صبح یک روز افتابی زیبا، فیلیوس به تنهایی در خانه شلوغش نشسته و مشغول فکر کردن بود؛ رنگی به رخ نداشت، گویی از چیزی میترسید. به اطرافش نگاهی کرد و زیر لب گفت:
-بهتره اول خونه رو مرتب کنم. اون وقت بهتر بهش فکر میکنم.
شروع به مرتب کردن خانه کرد. به آراستگی ظاهرش اهمیت میداد ولی خانه اش را هر چند وقت یکبار تمیز میکرد! با وردهای ساده تمامی وسایل را جا به جا کرد و سر جایشان گذاشت. انجام دادن این وردها برای او کاری نداشت او استاد وردهای جادویی بود.
مشغول تمیز کردن خانه بود تا اینکه ردای تازه ای را که روز قبل خریده بود را دید. دوباره ترس و استرس تمام وجودش را فرا گرفت. او هرگز تا این حد استرس نداشت. دوباره سعی کرد خود را مشغول به انجام دادن کاری کند و به موضوعی که ذهنش را مشغول کرده بود فکر نکند ولی نمیشد و حواسش پرت میشد.
آرام آرام به سوی ردا رفت، با لبخندی آن را پوشید و در آینه به خود نگاه کرد. دوباره لبخندی زد و مشغول شانه کردن موهایش شد. متوجه رنگ پریدگی خود شد. با یادآوری شب دوباره استرس وجودش را فرا گرفت.
فیلیوس عاشق سارا، دختری اصیل زاده شده بود. مادر سارا عجیب بود و پدرش سال ها قبل مرده بود. پس از مرگ پدرش، مادرش با مردی مشنگ ازدواج کرده بود. فیلیوس واقعا اورا دوست داشت. سارا به او گفته بود که اگر میخواهد با او ازدواج کند، برای جلب رضایت ناپدریش باید مثل مشگ ها به مراسم خواستگاری برد. با خود گفت:
- مشنگ ها موجوداتی عجیب هستند!
او برای این که بفهمد خواستگاری چیست، از چندین مشنگ بازجویی کرده بود. او با کلی اسرار توانسته بود سارا را راضی کند تا بتواند در مراسم خواستگاری ردایش را بپوشد. گویی سارا از ناپدری مشنگش میترسید. پوزخندی زد و گفت:
-مشنگ! هه! مگه مشنگا کار دیگه ای جز خوردن و خوابیدن میتونن بکنن؟!
خاطراتش را مرور کرد، او هرگز به کسی اسرار نکرده بود جز اربابش. فقط اربابش بود که ارزش اسرار کردن را داشت. اما این بار را مجبور بود! زیرا سارا میخواست اورا مجبور کند تا در مراسم خواستگاری کت شلوار بپوشد! با این که سارا را دوست داشت ولی میتوانست به حرف های او گوش ندهد، اما هرگز حرف اربابش را زمین نمینداخت. اربابش گفته بود هرگز لباس های مشنگی نپوشید.
خاطرات خوبش در کنار سارا را مرور کرد، اما اینبار به جای لبخند، اخمی کرد، شایعات زیادی درباره برادر ناتنی سارا شنیده بود، به همین دلیل استرس داشت، او به خود قول داده بود، یا سارا یا هیچکس، به گل های که صبح خریده بود نگاه کرد، دوباره لبخند کمرنگی بر لبش نشست، سارا عاشق گل رز بود. برای اینکه شدت استرسش کم شود، تصمیم گرفت بخوابد.
ساعت 8 شبدر آینه به ظاهر تمیز و آراسته خود نگاه کرد. گل و شیرینی را برداشت و از در بیرون رفت. خانه سارا درست رو به رو خانه خودش بود. به سمت خانه رفت، خواست زنگ خانه را بزند ولی دستش نرسید، شروع به پریدن کرد، ولی گویی قد پدر و مادر سارا خیلی بلندتر از حد نرمال بودند. با اخم به اطرافش نگاهی کرد، در کوچه پرنده پر نمیزد، به سمت خانه خود رفت تا با وسیله ای بلند برگردد، اما؛ وقتی به در خانه اش رسید نتوانست کلیدش را پیدا کند! به خاطر آورد که از شدت استرس فراموش کرده کلید و چوب دستی اش را در جیب ردای جدیدش بگذارد. زیر لب گفت:
-اه، مجبورم از دیوار بالا برم. یادم باشه دفعه دیگه که میخوام خونه بخرم به دیوارشم نگاه کنم. این که خیلی بلنده!
با سختی از دیوار بالا رفت، و از سمت دیگر پرید! با اخم چتر و چوب دستی و کلیدش را برداشت و بیرون رفت. با دسته چتر زنگ خانه را زد. پس از مدتی در باز شد و ابتدا ناپدری و سپس مادر عجیب سارا آمدند. اطراف خود را نگاه کردند، پدرش گفت:
-ســ سلام؟ کسی اینجا نیست؟
-سلام من فیلیوس هستم.
-دختر من عاشق یه روح شده؟!
-نه منم، پایینو نگاه کنید، پایین تر، کله مبارکتونو کامل خم کنید. آهان سلام. من فیلیوسم.
فیلیوس دستش را به سمت مرد بلند قدی که کنار در بود دراز کرد، مرد با چشمانی گرد به او نگاه کرد. فیلیوس با این نگاه اشنا بود...هرکس برای بار اول اورا میدی همین گونه نگاهش میکرد! با خود گف"بالاخره یه روز دلیل این نگاه رو میفهمم"سپس با صدای مطمعن گفت:
-بله؟! چیزی شده؟آقا؟
-خودتونو تو اینه دیدین؟!
مادر سارا از جیبش آینه ای در اورد و به فیلیوس داد، او در آینه خود را نگاه کرد، مو ها و ردایش کثیف و خاکی و خودش هم نفس نفس میزد! با ناراحتی گفت:
-بهتون توضیح میدم.
-بله، بله، بفرمایید.
فیلیوس به همراه مادر و ناپدری سارا به خانه رفتند، سعی کرد سارا را ببیند ولی نبود!
او مشغول توضیح دادن شغل و محل کارش بود که ناگهان در باز شد و مردی بلند قد همراه با سارا وارد خانه شدند، فیلیوس به چشمان سارا نگاه کرد، گویی از چیزی ناراحت بود و گریه کرده بود. به خاطر اورد یکی از مشنگ ها گفته بود عروس با چایی میاد، ولی سارا در دستش چیزی نداشت!
پس از دست دادن با مرد تازه وارد که زنو فیلیوس لاوگود بود، زنو بی مقدمه گفت:
-من برادر ناتنی سارا هستم. من میدونم شما خیلی موقعیت خوبی دارید ولی هرگز خواهرمو به شما نمیدم.
فیلیوس انتظار چنین حرفی را داشت. با اخم پرسید:
-چرا؟
-چون تو یه کوتوله هستی، همین کافی نیست؟
این اولین بار نبود که به فیلیوس گفته بودند کوتوله، او روی قدش حساس بود و هر چیزی را میبخشید جز کلمه کوتوله! فیلیوس زیر چشمی به زنو نگاه کرد و گفت:
-من خواهرتونو دوست...
-همین که گفتم.
فیلیوس زیر چشمی به سارا نگاه کرد، گویی از دست او هم کاری برنمامد! با این که عاشق سارا بود، اسرار زیادی نکرد چون او را کوتوله خطاب کرده بودند، درحالی که خودش معتقد بود قدش خیلی خوب و اندازه است، همیشه با دیدن بلند قد ها زیر لب به انها" دیلاق" میگفت. با ترکیبی از ناراحتی و اخم بیرون رفت، ولی قسم خورد که انتقامش را میگیرد، میدانست دختر زنو به تازگی به دنیا امده بود و زنش از خود زنو هم عجیب تر بود، همه میدانستند دیر یا زود با کارهای عجیبی که میکرد خواهد مرد.
به سمت خانه اش رفت و شرع به فکر کردن کرد، زیر لب زمزمه میکرد:
-انتقاممو میگیرم، سارا رو ازم گرفتی، تلافی میکنم.
صبح روز بعد، جلوی خانه زنو!فیلیوس با پوزخند زیر لب گفت:
-چه خونه مزخرفی.
به سمت پنجره رفت، زنو را دید، میخواست اورا بکشد ولی با شنیدن گریه کودکی متوقف شد.
-این بچه چه گناهی کرده که هم بی پدر شه هم بی مادر
پس بار دیگر به زنو لاوگود نگاه کرد، چوب دستی اش را به سمت او گرفت و وردی را زمزمه کرد. سپس با خوشحالی گفت:
-بعد از مرگ زنت، کسی باهات ازدواج نمیکنه.
لبخندی زد و رفت.
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۵ ۲۱:۴۱:۲۶