هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۳:۱۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#71
در همین حین که مرگخواران به فکر ناهار افتاده بودند شخصی با ردای مشکی و بلندی وارد شد.
مرگخواران که روی زمین نشسته بودند اول فقط پایین ردا را دیدند و در نظرشان چقدر شبیه ردای ارباب بود اما فقط رنگش متفاوت بود، همین که تصمیم به آنالیز شخص حاضر شده گرفتند، صدای شیون وِی بلند شد.
-وا مصیبتا، وا اربابا، وامرگخواران بی پدر شده، واویلتانا! ارباب نگفتید برید ما باید بدون شما چیکار کنیم؟ ارباب کجایید؟ ارباب بعد از مرگ کجا رو میخواید به سیاهی این محفل پیدا کنید؟

همه با بهت به سوروس که مثل زنی بیوه شده مویه میکرد و روی میخراشید زل زده بودند که لینی به خودش آمد.
-تو که مرگخوار نیستی سوروس! پس چرا اینجایی و زجه و میزنی؟
-جریان جریان پیاله است؟ باور کن اصلا دیگه من به دامبلدور کاری ندارم! اون خودش درسته که گفت به قدر یک پیاله به من اطمینان داره اما اگر داشت که الان من مرگخوار بودم.
و دوباره شروع به داد و بیدارو گریه کرد. همه کاملا گیج شده بودند و اکثرا از موضوع بی خبر بودند پس کنجکاوانه به سوروس خیره شدند.
سوروس که زیر نگاه های مرگخوار ها کمی خجالت زده شده بود،خودش رو جمع و جور کرد.
-خب میخواستم مرگخوار بشم موقعیتش پیش نیومد حالا هم که دیگه...اربـــــــــــاب!
و با نعره پر از اندوهی که زد همه دوباره مشغول زجه زدن شدند که از میان جمع کسی برای دومین بار بحث قبلی را پیش کشید!
-حالا ناهار رو چیکار کردن بشیم؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۷ ۶:۳۴:۵۶

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#72
رابسورولاف VS زرپاف

پست دوم

اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینان خرمن سخن دانی و صرافان سر بازار معانی و چابک سواران میدان دانش توسن خوش خرام سخن را بدینگونه به جولان در آورده اند که
اهم اهم
داشتم میگفتم. اره دیگه کلا اینگونه در اثار آمده که رابسورولافیون هر یک چونان دانه های غلتان شن در طوفانی به جای گریختند و اما القصه:

درِ اتاق چوخه بازرسی را کوفته و وارد شد گربه سرش را از روی میز بلند کرده و از نک پا به صورت افولی شروع به بر اندازی شخص وارد شده میکند.
-میـــــــو ای کاش گونی رو از سرم برنمیداشتن.
-چیه ترسیدی؟
-میوووووو.
و موهای تن گربه سیخ میشود و دمش نیز هم.
-میووووووو.
بازرس ترنسلیتش را آپدیت میکند . نسخه میوگرام را که توسط بچه راب در آپ استور قرار گرفته است را نصب میکند و آن را روشن میکند.
-میـــ ₠฿¥₭£₢₭$₭₢₮₯₩₨€₥₩௹$ــــــامرلــــنا! تـــو اینجا من چـــــ....؟؟؟
-لعنت بهت بچه اخه اینم شد ترنسلیت؟ این عجق وجقا چیه مینویسه؟
-هی دوگیگ اینترنتتو گرفتی؟
- لعنت بهت😐 کار که نمیکنه تبلیغم داره😐
-میـــــو ـــــاینــــجا چـــ∫$₭₪∣ــــاشریدر!
-چه؟ برو بابا خودم بهتر میفهمم تا این ترنسلیته.
خب جناب گربه عاشق پیشه بگو ببینم این فکر کی بود؟
-میوووو.

شریدر که حسابی عصبی شده بود می خواست نینجا هاش رو خبر کنه که یادش افتاد اینجا پناهگاهش نیست پس فریاد زد!
-این گربه رو ببرید علاف رو بیارببینم!
دو دمنتور وارد شدند و ماچ کنان گربه را از وی دور ساختند.

[ورزشگاه پس از خروج بازرسان و الباقی موجودات زنده]


-بچه هـــووو!
-باباهــوو؟
-صدام شنیدن میکنی هـــوو؟
-شنیدنم هـــووو!
-فکر کردن میشم کسی دیگه بودن نشه هـــووو.
-پس بالا رفتن شیم هـــووو؟
-نه از مسیر آمدنمون برگشتن نمیشیم هـــووو.
-پس باید الان چیکار کردن شیم هـــووو؟
-رو به سمت بالا کندن کن هـــووو.

[روی سطح زمین]


-اینجا کجا بودن میشه هـــوو؟
-دیگه هـــوو گفتن نشو اون فقط برای توی چاه یا صحرا بودن میشه.
-باشه! اما اینجا کجا هستن میشه؟
-ندونستنم،ولی فکر کردن میشم شبیه به کلیسا هستنه.
-کلیسا چی بودن میشه؟

بلاتریکس که قبلا از رودولف درباره بعضی از کار های سیرازویی ها که رابستن تعریف کرده بود، شنیده بود با به یاد آوردن ضرب المثل چاه دوان دوان به سمت دو چاه کنده شده رفت و شروع کرد به رد شدن از تونل!

-اینجا کجاس؟
-تو اینجا چیکا کردن میشی؟
-اومدم دنبال شما.
-خب، ما تو هاگزمید یا لندن یا دهکده ها و شهر های اطراف چنین جای نداشتن میشیم.اینجا کلیسا هستن میشه.
در همین هین که بچه و بلاتریکس به این. فکر میکردن که کلیسا چیه ناگهان پدر روحانی نزدیک شد.
-فرزندانم برای اعتراف به گناهانتان امده اید؟ من اینجا برای شنا وقت کافی دارم.

و بلاتریکس که فکر میکرد منظور از گناه،همون خطاییه که بخاطرش فرارین!به این فکر کرد که احتمالا اون شخص از طرف وزات خونه است!
-آواداکادورا
-بلا چرا اونو کشتن کردی؟
-باید به تو هم جواب پس بدم؟حالام بهتره بیایید از اینجا بریم بیرون تا به دردسر نیفتادیم.

بلاتریکس شروع به جست و جوی در کرد و در نهایت این بلاتریکس و رابستن و بچه بودن که خارج از کلیسا درمانده به خیابان خالی از جادوگر و پر از ماگل خیره شده بودند.

-باید اعضا رو دور هم جمع کنیم! نمیتونیم همیشه مثل سیریوس بلک فراری باشیم که!حتما راهی هست.
-کریس و سوروس رو اول باید پیدا کردن شیم. چون تکلیف علاف و آتش زنه مشخص بودنه.باید فراریشون دادن شیم.
-خب پس باید ببینیم اون دوتا کجا هستن؟
-بابا من فکر کردن میشیم باید رفتن شده باشن پیش دوستاشون.
-هــــوم کریس پیش تام که رفتن نمیکنه چون لو دادنش میشه.شاید رفته پیشه گاـــــ عام هیچی.
-خب اگر میدونی بگو!
-راستی سوروس که هیچ دوستی نداشتنش میشه.
-اره راست میگیا!
هر سه متفکرانه به زمین خیره شدند که ناگهان بچه چنین لب به سخن گشود!
-باید رفتن بشیم پیش ارباب.
-نــــــه.
-نـــــــــــــــه!
-اما فقط ارباب میتونه اونارو فرا خوندن بشن.
بلاتریکس و رابستن هر دو به فکر فرورفتن. انقدر فرو رفتن که غرق شدن اما باز هم هیچ راهی نبود! ارباب اونا رو میفرستاد به اتاق خداحافظی با مرگخواران!امکان نداشت کمکشون کنه.

[سوروس]

سوروس که از معرکه با لباس ماموران وزارتخونه گریخته بود به وزارت خونه رفت و سعی کرد اون هارو با لودادن کل ریز خلاف های رابسورولافیون قانع کنه که براشون جاسوسی میکرده.
-پس که این طور؟
-بله رئیس!من صادقانه به شما خدمت میکردم.
-خیله خب پس صبر کن!

شخص رئیس نام قدم زنان یه سمت در خروجی رفت و روبه سوروس کرد.
-همینجا منتظر باش.
سوروس که متوجه شده بود قضیه بو دار شده لبخند خبیثی زد و تلاش کرد با افکار رئیس ارتباط بگیره! اون موفق شد.

[افکار رئیس]

-هاهاها بشین تا نجاتت بدم!الان که فرستادمت ازکابان می

فهمی.خائن ادم فروش خود فروش.

سوروس با شنیدن این حرف ها باید تصمیمشو میگرفت.
با خروج رئیس سوروس وارد جدالی با خودش شد
سوروس ناراحت بود خیلی.
راه پس نداشت و پیش هم!اما با شنیدن صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد فرار رو برقرار ترجیح داد.
نیم نگاهی به پنجره های باز انداخت و بی نیاز پودر پرواز یا هرچیز دیگه مثل خفاشی اوج گرفت و خودش رو به جنگل رسوند.
نیاز به تمرکز داشت. با برقرار کردن ارتباط با ذهن کریس و فهمیدن مکانش از رفتن پیش اون صرف نظر کرد ولی وقتی متوجه شد بلاتریکس و رابستن و بچه با هم هستن تصمیم گرفت خودشو به اون ها برسونه.
با آپاراتی خودش رو به اون خیابون رسوند.

-پس گفتن شدی کریس پیش گابریله؟
-اره درسته!
-و خودت کجا بودن شدی؟
-فعلا وقت این چیزا نیست. باید گروه رو جمع کنیم.
-بلاتریکس درست میگه.
-چطور خبر کردنش بشیم؟

با گفتن جمله بچه،همه باز هم به فکر فرو رفتن.

[اندر احوالات کریس]


-گابریل!
گابریل که توی راهرو داشت راه میرفت باشنیدن صدایی که اسمشو صدا میزد متوقف شد و به سر تاته راهروی خاکستری و خلوت طبقه سی ام زندان که تنها صدای جیغ زندانی های دولت چسبندگی سکوتش رو برهم میزد نگاهی دقیق انداخت.

-گابریل!

گابریل دیگه مطمئن بود صدا صدای کریسه.
-کریس؟
-گابریل کمک!

گابریل که نمیتونست به هیچ وجه ناراحتیه کریس رو تحمل کنه تصمیم گرفت کمکش کنه.اما اخه چطوری؟
اتاق گابریل امنیت رو به کریس میداد اما نمیتونست زیاد بمونه.
کریس هم میدونست که باید برگرده پیش اعضا ولی فعلا آب ها باید از آسیاب میفتاد.

کریس تو همین فکر ها بود!کلا کریس جز این فکر ها کار دیگه ای نداشت،نکه فکر کنید براش مهم بود!نه اصلا مهم نبود اما توی اون اتاقی که زندانش شده بود تنها سرگرمیش فکر کردن بود.

[مجمع رابسورولافیون بغیر از آتش زنه و برادران ]

-درسته رابستن! باید یکاری کنیم اما چی؟ همه فهمیدن که ما چیکار کردیم!
-تو راه حلت چی بودن میشه؟
-من فکری ندارشتنم!
سوروس پوکر به رابستن خیره شد.
بچه کمی خودش رو روی سر رابستن جا به جا میکنه.
-کاش میشد به گذشته رفتن کنیم.
-حق با توعه چرا زود تر خودمون نگفتیم؟ خب مشخصه چون تنها راهش زمان برگردونه که دیگه وجود نداره.
-باید از زمان برگردون استفاده کنیم! و کریس با گفتن این جمله به فکر فرو میره.
-خودمون هم میدونسیم ببین...
کریس حرف سوروس رو قطع میکنه.
-من دارم.
همه متفق القول -چـــــــــــی؟
-مگه همه زمان برگردونا نابود نشدن؟
-نه سوروس! من یکیشو داشتم.ولی ...
-ولی چی؟
-اون روزی که...اون روزی که تو رختکن دعوا بود... نمیدونم چی شده،گمش کردم!
-تو رخت کن نمونده وگرنه سرو صدا میکرد!پس دست...
-درسته وقتی دست ما نیستن میشه پس....
-دست الافه!

همه با فَک های به زمین افتاده به کریس خیزه شده بودند! این امکان نداشت. حالا نجاتشون بسته به زمان برگردونی بود که در دستان الافه.
-پس باید ازش دزدیدن کنیمش!
-بچه ما خودموتم میدونیم اما مسئله این است که چگونه؟

و دوباره همه در افق به دنبال پاسخ چشم دوختند.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۴۸:۲۴
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۵۳:۲۶
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۵۷:۵۲

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۵:۲۹ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
#73
خب ظاهراً انقلابی در محتوای موضوع مهاجرت رخ داده
اولا سلام و تشکر فراوان از پشت صحنه سایت که با روشنگری های حسن مصطفی کلا بُعد جدیدی از سایت رو دیدم.
خب دوم
از اونجایی که نمیدونم چرا ولی خودمو موظف میدونم نظر بدم!
درباره کل نگرانی ها که ای وای ارشیوو...! خب مشکل به گفته حسن کلا حله. خب این عالیه
بعدش هم کدام پروسه؟ اولی یا دومی؟
قطعا با این که حرف تکراریه و گفتنش دلیلی جز تاکید موکد نداره باز هم من تکرار میکنم
قطعا اول راه حل اولی رو امتحان کنیم
حالا چرا؟
خب در اوایل قطعا اگر در اشتباه نباشم، نسخه آزمایشیه و دلیلی نداره ریسکمون رو اول با هزینه سنگین انجام بدیم

در کل
بازم بسیار قدر دان زحمات مدیران هستم
صرفا جهت اعلام نظر اومدم
موفق باشید.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#74
با تشکر از لطف شما به من و آثار نداشتم
من تیکه ننداختم
بازم مچکرم!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۸ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#75
خب سلام به همه اعضای جادوگران از تیم مدیران تا تازه وارد ها!
به شخصه الان یک ساله تو سایتم و هیچ به خودم حق نمیدم که بخوام تصمیم درباره دفن کردن شناسه ها و کاربرو رول های قدیمی بگیرم.
سایت دمنتور مثالی برای این تدفینه!
مدتی پیش کاربرای اینستا گرام درخواست دادن که فعالیت های از دست رفته دمنتور رو سایت خودمون بر عهده بگیره!
خیلی ها عاشق سایتن ولی بقول حسن بخاطر کم حوصلگی و دردسر های عضویت بیخیالش میشن!
اما این وسط یچیزی هست!
سایت بری من که کاربرم با این دردسر ها لذت بخشه البته که نظر شخصیمه.
در طول این یک سال فقط دوبار با کامپیوتر اومدم و الباقی با گوشی اومدم که همون دوبار کافی بود بفهمم چه کمبودای توی گوشی هست و از چه چیز های زیادی نمیتونم استفاده کنم!
اما باز هم سایت اینطوری لذت بخشه.
هنوز چیزای زیادی توی سایت هست که هر روز بیشتر کشف میکنم.
حالا تصور کنید نقل مکان کنیم و بریم یه سایت ترگل ورگل جدید.
یه کاربر جدید میاد و با یه سایت بی هویت رو به رو میشه که چیزی برای کشف نداره و همچیش روعه
منظور از بی هویت رو بد نگیرید
در واقع مثلا همین کوییدیچ!
چطور کوییدیچ بازی کنیم وقتی ازش هیچ تاریخی نداریم؟
الان سایت شبیه یک کشوره با تاریخ کهن به قدمت تعداد پست هایی که توش زده شده
اما تا سایت جدید بخواد به پای اینجا برسه بازم کهنه شده و پر از دسترسی های کمو...
همیشه همینطوره

حالا مزایای سایت جدید چیه؟
یه هیجان یه شروع یه زندگیه دوباره
یه تاپیک هس درست اسمش یادم نمیاد ،در باره پایان جادوگرانو...
این انتقال اون تاپیکو بی معنی میکنه
راحتی میاره برای مدیرا و کاربرای قدیمی آسی از دردسر ها


خلاصه که من به هیچ وجه همین سایت که یهو کلا قهوه ای رنگ میشه و متناشم سیاه میشه و هیچی معلوم نیس
یا مثلا فونتش بهم میریزه یا هر اتفاق ناخوشایندی توش میفته رو با یه سایت دیگه عوض نمیکنم!
شناسه منه سوروس اسنیپ با رول های درب داغونم مفهوم پیدا میکنه
وقتی یکی میاد تو سایت رول های سوروس oldرو میخونه میتونه منو یه شناسه منحصر به فرد ببینه
اینجا درست شبیه کتاب آموزشیه
برای زندگی
برای نوشتن
برای پردازش قدرت قلم ذهن ها
اینجا دنیای هری پاتر نیست
دنیای رول های ماست
جی کی رولینگ رو ببینید برای نوشته هاش چه ارزشی قائله که همه مارو کشونده اینجا!

ما چرا انقد راحت از این همه رول بگذریم؟

من رفتم یخورده فکر کردم بازم یچیزای یادم افتاد که نمیشه نگم اومده تو ویرایش بگم

خب اگه نشه تاریخچمونو داشته باشیم پس بخش بزرگ موزه که عضویه که زیاد به چشم میاد تو سایت، چه معنی میده؟
ما توی موزه مینویسیم که آینده ها بدونن چی گذشته به سایت!
حالا ما میخوایم رهاش کنیم؟
بیایید خودمونو گول نزنیم
این سایت نیست که مهاجرت میکنه. این ماییم که سایت رو رها میکنیم و یکیو با اسم سایت جایگزینش میکنیم و خودمونو گول میزنیم که این همون سایت خودمونه فقط فلان شده

با کمال احترام به اندیشه مدیران جهت اسایش ما که فقط از روی عشق دارن این کارو میکنن باید بگم
من به شدت مخالفم!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۴ ۳:۲۳:۲۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۴ ۳:۴۶:۳۲

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
#76
مردم چقدر مشکلات دارن
مرلین رو شکر من الکی دارم خودمو بدبخت تصور میکنم وه مثلا برای ارسال هر پیام باید سی بار امتحان کنم یا مثلا چت باکسا کلا واسم نمیاد وقتی میاد تو قسمت نوشتنش به طور پیشفرض ایمیلم نوشته شده یا مثلا پیامم تو چت باکس جدیده فرستاده نمیشهه و ی ارور میاد میگه شناسه غیر مجاز شناسه خراب شناسه فلان
یا تو بعضی صفحه ها چت باکس جدید نیس باید برم توی یه تاپیک دیگه مثلا اونجا هست چت باکسه
کلا من خیلی خوشبخت تر از شمام اینام که اصلا مشکل نیس
مرلینو شکر


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#77
رابسورولاف VS اراذل و اوباش گریف


پست اول


علاف و الاف با نفرت به یکدیگر خیره شده بودند که ناگهان دفتر تاریخ ورق خوران به سال ها قبل عروج نمود!

علاف نامه


علاف و الاف پس از مرگ مادر به یتیم خانه های بیرمنگام فرستاده شده بودند و سال هفدهم از عمرشان در حال خزان بود که تصمیم به ترک آن مکان را اتخاذ نمودند! سوال اینجاست که چرا در آن دارالایتام آنها به فرزند خواندگی گرفته نشدند؟ و جواب مبرهن آن است که رفتار آنها و اخلاقشان چیزی بود که تضمین کننده یتیم ماندنشان بود. زیرا بسی بی تربیت و...بودند.
خلاصه علاف پس از فرار از یتیم خانه با برادرش کات اند بای فور اور کرد و به شغل شریف علافی که به احترام علاف،علافی نامیده شده روی اورد.
علاف از خروس خوان تا زوزه کشان فنریرسانان ولگردی میکرد و در آخر شب زیر پلی می‌خفتید!
چهار سال بدین منوال گذشت و الاف هم زندگی خوبی را در وی اف دی داشت.
در سال چهارم علاف را پیر مردی ریش ریشو گیر آورده و با خود به هاگوارتز برد!

علاف چهار سالی را در هاگوارتز به علافی گذراند. در این بین کتاب های هفت سال را زودتر از موعد به صورت کاملا غیر مجاز خواند و به بازیکن قهاری در کوییدیچ نیز تبدیل شد. اما چون آدم زندگی در هاگوارتز نبود، آنجا را رها کرده و به خیابان ها کامبک نمود.
اما او اکنون یک تفاوت داشت! او جادوگری چیره دست و برای خفت کردن بدبخت های لندنی بسیار ماهر تر شده بود.
شش سال بعد با برادر، متفق القول شد و بودلر های قاتل رافندک کشان نابود ساختند!

۱۲ سالی را با برادر گذراند تا اینکه الاف از خوی ریاست طلبی برادر با توجیح اینکه او یک جادوگر بود به ستوه آمد و تصمیم به کاری خبیثانه گرفت.از جهتی که علاف معتقد بود برتر از الاف است پس سعی میکرد همیشه نقطه مخالف الاف باشد. پس تصمیمش اصل بر خلاص کردن خود از شر برادر بود.
ناگهان کتاب گویا، ملت حاضر را در هاله ای همچون قدح اندیشه کشانید وچنین نمایان کرد گذشته را!

-علاف!من میخوام به مرگخواران بپیوندم!

و الاف در افکار خویش چنین میپروراند که عضو مرگخواران می‌شود و علاف، ساز مخالف زنان باز به سوی ریش ریشو رفته و محفلی می‌شد. و پس از آن که نزد لردسیاه سحر و جادو آموخت، علاف را به عنوان یک محفلی به آتش می‌کشد و خود را نزد ارباب عزیز می‌کند. ولی در کمال ناباوری جمله علاف ابر تصورات وی را درید.

-موافقم! با هم به ارباب تاریکی میپیوندیم! و من میشم دست راست ارباب.
-

دوباره ابر بالای سر الاف تشکیل شد و باخود به این فکر کرد که چه نقشه دیگری برای خلاصی می‌تواند بکشد که ناگهان چراغ صد ولتی زردی بالای سرش با ندایی لوموس خوان روشن شد!

الاف برای بالا رفتن از پله های خانه ریدل از علاف سبقت گرفت و به هدفش یعنی رنجاندن علاف رسید و این شد آغاز این قهر طولانی!

ناگهان دفتر تاریخ ورق خوران به حال بازگشت و با لحن عصبانی رو به رابسورولافیون و سیرازویی ها کرد!

- ها؟ چیه؟ تموم شد. بفرمایید تجمع نکنید! همچین وایسادن نگاه میکنن انگار جیسون رضاییان در لحظه گرفتن. برو داداش سد معبر نکن.
و پشت به سوی جماعت در افق های مجهول محو شد.
اعضای تیم در اندک درنگی به یکدیگر خیره شدند و ذهن های خالی از ایده شان را مانند جیب های خالی دولت چسبندگی بر دیدگان یکدیگر نمایان نمودند.
الاف دست در جیب خود کرد تا شهرداری و این نارفیقان و این برادر نچسب را همه را به باد صبا بدهد که...
- فندک من کو؟
- فندکت؟
- چی هست؟
- تو جیب جا میشه؟

رابستن با مهارت فندک شکسته ای که زیر میز افتاده بود را با نوک انگشت شست پای چپش به درون چکمه علاف منتقل کرد که از چشمان الاف دور بماند.

- ببین تو کمد نمونده؟
- نخیر نمونده! فندک من کو؟

شدت عصبانیت الاف هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
- هی من حس میکنم یه سوسک تو چکممه!

الاف فندکشو یادش رفت و با به یاد آوردن حالت های وحشیانه علاف در مقابل رویت سوسک، خودشو تا حد امکان عقب کشید.
پرش های وحشیانه علاف فندک رو از چکمش بیرون انداخت که درست محل سقوطش با جلوی پای الاف تلاقی داشت!
اوضاع وخیم شده بود و هر کس در فکری به سر میبرد.
رابستن به فکر اربابیتش پیش سیرازویی ها بود و اینکه آیا میتونه اسپانسر تیم باشه بجای لرد؟
بچه اخم کنان گربه رو بغلش نگه داشته بود و بجای اینکه مثل همیشه راه حل های بلاتریکس گونه بده داشت به این فکر می‌کرد که هر آن ممکنه الاف گربه عزیز تر از جونشو ازش بگیره و زیر بغل بزنه و به قصد لو دادن تیم که بدون هماهنگی با فنریر یکی از اعضای مهم تیم رو عوض کردن، به منظور انتقام اونجا رو ترک کنه.
از طرفی هم کریس در میان کلی مشغولیت های فکری در ابر بالای سرش به فکر ایده گرفتن از تام جاگسن بود که یادش اومد الان اون توی یک تیم دیگست و دشمنه نه مشاور! و با این نتیجه گیری بازم غبار ناامیدی ازش ساطع شد.
سوروس که داشت مراحل ساختن معجون عشق رو مرور میکرد ناگهان با خاطره ای همه افکارش غلتان و خوران (منظور از غلتان و خوران، غلت خوران است)ازش دور شدند! داد ارباب رو بخاطر آورد وقتی که گفت معجون عشق مال محفلیاست!
بلاتریکس که از دیدن این همه خزعبلات در ابر های حاضر در هوا حالت تهوع گرفته بود روبه الاف ورد فوکوس رو خوند و خشکش کرد.

-خب تموم شد!
- کار خوبی کردی خانم موفرفری!
- هیــــن؟ بلاتریکسو چی صدا زد؟
بلاتریکس به سمت علاف هجوم برد و آداورا گویان خواست کاداورا بگه که یادش اومد بهش احتیاج داره و درعوض با فریادی نوای دلربایی رو سر داد!
- کروشیو!
- باید فکری برای پنهان کردن الاف کردن شیم!
- حق با بچه است!
-این که کاری نداره.
-کریس! فکر خاصی داری؟
-صد البته سوروس.
کریس الاف رو بلند کرد و به دور دست ها پرت کرد به طوری که در آسمان ستاره وار چشمکی زد و محو شد!

****

-اه، این لعنتی چیه؟ داشتم سیرازویی هارو با تلسکوپ دید میزدم! وا! چرا هی نزدیک تر میشه؟ ای وای!

و آملیا و تلسکوپ و الاف با خاک یکسان شدند!
آملیا با عصبانیت بلند شد و تا خواست کروشیو بزنه با الاف خشک شده روبه رو شد. و دیدن بدن خونین و دست و پای شکسته شدش اونو به تعجب و ترس واداشت.

-ولی این زخما که انگار خشک شدن.یعنی قبل از بازی اینطوری شده! وا پس چطوری تو بازی سالم بود؟ هوم آره تلسکوپ عزیز، حق باتوئه. بهتره اول از خشکی درش بیارم.

با ورد آملیا الاف به حالت عادی برگشت و ناگهان از شدت عصبانیت شروع به داد و بیداد کرد.
- لعنتیا حسابتونو می‌رسم. حالا به من خیانت می‌کنید؟ به منی که خودم تیم رو ساختم؟ دارم براتون! واسه اون گربه خائن هم دارم.

آملیا که با تعجب به الاف نگاه میکرد تک سرفه ای زد که توجه الاف رو جلب کنه.
- اهم.
- وا تو اینجا چیکا...
الاف کمی به اطراف نگاه کرد و متوجه شد خیلی هوا گرمه و دید بالای ورزشگاه عرق جبین نشسته! یه نگاه دیگه به آملیا کرد که با صحنه ای رودولف پسند روبه رو شد.
سرش رو انداخت پایین و زمزمه کنان خطاب به آملیا گفت.

- خواهرم حجاب آسلامی رودولفی لازم داری!
- چی داری میگی؟ پاشو ببینم!

الاف ناگهان چیزی به ذهنش رسید.
- میتونی کمکم کنی بریم دفتر فنریر؟
-اونوقت چرا باید کمکت کنم؟
- چون به نفع تیمتونه.
- منظورتو نمیفهمم!
- تیم ما تقلب کرده! باید کمکم کنی اینو به فنریر بگم.

آملیا که واقعا گیج شده بود روبه الاف کرد.

- باید مشورت کنم.
- درباره چی؟
- این که کمکت کنم یا نه!
- با کی؟
- تلسکوپم دیگه.

الاف با قیافه پوکر به آملیا نگاه کرد.

- ها چیه؟ اگه کمک نمیخوای منم چنان مشتاق نیستم!
- نه نه! راحت باش.

الاف نفس عمیقی کشید و آملیا رفت کمی آن سو تر که با تلسکوپش مشورت کنه.

- باشه کمکت میکنم!
- جدا؟
- آره، اما شرط داره!
- چه شرطی؟
- من رو با سیزارویی ها بفرستی برم.

الاف که واقعا دلش می‌خواست بزنه تلسکوپ آملیا رو توی سرش خرد کنه، به خودش مسلط شد و با صدای نه چندان کنترل شده ای "باشه" ای از روی اجبارگفت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۵۳:۵۹
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۱:۰۵:۰۶
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۰:۳۹:۰۸

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۰۹ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#78
سلام با تشکر از انتقاد پذیریتون!
آقاااااا هیچیییییی با گوشی من یکی که نداره
فقط سه تا پیام قبلی رو نشون میده که اونم توی یه قاب دوسانت در نیم سانتی که برای دیدن یک پیام باید کلی بالا و پایینش کنم
امکانات ارسالیش فقط در حد متنه و هیچی حتی دکمه ارسالم نداره:/
با تشکر مدیریت... چیز مدیریت حمایت از چت باکس به صرفه=|


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#79
با فریاد لرد آینه های آریشگاه و محله و محله بالایی و محله پایینی و ... همه باهم خورد شدند و بقایای آن مرحومین در هوا همچون گرده های گل های بهاری معلق شدند.
-ارباب خودتون که نظاره گرید دیگه کلا آینه نداریم!
-که این طور! باشد آینه به چه کارمان می آید؟

کریس که متوجه منظور لرد نشده بود اندکی تعقل کرد وچون به هیچ نتیجه ای نرسید به لرد خیره شد.
لرد در حرکتی پیش بینی نشده دستان استخوانی و کشیده و سبز خود را به سمت سر کریس برد.
-گفتی خودمان را در چشمان تو بنگریم؟باشد.

کریس فرصتی برای سبک سنگین کردن وضعیت نداشت پس فرار رو بر قرار ترجیح داد و به سمت در خروجی هجوم برد!



نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#80
کجا؟
تو توالت دخترونه متروکه


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.