هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#51
- زندگی سخته...از همون بدو تولد...نه یعنی...برای من از قبل تولد هم زندگیه سختی بود!
- ارباب می دونید تقصیر کیه زندگی سخته؟ اگلانتاین...همیشه مقصر اونه ارباب ...تازه تای وسط اسمش هم...

تام میان چهارچوب در ایستاده بود و داشت از آب گل آلود ماهی می گرفت.
لرد حوصله اش هم از غر های بی مورد بچه و هم از حرف های تام، سر آمده بود.
- تام...برای چی اومدی اینجا؟
- ارباب...اومدم تا بهتون نشون بدم چه بچه خوبی تربیت کردم.
- بچه کجاست؟

تام به فضای خالی کنارش اشاره می کرد.
-
- ای داد...بچه ام کو؟ ارباب یه ثانیه پیش که این جا بود...ارباب می دونید تقصیر کیه؟ اگلانتاین...اومده بچه ی منو برداشته برده ارباب...به خاطر تای وسط اسمش...

لرد که عصبانیت اش داشت اوج می گرفت، پرسید.
- بچه گم شده تام؟...میدونی که این اتفاق اصلا قشنگ نیست.
- اممم...چیز ارباب...اگلا...



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#52
سلام...
درخواست دوئل با سر کادوگان رو داشتم.
هماهنگ شده و مهلت دو هفته.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#53
سه سال بعد:

- اینم مدارک آخرین کسی که باید خاطراتشو پاک کنی...توی این سه سال خوب کار کردی...حالا میتونی با خیال راحت بری بهشت.

اگلانتاین فرم هارا گرفت و بی آن که نگاهی به آنها بیندازد، با عجله دو فنجان دمنوش از طبقات برداشته و پشت میز نشست...یکی برای آخرین فردی که نیاز بود تا خاطرات بدش را پاک کند و یکی برای خودش که بعد از سه سال، می توانست شغلش را تمام کرده و به بهشت برود.

در صدای جیر جیری کرد؛ پافت سرش را برگرداند و با اربابش مواجه شد که با ردای سیاهی روی صندلی رو به رویش می نشست.
- ارباب...
- بله. اولین نفری هستی که در این خراب شده، اسم مان را درست گفت...
- ارباب...ولی برای چی؟
- ما نمی فهمیم که چه می‌گویی...زودتر کارت را انجام بده؛ عجله داریم.

اگلانتاین برای اولین بار در طول این سه سال، دلش نمی خواست خاطرات فردی را پاک کند.
-ارباب...برای آخرین بار می پرسم، ناراحت شدید؟
- این پرسش بسیار آشناست...

به دو فنجان دمنوش روی میز نگاهی انداخت. یکی برای خودش و دیگری برای لرد سیاه...
- ارباب...چه افتخاری بزرگ تر از این که در حضور شما دمنوش رو بخورم.
- بله درست گفتی...ولی نمی دانیم چه می‌گویی.

پافت یک فنجان را جلوی اربابش گذاشت و فنجان دیگر را در دست گرفت.
- آخرین فرد...باید به بهشت بریم.

هر دو دمنوش هایشان را نوشیدند...درهای بهشت به امید مسافرانی جدید، گشوده شده بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#54
- این دمنوش رو بخورید تا همه ی خاطراتتون پاک بشه و به بهشت برید...
- قیافه تو یکم برای من آشناست.
- نخیر...لطفا دمنوش رو بخورید تا اتفاقات بد رو فراموش کنید.
- چرا...شبیه یکی هستی...اسمش اگلانتاین بود.

پافت لیوان دمنوش روی میز را جا به جا کرد...این پنجمین نفری بود که او را شناخته بود.
- ببینید...فراموشی یه نعمته، شما که نمی خوایید خاطرات بد همیشه عذابتون بِدن؟

حرف هایی که زمانی اعتقادی بهشان نداشت، اما با گذشت زمان و دیدن افرادی که خاطراتی از زندگی قبلیشان داشتند، قبول کرده بود که شاید فراموشی آن قدر ها هم اتفاق بدی نباشد.
- لطفا دمنوش رو بخورید.
- نمی خورم.
- اه...نذار این کارو بکنم.

اگلانتاین اجازه نمیداد کسی مرتکب اشتباهی جبران ناپذیر شود، پس درحالی که دور اتاق به دنبال مرده ها می دوید، مجبورشان به نوشیدن دمنوش می کرد.

شاید تنها شغلِ مناسب در دنیای بعد از مرگ برای پافت، مجبور کردن آدم ها به نوشیدن دمنوش فراموشی بود...درحالی که خودش همیشه از این نعمت محروم می ماند.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#55
- خیلی خب...قبلش باید تفکیک بشید. صف سمت راست برای خانوم ها و سمت چپ برای آقایون...

مرگخواران هاج و واج به مردی که فریاد می کشید، نگاه می کردند.
- یعنی چی اصلا این کار؟...یعنی ساحره های با کمالات با من نباشن؟...غر؟...
- من و عزیز مامان از هم جدا بشیم؟ هرگز...
- صف یه جورایی ترسناکه ها...

درخت اما درمانده تر از همه گوشه ای ایستاده بود. شنیدن این که باید خودش را تحویل بدهد، حالش را بد کرده بود.
- ناراحت شدی؟

اگلانتاین سوالی اشتباه را از آدمی اشتباه تر پرسیده بود؛ چون درخت که دلش از بی انصافی های زمانه پر بود، دوباره سرش را روی شانه لرد سیاه گذاشت و گریه را از سر گرفت.

لرد شاخه های درخت را گرفت و از خود دور کرد.
- یاران ما از هم دور نمی شوند...هر جا برویم باهم می رویم.
- آخه این غیر خلاف قوانین...
- می خواهی بِلایمان قوانین را نشانت بدهد؟

بلاتریکس درحالی که دندان هایش را به مرد نشان میداد، خود را برای دعوا گرم می کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#56
اممم...تا مرحله پر کردن اسم و فامیل خوب پیش رفتید، ولی آخه یعنی سنتون رو حدودی هم نمی دونید؟...آخه نوشتن "پیرمرد" به عنوان سن، یکم جلوه خوبی نداره...
-
- و علاقمندی هاتون فقط "پیپ کشیدن- مرگ"...نمیشه چیزهای بهتری هم دوست داشته باشید؟
-
- شغلتون در زمان حیات، کشتن مردم بوده؟

اگلانتاین که برای مدت طولانی ای فقط زل زده بود و حرفی نمی زد، بالاخره به حرف آمد.
- شغلم "خدمت به ارباب" هم بود...جا افتاده.

مسئول برسی فرم ها آه بلندی کشید.
- خیلی خب...الان باید برید برای انجام شغل جدیدتون...فقط قبلش نمی خوایید چیز دیگه ای به فرم اضافه کنید؟
-




ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
#57
- بفرمایید...این هم مدرک هایی که خیلی معتبرند و اصلا هم جعلی و تقلبی و بی ارزش و...

بلاتریکس پس گردنی نثار مرگخوار پر حرف کرد و به هتل دار زل زد...و زل زد...اما هتل دار بی هیچ حرفی، فقط درحال برسی مدارک بود.
- چیه؟...نکنه می خوایید بگید مدرک هامون جعلیه؟
- امم...نه نه...فقط این کاغذ چرا خالیه؟
- یعنی رکسانه؟

رابستن درحالی که قد بلندی میکرد تا بتواند روی پیشخوان را ببیند، توضیح داد.
- آخه میدونید؟...چیز بودن میشه. به من مداد رسیدن نکرد؛ مجبور شدن شدم با مداد سفید نوشتن...

مرگخواران که با هر کلمه ی رابستن، سوتی جدیدی کشف می کردند، سه چهار نفری روی او افتاده و اجازه اتمام حرفش را ندادند.
هتلدار به کتک کاری جلوی رویش توجهی نکرد و ادامه داد.
- آخه چجوری نسبت خانمی به اسم مروپ گانت با فردی به اسم "آلوچه مامان" میتونه نسبت مادر و فرزندی باشه؟

بانو گانت طوری که گویی حرف زشتی شنیده باشد، رویش را از هتل دار برگرداند.
- من برم خانه سالمندان؟
- ناراحت شدین؟


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#58
- خسته شدم دیگه...چرا نمی رسیم؟
- بیایید...دو کوچه مونده فقط...بیایید.
- ما الان حدودا از هشت تا کوچه گذشتیم که سر هر کدوم، فقط دو کوچه مونده بود.

لینی خودش هم نمی فهمید که چی می گفت...اما این را خوب می دانست که بال هایش خسته شده بودند.
درخت هم خسته شده بود و سعی می کرد تام را قانع کند تا پایین برود.
- ببین...ارباب دیگه کاریت نداره؛ بیا پایین.
- نههه...ارباب کاری ندارن باهام. اگلانتاین که داره...می خواد باهام صحبت کوچیکی داشته باشه.

پافت فندکش را به تام نشان میداد و لبخندی شیطانی نثارش می کرد.

- هی...ما یه بارم از جلوی این تابلو گذشتیم.
- نه چیزه...تابلو های اینجا همشون شکل هم هستن.
- ولی من مطمئنم این بستنی فروشی رو یه بار...

بنگاه دار روی مرگخواری که این حرف را زده بود پرید و دستش را دور گردن او گره زد.
- بیا از سکوت لذت ببریم.
- باشه...ولی دارم خفه...اخخ...

مرگخواران نگاه مشکوکی به مرد انداختند...یک جای کار اشکال داشت.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۴ ۱۶:۴۰:۰۴

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#59
- خیلی خب...پس میرم جهنم.
- آره...میتونم لیست کارهای بدت رو برات بخونم، ولی مثل اینکه خودت قبولشون داری. حالا با خاطرات بد، همراهیت میکنم تا در جهنم...

اگلانتاین و عزرائیل از پشت میز بلند شدند و به سمت دری که از خود گرما ساطع می کرد، رفتند.
پافت دستگیره را هل داد و در با صدای جیر جیر بلندی باز شد.
عزرائیل که گویی از پرسیدن سوالش مردد بود، گفت:
- فقط یه سوال داشتم...چرا نمی خواستی خاطرات بدت پاک بشن؟
- آخه...در اون صورت یادم می‌رفت درحال تحمل چه جور دنیایی بودم.

اگلانتاین این را گفت، قدمی به جلو برداشت...و زیر پایش خالی شد و پایین رفت.

- با عرض سلام و درود...به اطلاع می رسانم به دروازه های جهنم رسیده و باید فرم های معرفی خود را پر کرده تا ما بتوانیم وظایفی به شما محول کنیم.

پافت از روی زمین سرد و سفت بلند شد و سعی کرد سرگیجه اش را کنترل کند.
- چی؟
- با عرض سلام و درود...به اطلاع می رسانم به دروازه های جهنم رسیده و باید فرم های معرفی خود را پر کرده تا ما...
- نه...اونو فهمیدم...وظایف چیه؟
- با عرض سلام و درود...به اطلاع می رسانم به دروازه های جهنم رسیده و باید فرم های...
- خیلی خب بابا...فرم هاتو بده!


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#60
- اممم...فقط من چیزی نمی بینم یا شما هم...
- ارباب...ولی این که از دکه رودولف هم کوچیک ترِ.
- نه نه...نگاه به بنای بیرونی نکنید که شاید خیلی خوب نباشه...باید بیایید توی دکه خونه رو ببینید.

مرگخواران نگاه های مرددشان را بین مرد و چهاردیواری که اسمش را خانه گذاشته بودند، می گذراندند.
پشت سر مرد راه افتاده تا شاید چیز بهتری نصیبشان شود.
- ما مایل هستیم توی خانه بیاییم...اما...قادر هم هستیم توی خانه بیاییم. ولی...
- ارباب شما فقط دلتون نمی خواد بیایید توی خونه.
- هوووم...آفرین ربکا. منظورمان دقیقا همین بود.

در خانه کوچک تر از چیزی بود که مرگخواران تصور می کردند؛ به طوری که باید چهار دست و پا از در می گذشتند.
بلاتریکس یقه بنگاه دار را گرفت و فریاد زنان گفت:
- فکر کردی ما خرگوشیم؟...فکر کردی من اجازه میدم ارباب توی همچین خونه ای باشن؟
- نه...نگران نباشید. شاید در یکم کوچیک باشه ولی وقتی ازش بگذرید، با نمای عجیبی روبه رو می شید.

لرد سیاه به مرگخوارانش نگاهی انداخت و پرسید.
- کی اول از همه میخواد توی خونه رو ببینه؟

تام درحالی که یقه اگلانتاین را گرفته و تکانش میداد گفت:
- ارباب...این دلش می خواد ارباب.


ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.