هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#51
هری میدونست که هرمیون با این کار مخالفه ولی نمیخواست بازی رو ببازه. اون مطمئن بود استفاده از خانم نوریس یه فرصت عالیه. پس با ترس و لرز رو به هرمیون کرد و گفت:
- هرمیون!
- بله؟
- خوبی؟
- نه!
- امم... میخواستم بگم که ... امم...

هرمیون که کاسه صبرش لبریز شده بود، با عصبیانیت و کمی دل شوره به هری گفت :
- بگو دیگه جون به لبم کردی!

هری کم کم اعتماد به نفسش رو دوباره بدست آورد و شروع به صحبت کرد:
- هرمیون!
- هرمیونو زهر نجینی! میگی یا بگوئونمت؟

هری که از عواقب خشم هرمیون آگاه بود، گفت:
- خب، ما باید اون بازی معجون سازی رو ببریم آره؟
- آره.
- و اینکه... روی یه آدم باید تستش کنیم آره؟
- چرا تو یه سوالو چند بار میپرسی؟

هری با دست، به خانم نوریس اشاره کرد و گفت :
- اونو میبینی هرمیون؟
- آره، منظورت اون سطل آب دیگه؟!
- نه، یکم اونورتر.
- تالار تفکر؟
- نه! اون گربهه دیگه، ای بابا!

هرمیون که تازه دوهزاریش افتاده بود، رو به هری کرد و گفت:
- آهان! یعنی تو میخوای از طریق خانم نوریس معجون رو روی فیلچ امتحان کنی؟ فکر خیلی باحالیه پسر!

هری در حالی که واقعا تعجب کرده بود و اصلا فکر هم نمیکرد هرمیون به این راحتی نقششو قبول کنه، گفت:
- هرمیون تو چرا امروز اینطوری ای؟  به راحتی این نقشه شیطانی رو قبول کردی، چند دقیقه پیش گیج میزدی، الان این نقشه رو بدون اینکه بهت توضیح بدم فهمیدی...

هری مشغول صحبت با هرمیون بود که فیلچ از تالار تفکر بیرون اومد و به سمت خانم نوریس رفت. هری به هرمیون گفت:
- زود باش! بیا زیر شنل!

فیلچ، خانم نوریس رو برداشت و به سمت راهروی بعدی رفت تا اونجا رو تمیز کنه. به همین راحتی نقشه هری نقش بر آب شد! در صورتی که فیلچ پیش خانم نوریس بود، هیچکس نمیتونست بهش نزدیک شه!

هری با حالت از زیر شنل بیرون اومد و به هرمیون گفت:
- یه بار تو عمرم یه نقشه خوب داشتم، اونم از دست رفت.
- تا حالا نقشه ای نداشتی؟
- نه! همه نقشه ها رو تو میکشیدی!
- آره، الان هم یه نقشه دارم.

هری گفت:
- بگو ، بگو !
- نقشه مارادر کجاست؟
- امم. توی خوابگاه گریفیندوره توی ساکم، زیپ وسطی، زیر چوبدستی زاپاسم! امم... حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟
- خب، ما باید امشب، مکان خوابیدن فیلچ و خانم نوریس رو پیدا کنیم، بعد هم...

هرمیون داشت با ذوق و شوق به هری توضیح میداد که صحبتش رو هری قطع کرد:
- ولی ما نمیتونیم حتی شب هم به خانم نوریس نزدیک شیم، چون فیلچ گوش به زنگه!
- شاید ما نتونیم، ولی آرنولد که میتونه!














ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۹ ۲۰:۲۶:۱۴



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
#52
رودولف آروم بالای سر تام رفت و گفت:
- تام ! نمیشه من اول بخوابم؟
- چند بار باید بهت بگیم! برو برگه هارو مرتب کن! فهمیدی؟
- اگه من برم ، قول میدی یه قمه با کمالات برام بگیری؟

تام با عصبانیت گفت:
- همون که یکی از اعضامونو، به همسریتت دربیاریم، بسه!
- خب، اون کمالاتش در چه حده؟
- رودولف!

رودولف که میدونست خشم تام چه عاقبتی رو براش در پی داره، به طرف برگه ها رفت و مشغول مرتب کردنشون شد.

تام که بالاخره داشت چشماش گرم میشد یا خودش گفت:
- آخیش! بالاخره ساکت شد.

مرد کمالات دوست،مشغول برگه ها بود که یکدفعه متوجه یک کاغذ سفید شد.
- تام چرا این کاغذ ،سفید خالیه؟
- چون جادوی سیاه بلد نیست.
- دارم جدی صحبت میکنم.
- ما هم داریم جدی میگیم!

رودولف کاغذ رو روی زمین گذاشت و کمی جلو رفت ولی یکدفعه پاش به معجونی برخورد کرد و معجون روی کاغذ سفید سرازیر شد.
رودولف دید که اون کاغذ بزرگ شد، بزرگتر، خیلی بزرگ، دوتا شد، سه تا شد، چهارتا شد و...
همه چیز داشت بزرگتر و بیشتر میشد و رودولف فهمید که چه گندی زده ولی تام در خوابی عمیق بود و هفت تا آرسینوس رو خواب دیده بود!

رودولف نمیدونست چیکار کنه ولی باید تام رو بیدار میکرد و ازش کمک میخواست، و گرنه تا چند دقیقه دیگه خفه میشدن!





ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۰:۱۰:۰۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
#53
جنگل ممنوعه پر از سر و صدای محفلیون و مرگخوارا بود. هر کسی با کس دیگه ای درباره موضوعی صحبت میکرد. گاهی صدای شکسته شدن تلسکوپی می اومد و گاهی دیده میشد که یه نفر با خوردن معجونی ، ویبره میزد! ولی تنها کسایی که ساکت بودن و سخت در افکار خودشون فرو رفته بودن ، پروف و لرد بودن.

پروف با خودش گفت:
- هنوز یه دونه پس گردنی عقبم. باید یه فکری کنم و یه فرصت پیدا کنم تا بتونم بازی رو مساوی کنم!

لرد که از این اوضاع راضی نبود و لیست گروهبندیش رو هم گم کرده بود، با صدایی بلند خطاب به فرزندان روشنایی و خورندگان مرگ، گفت :
- ما لیست گروهبندی را گم کرده ایم ای خورندگان روشنایی ...

رون گفت:
- خورندگان روشنایی دیگه کیه ؟

لرد پس گردنی محکمی به پروف زد و رو به رون کرد و محکم جواب داد:
- مخلوطی از فرزندان روشنایی و خورندگان مرگ!

سپس با آرامش ادامه داد:
- ما لیست را گم کرده ایم. بنابراین شما را شانسی گروهبندی میکنیم. خب ، شما سه تا یک گروه ! شما سه تا ...

لرد مشغول گروهبندی بود که پروف با حالتی پروفانه گفت :
- ما توی این تاپیک، بی برنامگی رو تحمل نمیکنیم تام!

و سه پس گردنی محکم به گردن صاف و سفید لرد وارد کرد:
- شرق ، شروق، شترق.

پروف گفت :
- یکی برای اینکه کلمه جدید از پیش خودت ساختی، یکی بخاطر اینکه لیست رو گم کردی و اون یکی بخاطر اینکه دوست داشتیم!

لرد که گردن سفیدش، مثل لبو سرخ شده بود و دید که یه پس گردنی هم عقب افتاده، به سمت پروف حمله ور شد.
پروف و لرد :
-

خورندگان روشنایی :
-






تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
#54
رون از میون جمعیت اومد جلو و گفت:
- بابا چیه همه خودتونو چپوندین تو این محفل! من رفتم الف . دال، خیلی هم باحاله. هفته ای یه بار میرم ماموریت، هر روز به اندازه ی یه هفته، تو هاگوارتز غذا میخورم.

همین که رون این حرف رو گفت پروف عصبانی شد و خطاب به رون گفت :
- اگه اینقدر الف . دال رو دوست داری ، چرا اومدی محفل؟ هان ؟ برو همون هاگوارتز و غذا تو بخور...

رون که دید اوضاع خیطه رفت پیش پروف و در گوشش گفت:
- بابا پروف جان ، چرا مقلطه میکنی؟ هی من میخوام درستش کنم شما میزنی خرابترش میکنی!

پروف که از نقشه رون باخبر شد خطاب به محفلیون گفت:
- فرزندان روشنایی! رون راست میگه . الان الف.دال بیشتر به شما نیاز داره تا محفل. برید و هاگوارتز رو نجات بدین .( البته خودتونو سیر کنین ، بعد با شکم پر بیاین محفل تا نگین گشنمونه! )

ملت :
پروف :

برای لحظه ای همه جا ساکت بود که جینی سکوت رو شکست:
- ما برای افزایش بودجه محفل میتونیم خیلی کارا کنیم مثلا :
گروگانگیری هکتور و فروش معجون های اون- عکس گرفتن با دوربین کالین و چاپ اون عکس ها در پیام امروز - درخواست کمک و...

همین طوری جینی داشت مورد های مختلف رو میگفت که هری حرفش رو قطع کرد:
- تا اون موقع که هممون از گشنگی مردیم. اگه من بمیرم، کی جهان رو از سیاهی نجات بده؟

محفلیون جواب دادند:
- من، من، من، من.

هری که میزان محبوبیتش رو بسیار بالا دید تصمیم گرفت دیگه ادامه نده.

محفلیون همینطور در فکر بودند که پروف گفت:
- یافتم! یافتم!
- چی رو یافتی؟
- اعضای الف.دال بیان جلو.

ناگهان رون و آملیا با اردنگی جلوی پروف پرتاب شدند. آملیا با تلسکوپش به رون اشاره کرد و گفت:
- فقط اون عضوه! من رئیسم!

پروف گفت :
- خب ... ما به هر دوتون نیاز داریم. شما دو تا باید به هاگوارتز برین، مقدار زیادی غذا از اونجا جمع کنین و به محفل بیارین!

ناگهان یکی از محفلیون گفت:
-اون غذاها برای دانش آموزاست. یعنی ما نباید از اونا برای خودمون استفاده کنیم، پروف!
- این هاگوارتز واس ماس! یعنی کلش واس ماس! تصمیم گیری برای غذای بچه ها هم در حیطه کار ماست. پس ما دستور میدیم برین هاگ و غذا بیارین. در ضمن اگه اینکارو بدرستی انجام بدین، غذای بیشتری به شما میرسه. متوجه شدین؟

رون و آملیا :
پروف :




ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۸ ۲۲:۴۸:۵۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
#55
آرنولد با سرعت خیلی زیادی شروع به فرار کردن کرد تا از دست این ملت دیوونه خلاص شه ولی مگه ملت ولش کردن؟!
- نرو آرنولد وایسا !
- آرنولد قهرمان ، امروز رو اینجا بمان !
- ولم نکنین! بذارین نرم! وای چه گیری نیفتادم!

آرنولد همینطور با ملت مشغول بود که رون رسید.
- به به! گربه محفل اینجا چیکار میکنه؟
- رون ! چقدر خوب شد که نیومدی ! میدونم اینا چی شون شده !؟ منو نجات نده!

ناگهان فکری به ذهن رون رسید :
- خب صبر کن ببینم آرنولد ... همه میخوان با تو عکس بگیرن؟
- میدونم.
- کسی میخواد با آرنولد عکس بگیره؟
-

رون با صدایی بلند گفت :
- بیا اینور بازار که حراجش کردما... هر عکس دسته جمعی با آرنولد پنج گالیون ، عکس تکی ده گالیون. بیا اینو بازار.
- چیکار داری نمیکنی رون ؟
- دارم محفل رو ثروتمند میکنم.

ملت هم سریع گالیون ها رو آوردن بالا و مشغول گرفتن عکس با دوربینی که رون از کالین کش رفته بود ، شدند.

ولی وای از حال و روز گویل

گویل بیچاره که فکر میکرد با اینکار میتونه مرگخوارا رو بیشتر کنه ، اینبار هم به نتیجه نرسید( اصلا بار کج به منزل نمیرسه ). اون همینطور در افکار خودش غرق بود که
با صدایی بلند فریاد زد :
- آهان فهمیدم.



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۸ ۱۰:۲۲:۳۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۸ ۱۰:۳۶:۵۳



تصویر کوچک شده


پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
#56
رون گفت :
- مگه تو فکر هم داری جینی؟
- نه فقط تو داری !
آملیا گفت :
- بس میکنین یا میخواین لذت ضربه تلسکوپ من به سرتون رو امتحان کنین؟
جینی گفت :
- باشه آملیا. خب ...با بازسازی این صحنه به جایی نمیرسیم. باید یه وضعیت هیجانی رو بازسازی کنیم مثلا جنگ هاگوارتز. پروف باید ...

همه داشتند به حرف های جینی گوش میدادن که با صدای ناهنجار رون همه نگاه ها به طرف اون که کنار پروفسور نشسته بود افتاد:
- پروف این روزا / فراموشیت عقلمو کم کرده / سیستم مغزم قاطی کرده /...

آرتور با خوشحالی گفت :
- درسته! رون درست گفتی! باید یه کاری کنیم که سیستم مغز دامبلدور قاطی کنه. باهاس یه شوک به مغزش وارد شه. ولی چطوری شوک وارد کنیم ؟ بودن یا نبودن مسئله اینست!
آملیا گفت :
- اگه یه تلسکوپ به سرش بخوره شوک حسابه آیا؟
رون که در لباس های ویکتور کرام قلدر بنظر میرسید گفت:
- نه اونطوری بد تر کله پاش میکنیم .
- خب یه بک آپ از مغزش میگیریم.
- بنظر من باید معجون هکتور به خوردش داد! اون معجونا به بدن آسیبی نمیزنن ولی سیستم مغز رو مختل میکنن! این هم میتونه یه نوع شوک باشه دیگه. نه؟

ملت محفلی نمیدونستن چیکار کنن. تلسکوپ میزدن تو سر پروف یا معجون هکتور به خوردش میدانن؟ ولی هر کار میکردن، باهاس میجنبیدن چون اگه خبر فراموشی گرفتن پروف به گوش مرگخوارا میرسید ، همه جا پر از سیاهی میشد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۵ ۱۴:۲۱:۲۵



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶
#57
با سلام جایگزین شه لطفا
******************************
نام :رون ویزلی
گروه : مگه اصلا گروهی غیر از گریفیندور هم هست؟
پاترونوس : سگ شکاری
جارو : نیمبوس 2017
چوبدست : چوب درخت بید مجنون – مغز از پر بال هیپوگریف – 32 سانتیمتر – غیر قابل انعطاف
نژاد : اصیل زاده
رنگ مو : قرمز آتشین
زندگینامه : او آخرین پسر و فرزند یکی مانده به آخر خانواده پر جمعیت مو قرمز ویزلی است. او دارای پنج برادر به نام های بیل، چارلی ، پرسی ، فرد و جرج و یک خواهر به نام جینی است. او در سال اول ورود به مدرسه هاگوارتز در قطار هاگوارتز اکسپرس ، به طور اتفاقی با هری پاتر و هرمیون گرنجر آشنا شد و آنها با هم دوستانی صمیمی شدند. سپس این دوستان صمیمی هر سال ماجرای جالبی در هاگوارتز به وجود آوردند که همه شما آن ها را میدانید و من هم حوصله ندارم زیاد توضیح دهم. سپس دروازه بان تیم کوییدیچ گریفیندور شد و در آن هنگام که ولدمورت بر دنیای جادوگری تسلط داشت آن سه دوست شروع به نابود کردن هورکراکس های ولدمورت کردند و ادامه ماجرا در جنگ هاگوارتز بود که باز من حوصله توضیح آنرا ندارم.
سال ها بعد او با هرمیون گرنجر ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام های رز و هوگو شدند.

 انجام شد.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۰ ۲:۲۳:۲۴



تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶
#58
سلام پروفسور عزیز.
روز های زیادی بود که دنبال یه فرصت مناسب میگشتم تا بیام و دوباره درخواست عضویت محفل بدم تا شاید تایید شم.
بنظرم تو این وضعیت بد ، بهترین فرصته تا حداقل یکی هم شده محفلی ها بیشتر شن.
وقتی هم که این زیری رو خوندم گفتم دیگه باید بیام:
نقل قول:
الان بهترین موقع هست که گریفیندوری هایی که هنوز عضو محفل نشدن، سریعا به آغوش ما بیان و عضو بشن

پس اگه میشه منو تایید کنین


ویزلی، رون. از دفعه پیش که درخواست دادی، پست های خوبی زدی. پیشرفت خوبی داشتی، تو المپیک هم به خوبی شرکت و امتیازات خوبی کسب کردی. به کمک محفل و محفلی ها میتونی بهترم بشی.
تو انجمن محفل چند تاپیک فعال وجود داره، تو اونها شرکت کن و درخواست نقد کن. نقد هات رو با دقت بخون و سعی کن انجامشون بدی.
انجمن خصوصی محفل هم خیلی گرم و صمیمی هست. از کمک گرفتن از بقیه اعضا خجالت نکش. خلاصه تاپیک های فعال انجمن محفل هم تو انجمن خصوصی برای کمک هرچه بیشتر وجود داره. از اونها هم استفاده کن تا به سوژه و موضوعات فعال محفل آشنا بشی.

در آخر، فراموش نکن که محفل به عنوان اولین و مهمترین هدفش ، تفریح و لذت بردن از پست زدن رو در نظر گرفته. پیشرفت در نوشتن هم خوب هست ولی مهمتر از اون اینه که خودت از پستی که میزنی لذت ببری. فعالیت کن و لذت ببر، پیشرفت هم خودش میاد.

خوش اومدی، تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۸ ۲۲:۴۹:۳۸



تصویر کوچک شده


پاسخ به: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶
#59
سلام پدر.
فکر کنم همون هورکراکسی که تو بدن هری بود و فقط ولدمورت میتونست اونو نابود کنه با کشتن هری .




تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
#60
مرحله سوم المپیک دیاگون
تابستون پرشوری نبود که هیچ ، خیلی هم برای رون ویزلی کسل کننده بود. دوست داشت زودتر هاگوارتز شروع میشد و یک ماجرای جدید با دوستاش به وجود می آورد. بعد از جر و بحثی که با پدرش داشت به مغازه وسایل شوخی فرد و جرج در کوچه دیاگون رفته بود و اونجا میخوابید.
فلش بک چند روز قبل:
رون که واقعا از موندن توی خونه خسته شده بود اومد بیرون تا کمی جادو تمرین کنه و خاطرات هاگوارتز براش زنده بشه. اون همان طور که چوبدستیش رو سمت سنگی گرفته بود گفت :
- وینگاردیم لویسا !وینگاردیم لویسا! ای بابا چرا کار نمیکنه!
رون با صدای بلند پدرش را صدا زد:
- پدر! پدر ! میشه یک لحظه بیای اینجا ؟
آرتور جواب داد :
- الان نمیتونم رون . دارم به فرد و جرج کمک میکنم. بعدش هم با چارلی کار دارم. بعدش هم...
صحبت آرتور توسط رون قطع شد :
برای همه وقت داری جز من آره ؟
- نه اصلا من منظورم این بود فقط ...
- چرا اتفاقا منظورت کاملا واضح بود. ای کاش من هری پاتر بودم. اگه جای اون بودم همه به حرفم گوش می دادند و ازم میخواستن تا یک قهرمان بازی جدید در بیارم ولی...
- خیلی گستاخی رون ویزلی ! برو از این خونه بیرون! زود باش!
- باشه میرم فقط یادت باشه که ... اصلا هیچی.
پایان فلش بک
دلش برای هری و هرمیون تنگ شده بود ولی از هیچ کدوم از حرف هاش که به پدرش گفته بود پشیمان نبود به جز حرف هایی که درباره هری زده بود.
غروب شده بود. رون بیرون مغازه اومده بود تا یه نگاهی به اطراف بندازه . همین طوری داشت به اطراف نگاه میکرد که ناگهان حس کرد اون دختری که داره به سمت کوچه ناکترن میره آشناست. اون رو دنبال کرد. اول فکر کرد هرمیونه ولی وقتی نزدیکتر شد تمام امیدش برای دیدن دوستش ناامید شد. دختر به مغازه بورگین و بارکز رفت. رون کمی جلوتر رفت و متوجه شد که اون آملیا فیتلوورت ، دانش آموز نمونه هافلپافه.
رون گفت :
سلام آملیا ! ستاره ها چطورن؟
آملیا اول هول کرد ولی بعد با آرامش جواب داد :
-اوه تویی رون ویزلی ؟ ستاره ها ...بد نیستن . تو چطوری ؟
رون با ناراحتی جواب داد :
- امم ، خب راستش ... حالم زیاد خوب نیست.
- چرا آخه ؟ ناراحتی که چرا کلاه گروهبندی ننداختت هافلپاف؟!
- نه بابا ! با پدرم حرفمون شده ؛ منم چند روزه که خونه نرفتم.
- برای چی ؟
- هیچی... داستانش طولانیه. خب اصلا بگو تو اینجا چیکار میکنی ؟
آملیا دست و پاش رو گم کرد ولی وقتی میخواست حرفش رو بگه صاحب مغازه که مرد تقریبا مسن با موهای مشکی بود گفت :
- چیکار میتونم براتون بکنم ؟
آملیا که اصلا یادش رفته بود چرا اینجاست ، با کمی مکث جواب داد :
- تلسکوپ دارید ؟
مرد با خنده جواب داد :
بنظرت ما اینجا تلسکوپ داریم ؟ برو یک جای دیگه.
-  همه جا رفتم ولی هیچ جایی نداشت.
- فکر کنم باید تا هفته بعد صبر کنی.
رون و آملیا از مغازه خارج شدند و رون با تعجب از آملیا پرسید :
- مگه تو یک تلسکوپ آخرین مدل نداشتی؟
- داشتم ولی از بس ازش کار کشیدم خراب شد. حالا که دیدم هیچ جا تلسکوپ نداره مجبور برم اونجا ولی نمیدونم چطوری.
رون با تعجبی بیشتر از دفعه گذشته گفت :
- اولا چرا یک هفته صبر نمیکنی تا تلسکوپ های جدید بیان ؟ بعدش اینکه اونجا کجاست ؟
آملیا انبار بدون اینکه هول کند جواب داد :
منظورم از اونجا مکان تاریخی چیچن ایتزا در مکزیکه. میدونی، اونجا درسته که یک مکان تاریخیه ولی یک رصدخانه داره که فقط سه روز دسترسی اون برای ستاره شناس ها آزاده. فقط همه باید یک تلسکوپ با خودشون بیارن و اونایی که ندارن باید یک کارت عضویت چیچن ایتزا بیارن.
رون با خوشحالی گفت :
منم میتونم باهات بیام ؟ تازه بابام هم کارت عضویت اونجا رو داره.
آملیا صحبت رون رو قطع کرد :
- عالیه ولی تو که گفتی با پدرت دعوا کردی ، پس چطور میخوای ازش کارت بگیری ؟
رون با چند ثانیه ای فکر گفت :
- بسپرش به من. قرار مون فردا صبح همین جا.

فردا صبح بورگین و بارکز
آملیا از تاخیر یک ساعتی رون ( که البته عادی بود ) خسته شده بود که ناگهان رون ویزلی جلوی آملیا آمد و گفت :
اینم از این. کارت هم جور شد.
- آخه چطوری ؟
- تو واقعا فکر میکنی هری شنل نامرئی رو تابستون ها پیش خودش نگه میداره؟

آملیا که نمیدانست چه بگوید فرمان پرواز با نیمبوس را به رون داد و آنها به مقصد چیچن ایتزا در مکزیک پرواز کردند.
 
چیچن ایتزا
رون در حالی که خمیازه میکشید خطاب به آملیا فیتلوورت گفت :
- بالاخره رسیدیم. خب بنظرت نزدیکترین هتل به اینجا کجاست ؟
- دنبالم بیا. ما باید برین رصدخانه.
- آخه چرا ؟ مگه فردا رو ازت گرفتن ؟
- همین حالا.

رون مجبور شد که حرف آملیا رو گوش کنه. اونا به سمت بخش ورود رفتند و کارت شان رو نشون دادند.
مردی که کارت رو از آنها گرفت و جدی به نظر می رسید گفت :
خوبه که حواستون رو جمع کنید چون هر خرابکاری که صورت بگیره به اسم این آقا یعنی آرتور ویزلی تموم میشه. در ضمن میدونید که با این کارت فقط میتونین به چند جای مشخص برید نه به همه جا.

رون خواست بپرسه که میشه به رصد خانه رفت یا نه ولی آملیا دست اون رو کشید و با خود همراهش کرد.
رون به اطراف نگاه میکرد. راه رو های پیچ در پیچ و گچ بری های زیبای چیچن ایتزا ضرب المثل 《 هنر نزد ایرانیان است و بس 》 را نقض میکرد. رون در حال و هوای خودش گم شده بود که آملیا گفت :
- از این طرف رون.

هر چه جلوتر میرفتند تعداد افراد حاضر کمتر میشد و رون کم کم داشت به اینکه حتی رصدخانه ای وجود داشته باشد ، شک میکرد.
- زود باش رون. از این طرف.
- صبر کن ببینم ... روی تابلو نوشته ورود افراد متفرقه ممنوع!
- نه بابا ! این ها یک سری چرندیاته!

کمی جلوتر رفتند ولی جز آن دو کس دیگری نبود. رون ترسیده بود و با دیدن تابلوی 《 ممنوعه 》 ترسش افزایش کرده بود.
همان لحظه ای که رون خواست به آملیا بگه که برگردند آملیا گفت :
دیگه رسیدیم. خب این هم از آخرین مدل تلسکوپ ها ! خب بیا رون بیا ببریمش تا سر و کله کشی پیدا نشده.

رون به تلسکوپ بزرگ و باشکوه واقع در وسط سالنی که کسی در آن قرار نداشت، نگاه کرد و رو کرد به آملیا و گفت :
- زده به سرت یا داری شوخی میکنی ؟ بیا برگردیم تو رو ریش مرلین بیا برگردیم!
- فکر میکردم باهوش تر از این حرف ها باشی. اگه این رو بدزدیم هم پولدار میشیم همه گناهی هم گردن ما نیست. همه مجازات ها سهم پدر تو میشه چون کارت اونو نشون دادی ، یادته؟
- چی؟ تو درباره من چی فکر کردی؟
- تو مگه با پدرت قهر نبودی؟ خب پس دوست داری اون سختی ببینه مگه نه ؟
- دهنتو ببند دختر پر رو.
- پس فکر کنم باید از دستت خلاص شم.

آملیا فیتلوورت چوبدستی اش را درآورد و اولین طلسم را به سمت رون پرتاب کرد.
رون جاخالی داد. او به اندازه آملیا که خیلی بیشتر از او در ایفای نقش عضو بود ، توانایی دوئل نداشت ولی میخواست خودش رو نشون بده.
چند طلسم دیگر با عصبانیت به رون پرتاب کرد و عرصه را بر او تنگ کرد.
آملیا گفت :
- استوپتفای!
- پروتگو !

آملیا که خشمش به نهایت رسیده بود رون را که دیگر توانایی دفاع نداشت ، خلع سلاح کرد.
- اکسپلیارموس!

رون در نهایت تعجب چوبش را چندین متر آن طرف تر دید.

بگفتا نباش ای دختر عبوس        
ولی او بگفت : اکسپلیارموس

سپس آملیا که فرصت را غنیمت شمرد طلسم آخر را به رون وارد کرد.
- استوپتفای!

ناگهان رون پرت شد و سرش به دیوار برخورد کرد و بیهوش شد.

رون چون بدید چوب را گفت : ای وای
آملیا بگفت : استوپتفای!

ساعتی بعد
رون کم کم چشماش رو باز میکرد. چهره پدرش رو دید. درست بود، اون روی دستان پدرش بود. کمی اونطرف تر آملیا فیتلوورت بود. رون گفت :
پدر ! نذار آبروتو ببره. اون یک دزده.
آرتور گفت :
- نه رون ! همه این اتفاقات از پیش تعیین شده بود. من فقط میخواستم بدونم تو ضعیف شدی یا نه . و جوابم رو هم گرفتم . تو قوی تر شدی. میدونی چیه پسرم، برای قهرمان بودن همیشه لازم نیست هری پاتر باشی ، میتونی هر کسی باشی ولی در نوع خودت هم بی نظیر باشی.










تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.