هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۳۷ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#61
سلام ای آراگوگ نا حشره(!) بعد از مدتی مدید رول زدم! نقد آوردم! زحمتشو میکشی؟


تصویر کوچک شده



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۳۲ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#62
همه مشغول سنجیدن جوانب ماجرا بودند اما هکتور که کلا آدم نسنجیده ای بود، قبل از هر کسی اظهار نظر کرد.
-من وقتی معجونم میچسبه به پاتیلم از حشره کش واسه جدا کردنش استفاده میکنم. امتحانش کنین.

لینی با نیشش برای هکتور خط و نشان کشید اما آراگوگ خیلی مشتاق به نظر میرسید!
-من هم با این که رعشه داره موافقم...! حشره کش ایده خوبیه!

لینی معترضانه گفت:
-اینجوری خودتم میمیری! اون میخواد از حشره کش استفاده کنه! نه پیکسی کش!
-من حشره نیستم. این توهینت به جامعه عنکبوتیان رو نشنیده میگیرم!

همه با حالت عاقل اندر تسترالی به آراگوگ خیره شده بودند. مشخصا کسی حرف او را باور نکرده بود!

-هی! اینجوری نگاه نکنید راست میگه! اون حشره نیست این واضحه... این کم سوادی ها آزار دهندست. مایه شرمه! اگر یه کم وقتتونو توی خلوت تنهایی بگذرونین شاهد این موارد تاسف آمیز نخواهیم شد.

این سخنرانی تاثر برانگیز را دلفی به نمایش گذاشته بود. اما انگار فقط خودش چنین فکری راجب این سخنرانی میکرد.
لیسا گفت:
-باشه بسه دیگه! امتحانش مجانیه... من که میگم عنکبوته میمیره! اگه نمیره قهر میکنم.

دلفی که خیلی از مخالفت با حرفش راضی به نظر نمیرسید لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
-شرط میبندیم.
-باشه شرط میبندیم.
-هکتور، حشره کشو بده.

لینی با ناباوری گفت:
-شماها میخواین منو بکشین؟ به همین سادگی؟ جواب اربابو چی میدین؟ میگین پیکسی آبی ناز باهوشو بی نظیر و فوق العادتونو کشتیم؟

سپس نگاه تحقیر آمیزی به آراگوگ انداخت و ادامه داد:
-اونم به خاطر این!

دلفی که انگار بعد از مدتی غیبت بسیار سنگدل تر از پیش شده بود گفت:
-بیخیال لینی! درد نداره... تازه، بزرگ میشی یادت میره. چی شد اون حشره کش هکتور؟ من عجله دارم بسته آموزشی خودکشی که سفارش دادم الان میرسه...

هکتور اسپری کوچکی را از جیب ردایش بیرون آورد که طرح رویش عکسی از ریتا بود و یک ضربدر قرمز بزرگ آن را پوشانده بود.
-اینم از حشره کش! بیاین امتحانش کنیم.

حالا تمام سرنوشت لینی در گرو یک شرط بندی بود!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶
#63
ارباب...
من دیگه خجالت میکشم درخواست نقد بدم. ولی خب میدونم دلیلش فعالیت کم اخیرم بوده و همش توی وسواس اینم که عقب رفتم؟ در جا زدم؟ جلو رفتم؟
این پستو دیشب زدم خواستم درخواست نقدش رو بدم هی با خودم کلنجا رفتم که چی کار کنم.
در نهایت دلو به دریا زدم و امروز درخواست دادم.
از این که پسرفت کرده باشم نمیترسم از این میترسم که پسرفت کرده باشم و خودم متوجه نشم تا درستش کنم واسه همین این وسواس رو پیدا کردم.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶
#64
فلش بک
مشغول فکر کردن بودم. فکر کردن سرگرمی کسل کننده ای است‌، اما نه برای کسی مثل من.
اول به خودم فکر کردم. شاید خیلی خودخواه شده بودم... سریع در ذهنم به شاخه ای دیگر پریدم. به مرگخواران فکر کردم. از خودم پرسیدم که چقدر قوی هستیم؟! چه قدر نیرو لازم است تا شکست بخوریم؟ سپس به یاد ارباب افتادم. فکر کردم امکان ندارد شکست بخوریم... نام ارباب و فعل شکست خوردن در یک جمله مضحک به نظرم رسید. سپس فکری دیگر به دنبال این فکر از ذهنم رد شد.
پیشگویی!
چرا پیشگویی انقدر قدرتمند بود؟ چرا ارباب نتوانسته بود پیشگویی را شکست دهد؟
سپس فکر کردم... خیلی زیاد... فکر کردم که منطق پیشگویی چیست؟
من کسی نبودم که سوالی در ذهنم جا خوش کند. باید پیش از هر چیز پاسخ آن را میافتم.
و همین طور هم شد!
پایان فلش بک


-نشانک... اما... اما این یه پیشگوییه! چطور انقدر ساده از کنارش میگذرین.

صندلی ام را به او نزدیک کرد کردم و توی چشم هایش زل زدم.
-به نظرت چرا تقریبا همه پیشگویی ها محقق میشن؟

معلوم بود سردرگم شده است.
-من... خب... خب... اونا پیشگویی ان پس محقق میشن.
-آره اونا پیشگویی ان. میدونی پیشگویی چیه؟

منتظر نشدم تا پاسخی بگیرم.ادامه دادم:
-من مدت ها دنبال این جواب بودم، ساعت ها وقت صرف کردم تا بفهمم که پیشگویی یه باوره... یه اعتقاده، هر چیزی رو میشه از بین‌برد به جز باور ها! اونا جادوانه ترین چیزایین که وجود داره...

مکثی کردم. با کنجکاوی و سردرگمی نگاهم میکرد.انگار مجبور است حرف های ثقیلی را هضم کند. دوباره به حرفم ادامه دادم:
-فقط یه راه واسه از بین بردن یه باور هست... به وجود نیومدنش!
-به وجود نیومدن؟
-اگه بخوای چیزی که هرگز از بین نمیره رو نابود کنی باید نذاری از اول به وجود بیاد. این تنها راهه!

انگار هنوز هم چیزی از حرف هایم دستگیرش نشده بود.
-ی...یعنی من الان چه کار کنم نشانک؟

سعی کردم ساده تر برایش توضیح دهم:
-باور مثل یه انگل زندگی میکنه. اون نیاز به میزبان داره. بعد از طریق میزبانش رشد میکنه و همه جا رو میگیره. و درنهایت میبینی اون محقق شده. تنها کاری که باید بکنی اینه که نذاری این انگل از تو تغذیه کنه.

از روی صندلی ام بلند شدم و در حالی که عرض اتاق را طی میکردم ادامه دادم:
-تو فقط کافیه فکر کنی که این باور، این اعتقاد و این پیشگویی وجود نداره، و میبینی که اون وجود نخواهد داشت. این جادوییه که مشنگ ها هم از اجرای اون ناتوان نیستند...



ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۴ ۱۳:۴۲:۱۱

تصویر کوچک شده



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۲۸ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶
#65
لرد سیاه به لیست نگاهی کرد.
-دِل؟ ما اینجا اعضای بدن هم عضو کردیم؟ انگار حسابتون از دستمون در رفته خودت رو نشون بده دِل...
دِل به آرامی از میان جمعیت مرگخواران رد شد و در حالی که عصایش که به زمین میخورد چرق چرق صدا میداد با حال زار و نزاری جلوی لرد سیاه ایستاد.

-دلفی!؟... سر و وضعت چرا اینجوریه؟ نیمه ی اسمت کجاست؟ مگه نگفتیم ربع و نیمتونو جایی جا نذارید؟...

دلفی در حالی که به یک دست و یک پای شکسته و سر باندپیچی شده اش اشاره میکرد گفت:
-ارباب نیممون سر جاشه فقط دیگه کار نمیکنه...اسقاط شدم.
-و اسمت چرا این طوری شده؟
-ارباب قسمت"فی" رو که دیگه کار نمیکنه از اسمم جدا کردم.الان فقط"دِل" ام.
-مغزمون برات سوخت واقعا. ولی این باعث نمیشه با ارزش ترین داراییتو نابود نکنی دِل.

دلفی دستش را از روی عصایش کشید تا چوبدستی اش را بیرون بیاورد اما پیش از این که موفق شود صدای مهیبی از در خانه ریدل که حالا دیگر وجود نداشت به گوش رسید.
همه مرگخواران با تعجب به وینکی که کم کم از میان گرد و غبار ناشی از ترکیدن در پیدا شد و در حال فوت کردن سر مسلسل هایش بود نگاه کردند.

-وینکی برگشته.وینکی باید اربابو کشت. باید دستورو اجرا کرد.
وینکی پیش از آن که هر کسی بتواند کاری بکند مسلسل را سمت لرد سیاه گرفت و ماشه آن را کشید...
و لرد سیاه محو شد! کاملا... بدون هیچ اثری!
هنوز مرگخواران در حالت پیش گریه قرار داشتند که دیدند ارباب دوباره در جای خودش پیدا شد.
همه در حالت پیش شادی قرار گرفتند اما با شنیدن صدای ارباب حالت همه شان به پیش ترس و در ادامه آن ترس تبدیل شد.

-یکی از هوکراکسامونو حروم کردی جن! حالا فقط ده هز... فقط شیش تا برامون مونده! برو و توی محدوده هزار فرسنگی ما نپلک! نبینیمت جن!

وینکی که نسبت به گونه انسانی از پردازنده کند تری بهره میبرد تازه از حالت پیش ترس به حالت ترس در آمد و در رفت ولی با خودش گفت:
-برمیگردم... وینکی جن به دستور عمل کننده خوب!

بعد از دک کرد وینکی نوبت به روشن شدن تکلیف دلفی میرسید. او که در طی این کش مکش ها چوبدستی اش را به زحمت بیرون آورده بود آن را به سوی ارباب گرفت و گفت:
-ارباب... بفرمایید.
-چوبدستیتو میدی به ما؟ انتظار داری باور کنیم با ارزشترین داراییته؟

دلفی که متوجه شده بود خوب منظورش را نرسانده با دستانی لرزان و یک قلق خاص چوبدستی اش را فشرد. صدای تق کوچکی آمد و در کوچکی در انتهای چوبدستی اش باز شد.
-بیداری عزیزم؟

بقیه مرگخواران که نمیتوانستند از آن فاصله چیزی که درون چوبدستی است را ببیند مشغول پچ پچ شدند.

-ساکت! خوابه!

حتی لرد سیاه هم کنجکاو شده بود تا بداند چه چیزی توی چوبدستی دلفی پنهان شده.
-اون چیه دِل؟ چی توی چوبدستیته؟

دلفی برای این که چیزی که داخل چوبدستی است را نشان دهد چند قدمی نزدیک تر شد و چوبدستی را جلوی لرد سیاه گرفت و گفت:
-ارباب خلوت تنهاییم و قسمت "اِل"مه. میبینین چه ناز خوابیده؟ موهاشم ریخته تو صورتش ارباب...

لرد سیاه نگاهی به محفظه کوچک و خالی چوبدستی دلفی انداخت. سپس نگاه کوتاهی به دلفی انداخت و گفت:
-این خالیه دِل.
-نه ارباب... مگه میشه؟ نگاش کنین الان غلت زد.

لرد سیاه نگاه دیگری به دلفی کرد و گفت:
-خب‌... نابودش کن!
-ارباب این طوری من "اِل"مو از دست میدم. این طوری فقط میشم "د" یه دال مسکون ارباب. یه دال مسکون یا کلا یه حرف مسکون خونده نمیشه ارباب، صدا نداره، من بی هویت میشم ارباب.

لرد سیاه کمی درنگ و تامل کرد و جوانب مختلف قضیه را سنجید. جنبه اول این بود که دلفی مشکل حاد مغزی یا بینایی دارد که البته این مسلم بود! بنابر این لرد سیاه جوانبی به غیر از جنبه اول را سنجید.
-خب... ما تصمیمونو گرفتیم دِل! از اونجایی که ما خلوت تنهاییتو نمیبینیم، پس وجود نداره! هر چیزی که ما نبینیم یعنی وجود نداره...

در این میان بانزِ وجود ندار با بهت سعی در هضم این جمله داشت.

-وقتی خلوت تنهاییت وجود نداره ما اون رو به عنوان ارزشمند ترین داراییت به حساب نمیاریم.

اساسا چیزی که وجود ندارد را هم نمیشد داشت که بخواهد دارایی باشد!

-پس از روی سخاوتمون بهت یه فرصت دیگه میدیم... برو و ارزشمند ترین داراییت که وجود داره رو بیار دِل! این "فی"ت رو هم زود برگردون دوست نداریم راه به راه یکی از اعضای بدنمون رو به جای تو خطاب قرار بدیم. خصوصا که این عضو با عشق ورزیدن ارتباط قوی داره. ما سال هاست با دلمون قطع رابطه کردیم.اونوقت توی یه روز این همه خطابش کردیم!
-چشم ارباب.

دلفی در چوبدستی اش را بست و با دلسوزی آن را سر جایش گذاشت. بعد آنجا را به قصد یافتن ارزشمندترین دارایی اش ترک کرد.

-نفر بعدی بیاد و پیشکشش رو درست جلوی چشممون ساقط کنه.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۶
#66
من آمادگی خودم رو برای برداشتن کلاس طلسم ها و ورد های جادویی اعلام میکنم.
اگر ممکنه روز های آزاد رو در اسرع وقت متعاقبا اعلام میکنم.( یه کم در حال حاضر توی برنامه شخصیم ناهماهنگی وجود داره...)
با تشکر!
پی نوشت: اگر به هر علتی ممکن نبود من الویت دوم رو آموزش جادوی سیاه انتخاب میکنم.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۵ ۱۲:۲۵:۲۳

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#67
لردولدمورت!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین ایده‌پرداز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#68
سِیم اَس آرسینوس!
رای منم لینی وارنر و رز ویزلی هست!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#69
صد البته که لردولدمورت!
انکار این موضوع و زحمات ارباب غیر ممکنه!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۵:۵۴ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#70
من رای دوره قبل خودم رو تکرار میکنم و اطمینان دارم اشتباه نمیکنم.
لینی وارنر


تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.