- اممم...فقط من چیزی نمی بینم یا شما هم...
- ارباب...ولی این که از دکه رودولف هم کوچیک ترِ.
- نه نه...نگاه به بنای بیرونی نکنید که شاید خیلی خوب نباشه...باید بیایید توی
دکه خونه رو ببینید.
مرگخواران نگاه های مرددشان را بین مرد و چهاردیواری که اسمش را خانه گذاشته بودند، می گذراندند.
پشت سر مرد راه افتاده تا شاید چیز بهتری نصیبشان شود.
- ما مایل هستیم توی خانه بیاییم...اما...قادر هم هستیم توی خانه بیاییم. ولی...
- ارباب شما فقط دلتون نمی خواد بیایید توی خونه.
- هوووم...آفرین ربکا. منظورمان دقیقا همین بود.
در خانه کوچک تر از چیزی بود که مرگخواران تصور می کردند؛ به طوری که باید چهار دست و پا از در می گذشتند.
بلاتریکس یقه بنگاه دار را گرفت و فریاد زنان گفت:
- فکر کردی ما خرگوشیم؟...فکر کردی من اجازه میدم ارباب توی همچین خونه ای باشن؟
- نه...نگران نباشید. شاید در یکم کوچیک باشه ولی وقتی ازش بگذرید، با نمای عجیبی روبه رو می شید.
لرد سیاه به مرگخوارانش نگاهی انداخت و پرسید.
- کی اول از همه میخواد توی خونه رو ببینه؟
تام درحالی که یقه اگلانتاین را گرفته و تکانش میداد گفت:
- ارباب...این دلش می خواد ارباب.