هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۰
#81
خب من طبق معمول مثل بچه ادم رو درسم بودم و داشتم تو راهرو های هاگچارتز را میرفتم که خیلی اتفاقی دیدم در اتاق فلیچ بازه. منم اینور نگاه کردم، اونور دیدم، هیچکی نبود ما هم چشم فلیچ غافل دیدیم و رفتیم تو اتاق خلاصه بگم اتاق فلیچ و زیرورو کردم و بالاخره ی چیز بدرد بخور دیدم، زمان برگردان.
سریع زمان برگردان رو برداشتم و در رفتم به سمت خوابگاه
والا منم که بلد نبودم چجوری با زمان برگردان کار کنم همین نوعی یک چند ده باری پیچپندمش و تو یک نوری غرق شدم نیم ساعت داشتم جیغ میزدم بعد یک دفعه دیدم عه کنار دریاچه هاگوارتزم رفتم دیدم و با بدترین و عجیب‌ترین و حال بهم زن ترین صحنه زندگی ام روبرو شدم... مامان بابام دیدم که ردا هاگوراتز رو پوشیده بودن و کنار دریاچه داشتن حرکات عاشقانه انجام میدادم... منم نزدیک بود بالا بیارم و فقط همین نوعی عقربه زمان برگردون ورخوندم تا بتونم برگردم
خوشبختانه تونستم با یکم ایرادات فنی برگردم به زمان خودم پژمان برگردون رو عین ادم گذاشتم سر جاش



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۰
#82
کرج، البرز، قلعه آغشت

زندگیش تغییر کرده بود اون دیگه آدم قبل نبود. از روی تخت بلند شد کمی تامل کرد پیراهنش و رو به تن کرد، نوبت شلوار شد و بعد کت، امروز رنگ آبی فیروزه ایی انتخاب کرده بود که تنش کنه، چکمه های مشکیش رو پاش کرد و رو به آیینه موهای لختش رو با دست حالت داد.
چشمان سبزش در آیینه برق میزد و اخمش اونو از هر روز جذاب تر میکرد.
چشمش به بالکن افتاد وارد بالکن شد تمام جنگل و چند تا خانه به چشم می‌خورد، خانه ها ساده بودن ولی کسی از اسرار این خانه ها خبر نداشت و نمیدونستند وسط جنگل چکار میکنند.
از پشت سر صدایی اومد، هریس! خدمتکار پیر که در اون قلعه خدمت میکرد.

- آقا!
_ بله!؟
_ صبحونه آمادس.
_ امروز روز عجیبه!
_چطور؟
_ احساس میکنم یکی نیاز داره به من.
_ آقا! امروز نمیرین سر قبر پدرتون؟ احساس میکنم نیاز دارین آخه قبلا چنین چیزی نگفتین؟

نفسی کشید و جواب هریس رو داد.

_ میگی مریض شدم؟
_ خدا نکنه آقا! فقط گفتم شاید دلتون تنگ شده باشه.

کمی تامل کرد و باز جواب هریس رو داد.
_ باشه بریم.
_صبحونه؟ اما براتون صبحونه کنار گذاشته.
_ باشه بعد صبحونه میریم.

جنگل

داخل جنگل فقط دو قبر وجود داشت، به نام های الینا اندرسون و محمد بشیر .

_ پدر؟ صدام رو میشنوی؟ ببخشید که نتونستم بیام چند روز!

با شوق خاصی رو به قبر الینا کرد.

_ سلام مامان خوبی؟ چخبر زیبا رو!منو ببخش چند روزیه خیلی تو فکرم.

ناگهان صدایی آشنا از پشت میاد.

_ چه فکری؟

علی سریع بر میگرده و نگاه می‌کنه، اون الینا بود کنار محمد بشیر. علی با خوشحالی زیاد و ذوق:
_ مامان! بابا!
_ پسرم ما تو فکر تو هستیم همیشه، تو ذهن تو، به ندای ذهنت گوش کن میان سراغت به زودی.
_ ب با بابا...

کتابخونه

رون پس از گفتن جمله آخر پشت هری قایم شد تا از دسترس هرمیون و کتاب سنگینش دور باشد.





ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۴۰۰/۱۰/۲۶ ۱:۳۷:۰۸
ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۴۰۰/۱۰/۲۶ ۱۲:۵۳:۲۰


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۰
#83
خلاصه:
هري پاتر در نزدیکی دریاچه با روحی به اسم جورجی ملاقات کرده و روح برای آزادی از دنیای زنده ها از هری می خواد که جسد اون رو از توی دریاچه بیرون بیاره و دفن کنه، هری برای رفتن به عمق دریاچه به گیاه آبشش زا نیاز داره. لاتیشیا رندل گفته که این گیاه رو داره ولی در عوضش گردنبند لینی وارنر رو خواسته. لینی حاضر نمیشه گردنبندش رو بده و بعد از تلاش های نافرجام رون و هرمیون و هری برای گرفتن علف آبشش زا از هاگزمید و نویل، آنها تصمیم گرفتند به کتابخونه برن تا از طلسم تبدیل شدن به کوسه استفاده کنند.


هری و رون با شانه های آویزان از کتابخانه خارج شدند.
-ما همه راه ها رو امتحان کردیم، نویل که درحال تنبیه شدنه، آمانو هم گفت نمیتونه علف آبشش زا پیدا کنه...
-هی! چطوره بریم و از انبار اسنیپ بدزدیمش! مطمئنم توی دخمه تاریک و عجیبش حتما پیدا میشه.

هری به صورت هیجانزده رون نگاه کرد و اندکی برای قانون شکنی وسوسه شد.
-اما اگه اسنیپ بفهمه پوستمون کنده ست.‌..
-از کجا...

-شما دوتا بازم به فکر دزدی افتادید؟

رون و هری از جا پریدند و گناهکارانه به هرمیون نگاه کردند.
-اینجوری مشکلاتمون حل میشه هرمیون!
-نخیر، مشکلاتمون دوبرابر میشه. من طلسم سرحبابی رو پیدا کردم... اما خیلی پیچیده ست، اگه یه اشتباه کنیم کله مون بجای حباب توی تنگ ماهی گیر میکنه!

-خب انگار دزدی از اسنیپ کم خطرتره.

هرمیون چشم غره ای به رون رفت و کتابی که در دست داشت را ورق زد.
-یه راه دیگه هم هست، میتونیم با افسون دوبرابر کردن، گردنبند لینی رو دوبرابر کنیم و کپی‌شو برداریم و به لاتیشا بدیم. فقط لازمه چند دقیقه به گردنبندش دسترسی داشته باشیم بدون اینکه ببینه... دزدی هم محسوب نمیشه.

هرمیون جمله آخر را با شک اضافه کرد.
هری به فکر فرورفت.
-شاید این شدنی تر باشه. میتونیم قرضش بگیریم.
-یا برش داریم!... برای مدت کوتاهی.

رون پس از گفتن جمله آخر پشت هری قایم شد تا از دسترس هرمیون و کتاب سنگینش دور باشد.


بپیچم؟


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰
#84
- کتی!
- کتی و کوفت. با من حرف نزن فعلا!


قاقارو، در حالی که شکم گرسنه اش را گرفته بود و سعی داشت ملت پشمالو های گشنه را آرام کند، دمپایی از گوشه ی اتاق برداشت و به سمت سر کتی پرتاب کرد. دمپایی، بسیار زیبا، پای چشم ی کتی خورد و بادمجانی پای چشمش کاشت. قاقارو، نفسش را با ترس حبس کرد و منتظر شد تا کتی هوشیار شود. دخترک ریز نقش، پس از هوشیار شدن، کیسه یخی از یخچال بیرون آورد و با یک دست یخ هارا پای چشمش میفشرد، با دست دیگر، سعی داشت، ماسماسکی که ظهر همان روز خریده بود را روشن کند. پس از چندین ساعت دیگر کار بیهوده و شنیدن صدای شکم پشمالو ها، از جایش بلند شد و ماسماسک جدیدش را درون جعبه گذاشت.
- میرم بدمش تعمیر کار. روشن نمیشه.
- کتی! اول غذای مارو...

در، با صدای شرق، توی صورت قاقارو بسته شد.

- خانم، هیچ شکی نیست. این رایانه رو به شما انداختن. هم سوخته، هم تقلبیه!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰
#85
آلبوس و جیانا در حالی که آب از سر تا پایشان می چکید از دریاچه بیرون اومدن.
-نگفته بودم ... همیشه پرتال اسکورپیوس یه جای دیگه باز میشه.
اما نگاه جیانا جای دیگه ایه. روحی لرزان در حالی که نگران و ناراحته به آنها نگاه می کنه.
-سلام...چی شده؟ ببخشید ما توی چه سالی هستیم؟
-سلام خب فکر کنم سال ۲۰۰۷ ...

آلبوس در حالی که به اطراف نگاه می کرد متوجه چیزی شد.
-وای نه! زمان اشتباهی اومدیم باید پنهان بشیم وگرنه موج های زمانی مکانی عوض میشن.
-آلبوس چک کن ببین الان چه اتفاق هایی داره میوفته از نقشه غارتگر استفاده کن .
-مراقب پوست موز باش!
اما دیر شده بود جیانا با سر محکم به زمین خورد.روح و آلبوس کا تا چند لحظه پیش گیج بودند از خنده روده بر شدند.
-کدوم عقل کلی اینجا موز خورده؟ وایسا این چیه؟یه پلاستیک که توش علف دریاست؟
- جیانا الان چک کردم... وای یکی داره میاد قایم شو!

صدایی از سمت مدرسه شنیده میشه.
-رون ببینم تو علف دریا از کجا گیر آوردی؟
- خب... ما رو دست کم نگیرین

- ای داد اون پلاستیک مال رون بود و حالا...


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰
#86
مارتین موهایش قهوه ای اش را پشت گوشش داد و ارام زیر لب گفت « باورم نمیشه...نباید اون کارو میکردم وای وای وای پرفسور اسپراوت از دستم عصبانی میشه..وایی باعث میشم حداقل 10 نمره از هاپلپاف کم بشه » از روی صندلی چوبی بلند شد،خیلی ارام گفت« به نظرم بهتره به پرفسور دامبلدور بگم » سمت مینروا مک گونگال رفت و جلویش ایستاد و ارام گفت « پرفسور مک گونگال من باید خیلی زود پرفسور دامبلدور رو ببینم » مک گونگال لبخندی زد « مارتین عزیز
همین راهرو را تا ته برو، مطمئنم پرفسور رو میبینی» مارتین لبخند ریزی زد و زیر لب گفت « ممنونم پرفسور » سمت پرفسور دامبلدور دوید و به او رسید « پرفسور دامبلدور خواهش میکنم کمکم کنین» پرفسور دامبلدور لبخندی زد و در جواب گفت « اوه مارتین عزیز..باز اشتباهی وسایل رو جاهای اشتباه گذاشتی؟» مارتین گونه هایش سرخ شد و شروع کرد به تته پته کردن« ب بخشید..پ پرفسور »دامبلدور دستش را داخل جیبش کرد و ساعت کوچکی در اورد « مارتین عزیز
این وسیله زمان برگردانه و ممکنه کاری کنه اینده تغییر کنه پس خوب مراقبش باش» مارتین دست هایش را دراز کرد
و ساعت کوچک طلایی را از دامبلدور گرفت « فقط کافیه عقربه هاشو با سرعت به اون زمانی که میخوای بچرخونی »
اروم انگشتش را روی عقربه گذاشت و سمت «2 ساعت قبل » چرخاند

دو ساعت قبل

مارتین وارد سالن شد و به دور و بر نگاه کرد همه مشغول حرف زدن بودن و کسی به مارتین توجه نمیکرد ارام سمت دراکو
رفت و بمب کوچک را از جیبش در اورد و به جایش یک دانه سیب گذاشت و از انجا دور شد میتوانست بشنود که دراکو
در حال حرف زدن با کراب و گویل است « هی کراب..یمخوام این بمب رو بدی دست نویل یا هری » کراب بلند شد و بدون توجه به شکل بمب اورا برداشت و سمت هری رفت « هی هری اینو بگیر » کراب سیب را سمت هری گرفت و هری با تعجب سیب را از کراب گرفت « چیشده کراب؟! یه دفعه ای مهربون شدی» کراب به سیب داخل دست هری نگاه کرد و سریع از انجا دور شد..و مارتین در حال ریز ریز خندیدن به این اتفاق است


من کسی نیستم که حضورمو به کسانی که برای من اهمیتی قائل نیستن تحمیل کنم.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰
#87
هرمیون، وسط کوهی از کتاب ها نشسته و بود و هر کتابی را که بررسی میکرد، مرتب و منظم، روی کتاب های دیده شده میگذاشت. برخلاف رون و هری، که هر کتابی را میخواندند، به گوشه ای پرت میکردند. تا جایی که مسئول کتابخانه بر سرشان فریاد کشید و هرمیون را با انگشت نشان داد.

- چشم. سعی میکنیم مثل هرمیون باشیم.

کتابدار، چشم غره کنان، آنقدر روی پا ایستاد، که هری و رون، کتاب های خوانده شده را گوشه ای منظم چیدند و به او لبخند زدند.
- اگه یه بار دیگه این وضعو ببینم، دیگه اجازه اومدن به اینجارو ندارین.
- بالاخره رفت. پیرزن سیریش!

هری و رون، نفس راحتی کشیدند و به هرمیون نگاه کردند که داشت خنده های ریزش را پنهان میکرد.

- قاقارو! بپر بیارش!

ناگهان، توپی وسط کتاب های منظم چیده شده افتاد. پشمالوی کوچکی، روی کتاب های روی هم چیده شده پرید و توپ را به دندانش گرفت.

- آخی. هرمیون. ببینش. چقدر نازه!
- میگم... شمام این لرزشو حس میکنین؟

هر سه، سرشان را برگرداندن و با کوه غول آسایی از پشمالو خیره شدند که داشت، به سمت آنها می آمد.

- فرار کنید!


و بعد از دو ساعت، کتابدار آنها را از کتابخانه بیرون کرد و اجازه نداد به جواب سوالشان برسند. مگر کسی باور میکند که پشمالو های کتی، کپی پیس شدند؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰
#88
هری، رون و هرمیون در سرسرا پشت میز نشسته بودند تا صبحانه بخورند. رون و هرمیون مشغول خوردن بودند اما هری فقط با غذایش بازی می کرد. اشتهایش کور شده بود و میلی به خوردن نداشت. جورجی، همان روح نزدیک دریاچه، تمام فکر و ذکر هری را تصرف کرده بود. او می بایست هر طور که می شد جسد جورجی را از آب بیرون می آورد و آن را دفن می کرد؛ حال چه با علف آبشش زا و چه بدون آن. رون و هرمیون نگران وضعیت هری بودند. رون در حالی که با یک دست قاشق حلیم و با دست دیگر بال کبابی را به سمت دهان می برد خطاب به هری گفت:
- هری؟ حالت خوبه؟

هری سکوت کرد و هیچ نگفت. البته نیازی به پاسخ نبود؛ مشخص بود که اینطور نیست. از روزی که آمانو یوتاکا به آنها قول داده بود که از شوهرعمه اش که در کوچه دیاگون کار می کند علف آبشش زا بخواهد، دو روز گذشته بود. هرمیون تمام سرسرا را از نظر گذراند اما اثری از آمانو ندید.

اکثر افراد حاضر در سرسرا صبحانه شان را میل کرده بودند و مانند هری، رون و هرمیون داشتند برای رفتن به کلاس آماده می شدند. اما ناگهان چیزی توجه آن سه را جلب کرد. آمانو با هیجان وارد تالار شد و به سمت هرمیون دوید. گویا بالاخره چاره کار هری را آورده بود.

- سلام هرمیون! معذرت می خوام که دیر شد. تازه امروز جواب نامه‌م اومد.
- سلام. خب؟ یعنی شوهر عمه‌ت می تونه برامون علف آبشش زا بفرسته؟
- متاسفانه نه. اما چیزی بهم گفت که به نظرم می تونه کمک تون کنه.

هری اخم کرده بود و با دقت به حرف های آمانو گوش می داد. آمانو ادامه داد:
- توی نامه ای که امروز برام اومد گفته شده بود که برای اینکه بتونید زیر آب نفس بکشید می تونید از یک طلسم استفاده کنید. طلسمی که انسان رو به کوسه تغییر شکل میده.

هرمیون که تا آن لحظه مانند دو دوستش سکوت کرده بود پرسید:
- توی نامه چیزی راجع به اسم طلسم گفته نشده؟

آمانو اندکی فکر کرد و بعد پاسخ داد:
- چیزی درباره اسم طلسم یادم نمیاد. فقط می دونم که گفته شده بود همچین طلسمی وجود داره.

هرمیون رو به رون و هری کرد و گفت:
- بچه ها، فکر کنم بدونم جوابمون کجاست.

هری و رون هر دو منظور هرمیون را می دانستند...

کتابخانه!


RainbowClaw




پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲:۱۴ جمعه ۹ مهر ۱۴۰۰
#89
ریموند با دیدن فردی که به سمتشان می آمد، دست از شیعه کشیدن برداشت.
آن فرد لینی بود. لینی داشت با آرامش تمام به طرف تام و ریموند پرواز می کرد. او نیز شعار "یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت!" را همانند سرنگ زمزمه می کرد.

تام که حال از ترس، پشت ریموند قایم شده بود و داشت ناخن هایش را می جوید، رو به لینی گفت:
- لن... تو که آلوده به سم نشدی؟

اما لینی در پاسخ به او هیچ چیز نگفت. او فقط سرش را بالا گرفته بود و شعار را یک صدا با سرنگ تکرار می کرد.

ریموند، از ترس و تعجب، دو پای جلویی اش را که بر روی دهانش گرفته بود را رها کرده با ضربه ای شیشه سرنگی را که بر روی زمین بود، شکست.

- ریــــمونـــــد! تو... تو... تو هم آلوده به سم شدی!
تام این را گفت و شروع به دویدن در آزمایشگاه کرد.

ریموند حال تنها شده بود. حال عجیبی داشت. حالش به طوری بود، که انگار داشتند از مغزش تمام اطلاعات قدیمی را که در طول زندگی اش تجربه کرد، بیرون می کشیدند و به جای خاطرات جدیدی را تزریق می کردند.

در درون افکار ریموند

- من کجام؟ اینجا چه خبره؟ نکنه منم چیز خور شدم؟
ریموند با تعجب سوالات بالا را در سیاه چاله ای که صدای بی اندازه اکو می شد، پرسید؛ ولی پاسخی نشنید.
شبح هایی از دور، در نظرش یک به یک پدیدار می شدند، که هر کدام با صدایی آرام، اما ترسیده جمله هایی را زمزمه می کردند.
- ریموند... تو ما رو تنها گذاشتی!
- تو ترسو بودی!
- تو ذره ای انسانیت نداری!


البته ریموند انسان نیز نبود و بنابراین نباید از جمله آخر ناراحت می شد، اما گویا سال ها زندگی در میان انسان ها باعث شده بود، فکر کند او هم انسان است.

شبح ها همینطور نزدیک و نزدیک تر می آمدند، تا اینکه چهره هر کدام واضح شد. آنها ریونکلاوی ها بودند.
ریموند، آرام چند قدم به عقب رفت، تا اینکه دیگر ریونکلاوی ها دست از حرکت برداشتند و مانند اساطیر باستان رو به روی هم ایستادند.
ریموند خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. چرا که صدایی دلهره آور از انتهای صف اساطیر ریونکلاو آمد و دو چشم غول پیکر، در هوا پدیدار شد و بعد از آن یک دهان نیز آمد که لبخندی شیطانی بر رویش نقش بسته بود. آن فرد با دو چشم و ابرو، با صدایی نخراشیده، شروع به صحبت کرد.
- ریموند! خوش اومدی به ارتش من! من تو رو از بند خودت نجات میدم و یکی دیگه می کنمت، مثل دوستات!

بعد از اینکه آن فرد با دو چشم و دهان حرفش را زد، خنده ای شیطانی کرد و سپس یک به یکِ افرادِ حاضر شروع به غیب شدن، کردند و چشمان غول پیکر از بین رفت و فقط دهان ماند، که لحظه به لحظه بزرگتر می شد و به سمت ریموند می آمد، و سرانجام... او را قورت داد.
ریموند با داد و فریاد در یک سیاه چاله ی دیگر فرود آمد، که این بار به جای آمدن افراد، دیوار ها شروع به تغییر رنگ دادند.
آنها همه سبز شدند. ریموند با دیدن این رنگ کمی آرامش گرفت و مدتی نگذشت که دوباره احساس وحشت درش بوجود آمد. ریموند احساس می کرد که دارد تغییر شکل می دهد. که این حسش نیز چندان طولی نکشید و او با سرعتی سرسام آور به جلو رفت و به باغی زیبا رسید. در آنجا عده ی زیادی بودند، که هرکدام شروع به دست تکان دادن، برای ریموند کردند.
- هی آنانیو! بیا باهم الاکلنگ بازی کنیم!
- آنانیو! بیا اینجا... داریم یه دست گل کوچیک می زنیم و تو هم که کرفس هستی حتی می تونی توش بازی کنی!
- آنانیو! کحا بودی تا حالا؟ بیا... بیا اینجا... برای تولدت، چون ابعادمون نزدیک به همه بهت آینه مورد علاقه خودمو میدم! ببخشید یکمی ام دیر شد دیگه...


ریموند یا آنانیوی جدید، آینه را گرفت و در آن به خود نگاه کرد. او دیگر ریموند نبود... حتی گوزنم نبود! او حال یک کرفس بود!

بیرون از افکار ریموند

تام، عیم دیوانه ها در آزمایشگاه می دوید و داد و هوار می کشید و هر چه لوله آزمایشگاهی را که دم دستش می آمد، می شکست. تا اینکه جیغ بنفشی او را به حال خود آورد.
- ایـــنجـــا چـــــی کـــار می کـــنـــی، جاگســن؟!

تام به سمت صدا برگشت. او کسی را آنجا ندید، جزء بانوی خاکستری!
تام جلو رفت و با عجله، ترس و لکنت گفت:
- هلنا! هلنا! اونا... آلـ... ــوده شدن! آلـــوده!

بانوی خاکستری دستانش را روی هم انداخت و گفت:
- چی شده؟ بازم اون سمه که مامان با اون هیس هیسه ساخته، دردسر شده؟ چند بار بهش گفتم با اون نپلکه!

بانوی خاکستری می خواست دستش را به منظور دلداری بر روی شانه تام بگذارد، اما چون او روح بود، دستش از او رد شد و او از دلداری تام صرفه نظر کرد و به حرفش ادامه داد:
- یه راهی برای جلوشو گرفتن هست... اما سخته! خیلی ایثار می خواد! اگه هستی بگم... اگرم نه که...

قبل از اینکه او حرفش را تمام کند، تام با حالتی بغض کرده، گفت:
- دستم به دامنت! تو رو مرلین کمکم کن! من هر چی باشه هستم!

بانوی خاکستری لبحندی شیطانی زد و سپس با دست به لینی و ریموند، که به سمت تام می آمدند، اشاره کرد.

تام با دیدن آنها، عین کسی که انگار آب یخی را بر رویش خالی کرده باشند، دوباره شروع به دویدن و داد زدن و هوار کشیدن، در آزمایشگاه کرد!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۹ ۲:۱۹:۰۹


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ سه شنبه ۶ مهر ۱۴۰۰
#90
کتی، نگاهی به دفترچه اش انداخت.
- یعنی مال چیه؟

طبق معمول هر روز، دفترچه اش را باز کرده بود تا اگر تاریخ مهمی بود، یادش نرود، و داخل صفحه، با برچسب بزرگ کیکی مواجه شده بود. پس به جای اینکه برود به کار هایش برسد، کل روز را در خانه نشست و به برچسب بزرگ کیک، خیره. در کل روز، تنها دوبار از جایش بلند شده بود و آن هم، برای زنگ زدن به دیزی و پلاکس و جرمی. دیزی و پلاکس، هیچکدام چیزی نمیدانستند و جرمی نیز، در دسترس نبود.

- بنظر میرسه تولد یکیه. اما کی؟ ارباب؟ نه! نمیشه. امکان نداره. پلاکس و دیزیم که نه... لینی! نه بابا. سدریک چطور؟ نه... اونم نه... جرمی چی؟

دفترش را ورق زد.
- یادم رفته بنویسم. باید دوباره دقیقشو ازش بپرسم و بنویسمش...

کتی، حتی لحظه هم شک نکرد که ممکن است این برچسب، به معنای تولد جرمی باشد.
- شاید ندونم مال کیه. اما بهتره آماده باشم.

پس، از خانه بیرون زد و پس از خریدن یک جعبه شیرین، ( قاقارو التماس کرد. ) یک کیک تولد، شمع، و یک بسته مداد شمعی یه عنوان کادو.

- مداد شمعی برای کادو دادن خوبه. حتی برای کادو دادن به ارباب!

در راه خانه، بسته شیرینی را باز کرد و پانزده شیرینی خودش خورد و هفده شیرینی، قاقارو نوش جان کرد. از راه دور، کسی را دید که در خانه اش ایستاده و ناامیدانه، زنگ در را فشار میداد. کتی، بدون از دست دادن خونسردی، تا دم خانه جلو رفت و بالاخره توانست چهره ی فرد را تشخیص دهد.
- جرمی! اینجا چیکار...

جرمی، با دیدن کیک و کادو، از خوشحالی فریاد زد و بغل کتی پرید.
- کتی! میدونستم! میدونستم یادته...
- کتی، با شرمندگی، جرمی را بغل کرد. جرمی، تنها کسی بود که تولد هیچکدامشان را، هیچوقت فردایش تبریک نگفته بود.

-------------------------------------------------------------
جرمی عزیزم!
ببخشید بابت تاخیرم. تو همیشه بهترین دوستمون بودی. و بدون، ما خیلی دوستت داریم.
تولدت مبارک!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.