شومینه، گرما، افکار، تاریکی، قهوه، بی تردید، چوبدستی، پیچیده، قرمز، لبخند
ذهنش مملو از افکار پیچیده ای سرشار از تاریکی شده بود که نمی گذاشت گرمای شومینه را حس کند. "فشفشه که باشی، حتی با چوبدستی هم قادر به جادو کردن نیستی، پس... بی تردید به هاگوارتز راه نخواهی یافت."
لبخند تلخی زد. قهوه اش را نوشید و لباس قرمز دلقکی اش را پوشید تا به یک زندگی مشنگی خوشامد بگوید.
تأیید شد.
خیلی خوب بود!
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۷ ۱۶:۲۶:۴۷
هه!