافی افتاد و در سردرگمی ماندید،مورگانا شما را به قرعه کشی فرا میخواند!همان عملی که در ان دماغ هیچ بنی جادوگری نخواهد سوخت.پس بدان عمل کنید که مورگانا با قرعه کشی کنندگان است.
سپس تومار را بست.
در همین لحظه تیله ای از پشت جمعیت مرگخوار با سرعت هرچه تمام تر به دیوار بغل سر مورگانا برخورد کرد،از بغل گوش گیبن گذشته و از دوسانتی متری مژه هکتور عبور کرده، سپس به دیوار برخورد کرد و پس از ان با سرعت در حلق ان جیرجیرک بخت برگشته خفته فرو رفت و اورا به دیار مرلین فرستاد.
در حالی که چشم همگان با وَق زدگی به سمت پشت خیره شده بود،ایلین از میان جمعیت بیرون امد و گفت:
ـ عه وا...مورا تو بودی؟من فکر کردم مرلـ ...اهم اهم!
ایلین لبخند حجیمی زد و از انجایی که امکان شک،سوء تفاهم،درگیری و جنگ میان مرگخواران وجود داشت مصمم شد که دیگر ادامه ندهد.پس تیله ی خود را از حلق جیرجیرک بیرون کشیده و در حالی که با مابقی تیله ها بازی میکرد با بی خیالی گفت:
ـ منظورم اینه که...عجب تصمیم به جایی!به به!به به!
ـ خب!مادر موافقت خودش رو اعلام کرد.کس دیگه ای نبود؟
سیوروس اینرا گفت و به جمعیت خیره شد.اما هیچ واکنشی ندید.
ـ نه!مثل اینکه باید یکیو انتخاب کنیم!نکنه شما اینو میخواین؟
ملت عمق فاجعه را بیشتر دریافتند،پس دست خود را به نشانه موافقت بالا بردند.
ـ معجون قرعه کشی بدم؟؟
هکتور اینرا گفت اما پیش از انکه ویبره اش به 8 ریشتری برسد،مورگانا جعبه قرعه کشی را ظاحر کرد. و خوشبختانه همگان از پیامد های ناشی از معجون هکتور در امان ماندند.
مورگانا چوبدستی را به طرف جعبه گرفت.
اسامی کاغذی تا شده در جعبه شروع به چرخش کردند.
همچنان چرخیدند...
و چرخیدند...
و چرخیدند...
تا انکه یک کاغذ اسمی با صدای(پالف)از جعبه بیرون پرید.
مورگانا انرا در هوا قاپید و انرا باز کرد.
ـ این شخص کسی نیست جز...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۲ ۲۰:۳۱:۰۶

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خبرگزاري سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#53
با سلام و درود خدمت جادوگران.
به خبر گذاری سیاه خوش امدید.
طبق اخرین اخبار به دست رسیده،شب گذشته جمعی از ویزلی های محفل ققنوس ناپدید شدند!
کاراگاهان پس از جستجو های بسیار،موفق به کشف جسد5679 ویزلی شدند و پس از بازرسی دلیل مرگ را اصابت (تیله) عنوان کردند.
هم اکنون اطلاعات بیشتری از بقیه ویزلی ها در دسترس نیست اما مشکوک است که عده ی دیگری از انها به دنیای مشنگی و مابقی دیگر انها برای استتار به سمت گوجه فروشی ها و کدو تنبل فروشی ها متواری شدند.
هم اکنون تمام اعضای محفل ققنوس مورد بازجویی قرار گرفتند اما باز هم اطلاعات دقیقی دستگیر کاراگاهان نشد.البته به جز مالی ویزلی که ادعا میکند زنی با شنل یشمه ای رنگ را درحال عبور از محوطه خانه ویزلی ها دیده است.
هم اکنون ارتباط مستقیمی را برقرار میکنیم با خبر نگار افتخاری واحد خبری،ورونیکا اسمتلی در حوالی محفل ققنوس و محل شناسایی شده وقوع حادثه:
ـ سلام به ورونیکا،من همگی هستم.همانطور که مشاهده میکنید،اثار تیله ها در جای جای دیوار این خونه مشاهده میشه و چند سوراخ ایجاد شده برروی در هم بیانگر اینه که شخص تیله پرتاب کننده ادم ماهری بوده.
ـ و حالا ما یه کم به خونه نزدیک تر میشیم...اوه خدای من!تار موی قرمز!همونطور که میبینید یک انبوه تار موی قرمز در زمین مشاهده میشه که به نظر میاد بر اثر ریزش موی ناشی از ترس بوده باشه.
ـ یه تیله!لطفا دوربین رو به دست من نزدیکتر کنید...ممنونم.تا الان که میشه از شواهد فهمید که شخص یه تیله باز بوده و شنل یشمه ای داشته.اما هنوز چیزی مشخص نمیکنه که دقیقا چه کسی مقصر اصلی بوده اما فعلا کاراگاهان ایلین پرنس رو مضنون اصلی میدونن که...البته هنوز اثبات نشده.
ـ این بود از گذارش ما!خبر گذاری واحد خبری سیاه حمید معصومی نژاااااد،ررررررررروم،ورونیکا اسمتلی،محفل!
*****
ـ وبله،گذارش همکارمان هم شنیدید.سپاس گذارم که تا این لحظه با ما همراه بودید،شبتان به شر و خدانگهدار!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: چرا ولدمورت جادوگر سیاه شد با اینکه می تونست یک جادوگر سفید خوب باشد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#54
به دو دلیل:
1.لرد ولدمورت قدرت رو تمام و کمال میخواست و دوراه پیش رو داشت:1.راه درست و سخت(جادوی سفید)،2.راه تاریک و اسون و البته با پیامدی موثر تر ولی سیاه و تاریک(جادوی سیاه)
اگه اون از راه جادوی سفید میرفت در واقع باید خیلی تلاش میکرد و خیلی قانونمندانه عمل میکرد تا بتونه یک همچین قدرتی بدست بیاره.
و قطعا شخصی مثل تام ماروولو ریدل (نواده اسلیترین)کدوم راه رو انتخاب میکنه؟
مشخصه که جادوی سیاه!
چون اولا راه اسون تریه و موثر تر و دوما با توجه به سرشت ولدمورت که با جادوی سیاه امیخته بود،این راه بهترین راهی بود که میتونست انتخاب کنه.(البته از نظر من).
2.در جادوی سفید راهی برای جاودانه شدن وجود نداره یحتمل.البته به جز یک راه که توی افسانه ها ازش به عنوان (اکسیر جاودانگی)یاد کردن.که البته اون هم حتی تو دنیای جادوگری وجود نداره و کسی تا حالا موفق به ساخت چنین معجونی نشده.(حتی در داستان چشمه خوشبختی از افسانه های بیدل قصه گو هم به این موضوع اشاره شده که چشمه خوشبختی که میتونه همون اب حیاط هم باشه وجود نداره و گفته شده که در اخر 4 جادوگر در مسیر راه رمز خوشبختی رو پیدا میکنن)
بنا براین شخصی مثل لرد که تااین حد تشنه جاودانگی بود هیچ چاره ای نداشت به جز اینکه به سمت جادوی سیاه بره.
چرا که راز جاودانه شدن رو در ساخت هورکراکس پیدا کرده بود که سیاه ترین جادو هاست.
شاید اگه راز جاودانگی در جادوی سفید بود، لردولدمورت به سمت ساخت هورکراکس نمیرفت...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#55
گاهی اوقات هیچ چیز قبولت نمیکند.نه دیگران،نه دنیایی که در ان زندگی میکنی و نه دنیایی که ارزوی رسیدن به انرا داشتی،حتی با انکه به ان رسیدی،ولی باز هم قبولت نمیکنند.حتی خودت هم خودت را قبول نمیکنی...و هیچکس...
نمیدانی چرا دلیل انکه خودت هم خودت را قبول نداری را نمیتوانی قبول کنی!حتی با انکه میدانی چیست و مشکل کجاست اما انقدر دیگران با زبان سردی همه تخیلات و همه تفکراتت را حتی درباره خودت انتقاد کرده اند که دیگر در دلت جایی نمانده است برای قبول حرف های نوعی منطق که در وجود خودت است...
ایلین...دختری که همیشه دیگران انرا به دختر اشراف زاده خون اصیلی با خوانواده ای معتبر و ثروتمند میشناختند این احساس را بیشتر از هر کس دیگری حس میکرد.
هیچکدام از چیز هایی که داشتند به کارش نمی امدند.نه ثروتش...نه خوانواده ی معتبرش که به خاطر انکه او همچو بانویی اشراف زاده بار بیاید،همچون دختری نوجوان و پرشور با او برخورد نکردند.
هیچکدام از اینها بدردش نمیخوردند.نه در حالی که در هاگوارتز با وجود تمام تلاشش او را به باد انتقاد و سرزنش میگرفتند.نه در حالی که مجبور بود نقابی با صورتی گلگون و لبخندی زیبا بر چهره اش بنشاند و درحالی که در درونش به جز غم و اندوه چیزی ندارد فریاد بزند که:من خوشبختم و همه چیز مطابق میل من پیش میرود!
نه در حالی که در مقایسه با افراد قبل از خود سرزنش میشد.در حالی که میبایست غروری مسخره را همچنان حفظ کند و هرگاه نامش را میپرسند با تمام غرور بگوید:ایلین پرنس!
***
تیله ها را با حواس پرتی در دستانش میغلتاند.همانطور بی هدف و قدم زنان در جنگل ممنوعه پیش میرفت.
بی توجه به زوزه شبح وار باد که با زوزه های رعب اور یک گرگینه در انتهای جنگی ترکیب میشد.بیتوجه به برف های منجمد و بی رحمی که حتی یک نقطه از بدن دختر جوان را از گزند خود دور نکرده بودند.
دختر جوانی که چهره رنگ پریده اش سرد و منجمد شده بود و گیسوان بلندش را باد شمالی درهوا میپراکند.
به سخنانی می اندیشید که امروز و دیروز و همیشه شنیده بود:
اشتباه میکنی!
غلطه!
نمیتونی!
اشتباه!
اشتباه!
اشتباه!
سرش را به شدت تکان داد.مانند انکه بخواهد ان تفکرات مانند مشتی از حروف سربی از ذهنش بر زمین فرو ریزند و در برف ها اب شوند.
بی اختیار فریادی کشید و تیله های در دستش را به زمین پرتاب کرد.
تیله ها در برف ها فرو رفتند و گم شدند.
لحظه ای ایستاد.خاطرات امروز دوباره به یادش امدند...
ـ تو!دوشیزه پرنس!بیا اینجا.
ایلین از میان جمعیت تیم کوییدیچ جلو امد.
ـ بله استاد؟
نگاه استاد سرد بود...سرد و بی احساس.
ایلین تصورات شیرینی داشت.بعد از انهمه تمرین...بعد از انهمه تلاش الان میبایست مورد تشویق واقع میشد.بایستی نگاه هایی پر امید را از دوستانش دریافت میکرد. و انرژی که او را به سمت هدفش سوق میداد.
اما ناگهان همه چیز با تبر یک جمله شکسته شد.
ـ تو اخراجی.
انگار چیزی در گلوی ایلین گیر کرد.
ـ چی؟ولی من...
ـ متاسفم دوشیزه پرنس...بازی شما عالیه ولی ما یه بازیکن بهتر از تو رو برای تیم پیدا کردیم.
ـ منظورتون چیه؟...من...ولی من اینهمه تلاش کردم...
استاد هیچ چیز نگفت.تنها روبه تیم کرد و گفت:
بریم...
ایلین با نگاه شک زده خود به انها خیره شد.جارویش بی اختیار از دستش بر زمین افتاده بود.
اما وقتی به خود امد دید تنها چیزی که در روبه رویش میبیند تنها انبود درختان کاج و ممرزی است که جامه سپید برف گم شده اند.
چگونه ممکن بود تنها یک لعبت شود درحالی که برای هدفش از لحظه لحظه های زندگی اش مایه گذاشته بود؟
و اکنون جوابش را با چه چیزی دادند؟با همان چیزی که حتی فکرش را هم نمیکرد.
ایلین همیشه و همیشه و در همه جا تنها یک نقاب بر چهره داشت.نقابی که باعث میشد نامرئی جلوه کند.
کاملا نامرئی...درحالی که واقعا نامرئی نبود.اما چه اهمیتی داشت؟چه کسی به ایلین اهمیت میداد؟
چه کسی اهمیت میداد درحالی که او رابه همین راحتی راندند؟
چگونه میتوانست تحمل کند؟انهمه بی رحمی را؟
چگونه میتوانست توجه افرادی را جلب کند که حتی از نزدیک شدن به او احساس ننگ میکردند؟
نمیدانست گناهش چه بود...شاید این بود که به اندازه (معرفت)خود برای دیگران ارزش قائل میشد نه(لیاقتشان).
ایلین با وجود سن کمش خیلی چیز هارا فهمیده بود.اینکه همیشه خودش اشک هایش را پاک کند...اینکه کریسمس را تنهایی جشن بگیرد...اینکه خوبی به انسانها بدی می اورد نه خوبی...اینکه تلاش برای نیکی کردن سرانجام به بنبستی میرسد و راحت میشکند و فرو میریزد.
و اکنون چیزی را به واضح ترین نحو ممکن فهمیده بود.
اینرا که برای روی پای خود ایستادن از کمک هیچکس چیزی نخواهد.
اما سوسوی نوری در قلب ایلین در حرکت بود که گاهگاهی یک قسمت از دیوار های تاریک و زخمی قلبش را روشن میکرد و میرفت.
ایلین روی زمین زانو زد...روی برف ها.
و به اسمان خیره شد.اسمانی که یه زمانی زیر سقفش شادی را تجربه کرده بود و گاهی بدترین لحظات عمرش.
دستش را که درون برف ها فرو کرد،انگشتانش تیله های فرورفته در برف را حس کردند.
انگشتان بی حس شده اش تیله ها را گرفتند و از برف ها بیرون اوردند.
ایلین اندکی به انها نگریست و امیدی در دلش رخنه کرد.
چیزی که انعکاس تبسم رویا را به سمت قلبش متمایل میکرد و در این هوای سرد و طاقت فرسا به او گرما میبخشید.
او باید تصمیمی میگرفت که قدرت را بیش از پیش احساس کند.
او ایلین بود...دختری همچو کوه.محکم و استوار،با اندیشه های آینده نگر.
و کسی نبود که شکست را به راحتی پذیرا باشد.
با خودش گفت:گاهی بهتر است نسبت به نگاه دیگران کور شد.اگرچه مارگونه باشد و گزنده اما بی توجهی همچو زهری مهلک تر و تلاش همچو پادزهری موثر تر اثر میکند.
ایلین برخواست.قاب سیاهی را شکست.تخیل را به حال خود گذاشت.
تیله ها را در دستانش فشرد و به سمت قلعه حرکت کرد.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
#56
1 - چرا شما می خواهید از حق حیوانات جادویی دفاع کنید؟

اول انکه حیوانات جادویی علاوه بر آنکه بخش اصلی محیط زیست دنیای جادوگری را تشکیل میدهند،بلکه باعث پیشرفت علم و به ویژه علم زیست شناسی در دنیای جادوگری شده و محرک اذهان جادوگران برای ترقی در کسب علوم جانور شناسی اند.که البته این خود باعث پیشرفت در زمینه ها و شاخه های مرتبط با این مقوله میشود،از جمله:معجون شناسی،دامپزشکی جادوگری و زیست شناسی جادوگری.و در مواردی نیز بهره برداری از قابلیت های کشف شده موجودات جادویی.
و دوم انکه به غیر از مزیت های دفاع از حیوانات جادویی در مبحث علوم طبیعی و تجربی دنیای جادوگری،باید به جنبه انسانی و منطقی ان نیز توجه کرد.چرا که حیوانات جادویی از انجایی که هریک موجوداتی زنده اند و از حیاطی گاه نیمه عقلانی و گاه فاقد عقل برخوردارند،حق زندگی و ادامه حیاط در دنیای جادوگری را دارند.و در جایگاه خود از اهمیت ویژه ای از این لحاظ برخوردارند.

2 - آیا با نگه داشتن حیوان خانگی موافقید؟ اگر آری در چه صورت و با چه شرایطی و اگر نه چرا؟

نگه داشتن یک حیوان،به خصوص یک حیوان جادویی به عنوان حیوان خانگی اساسا عملی پسندیده نیست.چرا که به عقیده اینجانب،ازانجایی که بایستی از حق حیوانات جادویی دفاع نمود،علاوه بر ان باید به غریزه طبیعت دوستی و ذات وحشی انها نیز توجه کرد و زندانی کردن یک حیوان در هرگونه تنگنا و یا عادت دادن ان به زندگی ای در میان انسانها از انجایی که از ذات طبیعی انها خارج است میتواند اثاری مختل کننده ای در طبیعت غریزی انها داشته باشد.و یک موضوع قابل توجه دیگر انست که یک حیوان به مکان و نحوه زندگی که از بدو تولد در ان بسر میبرده است حتی اگر طبیعتی مغایر با ان داشته باشد عادت میکند.
برای مثال بارها و بارها مشاهده کردید که اگر تخم یک طوطی در یک قفس زاده شود و ان جوجه طوطی از بدو تولد در ان مکان بزرگ شود،بدون انکه اجازه و شرایط اموختن پرواز را داشته باشد یا با تلاش خود برای خود غذایی پیدا کند،اگر انرا از قفس رها کنید خواهید دید که او حتی قادر به پرواز کردن نیز نخواهد بود!.

3 - در رول کوتاهی شرح دهید باری را که یک حیوان را نجات دادید.

تیله کوچک در عرض کمتر از 1 ثانیه از میان دو شاخه نازک درخت انار رد شد و به نقطه ای نامعلوم برخورد کرد.
ایلین نوجوان در حالی که دستش را بالای پیشانی اش گرفته بود سعی در تعقیب مسیر تیله داشت اما تیله در نقطه ای نامعلوم ناپدید شده بود.پس دست از تعقیب تیله کشید و در حالی که نی مخصوص پرتاب تیله خود را در دستش میغلتاند و با چند تیله شیشه ای دیگر در دست دیگرش بازی میکرد،لبخند پیروزمندانه ای زد.
اما خیلی کنجکاو شده بود که بداند تیله اش درواقع به چه چیزی برخورد کرده است؟
بنا براین مسیر تیله را دنبال کرد.
او رفت و رفت و رفت و همچنان در جنگل تاریک که محل تفریح همیشگی اش بود بی هیچ ترسی پیش رفت.
وقتی به انتهای جنگل رسید،توقف کرد.چرا که صدای خش خشی را از بوته کناریش شنیده بود.
درحالی که چوبدستی اش را به سمت بوته نگه داشته بود انرا کنار زد.
اما تنها چیزی که دید یک(ورورجادو)ی کوچک بود که در تلاش بود پرواز کند اما نمیتوانست.چرا که مجروح شده8 بود.
دل ایلین به حال پرنده بیچاره سوخت.اگرچه ان پرنده یک ورورجادو بود و ایلین اولین بار بود که همچین پرنده ای را میدید.
پس بی درنگ چوبدستی خود را کشیده و باوردی انرا درمان نمود.
و پرنده کوچک ابی رنگ بی درنگ پرید و تا میتوانست از انجا دور شد.

4 - آیا شما قسم می خورید که به حق و حقوق حیوانات جادویی پایبند باشید؟ و آیا قبول می کنید که در صورت دیدن رفتاری ناشایست با حیوانات - در رولها - با شخص خاطی برخورد کنید؟

قسم میخورم _ قسم میخورم.

5 - اگر مشاهده کردید که کسی در حال بد رفتاری با حیوانی است چه می کنید؟

ابتدا با تذکر،سپس با تهدید و نهایتا با طلسم کروشیو جوابش را میدهم.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۰:۳۴ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴
#57
اسم و نام فامیل:
اسمم در زبان یونانی به سیرن و در زبان لاتین به نیمفا یا نیمف ترجمه شده.

جنسیت:
مونث

سن:
؟؟=1050-1066

شهر محل تولد:
اهل گیلانم من
پیشه ام نقاشیست...

تحصیلات:
x

نحوه اشنایی با هری پاتر و میزان علاقه:
اولین بار هری پاتر رو توی سن 6سالگی دیدم و به (داستانش)علاقه مند شدم.همونطور که گفتم درواقع اون چیزی که من بهش علاقه مند شدم خود هری پاتر نبود بلکه داستانش و سبک داستانی و افسانه ایش بود که منو جذب کرد.(از همون اول من با هری پاتر خصومت داشتم).و از همین هری پاتر بود که من به انواع داستان ها و افسانه ها علاقه مند شدم و این علاقه مندی به شاخه های مختلفی از جمله داستان های اساطیری و علمی تخیلی هم کشیده شد.و در مواقعی به طرز عجیب و توصیف ناپذیری به جادوگری و بعد مدیتیشن و بعد بحث چاکرا ها و روانشناسی و در انتها به فیزیک کوانتوم(!!)هم رسید.
درواقع در اطراف من کمتر کسی هست که به این موضوع علاقه مند باشه و یا تقریبا هیچکسی نیست!درواقع افراد دور وبر من ظرفیت شنیدن این افکار رو ندارن.
و درواقع هیچکس نمیتونه از این لحاظ درکم کنه.که البته همین باعث شده که من معمولا ادم تنها و مستقلی باشم.
علاقه من درواقع به داستان هری پاتر بی نهایته چرا که من درواقع توی یه دنیای فانتزی زندگی میکنم که امیخته است با جادوی غیر واقعی و افسانه ها و هزارن چیز پیچیده دیگه که حتی خود شما هم نمیتونید درکش کنید...

علایق شخصی خودتون:
شعر گفتن،موسیقی،نقاشی،هنر های رزمی،مدیتیشن و یوگا و کلیه کار های مربوط به چاکرا ها،افسانه ها و تمامی موجودات افسانه ای به خصوص خون اشام ها،انواع روانشناسی،آسمون و ابرهای کلمی شکل،جادو،سرما و فصل زمستان و هزاران چیز دیگر...

فعالیت های جانبی:
شرکت در مسابقات مشاعره و شعر گویی،شرکت در مسابقات هنر های رزمی،شنا و رمان نویسی و داستان نویسی.شعر و نثر فارسی و موسیقی.

کتاب هایی که مطالعه کردید:
بیدل قصه گو
جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها
افسانه های مغرب زمین و مشرق زمین
مدیتیشن و7 چاکرا
علوم ترسناک
نارنیا
قلعه متحرک
هالووین
افسانه های ملل
شاهزاده خوشبخت
دیوان شهریار
دیوان استاد حسن حسن زاده املی
به من بگو چرا و چگونه
هزار و یک شب(حکایت کنیزک بی نظیر،حکایت خداوندگار 6 کنیز)
گلشن راز(شیخ محمود شبستری)


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۸ ۰:۳۸:۳۵
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۸ ۰:۵۹:۰۰
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۸ ۱:۰۰:۵۹

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴
#58
ورونیکا طی یک حرکت اهسته به سمت جلو پرتاب شده و قابلمه از دستش جدا شد و فسنجون ها در هوا پراکنده شده و سپس برروی زمین ریختند و به دنبال ان یک فروند ورونیکا بر زمین فرود امد.
ـ نجینی؟تو اینجا چیکار میکنی؟
ـ پیییییییییییس پیس فیس!(ترجمه: اومدم به مامان بزرگم سربزنم!)
انگاه نجینی با فرمت به سمت مادربزرگ مروپ دوید.(اینکه یک مار چگونه میتواند بدود و چگونگی فرمت در اغوش گرفتن را به عهده تخیلات خواننده میگذاریم).
ـ پییییس هیییش!(ت.م:مادربزرگ!)
ورونیکا از جابرخواست.از فرط اضظراب حدود 10 سال از عمرش کم شده بود.نگاهی به نجینی انداخت و در دل از بارگاه مورگانا برای وی دعا نمود.و عرق پیشانی خود را پاک کرد.
لرد با ناراحتی به فسنجون های حیف و میل شده ریخته شده بر زمین نگاه کرد و به خاطر سپرد که اولین مشنگی را که دید به همین مناسبت اسفالت کند.
اما لرد الان اینجور چیز ها حالیش نبود.لرد گرسنه بود وهمین الان به یک خوراک مفصل احتیاج داشت.
ـ ماگرسنه ایم!چطور جرعت کردید فسنجان ارزشمندمان را که دستپخت مادرمان بود را نابود کنید؟کرو...
لرد میخواست به ناجینی کروشیو بزند که با به یاد اوری پدر خوانده بودنش ازاین کار منصرف شد.پس مسیر کروشیو را عوض کرده و به ناکجا اباد فرستاد و صدای فریاد رودولف بر اثر اصابت کروشیو باز هم اینرا نشان داد که رودولف حتی هنگامی که نیست هم هست.
مروپ در حالی که میکوشید حلقه ی عاطفه ی سرشار نوه خوانده اش را از گردنش باز کند گفت:
الهی مادر قربون پسرش بره!الان واست یکی دیگه درست میکنم!
ملت با حالت پوکر فیس به مروپ خیره شدند که به پسرش خیره شده بود.اینبار از روی خوش شانسی خطر رفع شده بود اما نمیشد اطمینان داشت که باری دیگر خطر رفع شود.انها باید جلویش را میگرفتند.
ذهن مرگخاران به شدت کار میکرد.و به دنبال راه حلی برای جلو گیری از بروز چنین حادثه ای بود.انها دوراه بیشتر پیش رو نداشتند.اولین راه ان بود که جلوی مروپ را بگیرند و دومین راه منصرف ساختن لرد از خوردن دستپخت مادرش بود.
که البته هردو راه غیر ممکن به نظر میرسید.
ناگهان صدای روونا ریونکلا میان اندیشه ژرف ملت پرید.
ـ سرورم،طبق اندیشه های روونایی اینجانب،ما بروز خطر احتمالی رو از خوردن یه غذا پیش بینی میکنیم که اونم...دستپخت مادرتونه...
هیچ کس نفهمید که دقیقا در اندیشه روونا چه میگذرد و چه دلیل دارد که به لرد غیر مستقیم این منظور را برساند که در غذای مادرش حتی با پخت مجدد معجون عشق ریخته میشود.اما در هرصورت این اندیشه روونا بود و دیگر مرگخواران هیچگونه مسئولیتی در قبال ان نداشتند...شاید هم داشتند!
لرد با فرمت روبه روونا کرد و گفت:
از دستپخت مادرمان ایراد میگیری؟کروشیو!
ـ آخ!نه ارباب!فقط میخواستم بگم بذارین آگوستوس هم شانسشو امتحان کنه.
مرگخوران خطر را حس میکردند.مرگخواران وفا دار تحمل اسیب رسیدن به ارباب را نداشتند...یا شاید قصد نداشتند برای تنبیه هرکدام از انها یک لیوان معجون عشق مادام مروپ را نوش جان کنند.
ـ منظورتان این است که دستپخت او از مادرمان بهتر است؟
ارسینوس که تا کنون ساکت مانده بود زبان به صحبت گشود.
ـ نظرتون درباره مسابقه چیه ارباب؟
ارباب یک نگاه به ارسینوس کرد و یک نگاه به ملت مشتاق که از درون ویبره ای به نظر می امدند.
ـ باز اندیشه های یانگومانه به سرتان زد؟
ـ اصن چطوره رای گیری کنیم ارباب؟
این صدای سیوروس بود که به نظر موافق می امد.
اندک اندک دست های مرگخواران به نشانه تایید بالا امد.
لرد با دودلی به ملت نگاه کرد.شکم مبارکش به شدت به قار و قور افتاده بود.
ـ باشد قبول میکنیم!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴
#59
تام باچشمان سیاهی که در مقابل نور شمع میدرخشیدند خنجر جواهر نشان قدیمی را از قاب سنگی تار عنکبوت زده اش که برروی دیوار ان مکان با مهارت خاصی تعبیه شده بود برداشت و به ان خیره شد.
اکنون دیگر برق قرمز رنگ به وضوح در میان شب چشمانش تلالو میکرد.
لبخند شیطنت امیزی بر لبان تام نشست.
ـ این...همون خنجری نیست که درباره اش بهم گفته بودی؟
پیرمرد حرف اورا کامل کرد.
ـ خنجر کهن اولین سازنده هورکراکس در تاریخ جادوگری...
تام جوری زیر وبم خنجر را وارسی میکرد که گویی قصد داشت بدل انرا خودش بسازد.
ـ هنوزم تیزه،مثل روز اولش.
تام همانطور که با چشمانش برتیغه آبگینه خنجر که هنوز تیز تیز مانده بود تیغ میکشید این سوال را پرسید.
ـ نمیخوای بپرسی از کجا اومده؟
ـ نه
پیرمرد با شنیدن پاسخ او سکوت کرد.تام ادامه داد:
بعضی چیز ها از واضح بودن زیاد دیده نمیشن،میدونی استاد؟
پیر مرد لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
کم کم دارم به یه چیزایی درباره تو یقین پیدا میکنم که فکر نمیکردم درخور یک پسرنوجوان 16 ساله باشه.
تام بی مقدمه پرسید:
ـ باید چیکار کنم؟؟
ـ عجله نکن،هنوز وقت داری.
تام بلافاصه گفت:
ولی این فقط نظر شماست استاد.
پیرمرد به تام خیره شد،به صورت رنگ پریده ای که یک جفت چشم نافذ در ان میدرخشید.تفکر درخصوص انکه در ذهن تام جوان چه میگذرد حتی برای بزرگترین هورکراکس ساز قرن پیچیده بود.و این برای سالگو تعجب اور بود.انچه که در تصور او اکنون روشن شده بود ان بود که تام اماده تر از ان است که پله ها را یک به یک طی کند.قطعا قدم های کوتاه برای چنین شخصی ساده و مزخرف به نظر می امد.
سالگو بی مقدمه گفت:
سالهای سال پیش،درزمان نه چندان طولانی پس از ظهور مرلین،هنوز هم عده ای جادوی کهن رو فراموش نکرده بودن،جادویی که از سیاهی سرچشمه میگرفت...
تام بانگاهی اندیشه وار به حرف های پیرمرد دقیق تر شده بود.و اکنون ساکت تر از همیشه بود.
سالگو ادامه داد:
همونجور که قبلا برات شرح دادم،اولین سازنده هورکراکس یک زن بود.ساحره ای که با هدف جاودان شدن برای همیشه،اولین هورکراکس تاریخ رو ساخت.
تام حرف اوراکامل کرد:
با این خنجر...
ـ درسته،با یه خنجر.اما نه خنجری که انسان هارو باهاش کشت.
تام تقریبا حدس میزد که دلیل استفاده ساحره ی سیاه از خنجر صرفا برای قتل نبوده است.
پیرمرد خنجر را به نرمی از دستان تام بیرون کشید و بر تیغه ان دست کشید و ادامه داد:
این چیزیه که روحش رو باهاش کشت.به وسیله جادوی باستانی که هنوز هم از بین نرفته...هنوز در این خنجر نهفته است...
انگاه خنجر را دوباره بدست تام داد.
ـ باید روحم رو بکشم،با این خنجر،درسته؟
ـ درست فهمیدی.اما کشته شدن روح به معنای واقعی مرگ روحت نیست.فقط اسیب میبینه و به شبه ارواحی تقسیم میشه.
تام لبخند زد.برایش خیلی جذاب به نظر میرسید.عملی چنین مخوف نه تنها اورا از ساخت هورکراکس نترسانده بود بلکه اورا بیشتر به سوی هدفش دچار عطش میکرد.
پیش از اینکه تام چیزی بپرسد سالگو پاسخش را داد:
براساس نظریه اثبات شده،هنوز هم قسمتی از روح این زن در این خنجر پنهان شده.پس میتونی مطمئن باشی که نیمه شب امشب،اولین چیزی که میبینی روح یک ساحره جوان و فریبنده خواهد بود.
ـ ساحره جوان و فریبنده؟
ـ بله،این توصیفیه که میشه درباره روح اون زن ساحره انجام داد.تمام جادوگرانی که هورکراکس ساختن اون زن رو ملاقات کردن.
ـ خب،بعد؟
با اینکه انها کاملا تنها بودنند مرد محطاتانه شروع به حرف زدن کرد:
گوش کن تام،تو با یه شیطان ملاقات میکنی،و اون زن دستوراتی رو بهت میده.و کار تو هم عمل کردن بی چون و چرا از اون دستوراته حتی اگه برات سخت باشه.
تام برای بار دوم از عمل کردن به دستورات شخصی دیگر بیزار بود.چه برسد فرمانبرداری از یک روح!اما خودش میدانست که تنها راه همین است پس در چنین موقعیتی غرور معنایی نداشت.
پیرمرد اینبار با صدای محتاط تری گفت:
فقط مراقب باش...اون حقه های کثیفی بلده.

ساعت دوازده نیمه شب:

قرص ماه کامل بود.تابش پرتوانش بر شاخه های لخت درختان سر به فلک کشیده،انها را همچون اسکلت های سرد و سفید دستی نشان میداد که گویی سعی داشتند اسمان را چنگ بزنند.
تام به ساعت نگریست و نگاهش لحظه ای بر دوعقربه متوقف شده بر روی شماره دوازده ثابت ماند.
صدای ناقوس کلیسا در نقطه ی دور دستی از کلبه چوبی مخوف،ساعت دوازده نیمه شب را اعلام میکرد.
نگاه تام به طرف خنجر جواهر نشان برگشت.انرا برداشت و به ارامی در سرجای تعبیه شده اش بر دیوار سنگی قرار داد.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ناگهان دود سیاه رنگ سحر امیزی اندک اندک از کالبد اهنین خنجر رخنه کرد و به دنبال ان صدایی همچون اواز زنی شنیده میشد.اوازی اهریمنی با ملودی نامعلوم و مرموز که بدن را منجمد میکرد و گوش را تسخیر.
در نگاه تام ترسی دیده نمیشد.تنها برق قرمز چشمانش بود که با دنبال کردن دود اهریمنی که همچون ماری در هوا میپیچید لحظه به لحظه بیشتر می افزود.
سرانجام دود جمع و متمرکز شد و اندک اندک شکل گرفت تا انکه به روح زنی تبدیل شد.
نفس تام در سینه حبس شده بود.بی اختیار یک قدم به عقب رفت.
او در مقابلش شبح زن زیبایی را میدید که موهایش همچون الهه سپیده دم ابی رنگ،پوستش مانند بلور یخی سفید و چشمان قرمز رنگش تضاد زیبایی را با موهایش ایجاد کرده بود.
اما هیچ یک از اینها تام جوان را بر نمی اشفت،به جز جادوی سیاه جذب کننده ای که سالگو از ان به(شیطان)یاد کرده بود.البته این کار او،خودش را نیز مبدل به شیطانی بزرگ میکرد با این حال اکنون که در وضعیتی کاملا انسانی قرار داشت،باوجود قدرت جادویی که در وجودش نهفته بود یارای مقابله با نیروی جذب کننده اش را نداشت.
شبح چشمان بی فروغ و سردش را به تام دوخته بود.او با صدای زمزمه وار عجیبی شروع کرد به حرف زدن.
ـ نگاه کن!نگاه کن چه کسی منو از خواب بیدار کرده!بعد از سالها...
تام خودش را جمع و جور کرد.سعی میکرد جادوی جذب کننده زن را از خود براند.نگاهش را به سردی به شبح دوخت.
ـ از دیدنت خوشحالم ساحره گمنام.فکر میکنم بدونی چرا احضارت کردم چون...من همون هدفی رو دارم که توداری.
شبح ساحره در حالی که چشمان نافذش را لحظه ای از تام برنمیداشت به نرمی در هوا حرکت کرد و جلو امد.در صورتش نوعی نگرانی مصنوعی دیده میشد.
ـ تو اولین نفر نیستی،خیلی ها میخواستن مثل من باشن.اما هیچکس نتونست.نمیبینی؟من جاودانه تر از هرجادوگری ام!
تام در دل لحظه ای او را به خاطر اعتماد به نفس بی مورد و خیالات شیرین جاودانگی اش تمسخر کرد اما هنگامی که نابودی ابدی و زندانی بودن در اوج توهمات شیرینش که درظاحر هنوز در ذهنش به همراه داشت را به یاد اورد،اندکی بخاطر زندگی فلاکت بار او دلسوزی کرد.
ـ به من بگو...چجوری باید اینکارو بکنم؟؟
چهره شبح مشوش بود،ناگهان جیغ بلندی کشید و درحالی که روبه روی ماه کامل بیرون پنجره ایستاده بود صورتش را با دستان پوشاند و گفت:
پسرجوان!پسرجوان!این کار بسیار هولناک است!
ـ نه!این فقط یه بهانه است!تو بهم نمیگی چون نمیخوای کسی به جز خودت جاودانه شه!
شبح با شنیدن این حرف لبخند شیطنت امیزی زد و از جلوی پنجره کنار رفت.به طوری که نور ماه هاله اش را درخشان کرده بود وگفت:
نه...من به تو میگویم.اما هرکاری یک قیمتی دارد.
تام بلافاصله پاسخ داد:
به چه قیمتی؟
ـ به قیمت یک قربانی.
اینبار برای تام قربانی کردن کار ساده ای بود.
ـ چه کسی؟
شبح دور اتاق چرخی زد.موهای ابی اش در پشت سرش موج میزد.انگاه به تام نزدیک شد و زمزمه کرد:
ـ جسد سالگو رو برام بیار...چون بعد از آن،من استاد تو ام...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۵ ۱۳:۰۴:۲۹

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#60
در همین حین سیلنسیو تو آلی از ناکجا اباد مستقیم امد به دهان کلیه ملت اعم از در حال اواز ها و پوکر فیس ها و ویبره ها و ریلکس ها برخورد کرد و به دنبال ان صدای لرد از بالاترین پنجره عمارت شنیده شد با این مضمون:
به نظر ناجینی خیلی گرسنه می اید یاران عزیزمان!
و کلیه ملت با شنیدن این سخن گوهربار کمر شکن سکوت اختیار کرده و با حالت پوکر فیسی چنین به یکدیگر خیره شدند.
اما لااقل از این جهت مورگانا و مرلین را شکر کردند که ریگلوس تامرز انفجار پیش نرفت وگرنه علاوه بر دیه و پرداخت خسارات وارده به حق المرگخواران میبایستی یک ضیافت مختصر شام را با پرنسس ناجینی میگذراندند و قطعا هیچکس خوش نداشت که چنین حالتی را تحمل کند.
در همین حین ایلین درحالی که موهای قهوه ای نه چندان صافش در پشت سرش و به همراه ردایش موج میزد،سوار برصاعقه سیاهش از ناکجا اباد ظاحر شده و محض انجام کار خیر و با فروتنی کلنگ را از ریگلوس گرفته و اولین ضربه را برزمین کوفت.
ـ تمومش کنید دیگه!واسه یه کار به این کوچیکی اینهمه ماجرا درست کردین! اخرش هم کراب رو فرستادین دیار مرلین.البته این باعث شد که به روح النگوی شکسته اش بپیونده.
ایلین اینرا گفت و سپس کلنگ را رها کرد.
ـ امممم...من باید برم به معجونم سر بزنم!بای بای!
ایلین اینرا گفت و با حالتی اینچنین سوار بر جارو شده و گاز را گرفت.
ـ قااااااااان!قااااااااااان!(افکت گاز دادن جارو)
اما در کمال تعجب جارو حرکتی نکرد.
ـ قااااااااااااااان قااااااااااااان!
ایلین از پوکر فیس به حالت در امده بود.جارو حرکتی نکرد.
ـ قااااااااااااااااااااااان!
و باز هم جارو حرکتی نکرد.
ـ دهه!این جارو چش شده باز؟!...
و چشم ایلین به پشت جارویش و ملت+ ارسینوس افتاد که جاروی اورا گرفته بودند و به کلنگ اشاره میکردند.
ـ این کلنگ دست خودتو میبوسه ایلین!
ـ جارومو ول کنین!وگرنه...
در همین لحظه ارسینوس با لبخند ملیحی از جیب کت و شلوارش منوی مدیریت را در اورده و باحالت تصنعی روی انرا فوت کرد.
و ایلین از انجایی که شخص بسیاااااار مسئولیت پذیری بود و دلش نمی امد ملتی را که اینهمه مدت چشم انتظار او بودند را برنجاند،با کمال وقار و متانت از جارو به پایین امده و کلنگ را از زمین برداشت.
ایلین کلنگ را بر زمین کوفت.
ایلین بار دیگر کلنگ را برزمین کوفت.
ایلین برای سومین بار کلنگ را برزمین کوفت.
که ناگهان کلنگ به جسم سفتی برخورد کرد...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.