هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروفسور.فلیت.ویک)



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#61
مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد. احساس میکرد که اتفاقی عجیب در راه است! با خیالی آسوده به سمت آشپزخانه رفت. وقتی رسید، کاغذی را روی میز دید، آن را برداشت و متن آن را خواند:
نقل قول:
سلام رفیق. من یه دوست قدیمیم. دوست نه! دشمن قدیمی! بالاخره بعد از مدت ها پیدات کردم کوتوله. هه. امروز ساعت شیش تو رو، رو به روی دیاگون میبینمت.


فیلیوس با خودش فکر میکرد"دشمن؟ من کی دشمن داشتم؟ من همیشه با بقیه خوب و مهربون بودم. البته به جز محفلی ها! یعنی اینی که میگه دشمنمه، محفلیه؟ بهتره بهش فکر نکنم. من که از خودم مطمعنم."

فیلیوس با خیالی راحت مشغول خوردن صبحانه اش شد. پس از خواندن روزنامه تصمیم گرفت نهارش را آماده کند. پس از آماده کردن نهار و خوردنش، لباس هایش را پوشید و با خیالی راحت به دیاگون رفت.

وقتی به دیاگون رسید، منتظر ماند. درست سر ساعت شیش صدایی از پشتش شنید.
-برنگرد، مستقیم برو. آدرسو بهت میگم. فقط به پشتت نگاه نکن.
-تو کی هستی؟ آشنا...
-خودت میفهمی.

پس از طی کردن مسیری صدا گفت:
-میتونی برگردی و منو ببینی.
فیلیوس با شک برگشت، صدا برایش آشنا بود ولی نمیدانست صدای کیست. وقتی برگشت از تعجب کم مانده بود نقش زمین شود. با نفس های مقطع و بریده بریده گفت:
-تو تو هستی؟ باور نمیکنم دوست عزیز. رودولف کجا بودی؟ تو اون نامه رو... نه امکان نداره ما دوست هم بودیم.
-هرگز! من هرگز با تو کوتوله دوست نبودم. تو دشمن درجه یک من بودی.
-ولی رودی، تو همیشه باهام بودی. من باور نمیکنم.
-من رفتم. کلی آموزش دیدم تا بهتر از تو باشم کوتوله...
-من کوتوله نیستم!
-وسط حرفم نپر! داشتم میگفتم. تو همیشه از من بهتر بودی. همه با تو بودن. ساحره ها به تو توجه میکردن، من تو رو به دوئل دعوت میکنم.
-ولی این... باور نمیکنم. به خاطر چیزی به این مسخرگی میخوای با دوستت...
-تو دشمن منی فلیت ویک.
-نمیخواستم قبول کنم. ولی مثل این که مجبورم. باشه قبوله.
-پس آماده باش.

هر دو به سمت مخالف همدیگر رفتند. درک این موضوع برای فیلیوس سخت بود، او همیشه فکر میکرد رودولف خیلی بهتر است. به خاطر آورد تنها یک روز یکی از ساحره ها به او چشمک زد و بعد از آن رودولف با او سرد شد. با خود گفت"کاش هرگز این اتفاق نمی افتاد" هر دو روبه روی هم آماده شدند. و شروع کردند. رودولف حمله میکرد ولی فیلیوس فقط دفاع میکرد. پس از گذشت نیم ساعت هنوز دوئل ادامه داشت. دوباره رودولف مشغول حمله بود. فلیوس یا جاخالی میداد، یا طلسم ها را منحرف میکرد. او فقط دفاع میکرد. تا این که هر دو خسته شدند. رودولف گفت:
-نه امکان نداره. تو باید بمیری.
فیلیوس فکری کرد، لبخندی زد و گفت:
-یادته که اون روز رفته بودیم بیرون؟ یادته که اون ساحره خوشگله بهت چشمک زد؟

رودولف با تعجب به فیلیوس نگاه کرد. باور نمیکرد.
-اون به من چشمک زد؟
-معلومه که به تو زد.

رودولف با خوشحالی فیلیوس را بغل کرد و گفت:
-خسته نباشی رفیق، امشب شام مهمون من.

فیلیوس لبخندی زد و با خوشحالی به دنبال دوست قدیمی خود رفت. به نظر او گاهی گذشت به خاطر رفیق از هر چیزی بهتر و باارزش تر بود.


Only Raven


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#62
1- نام و نام خانوادگیتون رو به زبان انگلیسی وارد کنین. (برای طراحی نشان!)

filius flitwick
2- کمی در مورد شخصیتتون توضیح بدید. شخصیت پردازی ایفایی‌تون... منظورم اینه که چه بلاهایی سر اصل شخصیت آوردین و چه تغییراتی روش اعمال کردین؟

خودش تو کتاب فقط کوتاه بود، البته فقط یه کوچولو!
من خوشگلش کردم!(یعنی زشت! ) یه کمی هم خودشیفتش کردم!

3- چه انتظاری از دفتر فرماندهی کاراگاهان دارید؟ دلتون می‌خواد نحوه‌ی فعالیت کاراگاها چجوری باشه؟ (پاسخ به این سوال اجباری نیست. :|)

هنوز بهش فکر نکردم!

قوانین را قبول دارم.


Only Raven


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
#63
1.
جانور چیست؟ خب به نظر من جانور موجودی زنده است! خوب کاملش کنم این میشه که هر چیزی که بتونه راه بره، آب و شیر بخوره و غذا بخوره بهش جانور میگن!

2.
-خب آفرین پسر خوب، بیا بریم. آروم، حواست باشه منو له نکنی.

همه دانش آموزان ابوالهولی را که به نظرشان بی خطرتر بود را برداشتند. فیلیوس به علت کوتاه بودن قدش مجبور شده بود آخرین ابوالهول را که از همه وحشی تر بود را بردارد. ابوالهول اول او را نمیدید ولی بعد از چند دقیقه درست زمانی که کم مانده بود او را زیر پایش له کند، او را دید.فیلیوس زیر لب میگفت:
-امان از دست این استادا! مگه میشه؟ مگه داریم؟ یعنی چی؟ برید با اینا یه دور بزنیدو بیاین؟ آخه این چه معنی میتونه داشته باشه؟ اه! همش کارای سخت، همش تکالیف سخت! هوی تو از این ور بیا! باید آپارات کنیم.

پس از آن که به دهکده رسیدند فیلیوس افسون را روی ابوالهول اجرا کرد، سپس دست ابوالهول(!) را گرفت و به لندن آپارات کرد. ناگهان صدای جیغی آمد.
-واااااای، چه خبره؟

مردی که مشنگ به نظر میرسید به سمت دختر دوید.
-چی شده خانم؟ چرا جیغ زدین؟
-یهو خاک و گل های اونور اومدن بالا!
-همون جایی که اون آقا ایستاده؟
-آره درست همون جا.
-این امکان نداره، میای بریم دکتر؟

فیلیوس سرش را تکان داد. به ابوالهول نگاه کرد. به نظر او به همراه داشتن یک ابوالهول بزرگ کنار مشنگ ها دیوانگی بود. با ناراحتی به اطراف نگاه کرد.
-الان باید چیکار کنم؟ بریم پارک!

دوباره به ابوالهول نگاه کرد، لبخندی زد، او عاشق پارک بود! میتوانست با کودکان بازی کند و چون ابوالهول غول پیکر دیده نمیشد نمیتوانست مشکلی به وجود آورد.

هر دو راه پارک را پیش گرفتند. ولی ای کاش هرگز پیش نمیگرفتند! حدود نیم ساعتی ابوالهول مشکلی برای فیلیوس به وجود نیاورد. البته اگر، کندن چند درخت که باعث وحشت زده شدن مشنگ ها شد، شکستن شیشه یکی از مغازه ها، خراب کردن آسفالت خیابان که به تازگی آسفالت شده بود و فریاد های ابوالهول که مردم را وحشت زده میکرد را جزو مشکلات به حساب نیاوریم!

اما بعد از نیم ساعت که به پارک رسیدند ابوالهول رفت و سوار تاب شد اما میله تاب به علت وزن زیاد ابوالهول شکست و تمامی بچه ها ازپارک فرار کردند. اکنون فقط ابوالهول و فیلیوس در پارک ماندند.فیلیوس پیشنهاد کرد:
-بیا بریم الاکلنگ!
-اولزک بتلو وداع! (ترجمه:باشه بیا بریم)

اول فیلیوس نشست ولی وقتی ابوالهول نشست فیلیوس به هوا پرواز کرد و 100 متر آن سوتر افتاد! سپس با خوشحالی بلند و خندید و ابوالهول را بغل کرد! ابوالهول نیز شاد شد. شاید این اولین باری بود که کسی او را بغل کرده است. فیلیوس و ابوالهول شروع به بازی کردند.
فیلیوس با افسونی تاب را محکم کرد، هر دو باهم سرسره بازی میکردند. تاب بازی، البته ابوالهول که اکنون فیلیوس اسم او را انتر خان گذاشته بود،او را هل میداد ولی فیلیوس نمیتوانست او را هل بدهد. گرگم به هوا بازی میکردند و کلی بازی دیگر. به هر دو کلی خوش گذشته بود. البته فیلیوس هر دو ساعت یک بار افسون را دوباره روی ابوالهولش اجرا میکرد. تا اثر طلسم از بین نرود.
چند ساعتی گذشته همه با ابوالهول هایشان پیش استادشان برگشته بودند به جز فیلیوس. بلک چند گروه جست و جو برای فیلیوس فرستاد. نصف شب بود که فیلیوس را همراه انترخان پیدا کردند. وقتی آنها را برگرداندند فیلیوس گریه میکرد. بلک شروع به حرف زدن کرد.
-کجا بودین؟ ترسیدم. ابوالهول رو برگردونیم جنگل.
-نه من انترخانم رو میخوام
-بهتره بری سنت مانگو، این ابوالهول خطرناک تر از اونی بود که من فکر میکردم!
-انترم کجایی؟ بیا بغل بابا. انتتتتتتترم کجایی؟

بلک با تعجب به فیلیوس نگاه کرد. این از اون چیزی که فکر میکرد صدو هشتاد درجه فرق داشت!


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۱۵:۲۳:۰۰

Only Raven


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#64
1.

-خب حالا میتونی بیای بیرون!
-مطمعنی کسی نیست؟
-ای بابا فیلیوس بیا بیرون دیگه، کسی نیست اگه کسی هم باشه تورو نمیببنه.
-منظورت چی بود؟
-هیچی بیا.

فیلیوس با ترس به بیرون از اتاق نگاه کرد، آرام بیرون رفت. با چهره ای مضطرب به گلرت نگاه کرد. گلرت شروع به خندین کرد.
-هه، خیلی بهت میاد، باحال شدی. کاش از اول دختر بودی.

فیلیوس نگاه خشمگینی به گلرت انداخت.

-فلش بک-
فیلیوس و گلرت با خوشحالی بیرون رفتند. در راه به دیاگون سر زدند. در آنجا مردی بود که به نظر میرسید یکی از ویزلی ها است، چون لباس های مندرس پوشیده بود و بسیار لاغر بود.
-به من بدبخت کمک کنید...
-چی شده آقا؟
-کلیدمو گم کردم. زنم بهم شک کرده، خونه رام نمیده!
-به خاطر گم کردن کلید؟!

گلرت و فلیوس با تعجب به هم نگاه کردند. در نظر آنها گم کردن کلید علت خوبی برای بیرون شدن از خونه نبود! مرد دوباره به آنها اصرار کرد.
-خواهش میکنم. میشه یه کلید به من بدی؟
-کاری از دستم برنمیاد.
-شما جادوگر نیستید. چون میتونستین برام یه کلید بسازید.
-خودت بساز.
-آخه چوبم خونس!

فیلیوس نگاهی کنجکاو به گلرت انداخت. گلرت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد"هر کاری میکنی بکن، گناه داره."
پس فیلیوس یاد وردی افتاد و قلم پری را بیرن آورد و سپس با زمزمه فاکتوس کِی بیتلس قلم رابه یک شاه کلید تبدیل کرد و به دست مرد داد. شاید این اولین باری بود که فیلیوس بدون فکر کاری را انجام داده بود.

-صبح روز بعد-

در همه مغازه های دیگون باز بود، همه چیز دزدیده شده بود. و در همه مغازه ها نامه زیر قرار داشت:
نقل قول:
ممنونم ازت مرد پیر کوچک، راستی یادم رفت بگم! قدت خیلی خیلی کوتاهه!


وقتی گلرت موضوع را به فیلیوس گفت، او با ناراحتی گفت:
-مگه من قدم کوتاهه؟
-اینارو ول کن باید تو رو قایم کنم.من یه فکری دارم.

-پایان فلش بک-
فلیوس لباس سفید دخترانه ای که تا زانویش بود را پوشیده بود، سبیل هایش را زده و کلاه گیس طلایی بر روی موهایش داشت!

2.
این ورد توسط مرلین اختراع شد! درست زمانی که کلید خانه اش را گم کرده بود و مورا او را راه نمیداد اختراع کرد!

3.
این ورد توسط تنها وزیر ساحره ممنوع شده است. چون با این ورد جادوگران هرگز کلیدهایشان را گم نمیکند و ساحرگان هرگز بهانه ای برای بیرون کردن شوهرشان پیدا نمیکنند!

__________________
استاد لطفا به خاطر اون سه تا کلمه"فلش بک، صبح روز بعد و پایان فلش بک" ازم نمره کم نکنید! میدونم باید بولد باشه ولی لب تاپ خراب شده و با گوشی بولد نمیشه!


Only Raven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#65
1.
انتخابات روشی برای انتخاب وزیر مملکت است.
این خلاصه بود، کامل ترش این میشه که چند نفر میان کاندید میشن، ملت با توجه به حرف ها و ایده هایی که (کاندید ها) میگن کاندیدشونو انتخاب میکنن و به اون رای میدن!

2.
خب من جناب جیگر رو انتخاب کردم! ایده هاشونو دوست داشتم.

3.
صبح زود از خواب بیدار شدم. شب قبل اصلا نخوابیده بودم. شاید استرس انتخابات بود و شاید هیجان و یا شاید چیز دیگری! فورا لباس هایم را پوشیدم. نیازی به آپارات نبود، محل رای گیری نزدیک خانه ام بود. با خوشحالی بیرون رفتم. باز در راه مشنگ ها بهم تنه میزدند و سپس با چشمانی گرد شده چیزهایی زیر لب زمزمه میکردند. چند بار کلمه هایی از قبیل"کوتو، قدشووو و..." را از دهان ملت شنیده بودم، بالاخره معنی این حرف و نگاه ها را خواهم فهمید ولی الان نه! الان باید به انتخابات فکر کنم. بالاخره به محل رای گیری رسیدم. وااااااااای چه صفی! کل ملت جادوگری هستند. رفتم و ته صف ایستادم. چند نفر آمدند و کیکی تعارف کردند،منم چون صبحانه نخورده بودم فورا کیک را خوردم. یکی از آنها با لبخندی شروع به صحبت کردن کرد.
-خوشمزه بود؟
-بله ممنون.
-میدونی اگه به هاگرید رای بدی هر روز از اینا میخوریا!

تازه موضوع را فهمیدم، گفتم:
-نه آقا من به جناب جیگر رای میدم.

چون دیدند تصمیمم را گرفته ام اصرار زیادی نکردند و سراغ بقیه رفتند. به اطرافم نگاه کردم، همه شور و شوق زیادی داشتند. همه پر انرژی بودند. عده ای شعار میدادند. به صف نگاه کردم، طولانی بود ولی باید رایم را میدادم. در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان ریتا را دیدم. در جلوی چشمانم بالا و پایین میپرید. به سمتم آمد.
-خب جناب فیلیوس شما چرا قدتون کوتاهه؟
-خانم چند دفعه بگم؟ من قدم ک.و.ت.ا.ه نیست.
-از همون بچگی اینجوری بودین؟

دیدم بحث کردن فایده ای ندارد بنابر این گفتم:
-بهتر نیست درباره انتخابات حرف بزنیم؟
-بله بله، به کی رای میدین؟
-من به جناب آرسینوس جیگر رای خوام داد.
-چرا؟
-چون ایده هاشونو دوست دارم.
-چرا؟
-خب سلیقه من اینجوریه!
-چرا؟
_خب علاقه دارم، چرا نداره که!

دیدم دست بردار نیست، به سمت چپ اشاره کردم.
-عه هاگریدو ببین.
-بیاید بریم پیشش.

بعد از چند ساعت بالاخره نوبت من شد. همه اونایی که رای میدادند با آب و تاب تعریف میکرند.
-آره،نمیدونی که بعدش چی شد. بهش رای دادم.
-هیچی رایمو دادم. عالی بود. عالی.
-منم با افتخار رای دادم.

منم مثل بقیه رای خودم را دادم. چون خیلی خسته بودم آپارات کردم و به خانه رفتم.


Only Raven


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴
#66
هکتور با نگرانی به چهره اربابش که اکنون بسار سرخ شده بود نگاه کرد. سپس با استرس گفت:
-ام... ارباب... میخواید معجون "ضد میمون" بهشون بدم؟ :worry:
-هکتــــــــــــــــــــــــــــــــــور از جلو چشم کور شو.
-ارباب معمولا از جلو چشم خفه شو میگنا!
-نه بابا! مگه درستش از جلو چشم دور شو نیست؟

هر دو مرگخوار با قیافه عصبی لرد روبه رو شدند. پس آنها هم مانند هکتور به گوشه ای رفتند تا در مقابل چشمان اربابشان نباشند. سپس لرد رو به مرگخوارانش گفت:
-اینجا چه خبره؟! چرا در اتاق مقدس ما علف روییده؟ کودوم بوقی اینکارو کرده تا بدم شام نجینی بشه؟

همه با ترس به هم نگاه کردند. سپس به زنو خیره شدند. زنو که از ترس بسار سفید شده بود گفت:
-ارباب اگه کاری ندارین من برم. دخترم منتظرمه.

ناگهان لرد با عصبانیت گفت:
-نـــــــه! هیچکسی حق نداره بره. آرسینوس توضیح بده.

آرسینوس خواست فرار کند. پس ابتدا یک قدم به عقب رفت ولی با دیدن چهره عصبی لرد متوقف شد و گفت:
-ام... ارباب، ما میخواستم شما رو به پارک ببریم. بعد زنو گفت پارک رو اینجا بیارم. هکتورم معجونشو به در و دیوار ریخت و اینی شد که میبینید.

لرد با خشم به تک تک مرگخوارانش نگاه کرد. هیچکدام از آنها تحمل این نوع نگاه کردن لرد را نداشتند، پس هرکدام خود را به کاری مشغول کردند. رودولف با قمه هایش بازی میکرد. سیوروس مشغول روغن زدن به موهایش شد. آرسینوس با کلاه وزارتش بازی میکرد. تا این لرد گفت:
-زنو فیلیوس لاوگود بیا اینجا.

زنو با خود گفت" این آرامش قبل طوفانه" سپس جلو رفت و گفت:
-ارباب همه این کارارو هکتور کرده! ارباب من فقط گفتم پارک رو بیاریم خونتون تا هر وقت دلتون خواست سوار چرخ و فلک بشین. من میدونم دوست دارین. ارباب اصلا همه اینا تقصیر روونا هستش! اون هوش ریونی رو به من داده. ارباب

لرد بار دیگر با آرامشی عجیب گت:
-هکتور حالا میتونی بیای جلو چشم ما.

هکتور آرام از پشت پاتیلش بیرون آمد و گفت:
-ارباب نه من کاری نکردم! همش تقصیر آرسینوسه! میبینی؟! چون به معجونای من حسودی میکنه، اونارو خراب میکنه! ارباب...

این اولین بار بود که هکتور ویبره نمیزد و نمیلرزید! ناگهان میمونی نارگیل دیگری را به طرف لرد پرتاب کرد. آرسینوس گفت:
-ارباب باید از این هزارتو بیرون بریم.
-کی به تو گفت که نظر منو گی؟! به نجینی بگم بیاد؟! نجینی... دخترم شام...
-نه ارباب من، چیزی نگفتم. من گفتم سردمه. ارباب خواهش میکنم!


Only Raven


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
#67
نقل قول:
برای تکلیفتون باید یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست. موفق باشید.


فیلییوس با قیافه ای نه چندان خشنود از کلاس بیرون آمد. به نظر او تکلیفی که به او داده بود، سخت بود. به کتابخانه رفت. پس از مطالعه زیاد، بالاخره موضوع مورد نظرش را در کتابی پیدا کرد. لبخندی زد و شروع به نوشتن کرد.
نقل قول:
شبی سرد و طوفانی بود، باران دیوانه وار میبارید. ناگهان صدای عجیبی از سمت کلبه ای آمد. همه مردم دهکده از ترس و سرما به کلبه های کوچکشان رفته بودند. شایعات زیادی درباره کلبه ی مخروبه شنیده بودند. هرگز کسی به آن کلبه نرفته بود. آن شب شخصی که بسیار شجاع، باهوش، قدرت طلب و سخت کوشی به نام دیان تصمیم گرفت وارد کلبه شود. پس از نیمه شب، وقتی همه خواب بودند، دزدکی وارد کلبه شد. صداهای عجیبی میشنید، کلبه از آنچه که از بیرون دیده میشد، بزرگتر بود. چند قدم به جلو رفت، دیواری با چند نقش مختلف که روی آن به زیبایی کنده کاری شده بود دید. ناگهان نیرویی عجیب و بسیار قدرتمند، دست او را به طرف دیوار کشید. دیان به اطرافش نگاه کرد، تصاویر مبهمی را دید که در هوا پدید آمدند. با دست دیگرش قطرات عرق را که روی پیشانیش شکل گرفته بود پاک کرد. اشکالی را که میدید کمی واضح تر شد؛ اما باز هم شفاف بودند درست مثل ارواح. سعی کرد حرف بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. صدایی گغت:
-من در درون تو هر چهار عنصر، یعنی شجاعت، قدرت، هوش و پشتکار را میبینم. آیا تحمل شنیدن چیز عجیبی را داری؟
دیان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. باز روح شروع به حرف زدن کرد:
-من میتونم کاری بکنم که تو و فرزندان تو از نیروی بسیار خارق العاده به نام جادو برخوردار باشید. من میتونم تو رو جادوگر کنم، آیا میپذیری؟
ایان به یاد خواب های عجیب کودکی خود افتاد. همیشه با همه فرق داشت. پس لبخندی زد و ارواح دور ایوان چرخیدند و زیر لب چیز هایی زمزمه کردند. سپس به او چوبی دادند و گفتند که با این چوب میتواند جادو کند. روحی به ایوان گفت:
-تو باید با زنی مثل خودت ازدواج کنی. چند کیلیومتر بالاتر، دختری جادوگر وجود دارد، با اون ازدواج کن و فرزندان جادوگر به دنیا بیاور.
ایوان لبخندی زد و رفت. بعد از آن کسی ایوان را در آن دهکده ندید. همه فکر میکردند ایوان مرده است. ایوان توانست آن دختر جادوگر را پیدا کند و با او ازدواج کند. و اینگونه اولین زوج جادویی شکل گرفت.

با لبخندی قلم را زمین گذاشت و به خوابگاه رفت.


Only Raven


پاسخ به: ستاد انتخاباتی "آرسینوس جیگر"
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
#68
ارسینوس، ایده های جالبی داری، من هم حمایتتون میکنم و به شما رای میدم.


Only Raven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
#69
1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

شب بود و همه ریونی ها پیش هم و در کنار شومینه جمع شده بودند و مشغول بحث و گفت و گو بودند، ناگهان صدای افتادن چیزی و شکستن چیزی توجه همه آنها را جلب کرد. به اطراف خود نگاه کردند ولی چیزی ندیدند! همه شروع به جیغ زدن کردند و همان طور که گلرت سعی میکرد بقیه را آرام کند گفت:
-چیزی نیست، نترسید، پروفسورن.
همه که تازه متوجه فیلیوس شده بودند با رویی باز به او خوشامد گقتند. فیلیوس شروع به حرف زدن کرد:
-بچه ها، من به طور اتفاقی یه وسیله ای گیر آوردم، شبیه ماشینای مشنگیه، اسمش ماشین زمانه، با اون میتونیم به آینده بریم و تکلیف کلاس ماگل شناسیمونو انجام بدیم. لونا جیغ زد:
- آخ جون! میتونم برم نوه هامو ببینم.
-نه لونا، چون این وسیله مشنگیه... برا همین فقط مشنگارو میتونیم ببینیم. این ماشین فقط برای 5 نفره. کیا میان؟
بلافاصله گلرت، روونا، لونا و چو دستشان را بالا بردند و با هیجان گفتند:
-من!

همه به دفتر فیلیوس رفتند و با دیدن ماشین زمان هیجان زده شدند و سوار ماشین شدند. فیلیوس هر کاری کرد، پایش به گاز نرسید. به ناچار جایش را با گلرت عوض کرد. ماشین شروع به چرخیدن کرد و پس از چند ثانیه، متوقف شدند. ناگهان صدای خانم جوانی گفت:
-به سال 2200 خوش امدین.

همه انها حالت تهوع داشتند! به اطراف نگاه کردند، همه جا خشک بود و دو گروه که یکی لباس آبی داشتند و گروه بعدی لباس قرمز. ناگهان مردی که لباس آبی داشت فریاد زد:
-اونجا خطرناکه، بیاید اینجا.

همه با دو به سمت مرد رفتند. چو پرسید:
-اینجا چه خبره؟
-داریم جنگ میکنیم.
این بار روونا با تعجب پرسید:
-چرا؟!
مرد خندید و گفت:
-شما چند ساله که خوابید؟! الان 20 ساله که کل جهان دارن میجنگن!
لونا گفت:
-نگفتین چرا میجنگن؟
-سر آب. اب تموم شده. یعنی خیلی کمه. ما آبیا آب نداریم ولی قرمزا همین جوری دارن آبو هدر میدن.
هر پنج تای انها با تعجب به او نگاه کردند. چو گفت:
-ولی قبلنا که اب زیاد بود! چرا تموم شده؟
-کم کم همه استفادشونو زیاد کردن و الان آب کم شده. ولی باز این قرمزا خیلی آب مصرف میکنن.
مرد را گفتن این حرف خم شد و لپ فیلیوس را کشید و گفت:
-چند سالته کوچولو؟ سبیلشو نگا... از کجا خریدی؟
فیلیوس خمگین شد و با خشم گفت:
-تحقیق بسه، بیاید بریم. همه سوار شدند و دوباره حالت تهوع! پس از چند ثانیه در دفتر پروفسور بودند.
______________________
2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)

استاد اول که سوالو دیدم جارو به ذهنم رسید، ولی بعدش متوجه شدم که چو ایده منو دزدیده!
اول از همه جغد! ماگلا هیچ استفاده ای از جغد نمیکنن، ولی ما با جغد نامه هامونو میفرستیم.

دوم این که اونا از شنل فقط در مواقع خاص استفاده میکنن. ولی شنل یا همون ردا، لباس اصلی ما هستش.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۱۵:۲۰:۵۹

Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
#70
صبح یک روز افتابی زیبا، فیلیوس به تنهایی در خانه شلوغش نشسته و مشغول فکر کردن بود؛ رنگی به رخ نداشت، گویی از چیزی میترسید. به اطرافش نگاهی کرد و زیر لب گفت:
-بهتره اول خونه رو مرتب کنم. اون وقت بهتر بهش فکر میکنم.

شروع به مرتب کردن خانه کرد. به آراستگی ظاهرش اهمیت میداد ولی خانه اش را هر چند وقت یکبار تمیز میکرد! با وردهای ساده تمامی وسایل را جا به جا کرد و سر جایشان گذاشت. انجام دادن این وردها برای او کاری نداشت او استاد وردهای جادویی بود.
مشغول تمیز کردن خانه بود تا اینکه ردای تازه ای را که روز قبل خریده بود را دید. دوباره ترس و استرس تمام وجودش را فرا گرفت. او هرگز تا این حد استرس نداشت. دوباره سعی کرد خود را مشغول به انجام دادن کاری کند و به موضوعی که ذهنش را مشغول کرده بود فکر نکند ولی نمیشد و حواسش پرت میشد.

آرام آرام به سوی ردا رفت، با لبخندی آن را پوشید و در آینه به خود نگاه کرد. دوباره لبخندی زد و مشغول شانه کردن موهایش شد. متوجه رنگ پریدگی خود شد. با یادآوری شب دوباره استرس وجودش را فرا گرفت.

فیلیوس عاشق سارا، دختری اصیل زاده شده بود. مادر سارا عجیب بود و پدرش سال ها قبل مرده بود. پس از مرگ پدرش، مادرش با مردی مشنگ ازدواج کرده بود. فیلیوس واقعا اورا دوست داشت. سارا به او گفته بود که اگر میخواهد با او ازدواج کند، برای جلب رضایت ناپدریش باید مثل مشگ ها به مراسم خواستگاری برد. با خود گفت:
- مشنگ ها موجوداتی عجیب هستند!

او برای این که بفهمد خواستگاری چیست، از چندین مشنگ بازجویی کرده بود. او با کلی اسرار توانسته بود سارا را راضی کند تا بتواند در مراسم خواستگاری ردایش را بپوشد. گویی سارا از ناپدری مشنگش میترسید. پوزخندی زد و گفت:
-مشنگ! هه! مگه مشنگا کار دیگه ای جز خوردن و خوابیدن میتونن بکنن؟!

خاطراتش را مرور کرد، او هرگز به کسی اسرار نکرده بود جز اربابش. فقط اربابش بود که ارزش اسرار کردن را داشت. اما این بار را مجبور بود! زیرا سارا میخواست اورا مجبور کند تا در مراسم خواستگاری کت شلوار بپوشد! با این که سارا را دوست داشت ولی میتوانست به حرف های او گوش ندهد، اما هرگز حرف اربابش را زمین نمینداخت. اربابش گفته بود هرگز لباس های مشنگی نپوشید.

خاطرات خوبش در کنار سارا را مرور کرد، اما اینبار به جای لبخند، اخمی کرد، شایعات زیادی درباره برادر ناتنی سارا شنیده بود، به همین دلیل استرس داشت، او به خود قول داده بود، یا سارا یا هیچکس، به گل های که صبح خریده بود نگاه کرد، دوباره لبخند کمرنگی بر لبش نشست، سارا عاشق گل رز بود. برای اینکه شدت استرسش کم شود، تصمیم گرفت بخوابد.

ساعت 8 شب

در آینه به ظاهر تمیز و آراسته خود نگاه کرد. گل و شیرینی را برداشت و از در بیرون رفت. خانه سارا درست رو به رو خانه خودش بود. به سمت خانه رفت، خواست زنگ خانه را بزند ولی دستش نرسید، شروع به پریدن کرد، ولی گویی قد پدر و مادر سارا خیلی بلندتر از حد نرمال بودند. با اخم به اطرافش نگاهی کرد، در کوچه پرنده پر نمیزد، به سمت خانه خود رفت تا با وسیله ای بلند برگردد، اما؛ وقتی به در خانه اش رسید نتوانست کلیدش را پیدا کند! به خاطر آورد که از شدت استرس فراموش کرده کلید و چوب دستی اش را در جیب ردای جدیدش بگذارد. زیر لب گفت:
-اه، مجبورم از دیوار بالا برم. یادم باشه دفعه دیگه که میخوام خونه بخرم به دیوارشم نگاه کنم. این که خیلی بلنده!

با سختی از دیوار بالا رفت، و از سمت دیگر پرید! با اخم چتر و چوب دستی و کلیدش را برداشت و بیرون رفت. با دسته چتر زنگ خانه را زد. پس از مدتی در باز شد و ابتدا ناپدری و سپس مادر عجیب سارا آمدند. اطراف خود را نگاه کردند، پدرش گفت:
-ســ سلام؟ کسی اینجا نیست؟
-سلام من فیلیوس هستم.
-دختر من عاشق یه روح شده؟!
-نه منم، پایینو نگاه کنید، پایین تر، کله مبارکتونو کامل خم کنید. آهان سلام. من فیلیوسم.

فیلیوس دستش را به سمت مرد بلند قدی که کنار در بود دراز کرد، مرد با چشمانی گرد به او نگاه کرد. فیلیوس با این نگاه اشنا بود...هرکس برای بار اول اورا میدی همین گونه نگاهش میکرد! با خود گف"بالاخره یه روز دلیل این نگاه رو میفهمم"سپس با صدای مطمعن گفت:
-بله؟! چیزی شده؟آقا؟
-خودتونو تو اینه دیدین؟!

مادر سارا از جیبش آینه ای در اورد و به فیلیوس داد، او در آینه خود را نگاه کرد، مو ها و ردایش کثیف و خاکی و خودش هم نفس نفس میزد! با ناراحتی گفت:
-بهتون توضیح میدم.
-بله، بله، بفرمایید.

فیلیوس به همراه مادر و ناپدری سارا به خانه رفتند، سعی کرد سارا را ببیند ولی نبود!
او مشغول توضیح دادن شغل و محل کارش بود که ناگهان در باز شد و مردی بلند قد همراه با سارا وارد خانه شدند، فیلیوس به چشمان سارا نگاه کرد، گویی از چیزی ناراحت بود و گریه کرده بود. به خاطر اورد یکی از مشنگ ها گفته بود عروس با چایی میاد، ولی سارا در دستش چیزی نداشت!
پس از دست دادن با مرد تازه وارد که زنو فیلیوس لاوگود بود، زنو بی مقدمه گفت:
-من برادر ناتنی سارا هستم. من میدونم شما خیلی موقعیت خوبی دارید ولی هرگز خواهرمو به شما نمیدم.

فیلیوس انتظار چنین حرفی را داشت. با اخم پرسید:
-چرا؟
-چون تو یه کوتوله هستی، همین کافی نیست؟

این اولین بار نبود که به فیلیوس گفته بودند کوتوله، او روی قدش حساس بود و هر چیزی را میبخشید جز کلمه کوتوله! فیلیوس زیر چشمی به زنو نگاه کرد و گفت:
-من خواهرتونو دوست...
-همین که گفتم.

فیلیوس زیر چشمی به سارا نگاه کرد، گویی از دست او هم کاری برنمامد! با این که عاشق سارا بود، اسرار زیادی نکرد چون او را کوتوله خطاب کرده بودند، درحالی که خودش معتقد بود قدش خیلی خوب و اندازه است، همیشه با دیدن بلند قد ها زیر لب به انها" دیلاق" میگفت. با ترکیبی از ناراحتی و اخم بیرون رفت، ولی قسم خورد که انتقامش را میگیرد، میدانست دختر زنو به تازگی به دنیا امده بود و زنش از خود زنو هم عجیب تر بود، همه میدانستند دیر یا زود با کارهای عجیبی که میکرد خواهد مرد.
به سمت خانه اش رفت و شرع به فکر کردن کرد، زیر لب زمزمه میکرد:
-انتقاممو میگیرم، سارا رو ازم گرفتی، تلافی میکنم.

صبح روز بعد، جلوی خانه زنو!

فیلیوس با پوزخند زیر لب گفت:
-چه خونه مزخرفی.
به سمت پنجره رفت، زنو را دید، میخواست اورا بکشد ولی با شنیدن گریه کودکی متوقف شد.
-این بچه چه گناهی کرده که هم بی پدر شه هم بی مادر
پس بار دیگر به زنو لاوگود نگاه کرد، چوب دستی اش را به سمت او گرفت و وردی را زمزمه کرد. سپس با خوشحالی گفت:
-بعد از مرگ زنت، کسی باهات ازدواج نمیکنه.
لبخندی زد و رفت.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۵ ۲۱:۴۱:۲۶

Only Raven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.