هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
پست پایانی:

- چطوری آنتونین؟
- من خوبم! تو چطوری؟
- منم خوبم!

در این لحظه کف زمین شروع به لرزیدن کرد و در نتیجه آنتونین به سرعت رز را گرفت و از دو شاخه کشید تا انقدر ویبره نزند!

- ولم کن بذار ویبره بزنم خوب!

- ببین... یکم دیگه ویبره بزنی سقف میاد پایین و ما هم زنده نمیمونیم! در نتیجه آروم باش یکم!
- آهان... باشه، چشم.
- آ باریکلا!

در همین لحظات خانه ی ریدل:

هکتور و وینکی وارد خانه شدند و هکتور بدون توجه به وینکی که همچنان زیر لب غر میزد شروع به صحبت در مقابل لرد کرد.
- امم... ارباب... اونجا رو از همه نظر بررسی کردیم. همه چیز عالی بود. فرم رو پر کردیم و فردا تور شروع میشه و میتونیم بریم.
- یعنی من باید الان حرفتو باور کنم هک؟

پیش از آنکه هکتور حرفی بزند وینکی شروع به صحبت کرد.
-ارباب؟ وینکی تونست فردا اونجا رو با مسلسلش منفجر کرد؟ وینکی تونست فردا زندانبان رو با خاک یکسان کرد؟
- یکی این وینکی رو از جلوی چشم ما دور کنه! الان حوصله ی صحبت باهاش رو نداریم!
- ارباب؟! ارباب؟! معجون وینکی دور کن بدم میل کنید؟
- نه هک! بذار قبل از این مسافرت از آرسینوس یک معجون انرژی زا بگیریم که رو به موتیم.

آرسینوس با شنیدن نام خودش به سرعت از گوشه ای جلو آمد و با نهایت متانتی که البته مقادیری هیجان در آن نهفته بود معجونی به لرد داد، لرد در حین نوشیدن معجون گفت:
- خوب آرسینوس... برای تور فردا حاضری دیگه؟ یهو آماده کردن وسایلت رو نذاری واسه لحظه آخر که ما اصلا حوصله نداریم و مجبور میشیم تنها ولت کنیم تو خونه!

- جان؟! تور؟! ارباب، میشه بپرسم چه توری؟!
- نه آرسینوس. نمیشه. هکتور... توضیح بده براش!
- چشم ارباب! اهم... خوب جیگّر... فردا میخوایم بریم تور آزکابان گردی. بسیار خوش میگذره.

- اولا که جیگرم! جیگرم! جیگرم با گاف مکسور! دوما اینکه دقیقا کی این تور رو ترتیب داده؟!

- خوب معلومه دیگه... زندانبان آزکابان... گیدیون پریوت.

- زندانبان که منم!

-
-
-

آرسینوس به چهره های متعجب لرد، هکتور و وینکی نگاهی کرد و سپس تاریخ آخرین پست را نشانشان داد و سپس برای جلوگیری از اتفاق افتادن یک فاجعه به سمت آزکابان آپارات کرد...

خانه ی شماره دوازده گریمولد:


دامبلدور که یک شلوارک گلدار بنفش پوشیده بود و عینک آفتابی زیبایی را جایگزین عینک حلالی اش کرده بود با لبخندی به محفلی هایی که اکثرا موقرمز بودند و ویزلی گفت:
- فرزندان روشنایی... با شماره ی 3 به مقابل آزکابان آپارات میکنیم. اگر بعضی هم در راه کشته یا تکه تکه شدند مشکلی نداره... درستشون میکنم. حالا 1...حالا 2... حالا 3!

ده ها صدای پاق شنیده شد و محفلی ها دست در دست یکدیگر غیب شدند.

مقابل زندان آزکابان:


آرسینوس با صدای پاقـی ظاهر شد و در حال ورود به زندان بود که ناگهان ده ها صدای پاق دیگر شنیده شد و آرسینوس که به وسیله ی نقابش از موج صدا در امان مانده بود سرش را به آن سو برگرداند و با هزاران محفلی که نهصد و هشتاد و نه نفرشان ویزلی بودند رو به رو شد.

محفلی ها:

آرسینوس که چشمانش از زیر نقاب نقره ای از شدت تعجب گشاد شده بود برای اینکه ابهتش بیشتر شود یک نقاب سیاه از جیبش بیرون کشید و به جای نقاب قبلی بر صورت گذاشت.
- شما ها اومدید اینجا چیکار؟
- اومدیم واسه تور سیاحتی تف...
- تور نداریم ما اینجا! کی گفته اینجا توره؟

-چی چیو تور نداریم؟ بکش کنار بینم مرگخوار بوقی ماسکی! گیدیون گفته تور داریم!

- گیدیون؟! مرلین بیامرزتش... اون که شناسشو بست رفت! شما ها هم جمع کنید برید خونه هاتون... الان من زندانبانم... میدونم سخته واستون ولی بسازید باهاش! الان هم مرلین و مورگانا همزمان باهم حافظتون!

آرسینوس که از شر محفلی ها خلاص شده بود نگاهی به پست های قبلی انداخت و وارد زندان شد تا هافلپافی ها را نیز از زندان خارج کند.

همچنان که از پله های بزرگ زندان بالا میرفت صدای ویبره های رز را نیز میشنید و این موضوع به شدت روی اعصابش ویبره میرفت.

زندانبان نقاب دار بالاخره به طبقه ی دوم رسید، درب سلول هافلپافی ها را با لگد باز کرد و نعره زد:
- پاشید برید تالار خودتون مهمونی بگیرید! اینجا هتل نیست که!

- جان؟!

آرسینوس نگاهی به طول پست خودش انداخت و بوقی بر زمین و زمان فرستاد و سپس دمنتور ها را برای کمک فرا خواند...

یک ساعت بعد:

آرسینوس روی صندلی چوبی دفتر مجلل و بزرگش نشسته بود و درحالیکه نقابی نقره ای بر صورتش میگذاشت لبخندی زد... او زندان را از یک فاجعه نجات داده بود!


پایان



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
پست پایانی:

همچنان که ویلبرت و گیدیون به چهره ی افقی آلبرت نگاه میکردند به ناگه ویلبرت نخ نازک و سیاه رنگی را در دهان مالسیبر دید.
- اه... این چیه؟ حال بهم زن نیست به نظرت گید؟

- هوم... یه نخ تو دهان آلبرت؟ یعنی... یعنی چیزی تو شکمش جاگذاری کرده؟

- به نظر میرسه خیلی خونسرد باشی ها!

- نه... منم ترسیدم راستش... یکی از همکارانمون کشته شده... درست در نزدیکی خودمون... ولی من بیشتر کنجکاو هستم!

- خوب... چیکار کنیم؟

- میخوام هر چیزی که جا گذاری کرده رو در بیارم و بعد بریم دالاهوف و دوستانش رو دستگیر کنیم! همین و بس.

گیدیون دستش با کمی تردید جلو برد و نخ را کشید... به محض کشیدن نخ دهان آلبرت باز شد و چیزی مانند کاغذی جادویی با نوشته ی " گول خوردید! رانکورن بلاکیوس ماکسیما خورده و این رانکورن نیست... و در ضمن اون... بومممم!"

-
-

همچنان که زندانبان و فرمانده ی ساواج با چشمان گرد شده به پیغام نگاه میکردند ناگهان تابوت و جنازه ی تقلبی منفجر شدند...انفجاری که نور شدیدی پدید آورد و البته تمام اعضای ساواج را نیز با لباس های پاره و پوره به اطراف پرتاب کرد و در این لحظه...


- جمعش کنید بینم این فیلم هندی هارو!
- ببخشید شما؟

آرسینوس خود را وارد کادر کرد و یقه ی راوی را گرفت و در حالی که صدایش از زیر ماسک مقداری خفه به گوش میرسید شروع کرد در صورت راوی نعره زدن.
- جیگرم! جیگرم! جیگرم با گاف مکسور! حالا هم جمع کن این مسخره بازی ها رو! زندانبان جدیدم!
- حالا زندانبانیت مبارک... به سوژه چیکار داری ولی؟
- اولا که اون گیدیون و ویلبرت شناسه هاشون بسته شده رفتن... مرلین هم بیامرزتشون، دوما هم که ساواج الان چند ماهه کلا مختل شده رفته پی کارش.
- خوب پس تموم بشه دیگه؟!
- پس نه پس! اصن خودت رو هم یک ماه حبس میکنم که دیگه یاد بگیری زندانبان رو مسخره نکنی!
-
- خوب... ملت... یکی بیاد اینجا سوژه ی جدید رو بزنه! تمام شد و رفت! مرلین حافظ و پایان!


پایان



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
رودولف هکتور را از اتاق خارج کرد و روی زمین گذاشت، هکتور بلافاصله به حرف آمد:
- من دستنوشته هام رو میخوام! من به همه میگم که زندانبان مملکت خودش دزده!

آرسینوس نتوانست خودش را کنترل کند... ناگهان دوباره نیشخند شیطنت آمیز ریگولوس را دید و خودش را به سمت او پرت کرد.
- میکشمت بلک! خودم میکشمت! بدون چوبدستی!

- چی؟!... چرا؟!... ن... ن...

آرسینوس با قدرتی که از او بعید بود ریگولوس را بلند کرده، برعکس کرد و شروع کرد به تکان دادن او.

- بوق مرلین و مورگانا بر تو باد! به خاطر دزدی های تو به من تهمت میزنن! بزنم نابودت کنم؟
- :hyp:

همچنان که آرسینوس او را میتکاند تعدادی نقاب، یک دفترچه، چندین دستمال سر، یک میکروفون و چند کیف دستی پایین آمد.

آرسینوس زمانی که مطمئن شد ریگولوس را به طور کامل تکانده، دفترچه را که نام "معجون های هکتور دگورث گرنجر، معجون ساز قرن" بر آن خودنمایی میکرد، برداشت و به طرف هکتور برد.

- آی دزد! آی دزد! باز این دزد اومده وسایل من رو ببره!

ملت با تعجب به هکتور و آرسینوس نگاه کردند.

- هکتور... آرامش خودت رو حفظ کن! بیا... اینم دستنوشته هات... همشون دست ریگولوس بلک بود... برو بهش معجون بخورون شاید سر عقل اومد!

هکتور نگاهی شیطانی به ریگولوس که هنوز روی زمین نشسته بود انداخت و به سمت او رفت...

آرسینوس دوباره نگاهش به زوج پیغمبر نا آرام و نا سازگار افتاد و به سمتشان رفت.
- اممم... مرلین و مورا... میشه لطفا به اتاق بازجویی بیاید؟

مرلین و مورگانا همچنان که به یکدیگر چپ چپ نگاه میکردند وارد اتاق بازجویی شدند.

آرسینوس شروع کرد به سوال پرسیدن.
- اممم... خوب... نام؟ پیشه؟ قصد از دخول به مهمونی؟

مرلین و مورگانا دوباره شروع کردند به کوبیدن بر سر و کله ی یکدیگر!

- رودولف! بیا مرلین رو ببر بیرون! بعد از اینکه مورا کارش تموم شد ریتا استیکر... چیز... اسکیتر رو بیار!

رودولف از اتاق خارج شد و آرسینوس به مورگانا خیره شد... اکنون میتوانست به راحتی از او سوالاتش را بپرسد.
- خوب... نام و نام خانوادگی؟
- مورگانا لی فای، نگارنده ی تاریخ خانه ی ریدل به حکم ارباب.
- خوب... در مورد هورکراکس ارباب چی میدونید؟ آیا شما برش داشتید؟
- هورکراکس ارباب؟ مگه هورکراکس چی شده؟!
- مگه شما تو مهمونی نبودید؟! هورکراکس ارباب رو دزدیدن!
- اممم... ما تو مهمونی بودیم... ولی یکم با مرلینکم مشکل پیدا کرده بودم از همون اول مهمونی تا همین لحظه.
- واقعا ما داریم به کدام سو میریم؟!
- جان؟!
- هیچی... بفرمایید بیرون. ام... فقط یه سوال! اگر ما بیست کیلومتر از خونه دور بشیم و بریم برای کار به یک جایی در بین دریا حکم نمازمون چیه؟
- حکم گیشنیز است!
- جان؟!
- آرسینوس... میزنم تبدیلت میکنم به درخت و کود حیوانی ها!
- بله... بفرمایید.

آرسینوس مورگانا را تا مقابل در بدرقه کرد و سپس ریتا اسکیتر را به داخل فرا خواند...


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۹ ۲۱:۳۲:۰۰


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
سلام ارباب.

میدونم دلتون برای درخواست های نقدم تنگ شده بود!

اصلا خیلی وقت بود درخواست نقد نکرده بودم! ظاهر این تاپیک رو داشتم فراموش میکردم کم کم...



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آرسینوس که توانایی پردازش چنین حجم سنگینی از اطلاعات را نداشت علاوه بر اینکه چشمانش گشاد شد، دهانش باز ماند و چند قطره بزاق نیز از دهانش خارج شد که در نتیجه ی آن ماسکش کمی شل شد و شروع کرد به پایین آمدن.

-

آرسینوس که همچنان در شوک و تعجب قرار داشت تنها با یک اشاره ی دست رودولف را به داخل فراخواند. رودولف با بدخلقی وارد شد و ناگهان با دیدن چهره ی آرسینوس زیر خنده زد.
- خخخ...خیلی باحال شدی! آخ... نمیتونم جلوی خندمو بگیرم لامصب!

-

رودولف نگاهی به ماسک آرسینوس که روی زمین افتاده بود انداخت و یک نگاه دیگر به چهره ی آرسینوس، سپس قمه اش را بیرون کشید و لبه ی آن فک آرسینوس را بست و همچنان که داشت از آرسینوس نا امید میشد به دلوروس نگاهی کرد و پرسید:
- اممم... دلو... دقیقا چی بهش گفتی که قیافش همچین شده؟
- من فقط بروز رسانی قالب رو داشتم براش توضیح میدادم که...
- فقط اینو از جلوی چشم من دور کن رودولف! دورش کن! دورش کن! دورش کن!

رودولف زمانی که از سلامت عقلی آرسینوس اطمینان حاصل کرد دست دلوروس را در دست گرفت.
- عیب نداره دلو... بیا بریم خودم علاثه ی خاصمو بهت ابراز کنم!

رودولف چشمک سریعی به آرسینوس زد و پیش از آنکه دلوروس فرصتی برای اعتراض داشته باشد او را از اتاق بیرون برد.

آرسینوس که تازه از شوک بیرون آمده بود روی یکی از صندلی ها نشست و تازه متوجه شد که ماسکش روی صورتش نیست، پس در کمال آرامش روی زمین را نگاه کرد و آن را برداشت و در جیبش گذاشت.

- حالا کی رو بیارم آرسی؟
- صبر کن رودولف! بذار ماسکم رو بزنم... بیام بررسی کنم ببینم شخص بد صدایی مونده یا نه!
- تو پست قبلی که خیلی مونده بود!
- میری بیرون یا نه؟

رودولف از اتاق خارج شد و آرسینوس یک بار دیگر اتاق را چک کرد و سپس دست در جیب ردایش کرد و جعبه ی بزرگی از آن خارج کرد!

آرسینوس با نیش باز جعبه را باز کرد و از داخل آن حدود چهل ماسک در اندازه ها و رنگ های مختلف خارج ساخت...

دقایقی بعد:

همچنان که رودولف از بیکاری میخواست برود به نوامیس ملت ابراز علاقه ی خاص کند ناگهان آرسینوس در اتاق بازجویی را بالگدی باز گرد و نعره بر آورد:
- بردارید نفر بعدی رو بیارید ببینم!
- عهه... تو چشم داشتی آرسی؟!



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
ارباب لرد ولدمورت کبیر.



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
فرد در حالی که سرش را با تعجب میخاراند گفت:
- مگه قرار نبود آدامس باشه؟
- چرا خوب... ما آدامس سفارش داده بودیم... نکنه اشتباه آورده؟
- بعید نیست... بذار برم ببینم هنوز هست طرف یا نه.

فرد داشت به سمت در میرفت که ناگهان با چهره ی خودش در شیشه ی در مغازه روبه رو شد و با دیدن موهای بهم ریخته، پیراهنی که سه تا از دکمه های آن باز بود و همچنین شلوارک خال خال پشمی به رنگ قرمزش (!) به فرمت در آمد.
- اممم... جرجی؟ میشه تو بری نگاه کنی؟

جرج در حالی که میکوشید جلوی خنده اش را بگیرد به سر تا پای فرد نگاهی کرد و به سمت در به راه افتاد.
- باشه. من میرم. فقط حواست باشه که 20 گالیون واست خرج برمیداره این لطفی که در حقت کردم!

جرج از مغازه خارج شد و زمانی که کسی را ندید با چهره ای متعجب دوباره وارد مغازه شد و تنها با نگاهش به فرد به او فهماند که کسی را ندیده، در همین لحظه ناگهان اسنیپ در را با تمام قدرت باز کرد و در نتیجه جرج را چند قدم به جلو پرتاب کرد و گفت:
- نبینم دوباره سوژه رو به بوق بدید ها! من زحمت کشیدم تا درستش کنم!

برادران ویزلی که نمیدانستند چه خبر شده:

- همین که گفتم! ضمنا... شخصیت های فعال ایفا رو هم نکشید!
-

اسنیپ پس از این داد و قال و نصیحت ها به همان ناگهانی که وارد شده بود خارج شد و برادران ویزلی را هم گذاشت تا انقدر در کفش بمانند که خوب تمیز شوند!

- اممم... کسی هست؟ آقای ویزلی... میشه بیاید سفارشتون رو تحویل بگیرید؟
- جان؟ شما؟
- سفارش آدامس داده بودید آقا... به خاطر ترافیک هوایی یکم با تاخیر رسید به دستتون.

جرج که هنوز پشتش به خاطر ضربه ی در کوفته بود با یک اردنگی فرد را جلو انداخت و فرد به ناچار با همان سر و وضع آشفته و خواب آلودش رفت تا آدامس ها را تحویل بگیرد.

سه ساعت و نیم بعد:


فرد و جرج دور یک میز نشسته بودند و با تعجب به آن صفحه ی سنگی نگاه میکردند که ناگهان فرد آدامسی که در دهانش داشت را بیرون آورد و آدامس که به طرز خفنی به رنگ قرمز بود نگاهی به او کرد و گفت:
- داداش، سه ساعته داری میجویمون! بس نیست به نظرت؟
-

جرج آدامس را از دست او قاپید و با یک پرتاب منفی ده هزار امتیازی به سطل آشغال پرتاب کرد و با خشم گفت:
- من هنوزم نفهمیدم با این تیکه سنگ چیکار کنیم!



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
رای من به سیاه ترین و پلید ترین ارباب دنیا... ارباب لرد ولدمورت کبیر است!

به دلیل فعالیت بسیار بالا در خانه ی ریدل و همچنین حضور پررنگشون.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: جیگرم! جیگرم! جیگرم با گاف مکسور!



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
دلوروس آمبریج

به خاطر نظارت خفن و حضور پررنگش.



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
قطعا رای من ریگولوس بلک هست.

قلم خوبی داره و رول هاش کیفیت خوبی داره.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.