هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸
#71
دوباره اومدیم ارباب!

اینــو برامون نقد میکنین ارباب؟ سعی کردم بدون پیش بردن سوژه یه رول بزنم. رزروم هم بیست دقیقه طول کشید - رول سریع بود.

میشه ارباب؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸
#72
همه مرگخوارا و لرد، ایش گویان به خودشون نگاه کردن...

-

خب... نه همه مرگخوارا.
همه مرگخوارا و لرد به سمت رکسان برگشتن.

- سفید... خیلی... ترسناکـــــــه!

همه به هم نگاه کردن؛ سفید... ترسناک؟ همه خواستن با مشت به پیشونی خودشون بکوبن که صدای گریه بچه، مانع خیلیاشون، از جمله رابستن شد.
- بابا، سفید ترسناک بودن میشه! من ترسناک بودن میشم! من از خودم ترسیدن میشم!
- نه نه بچه، سفید ترسناک بودن نمیشه! منم سفید بودن میشم، ولی خوشگل. سفید خیلیم خوشگلـ... چیز... نه یعنی، سفید خوب بودن... نمیشه ارباب، نمیشه!

رابستن نمیدونست بین رضایت ارباب و بچه ش کدومو انتخاب کنه. بعد از کمی تحمل نگاه های سنگین لرد، گزینه سه رو انتخاب کرد.
- ارباب، این همش همه رو به جون هم انداختن میشه. جنگ نرم همین رکسان بودن میشه...
- یننیشسهدئذتا...

صدا بود، ولی تصویر نبود.

- کجایی، خالی؟
- صداش از توی کیف من میاد ارباب... بیام ببرمش بیرون؟
- نه، سو. همونجا جاش خوبه، میتونه کمی جنب و جوش و تفریح کنه. تو هم تنها بمونی خیلی بهتره.

سو بغض کنان سرشو از پنجره بیرون برد.
همگی نفس راحتی کشیدن. حالا میتونستن به مشکل سفید شدنشون فکر کنن.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۶ ۲۳:۲۸:۱۱

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۸
#73
سلااااام!
سلام لام لام...

آهان... اتاق باید اکو کنه نه من!

درخواست دوئل دو هفته ای داریم با تاتسویا موتویاما و آریانا دامبلدور. تیمی نیست دوئل.

هماهنگ شده.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲ ۲۲:۱۳:۳۴

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... درود بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۸
#74
سلام ارباب. خوبین ارباب؟

بذارین اعتراف کنم ارباب... ما رو ترسونده بودن! ارباب، چتر گذاشته بودن پشت سرمون! با چتر تهدیدمون کرده بودن ارباب!

تازه، فقط همین نیست ارباب، اغفالمون هم کرده بودن! ارباب، شکلاتو جلوی دماغمون میچرخوندن و با بوش وسوسه مون میکردن! نتونستیم مقاومت کنیم ارباب، آخرشم رفتیم ولی هیچی دستمونو نگرفت.

اما یه خبر خوب هم براتون دارم ارباب! من مرگخوار باهوشی بودم، گول وزارت رو نخوردم ارباب! ... چیز...

ارباب... تهدید شده اغفال شده خالی تون رو میبخشین؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
#75
تدریس جلسه اول کلاس ستاره شناسی

-

همه بچه ها با خستگی زیاد روی صندلیاشون نشسته بودن... یا حداقل سعی میکردن بشینن؛ چون اینقدر خوابشون میومد که حتی نمیتونستن بشینن.

- استاد بهمون گفته ساعت چهار صبح بیایم، الان ساعت ششه!
- سر کاریم بابا، جمع کنین بریم!

درست لحظه ای که همه آماده جمع کردن کیفاشون بودن، در باز شد و رکسان که کیسه های سنگینی توی دوتا دستش بود، وارد شد.

- سلام بچه ها!
- سلام پروفسور ویزلی!
- ویزلی چیه بیتربیتا؟ خالیم، خالی!

با نگاهی به قیافه بچه ها، میشد فهمید اصلا راضی نیستن که همون جلسه اول "بیتربیت" خطاب شدن. رکسان که میخواست نشون بده صلاحیت استاد بودنو داره، سعی کرد از دلشون در بیاره.
- خب بچه ها، امروز میخوایم... معجون فضایی درست کنیم!

به بچه ها نگاه کرد، ولی هیچکس هیجان زده نبود. همه یا خواب بودن، یا در شرف خواب. رکسان شیشه معجون رو روی میز زد و همه رو از خواب پروند. بعد خودش با وحشت، ازش فاصله گرفت.
- این معجون با خاک مریخ درست میشه...

یکی از بچه ها، خمیازه کشان دستشو بالا برد.
- ببخشید پروفسور... خالی. خاک مریخ از کجا میاریم؟
- چه سوال خوبی! از مریخ!

سعی کرد بیشتر از این تابلو نکنه که چقد از شرکت یه دانش آموز ذوق زده شده.
- خب... بریم سراغ ساخت معجون... به این صورت.

رکسان یکی از کیسه های توی دستشو، توی پاتیل خالی کرد، خاک قرمزی رو توی پاتیل ریخت و هم زد. کمی بعد، دود قرمزی ازش بلند شد. بچه ها کم کم مشتاق میشدن.

بعد از گذشت چیزی حدود پنج دقیقه، ساعت روی میز زنگ خورد و رکسان کمی از معجون درست شده رو توی شیشه معجون ریخت.
- کی میخواد امتحانش کنه؟

بچه ها با نگرانی به معجونی که در حال قل قل کردن بود نگاه کردن. کسی نمیدونست این معجون چیکار میکنه، پس طبیعتا کسی هم حاضر به امتحانش نبود.

- نبود؟ خب پس، خودم امتحانش میکنم!

رکسان اینو گفت و با ترس و لرز به سمت شیشه معجون رفت و معجون رو تا آخر سر کشید. همه با اشتیاق جلو اومدن تا ببینن چه اتفاقی برای رکسان میفته. خیلیاشون امیدوار بودن اثر کشنده ای داشته باشه تا حداقل یکی از کلاساشون کمتر بشه.

تکالیف:
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#76
تشت پر از تفت


Vs


سریع و خشن


پست چهارم

- آفرین خانوما!

اعضا خوشحالیشونو تموم کردن. ارنی با فرمت به رابین هود که اون ور تر، روی درختی ایستاده بود، نگاه کرد و یه "من خانوم نیستما!" ی خاصی توی چشماش بود. ولی همچنان رابین هود به دخترا نگاه میکرد. از روی درخت پایین پرید و لبخند، به خیال خودش، دختر کشی زد.
- یکی از خانوما نیست ولی خب...

رفتار رودولف گونه ش، دیگه داشت اعصاب دختر سامورایی و کاتاناش رو به هم میریخت. روی نوک پاش، به سمت رابین هود حرکت کرد که درحال بوسیدن دست رکسان بود، پشت سرش ایستاد، کاتاناش رو بالا برد که با یه حرکت کارو یکسره کنه. ارنی هم همه جوره هواشو داشت و بی صدا، با پوشیدن دستکش بزرگی که روی انگشت اشاره ش یه #1 بزرگ دیده میشد، حمایت خودشو از دختر سامورایی نشون میداد که...

- هووووا! هو... غودا!

سامورایی و بقیه، به چارچشم کلاه خود به سر نگاه کردن که برای ابراز وجود، درحال انجام فنون رزمی روی باد هوا بود. وقتی دید بالاخره اعلام حضورش موثر بوده ، سرفه ساختی کرد.
- خب خب خب... نبرد نهایی فرا رسید!
- هه! بیبین پسّر کوجولو! ما جهار تاییم ولی تو جـــــــی؟ یه نفر...

هنوز کری خونی های ارنی تموم نشده بود که چارچشم به کلاه خودش کوبید و پنج نفر پیشش ظاهر شدن. ارنی حرفشو قورت داد و رو کرد به رابین هود.
- چیز... رابین جون... از اینا نداری به ما هم بدی؟
- چرا! فقط با پرداخت 1000 سکه صاحب یک کلاه خود ریست اعضا شوید!

رابین هود با ذوق منتظر واکنش تیم سریع و خشن موند، اما تنها واکنشی که دریافت کرد، نگاه های اعضا به همدیگه بود. توی سر خودش کوبید.
- یادم رفته بود بابت نقشه دادین.
- خب حالا چیکار کنیم؟ نمیتونیم یه چیز دیگه عوضش بدیم؟

رابین هود سرشو از بین دستاش بیرون آورد. میتونست یه چیز دیگه ازشون بگیره. یه چیزی که واسش از هزارتا سکه با ارزش تر بود. نگاهش روی رکسان قفل شد.

- قبوله! اگه برنده بشیم، رکسان مال توئه!

دهن رکسان از تعجب باز موند. ارنی واقعا اونو با یه کلاه خود عوض میکرد؟ ولی کمی که فکر کرد، بردن این بازی برای کل تیم مهم بود. پس سمت رابین هود رفت.
-
- بفرمایید.

نوری به صفحه تابید و کلاه خودی، درست عین مال چارچشم، روی سر رکسان به وجود اومد. رکسان محکم به کلاه خود کوبید و آریانا، تامروپ، و مافلدا ظاهر شدن.

- واقعا منو اونجا تنها گذاشتین؟ واقعا...
- بسه، آریانا، ما الان همه مراحلو پشت سر گذاشتیم! فقط همین یه نبرد مونده!

با شنیدن این حرف از زبون ارنی، همه اعضا آماده نبرد شدن. حتی مافلدا که قصد داشت با یه حرکت منو، دختر سامورایی رو بلاک کنه.
همه گارد نبرد گرفتن؛ سریع و خشن در مقابل چار چشم و گروهش، و رابین هود در وسطشون. نبردی بزرگ... نبردی که قرار بود سرنوشت بازیو تعیین کنه. نبرد بین خیر و شر. اعضا چشم در چشم هم، منتظر دستور رابین هود. همه آماده. رابین هود شمارش معکوس رو شروع کرد.
- سه... دو...
- یه لحظه صبر کنین!

همه به سرعت، با خشونت به ارنی خیره شدن که حالت خفن شروع جنگو به هم زده بود.

- چیز... یعنی... ما فقط کوییدیچ بازی میکنیم.

به محض اینکه کلمه کوییدیچ از زبون ارنی خارج شد، اعضای گروه چارچشم، شروع به لرزیدن کردن. بیت های بازیشون از هم گسیختن و هر کدوم به طرفی رفتن. درست لحظه ای که سریع و خشنی ها فکر میکردن که تیم رقیب رو شکست دادن و گنج نهایی رو برنده شدن و رابین هود فکر کرده بود رکسان دیگه مال خودشه، بیت های اعضای تیم چارچشم، دوباره برگشتن، ولی به صورت اعضای تیم تف تشت!

- شما فکر کردین ما بازیو ترک کرد؟ ما از کوییدیچ نترسید!

سریع و خشنی ها با تعجب به هم نگاه کردن. تف تشتی ها از کجا پیداشون شده بود؟!...

فلش بک به بازی تف تشت علیه ترنسیلوانیا

- حاضرین بریم بترکونیم همرزمان؟
- آررررررره!
- حاضرین؟
- آررررررره!
- پس دینامیتاتونو بردارین برین ورزشگاه!

تف تشتیا دینامیتاشونو برداشتن و به سمت ورزشگاه یورش بردن، به جز سر کادوگان، که از توی تابلو نمیتونست به دینامیتا برسه.
- همرزمان... من...

بووووووووم!

همه اعضا با صورتای سیاه شده، به رختکن برگشتن، فنریر و بلاتریکس و ابیگل سیاه شده هم دنبالشون.

- حتی اگه به من استیک هم بدن، دیگه بازیای شما رو داوری نمیکنم!
- حتی اگه تک تک تارای موهای سرمو هم بکنن دیگه بازیای شما رو داوری نمیکنم! باید پول همه گندایی که بالا آوردینو پرداخت کنین... فهمیدین؟!

فنریر و بلاتریکس با عصبانیت بیرون رفتن. ابیگل وقتی مطمئن شد اون دوتا به اندازه کافی دور شدن، رو به تف تشتیا کرد.
- راستشو بخواین، خیلی کیف کردم و...
- ابیگل!
- نه... چیز... حق کاملا با بلاست! منم دیگه بازیای شما رو داوری نمیکنم!

ابیگل هم با عصبانیت ساختگی بیرون رفت.

پایان فلش بک

- آبرومون رفت که.
- همرزمان... منم بیارین بیرون دیگه!

کریچر که تازه یادش افتاده بود سر کادوگان هنوز توی جیبشه، اونو بیرون آورد. سر نفس تازه ای کشید.
- داشتم توی اون بوی وایکس خفه میشدم. ممنون همرزم.
- اهم اهم...

همه به سمت رابین هود برگشتن.
- چیزه... فقط من نمیدونم کوییدیچ چیه...
- اینکه دوشواری نداره! رکسان؟

ارنی رکسانو به جلو هل داد. رابین هود خودش همه قضیه رو فهمید.
- آووووووووو... خب پس بازی رو شروع کنیم.

مافلدا منوی مدیریتیش رو بیرون آورد و وسایل مورد نیاز کوییدیچ رو ظاهر کرد. سه تا از درختا، یه طرف و سه تای دیگه از درختا در طرف دیگه شبیه حلقه های دروازه شدن. رابین هود با تعجب بهشون نگاه کرد.
- خب... با سه شماره. یک...

اعضا مقابل چشمای متحیر رابین هود سوار جارو ها شدن. کریچر، جارو رو توی تابلوی سر کادوگان فرو کرد.

- دو...

جارو ها مقابل چشمای متحیرتر رابین هود بالا رفتن.

- سه!

توپ ها توی هوا به پرواز در اومدن. رابین هود دستشو روی قلبش گذاشته بود تا یه وقت پس نیفته. هنوز کلی آرزو داشت. هنوز کلی دختر پلیر مونده بود که مخشونو نزده بود...
نمیتونست آسمون رو ببینه و اصلا نمیدونست داره چه اتفاقی میفته. پس از الان به بعد با راوی همراه هستین...

- برو ببینیم بابا، من خودم گزارش میکنم!
بله، بینندگان عزیز، من خورشید خانوم هستم، و مفتخرم از این فاصله، یکی از بی در و پیکر ترین بازی های کوییدیچ لیگ کوییدیچ تابستانه سال 98 رو براتون گزارش کنم. خب، بینندگان عزیز، توپ ها که هرچی منتظر موندن داور کار نابلد اونا رو پرتاب نکرد، پس خودشون خودشونو پرتاب کردن. از اونجایی که این بازی، داور کار بلد نداره، اعضا دارن هر کی به هرکی کار میکنن.

کاپیتانا، همچنان که توپها توی هوا وول میخورن، به هم دست میدن و بازی رسما شروع میشه.

- تابلویی که جارو از وسطش رد شده، توپ رو نگه داشته. سر کادوگان به ملانی استانفورد پاس میده. ملانی به کریچر پاس میده. کریچر به اینیگو...

بله، گزارشگر درست فهمیده بود. تیم تف تشت، کلا به تعیین پست برای اعضا اعتقاد نداشت. هرکس بلاجر نزدیکش میشد، چماق رو از چماق به دست قبلی قرض میگرفت و به بلاجر میکوبید، و به کسی میداد که بلاجر به سمتش میرفت.

- خـ... خب. بله، اعضا همگی با هم به دنبال اسنیچ میگردن گویا... حق هم دارن البته، پیدا کردن اسنیچ بین اون همه شاخ و برگ خیلی سخته.
در طرف دیگه، تاتسویا موتویاما رو داریم که کوافل به دست به سمت دروازه خالی تف تشت حمله میبره! مرلینا، دروازه خالیه! الانه که سریع و خشن گل بزنه و... نه، هر هفت عضو تف تشت، جلوی دروازه ها رو سد کردن.

آریانا خیلی عصبانی شده بود. اون تا اینجاشو خیلی زحمت کشیده بود و نمیخواست توسط یه تیم بی نظم شکست بخوره.
- اعضا، باید یه نقشه بکشیم! یه نقشه...

بووووووووم

کوافل محکم به چماق آریانا خورد و چماقشو انداخت. اما کسی که آریانا رو میشناخت، میدونست اون به هیچ چماقی احتیاج نداره و انداختنش، فقط اونو عصبانی تر میکنه. آریانا، سریعا ماهیتابه ش رو بیرون آورد.

- مهاجمین تیم تف تشت... یعنی، همون کل تیم تف تشت، کوافل به دست به سمت دروازه سریع و خشن حرکت میکنن. هفت تایی به هم پاس میدن و کاتانا رو جا میذارن.

کاتانا هم عصبانی شد. به آریانا نگاهی انداخت که از عصبانیت، دسته ماهیتابه توی دستش له شده بود. به سمت تاتسویا رفت.
- چی میگی کاتا؟ ها؟... آوووو، آره!

کاتانا و تاتسویا به سمت آریانا رفتن و نقشه شونو باهاش در میون گذاشتن. تا موقعی که اونا بخوان توی نقشه هماهنگ بشن، تف تشتیا گل اول رو زده بودن.

- گل اول به نفع تیم تف تشت!

رابین هود مات و مبهوت بالای سرشو نگاه میکرد. نمیدونست داره چه اتفاقی میفته. تنها چیزایی که میدونست، این بود که اون داور یه بازیه... و دوم اینکه رکسان دیگه توی بازی نیست!

- اهم... گل اول به نفع تیم تف تشت. ... میگم گل اول به نفع تیم تف تشت!

خورشید یادش اومد که رابین هود از اون فاصله نمیتونه صداشو بشنوه. سعی کرد یه جور دیگه بهش بفهمونه.

- اوخ... سوختم!

رابین هود یه برگ جلوی صورتش گرفت. خورشید خوشحال شد و ادامه بازی رو گزارش کرد.
- اصلا معلوم نیست این دروازه بان سریع و خشن کجا غیبش زده... خب، تف تشتیا دوباره همگی یه بلاجر رو رد میکنن که... اوخ! درد داشت!

گزارشگر، خورشید، دردشو حس نکرده بود، اما دلش هم نمیخواست یه ماهیتابه، با قدرت توی سرش کوبیده شه.
- خب... بله. بازی بدون داور درست و حسابی همین میشه دیگه.
دوباره اعضای تف تشت، با عصبانیت، همگی با هم دنبال اسنیچ میگردن، غافل از اینکه تامروپ، با سرعت و کوافل به دست، به سمت دروازه شون هجوم میبرن... و اوه! دوباره همگی با هم راه دروازه رو سد کردن... چی؟

صدای تام از توی کیفی که مروپ جلوش بسته، به گوش میرسه.
- بهتون دستور میدیم برین عقب بذارین ما گل بزنیم!

تف تشتیا به هم نگاه کردن... و همه راه دروازه رو باز کردن، به جز سر کادوگان.
- همرزمان دامبلدور، رزمندگان ارتش سپیدی...

بووووووم

کوافل محکم به جاروی تابلوی سر کادوگان خورد و اونو چند تیکه کرد. سر که الان چیزی نداشت روش بمونه، روی زمین افتاد و صد تکه شد. تف تشتیا عصبانی تر شده بودن.

- حالا در طرف دیگه، آریانا رو داریم که به بلاجر ضربه... نمیزنه، ولی داره دنبال دروازه بان تیم میگرده.

کمی اونطرف تر، روی درخت، لا به لای شاخ و برگ درخت

- دیدی چی با خودشون آوردن اسنیچ؟! تابلو! اسنیچ... تابلو آوردن! میفهمی چی میگم؟!

اسنیچ خودشو به نشونه تایید تکون داد و برای آروم کردن رکسان، یکی از بال هاشو روی شونه رکسان گذاشت.

- رکسان؟ کجایی تو؟ دروازه رو ول کردی به امون ارباب؟ پاشو بیا سر پست...

دهن آریانا با دیدن اسنیچ و رکسان در کنار هم، باز موند. سعی کرد بدون اینکه اسنیچ بفهمه، از رکسان بخواد بگیرتش...

- ها؟ تو جیب جا میشه؟ وایسا وایسا... جانداره؟ خب... پرواز میکنه؟... آها! اون تابلو ترسناکه ست!
- نه احمق، اسنیچه! اسنیچه رو بگیر!

رکسان به اسنیچ نگاه کرد. اسنیچ هم التماس آمیز به سمت رکسان برگشت.

- آخه... من که جستجو گر نیستم.
- داور که اینو نمیدونه! بگیرش میگم... برد این بازی خیلی مهمه!

رکسان دلش نمیومد به اسنیچ خیانت کنه. اونا بیست ثانیه لذت بخش رو با هم گذرونده بودن و درمورد ترساشون صحبت کرده بودن... اما اون به پولا نیاز داشت... یا حتی رابین هود! با داشتن رابین هود در کنارش، میتونست بارها بازیکنا رو منحرف کنه و پولاشونو غارت کنه. پس به سمت اسنیچ یورش برد و... از روی درخت افتاد! اسنیچ جاخالی داد. فهمید دیگه نباید به هیچ بازیکن کوییدیچی اعتماد کنه. اما همچنان که قهر کرده بود و با قهر میرفت، متوجه نشد که کریچر اونو دیده.

- این بازی تبدیل به جنگ شده! تاتسویا با یه چرخش هوایی و یه لگد در ادامش، ملانی رو از روی جارو پایین میندازه. تام و مروپ هم که همچنان توپ رو از یه طرف وارد دروازه میکنن و از طرف دیگه میگیرنش و دوباره وارد دروازه میکنن... گل هفتم... هشتم...

و با هر عددی که میگفت، اشعه ای رو روانه رابین هود میکرد و رابین هود مجبور میشد برگ های بیشتری جلوی خودش بگیره تا نور خورشید، چهره جذاب و دختر پسندش رو خراب نکنه.

- و حالا کاتانا وارد میشه و اوه! گلدون رو از وسط نصف میکنه! و...
- کریچر گرفتش! کریچر اسنیچو گرفت!

کریچر راست میگفت. اسنیچو گرفته بود.
رابین هود از خوشحالی کریچر و هو کردن سریع و خشن فهمید باید یه کاری کنه... که با اشاره آریانا به رکسان، فهمید.
- سریع و خشن برنده ست!

فریاد سریع و خشنی ها به هوا بلند شد. هیچکس نمیتونست هیچ مخالفتی بکنه. رابین هود ادمین بازی بود. تف تشتیا با نارضایتی، بند و بساطشونو جمع کردن و از بازی بیرون رفتن.

رابین هود طی مراسمی، کیلد طلایی رو تحویل سریع و خشنی ها داد.

- خب... الان دیگه میتونیم خارج شیم. همتون صندوق رو بگیرین...

همه صندوق رو چسبیدن، به جز رکسان.
- من میمونم. شما برین.
- آوووو.... شما چقد به هم میاین.

اعضا صندوق رو لمس کردن و با صدای پاق بلندی ناپدید شدن.

وقتی بیدار شدن، هنوز توی جنگل بودن. نمیدونستن هنوز توی بازین یا نه. آریانا برای امتحان، تکونی به چوبدستیش داد.
- اکسپلیارموس!

و همه درختای جنگل آتیش گرفتن!

- خوبه. بریم اتوبوسمو پس بگیریم.
- بریم.

و اعضا رفتن.
بله. خواننده های پست فهمیدن سوختن آمازون خود به خودی نبوده.

بیرون از بازی، خونه پیرزن

- رکسان مامان شوهر کرد. یکی پیدا شد اومد گرفتش بلاخره.

تام اصلا دوست نداشت مامانش کسی رو "مامان" صدا کنه.
- ما دیگه کوییدیچ دوست نداریم. دیگه نباید کوییدیچ بازی کنی مامان.
- چشم پسرم...

چشمای ارنی، با دیدن اتوبوسش که هنوز همونجا گذاشته بود، برق زد.
- هی، اون اتوبوسم...
- اتوبوس من.

ارنی به پیرزن نگاه انداخت که یهو از پشت سرشون ظاهر شده بود. صندوق رو از دختر سامورایی گرفت و تا جلوی صورت پیرزن بالا آورد.
- ببین، ما پولتو آوردیم. حالا باید اتوبوسمو بدی دیگه.

پیرزن صندوق رو گرفت. کمی بالا و پایینش کرد، تکون تکونش داد، و بعد به اعضا برش گردوند.
- خیر. الان با این، فقط میتونین در اتوبوس رو بخرین. دلار رفته بالا.
- دلار؟ اتوبوس من چه ربطی به دلار داره آخه؟
- همه چی به دلار ربط داره فرزندم.

اعضای تیم، همه سر خورده شده بودن. هیچکدوم حاضر نبودن به هیج قیمتی به اون بازی برگردن.

- خیلی خوش گذشت ارنی سان.
-

ارنی به اعضا نگاه کرد که یکی یکی از دورش پراکنده میشدن. این همون بردی نبود که همیشه میخواست.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۱۰:۳۹
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۱۸:۳۳
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۴۴:۴۷

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#77
کِی؟ وقتی دار فانی را وداع گفت.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سلام بر لرد شکلاتی ... درود بر چتر صورتی
پیام زده شده در: ۶:۳۱ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#78
ارباب جدید!

چتر آخه؟ اونم از نوع صورتیش؟ میدونم ارباب باید ترسناک باشه، ولی تا این حد آخه؟

خیلی سعی کردم نیام و خودمو در معرض خطر چترهای صورتی قرار ندم، اما... ارباب جدید، بوی شکلاتتون هر جا رفتم میومد! کلی نشستم فکر کنم که چیکار کنم، کلی مغزم کار کرد، تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدم که از در پشتی بیام تا با چتر صورتی رو در رو نشم.

ارباب، شکلات دارین؟
ارباب، میشه چترتونو اون ور تر بگیرین؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۸
#79
- بابا، برای منم یکی از اون علامتای شوم زدن میکنی؟
- نه بچه، تو هنوز کوچیک بودن میشی. بیا این شکلات...
- من شکلات خواستن نمیخوام... من علامت شوم خواستن میخوام.
- یا روح ارباب، دوباره شروع شد!

* کمپانی خواهران و برادران ویزلی ( به جز رکسانشون ) تقدیم میکند *

مگامایند در نقش رابستن لسترنج
بچه مگامایند در نقش بچه رابستن زاده اصل
دافنه در نقش گابریل
مستخدم در نقش مستخدم

در:
بچه معاون!


همهمه ای از بیرون شنیده میشه. دوربین، اتاق خالی ای رو نشون میده که بعد از چند ثانیه، رابستن، درحالیکه دست بچه رو گرفته، وارد میشه.
- بازم که آبرومو جلوی مرگخوارا بردن کردی که!
- نه بابا، اشتباه کردن نکن. من هیچوقت جلوی همکارام، آبروی بابامو بردن نمیکنم.

رابستن، سیامک انصاری طور به دوربین خیره میشه. بعد از چند بار پلک زدن، به بچه خیره میشه که الان، همچنان که گریه میکنه، به پاهاش لگد میزنه. رابستن بچه رو بلند میکنه و روی یه صندلی میذاره.
- نگاه کردن کن بچه...

هنوز سر نصیحت رو باز نکرده که تلفنش زنگ میخوره.

- یه لحظه صبر کردن کن بچه... الو؟

رابستن بیرون میره و بچه، اخم میکنه و دست به سینه میشینه. وقتی دیگه رابستن کاملا از اتاق خارج شد، صدایی توجه بچه رو جلب کرد.
- پیست... پیست، با تو ام!
- با من؟

صاحب صدا به سر خودش میکوبه. بچه میفهمه که جواب پیست آهسته رو باید آهسته جواب داد. سرشو به نشونه مثبت تکون میده و آروم تر صحبت میکنه.
- باشه، باشه. چیکارم داشتن داری؟

صدا همچنان زمزمه کنان ادامه میده:
- آیا پدر شما، شما را کودک فرض کرده؟
-
- آیا از دست پدر خود خسته شده اید و میخواهید به او نشان دهید که قدرتمندید؟
-
- پس به وزیر ملحق شوید و یک دستگاه صندلی معاونت جایزه بگیرید!

بچه جیغی از سر خوشحالی میکشه و توی بغل گابریل میپره و دو نفر، با صدای پاق بلندی ناپدید میشن.

صفحه سیاه میشه و عبارتی به نمایش در میاد.

فردای اون روز - وزارت سحر و جادو

صفحه کم کم روشن میشه.
دوربین، دفتری رو نشون میده که دیواراش از برچسبای باب اسفنجی پوشیده شده، یه تلفن طرح باربی هم روی میزش قرار داره و یه بچه، پشت میز دیده میشه، که با وجود اینکه چند تا کتاب قطور روی صندلی گذاشته، هنوز قدش به میز نمیرسه و برای اینکه دستاش به میز برسه، سر پا ایستاده.
در کوبیده میشه و بچه که در حال بازی با اسباب بازیاشه، سریع اسباب بازیاشو زمین میندازه، تلفنشو بر میداره و طوری وانمود میکنه که انگار با شخص مهمی پشت تلفن صحبت میکنه.
- یه لحظه صبر کردن کنید جناب مدیر... بله؟

لای در کمی باز میشه و مستخدم با ترس و لرز وارد میشه.
- سـ... سلام... جناب معاون... میتونم وقتتونو بگیرم؟..
- نــــــه! بابا اینا میخوان وقت منو گرفتن بشن!

بچه تلفنشو توی صورت مستخدم میندازه و صورت مستخدم اندازه ارتفاع تلفن، میره داخل.
- جهت امور اداری بود قربان! خانم وزیر تشریف ندارن، گفتن بدیم معاونشون امضا کنه.
- این که وقت گرفتن نبودن میشه. خدمت به مردم بودن میشه!

مستخدم با خودش فکر میکنه که این بچه این حرفا رو از کجا یاد گرفته... اما از صدای اکو شده خودش میترسه و به لرزه میفته. فوری حرف زدن با خودشو قطع میکنه و با چهره له شده وارد میشه و برگه ای رو دست بچه میده.

بچه از میز بالا میره و روش می ایسته. با قیافه جدی، عینکی رو از توی جیبش در میاره که خیلی براش بزرگه. و برگه رو ور انداز میکنه، طوری که انگار عمیقا در حال خوندنشه، و با دست دیگه ش، سعی میکنه عینک بزرگ رو نگه داره. هر چند ثانیه یه بار، سرشو به نشونه مثبت تکون میده که انگار کاملا هر کلمه رو با عمق وجودش درک میکنه. بعد از چند دقیقه، برگه رو به مستخدم بر میگردونه، عینکشو در میاره و دوباره سر جاش، یعنی روی صندلی بر میگرده.
- امضا کردن نمیکنم.
- جسارتا... چرا قربان؟
- خانم وزیر گفتن کردن چیزی که نمیدونم چی نوشته، امضا کردن نکنم.
- خب... جسارتا قربان، اگه براتون بخونمش چی؟
- اون وقت شاید لطف کردن شده و امضا کردن بشم.

مستخدم گلو صاف میکنه. با خودش میگه این کارا اصلا وظیفه اون نیست که... اما صدای اکو شده خودش هر لحظه ترسناک تر میشه. پس دیگه با خودش حرف نمیزنه. برگه رو بالا میگیره، صداشو صاف میکنه و شروع میکنه به خوندن:
- طرح نظافت خیابان های کشور از آلودگی ها...

بچه دوباره عینک بزرگ و سنگینشو به چشم میزنه و سعی میکنه با یه دستش نگهش داره.
- به نکته خوبی اشاره کردن کردین جناب، فقط منظورتون از آلودگی ها، چی بودن میشه؟
- خب... همونی که با تی و وایتکس و این چیزا تمیز میکنن دیگه. آشغال.
- منظورتون از آشغال چی بودن میشه؟

مستخدم تا آخر ورقه رو نگاه میندازه. درحالیکه صداش میلرزه، به بچه نگاه میکنه.
- خـ... خب... ننوشته. فقط نوشته یه عده رفتگر بریزن به جون خیابونا آلودگیاشو جمع کنن و جامعه رو از بند آلودگی ها آزاد کنن.

از پشت عینک بچه، چشمای پر از شیطنتش دیده میشن. بچه دوباره به سختی روی میز میاد و روش می ایسته.
- خب... خودم میدونم منظورشون چی بودن میشه. فقط چیزایی که من گفتن میکنمو اضافه کردن کن، بعد من امضا کردن میکنم!

بچه از سمت دیگه میز خم میشه و از توی کشوی میزش، یه مداد شمعی در میاره و به مستخدم میده.
- خب... اضافه کردن کن. رفتگر مساوی بودن میشه با مامور آزکابان، و آلودگی مساوی بودن میشه با پدر و مادر. گفتن بشین بریزن پدر و مادرا رو جمع کردن بشن و جامعه کودکان رو از بند پدر و مادر آزاد کردن کنن!

ترس و وحشت مستخدم، کم کم از بین میره و چهره شاد و بشاشی جاشو میگیره. سریعا مداد شمعی رو از بچه میگیره و اصلاحیه های بچه رو وارد میکنه. بعد مداد شمعی رو به بچه میده. بچه هم با لبخندی گوشه لبش، در حالی که همچنان با یه دستش عینکشو نگه داشته، پایین برگه رو خط خطی میکنه.

وقتی مستخدم برگه به دست از در خارج میشه، دوباره صدای اکو شده ش میپیچه:
- وقتی مامان باباها از جامعه جمع بشن، دیگه من مجبور نیستم بیام سر کار! دیگه میتونم صبح تا شب لم بدم توی خونه! دیگه نمیخواد درس بخونم! دیگه...
- این صدات دیگه داره رو مخم راه رفتن میشه! سریع رفتن کن تا نگفتم تو رو هم به لیست آلودگی ها اضافه کردن کنن!

مستخدم عمق فاجعه رو درک میکنه، سخنرانیش برای خودش رو تموم میکنه و فقط به خنده های شیطانی اکتفا میکنه.

در طرف دیگه، بچه، روی میزش دراز میکشه و لبخندی میزنه. ابری توی هوا و بالای سرش تشکیل میشه. بچه خودشو توی اون ابر میبینه که بدون دخالت باباش، تونسته مرگخوار بشه و همچنان که سعی میکنه قهقهه های شیطانی سر بده، چند تا طلسم به سمت چند مشنگ پرتاب میکنه.
- ای وای، پس کی صبح شدن میشه؟ شاید باید کاری کردن بشم که روزا رو کوتاه تر کردن بشن.

یه فکری به ذهنش میرسه. سعی میکنه بشکن بزنه ولی نمیتونه. فقط صدای فرت نامید کننده ای از انگشتاش شنیده میشه.
- اگه خوابیدن بشم، زودتر صبح شدن میشه!

با این فکر، خم میشه دوتا از کتابا رو از روی صندلی برمیداره. روی یکی از کتابا دراز میکشه، یکی دیگه از کتابا رو باز میکنه و به جای پتو روش میذاره، عروشکشو توی بغلش میذاره و کیفشو سمت خودش میکشه که بذاره زیر سرش، که صدای خش خش کاغذی به گوشش میخوره. کیفشو باز میکنه و نامه ای رو از توش بیرون میاره:
نقل قول:
سلام بچه!
یه خبر خوب برات داشتن میشم!
ارباب بهم زنگ زدن کرده بود، گفتن میشه تو به عنوان مرگخوار آموزش دادن بشی!
هر وقت آماده شدن شدی، اومدن کن پیشم تا رضایت نامه تو برات امضا کردن بشم، چون بدون رضایت نامه نمیشه. چون نمیدونستم کجا دنبالت گشتن بشم، وقتی گابریل اومدن کرد دنبال کیفت، اینو گذاشتن کردم تو کیفت.

قربونت شدن بشم بابایی.


حالا بچه با قیافه سیامک انصاری طور به دوربین خیره میشه. باید برگه رو پس بگیره. میخواد از روی میز پایین بپره که در باز میشه و مستخدم میاد تو.
- جناب معاون، برگه رو تحویل دادم... و مسئولین عجیب به سرعت شروع کردن به جمع کردن مامان باباها... جناب معاون، یه یارو آبی رنگی رو آورده بودن، عجیب منو یاد شما مینداخت. میگفت منو ول کردن بشین! شنیدین جناب معاون؟ ول کردن بشین! هار هار هار. ... جناب معاون؟

خنده مستخدم روی لبش خشک میشه. ولی جناب معاون گوش نمیده. با حسرت به پنجره خیره شده. اونقد نامه توی دستشو کشیده که پاره شده. مستخدم میفهمه که اوضاع خرابه.
- بانو... من... کار دارم... چیز...

و فلنگ رو میبنده. همزمان با فرار مستخدم، دوربین سیاه میشه، و آهنگ تیتراژ پخش میشه.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۹ ۲۱:۴۷:۰۳
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۰ ۱۱:۰۰:۱۷
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۰ ۱۱:۴۹:۵۱

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#80
-
- چیکار میکنی؟! الان باید دنبال جـ... ارباب بگردی!
- دارم میگردم دیگه!
- تو لیوان؟
- اهم... بلا... گیر کردم، میشه درم بیاری؟
- چرا که نه! الان درت میارم...

تــــــــق

بلاتریکس لیوان شیشه ای رو جوری زمین زد که از لیوان، چیزی جز چند تا سلول نموند.
- تو لیوان دنبال ارباب میگردی؟ من پدرتو در میارم!

رکسان به این نتیجه رسید که یه طلسم بلاتریکس، خیلی ترسناک تر از یه قلم پره. بلاتریکس که از وقتی خبر مردن اربابشو شنیده بود، خیلی احساساتی و حساس شده بود و تقریبا دیگه هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت، دنبال رکسان میدوید و با هر قدم، طلسمی روانه رکسان میکرد.

- توی لیوان نمیگشتم بلا، داشتم توی یخچالو میگشتم!
- اون وقت ارباب باید بره توی یخچال بمیره؟ به ارباب توهین میکنی؟ کروشیو!

رکسان سعی کرد از طلسم بلاتریکس جا خالی بده، به پشت سرش نگاه کرد و متوجه نشد رودولف داره وارد آشپزخونه میشه، و محکم بهش برخورد کرد.

- آخ... ساحره با کمالاتی مثل تو...

حرف رودولف ناتموم موند چون همون لحظه، یکی از طلسمای بلاتریکس بهش برخورد کرد و کمی وقت برای رکسان خرید تا فرار کنه. بلاتریکس همچنان که دنبال رکسان طلسم میفرستاد، چشم غره ای به رودولف رفت که: بعدا حساب تو یکی رو هم میرسم!

- هوریس؟ کجایی هوریس؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.