رابسورولاف VS زرپاف
پست دوم
اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینان خرمن سخن دانی و صرافان سر بازار معانی و چابک سواران میدان دانش توسن خوش خرام سخن را بدینگونه به جولان در آورده اند که
اهم اهم
داشتم میگفتم. اره دیگه کلا اینگونه در اثار آمده که رابسورولافیون هر یک چونان دانه های غلتان شن در طوفانی به جای گریختند و اما القصه:
درِ اتاق چوخه بازرسی را کوفته و وارد شد گربه سرش را از روی میز بلند کرده و از نک پا به صورت افولی شروع به بر اندازی شخص وارد شده میکند.
-میـــــــو ای کاش گونی رو از سرم برنمیداشتن.
-چیه ترسیدی؟
-میوووووو.
و موهای تن گربه سیخ میشود و دمش نیز هم.
-میووووووو.
بازرس ترنسلیتش را آپدیت میکند . نسخه میوگرام را که توسط بچه راب در آپ استور قرار گرفته است را نصب میکند و آن را روشن میکند.
-میـــ ₠฿¥₭£₢₭$₭₢₮₯₩₨€₥₩௹$ــــــامرلــــنا! تـــو اینجا من چـــــ....؟؟؟
-لعنت بهت بچه اخه اینم شد ترنسلیت؟ این عجق وجقا چیه مینویسه؟
-هی دوگیگ اینترنتتو گرفتی؟
- لعنت بهت😐 کار که نمیکنه تبلیغم داره😐
-میـــــو ـــــاینــــجا چـــ∫$₭₪∣ــــاشریدر!
-چه؟ برو بابا خودم بهتر میفهمم تا این ترنسلیته.
خب جناب گربه عاشق پیشه بگو ببینم این فکر کی بود؟
-میوووو.
شریدر که حسابی عصبی شده بود می خواست نینجا هاش رو خبر کنه که یادش افتاد اینجا پناهگاهش نیست پس فریاد زد!
-این گربه رو ببرید علاف رو بیارببینم!
دو دمنتور وارد شدند و ماچ کنان گربه را از وی دور ساختند.
[ورزشگاه پس از خروج بازرسان و الباقی موجودات زنده]-بچه هـــووو!
-باباهــوو؟
-صدام شنیدن میکنی هـــوو؟
-شنیدنم هـــووو!
-فکر کردن میشم کسی دیگه بودن نشه هـــووو.
-پس بالا رفتن شیم هـــووو؟
-نه از مسیر آمدنمون برگشتن نمیشیم هـــووو.
-پس باید الان چیکار کردن شیم هـــووو؟
-رو به سمت بالا کندن کن هـــووو.
[روی سطح زمین]-اینجا کجا بودن میشه هـــوو؟
-دیگه هـــوو گفتن نشو اون فقط برای توی چاه یا صحرا بودن میشه.
-باشه! اما اینجا کجا هستن میشه؟
-ندونستنم،ولی فکر کردن میشم شبیه به کلیسا هستنه.
-کلیسا چی بودن میشه؟
بلاتریکس که قبلا از رودولف درباره بعضی از کار های سیرازویی ها که رابستن تعریف کرده بود، شنیده بود با به یاد آوردن ضرب المثل چاه دوان دوان به سمت دو چاه کنده شده رفت و شروع کرد به رد شدن از تونل!
-اینجا کجاس؟
-تو اینجا چیکا کردن میشی؟
-اومدم دنبال شما.
-خب، ما تو هاگزمید یا لندن یا دهکده ها و شهر های اطراف چنین جای نداشتن میشیم.اینجا کلیسا هستن میشه.
در همین هین که بچه و بلاتریکس به این. فکر میکردن که کلیسا چیه ناگهان پدر روحانی نزدیک شد.
-فرزندانم برای اعتراف به گناهانتان امده اید؟ من اینجا برای شنا وقت کافی دارم.
و بلاتریکس که فکر میکرد منظور از گناه،همون خطاییه که بخاطرش فرارین!به این فکر کرد که احتمالا اون شخص از طرف وزات خونه است!
-آواداکادورا
-بلا چرا اونو کشتن کردی؟
-باید به تو هم جواب پس بدم؟حالام بهتره بیایید از اینجا بریم بیرون تا به دردسر نیفتادیم.
بلاتریکس شروع به جست و جوی در کرد و در نهایت این بلاتریکس و رابستن و بچه بودن که خارج از کلیسا درمانده به خیابان خالی از جادوگر و پر از ماگل خیره شده بودند.
-باید اعضا رو دور هم جمع کنیم! نمیتونیم همیشه مثل سیریوس بلک فراری باشیم که!حتما راهی هست.
-کریس و سوروس رو اول باید پیدا کردن شیم. چون تکلیف علاف و آتش زنه مشخص بودنه.باید فراریشون دادن شیم.
-خب پس باید ببینیم اون دوتا کجا هستن؟
-بابا من فکر کردن میشیم باید رفتن شده باشن پیش دوستاشون.
-هــــوم کریس پیش تام که رفتن نمیکنه چون لو دادنش میشه.شاید رفته پیشه گاـــــ عام هیچی.
-خب اگر میدونی بگو!
-راستی سوروس که هیچ دوستی نداشتنش میشه.
-اره راست میگیا!
هر سه متفکرانه به زمین خیره شدند که ناگهان بچه چنین لب به سخن گشود!
-باید رفتن بشیم پیش ارباب.
-نــــــه.
-نـــــــــــــــه!
-اما فقط ارباب میتونه اونارو فرا خوندن بشن.
بلاتریکس و رابستن هر دو به فکر فرورفتن. انقدر فرو رفتن که غرق شدن اما باز هم هیچ راهی نبود! ارباب اونا رو میفرستاد به اتاق خداحافظی با مرگخواران!امکان نداشت کمکشون کنه.
[سوروس]سوروس که از معرکه با لباس ماموران وزارتخونه گریخته بود به وزارت خونه رفت و سعی کرد اون هارو با لودادن کل ریز خلاف های رابسورولافیون قانع کنه که براشون جاسوسی میکرده.
-پس که این طور؟
-بله رئیس!من صادقانه به شما خدمت میکردم.
-خیله خب پس صبر کن!
شخص رئیس نام قدم زنان یه سمت در خروجی رفت و روبه سوروس کرد.
-همینجا منتظر باش.
سوروس که متوجه شده بود قضیه بو دار شده لبخند خبیثی زد و تلاش کرد با افکار رئیس ارتباط بگیره! اون موفق شد.
[افکار رئیس]-هاهاها بشین تا نجاتت بدم!الان که فرستادمت ازکابان می
فهمی.خائن ادم فروش خود فروش.
سوروس با شنیدن این حرف ها باید تصمیمشو میگرفت.
با خروج رئیس سوروس وارد جدالی با خودش شد
سوروس ناراحت بود خیلی.
راه پس نداشت و پیش هم!اما با شنیدن صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد فرار رو برقرار ترجیح داد.
نیم نگاهی به پنجره های باز انداخت و بی نیاز پودر پرواز یا هرچیز دیگه مثل خفاشی اوج گرفت و خودش رو به جنگل رسوند.
نیاز به تمرکز داشت. با برقرار کردن ارتباط با ذهن کریس و فهمیدن مکانش از رفتن پیش اون صرف نظر کرد ولی وقتی متوجه شد بلاتریکس و رابستن و بچه با هم هستن تصمیم گرفت خودشو به اون ها برسونه.
با آپاراتی خودش رو به اون خیابون رسوند.
-پس گفتن شدی کریس پیش گابریله؟
-اره درسته!
-و خودت کجا بودن شدی؟
-فعلا وقت این چیزا نیست. باید گروه رو جمع کنیم.
-بلاتریکس درست میگه.
-چطور خبر کردنش بشیم؟
با گفتن جمله بچه،همه باز هم به فکر فرو رفتن.
[اندر احوالات کریس]-گابریل!
گابریل که توی راهرو داشت راه میرفت باشنیدن صدایی که اسمشو صدا میزد متوقف شد و به سر تاته راهروی خاکستری و خلوت طبقه سی ام زندان که تنها صدای جیغ زندانی های دولت چسبندگی سکوتش رو برهم میزد نگاهی دقیق انداخت.
-گابریل!
گابریل دیگه مطمئن بود صدا صدای کریسه.
-کریس؟
-گابریل کمک!
گابریل که نمیتونست به هیچ وجه ناراحتیه کریس رو تحمل کنه تصمیم گرفت کمکش کنه.اما اخه چطوری؟
اتاق گابریل امنیت رو به کریس میداد اما نمیتونست زیاد بمونه.
کریس هم میدونست که باید برگرده پیش اعضا ولی فعلا آب ها باید از آسیاب میفتاد.
کریس تو همین فکر ها بود!کلا کریس جز این فکر ها کار دیگه ای نداشت،نکه فکر کنید براش مهم بود!نه اصلا مهم نبود اما توی اون اتاقی که زندانش شده بود تنها سرگرمیش فکر کردن بود.
[مجمع رابسورولافیون بغیر از آتش زنه و برادران ]-درسته رابستن! باید یکاری کنیم اما چی؟ همه فهمیدن که ما چیکار کردیم!
-تو راه حلت چی بودن میشه؟
-من فکری ندارشتنم!
سوروس پوکر به رابستن خیره شد.
بچه کمی خودش رو روی سر رابستن جا به جا میکنه.
-کاش میشد به گذشته رفتن کنیم.
-حق با توعه چرا زود تر خودمون نگفتیم؟ خب مشخصه چون تنها راهش زمان برگردونه که دیگه وجود نداره.
-باید از زمان برگردون استفاده کنیم! و کریس با گفتن این جمله به فکر فرو میره.
-خودمون هم میدونسیم ببین...
کریس حرف سوروس رو قطع میکنه.
-من دارم.
همه متفق القول -چـــــــــــی؟
-مگه همه زمان برگردونا نابود نشدن؟
-نه سوروس! من یکیشو داشتم.ولی ...
-ولی چی؟
-اون روزی که...اون روزی که تو رختکن دعوا بود... نمیدونم چی شده،گمش کردم!
-تو رخت کن نمونده وگرنه سرو صدا میکرد!پس دست...
-درسته وقتی دست ما نیستن میشه پس....
-دست الافه!
همه با فَک های به زمین افتاده به کریس خیزه شده بودند! این امکان نداشت. حالا نجاتشون بسته به زمان برگردونی بود که در دستان الافه.
-پس باید ازش دزدیدن کنیمش!
-بچه ما خودموتم میدونیم اما مسئله این است که چگونه؟
و دوباره همه در افق به دنبال پاسخ چشم دوختند.
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli