هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶
#91
-نمیخوره! این تولید کننده اس. اصلا مصرف نمیکنه به جان شما.

جواب از بلاتریکس بود که ظاهرا فقط داشت تلاش میکرد هر چه سریع تر نجینی را پس بگیرد. صاحب مغازه لینی را از بالهای ظریفش گرفت و بلند کرد. کمی وارسی کرد.
-خوشگل که نیست...قیافش یه جوریه. شاخکاش پلاسیده و کج و کوله اس. نیشش تیز نیست. رنگشم که تعریفی نداره. براق نیست. این پسره یا دختر؟

لینی طاقت این همه توهین در یک دیالوگ را نداشت.
-من خیلی هم خوشگلم! شاخکام صاف و صوفه. نیشم همچون خنجری برنده اس. برق هم میزنم. خانوم محترمی هم هستم.

صاحب مغازه که ظاهرا از حاضر جوابی و عصبانیت بامزه لینی خوشش آمده بود، نگاهی به نجینی انداخت.
-این جغده زیاد جالب نیست. کمی لوسه! اون شالگردن مسخره رو هم از گردنش باز نمیکنه. به نظرم بهتره پیشنهاد شما رو قبول کنم. پیکسیه رو میتونم بذارم تو قفس و آویزون کنم جلوی در که مشتری جذب کنه. قبوله. اونو بدین. اینو بگیرین!


هکتور به هول هولکی ترین حالت ممکن لینی را به طرف مغازه دار هل داد. که نکند یکهو منصرف شود!




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#92
عینکو بدین لعنتیا...عینکو بدین!

کراب فورا پرید و عینک را برداشت و روی سرش در لابلای موهای فرفری اش نصب کرد!
-زیبا شدم؟

رودولف خوشحال از این که حداقل دستش را عینک میرسد، عینک را قاپید و به چشم بلاتریکس زد. این حرکت غیر عادی از چشم لرد سیاه پنهان نماند!
-رودولف...تو روز روشن چرا عینک زدی به چشمش؟

-ارباب من غیرتی میشم. خوشم نمیاد کسی با زنم چشم تو چشم شه.

قانع کننده نبود. ولی لرد سیاه گرسنه قانع شد.
-حالا چرا اینقدر چسبیدی بهش؟

-اممم...ارباب...از...عشق و علاقه زیاد؟!

رودولف و بلا ناچارا به طرف صندلی های نزدیک لرد رفتند. البته بلا ناچار تر بود! مرده بود به هر حال.
حداقل کاری که رودولف موفق به انجامش شد این بود که بلا را روی صندلی کمی دورتر بنشاند و خودش کنار لرد نشست.

-اوضاع شکنجه گاه چطوره؟

این سوالی بود که لرد سیاه، ناغافل از بلا پرسیده بود!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۶
#93
سوژه دوئل کالین کریوی و ریگولوس بلک: سفر به درون تابلو!


توضیح: نداره!
توضیح نمیدیم...از ذهن خود بهره ببرید!


برای ارسال پست در باشگاه دوئل سه هفته(تا دوازده شب چهارشنبه هشت آذر)فرصت دارید.


زیبا بمیرید!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
#94
-ارباب با این ردای پاره؟

لرد سیاه نگاهی به ردایش انداخت.
-ردای ما پاره نیست که ملعون. بسیار هم شیک و تازه و خوش جنسه. خیلی هم بهمون میاد.

کراب با لرد موافق بود. ولی شلوار چروکش اجازه نمیداد که موافقتش را ابراز کند. کراب همیشه مواظب سرو وضعش بود. خیلی ها سعی کرده بودند عکس او را در حالی که شنلی مندرس به تن یا کلاهی کهنه به سر دارد بگیرند و برای پیام امروز بفرستند. حتی برای این کار کراب را با یک لنگه کفش دنبال کرده بودند، ولی هرگز موفق نشدند. کراب همواره شیک بود...برای همین در آن لحظه شلوار چروکش از نظر روحی بسیار اذیتش میکرد.

-ارباب شما مطمئنین؟ از همین درخت بالا بریم؟

لرد مطمئن بود. با چالاکی ردایش را دور کمرش گره زد و شروع به بالا رفتن کرد.
-یاران ما...ما را تعقیب کنید!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۹ ۲۲:۱۶:۵۹

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
#95
-بریم...نریم...بریم...نریم...

مرگخواران با شنیدن صدای لرد به عقب برگشتند و لرد سیاه را دیدند که در حال فال گرفتن برای رفتن یا نرفتن بود و برای این کار از شاخاک(شاخک ها)، دست ها و پاها و بال های لینی بهره میبرد.
-تا تو باشی برای ما مو نکشی! ما مو داریم آخه؟ کسی که امروز مو بکشه فردا شاخ هم میکشه.

خلاصه آخر فال لرد به بریم افتاد...و این چیزی بود که لرد اصلا نمیخواست!
-ما مایل نبودیم بریم. همش یه مرگخواره دیگه. به فراموشی بسپریمش. کی بود اصلا این؟

مرگخواران دور و برشان را نگاه کردند که هویت شخص غایب را شناسایی کنند.

-ارباب! ارباب! ارباب!
-چیه هکتور؟
-هکتور نیستم ارباب! لیسا هستم. ولی کمی ذوق کردم.
-چیه لیسا؟
-میخواستم بگم فردی که غایبه لایتینا نیست. اون اینجاس. ببینینش.

لرد با بی میلی به لیسا که با ذوق و شوقی بی دلیل دست لایتینا را بالا گرفته بود نگاه کرد.

-برو جلو ارباب ببیننت.

-نمیخواییم لیسا! ما فرمودیم ببینین کی نیست. نه این که کی هست. اصلا هر کی میخواد باشه. ما فکر میکنیم قادریم با غم نبودنش کنار بیاییم. تو همین چند دقیقه ای که نبود اصلا اذیت نشدیم. بیایین به راهمون ادامه بدیم.

مرگخوارا:

لرد سیاه: اه...باشه. میریم تو. تو هر کلبه ای که سرراه لعنتیمون باشه میریم. گیر هر جونوری که توشه میفتیم! هر بلایی سرمون اومد، ده برابرشو سرتون میاریم.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۹ ۱۴:۴۶:۰۹
ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۹ ۱۴:۴۶:۵۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
#96
با سلام و درود به خودت گیبن!


متاسفانه بعد از شروع دوئل، مهلت ها به هیچ عنوان اضافه نمیشن. درخواست های قبلی هم همگی رد شدن.
دلیل اصلیش اینه که قبلا چندین بار تجربه کردیم و فهمیدیم که معمولا طرف مقابل روش نمیشه جواب رد بده. قبول میکنه. ولی ممکنه خودش پستشو با عجله نوشته باشه و یا حتی فرستاده باشه. مهلت دادن به نفر دوم بی عدالتیه.


کشته شوید!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#97
ملت جادوگر نشستند، در حالی که سوسک ها از سرو کول و اقصی نقاطشان بالا میرفت.

ریتا خوشحال از منظره زیبای روبرویش، روی صندلی نشست.
-عزیزانم. مواظب باشین به دستیارای من آسیبی وارد نشه. اگه یه شاخک ازشون کم بشه من میدونم و شماها.

حساب کار دست همه آمد!

ریتا سوت کوتاهی زد و قلم پر کوچکی دوان دوان روی میز پرید و با خجالت پَرَش را مرتب کرد.

-خب. با پَرَک آشنا بشین. همین دیروز درستش کردم. شروع میکنیم. شما همیشه قادر به صحبت با همدیگه نیستین. به دلیل مسافت یا مثلا قهربودن(که اینو پروفسور تورپین بعدا بهتون آموزش میدن). برای ارتباط با اطرافیانتون، گاهی مجبور به نوشتن هستین. نامه نگاری اصولی داره که باید بلد باشین. مثلا این که طرف رو چطوری مورد خطاب قرار بدین. هی...تو...چته؟

بچه ای که ریتا درس را نیمه کاره رها کرده و سرش داد زده بود، سرگرم قر دادن سر جای خودش بود.
-استاد...ببخشید...سوسک...رفت تو...

ریتا اخمی کرد.
-خب اینقدر تکون نخور. فکر نمیکنی شاید بمونه زیرت و له بشه؟ بچه کنجکاو بوده. یه کمی میگرده و خودش میاد بیرون. خب...داشتم چی میگفتم؟ بله! مخاطب قرار دادن! مثلا. فرض کنیم شما الان میخوایین برای لرد سیاه نامه بنویسین. چطوری مخاطب قرارشون میدین؟

بچه ها:


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#98
-تخفیف های ویژه...معجون های فوق العاده...جوایز نقدی و غیر نقدی. بشتابید که داره تموم میشه.

مشتری های اسنیپ نگاه عاقل اندر سفیهی به پسر انداختند که وقتی ما این جاییم و اون جا حتی یه مشتری وجود نداره، چطوری داره تموم میشه؟

پسر فهمید که حربه اش کارساز نبوده. برای همین سراغ پیشنهاد های جذاب تری رفت.
-یک معجون بخر دو تا ببر...نمیبری؟ سه تا ببر...چهار تا...آقا یک معجون بخر ده تا ببر...نشد؟ همون یکی رو هم نخر! ده تای جایزه رو ببر فقط...

پسر واقعا تلاش میکرد. ولی ملت احتیاج به معجون داشتند. معجون واقعی و موثر! برای همین، هیچکس حتی یک قدم از جایش تکان نخورد.

-آقا بیا این طرف. خانوم بیا...هر کی بیاد این طرف، ناهار مهمون پروفسور جیگر. ناهارش خیلی خوبه ها. پُر پَرو پیمون...یه عالمه...

جمعیت حاضر در صف گرسنه بودند. کمی فکر کردند. کمی مردد شدند...و بالاخره حرکت کردند.


ساعتی بعد:


جیگر به صندوق اشاره کرد.
-چی برامون موند پسر؟

-دو نات پروفسور.
-خیلی کمه. بده بذارم تو کیفم گم نشه.

پسر کشو را باز کرد و یک دونات خوراکی از داخلش در آورد.
-همین مونده پروفسور. البته نذارین تو کیفتون. کیف کثیف میشه. همینجا بخورینش.

جیگر در اوج ناامیدی دریافت که تمام سرمایه اش را خرج ناهار دادن به مشتری ها کرده.
-ریسک بزرگی بود. ولی ارزششو داشت. کل مشتریای اسنیپ اومدن این...هی...اینا دارن کجا میرن؟

مشتری ها بعد از خوردن ناهار در حال ترک مغازه بودند.

-مشتری ها! کجا میرین؟

-گفتین بیایین ناهار بخورین. اومدیم خوردیم. نگفتین معجون بخرین که. الانم میریم از مغازه بغلی معجون بخریم. دستتون درد نکنه. ناهار مفصلی بود.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#99
مرگخواران با چهره های مصمم به مقصد بازار آپارات کردند.
یک ثانیه بعد، در محلی شلوغ، پر دود، پر سرو صدا و کلا غیر قابل تحمل ظاهر شدند.

-سیب دارم...آلو...گلابی...انار...
-پارچه های درجه یک...بدو ببر که تموم شد...
-ظروف مسی...ماهیتابه...قابلمه...ملاقه...

با شنیدن کلمه ملاقه، هکتور با چشمانی که از آن ها قلب و ستاره بیرون میزد دوان دوان به سمت صدا به حرکت در آمد که بلاتریکس یقه اش را گرفت و دوان دوانش شروع نشده، تمام شد.

-لووووووووووبیا...چیتی...چشم بلبلی...قرمز...سفید...سبز...

مرگخواران به پیرمرد لوبیا فروش، و پیرمرد لوبیا فروش به مرگخواران نگاه کرد.

-چیه جونم؟ لوبیا بدم؟

مرگخواران لوبیا نمیخواستند. آن ها خواهان تسترال بودند که در سینی مرد لوبیا فروش مشاهده نمیشد.

-ما کجا اومدیم؟
-بازاره دیگه!

چشمان لینی با دیدن آن همه خوراکی که میتوانست پرواز کنان روی همه شان نشسته و آنها را آلوده کند برق زد. رز با عصبانیت برگ های کدر شده اش را پاک کرد.
-نفسم گرفت. اینجا چرا اینقدر دودیه. اینا هم که مشنگن. چرا اشتباهی اومدیم؟ لینی داری چیکار میکنی؟ مگه تو مگسی؟

لینی وز وز کنان در تلاش بود تا وارد حفره های صورت یک مشنگ بشود. لینی با دیدن شلوغی و آلودگی از خود بیخود شده بود. لینی حشره بی جنبه ای به شمار میرفت.
بلاتریکس جلو رفت و بعد از این که نگاهی پر از نفرت به مشنگ انداخت، لینی را در مشتش گرفت و به طرف جمع برگشت.
-این رودولف کجا رفت؟

-الان میاد. داره پارچه قیمت میکنه.
-آخه اون تسترال کل عمرش با پارچه سرو کار داشته؟ رودوووووووووولف!

با فریاد بلاتریکس، رودولف چهار نعل به طرف مرگخواران برگشت و این بار همگی به سمت بازار جادوگری آپارات کردند.



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
-کراب...یه سوالی دارم!
-اگه وقت داشتم جوابتو میدادم. ولی ندارم. پس سکوت کن.
-طی یک سال آینده قصد داری حرکت کنی یا نه.

دو سه ساعتی میشد که وینسنت جلوی آینه بود...و این به این معنی بود که تازه نصف آرایشش تمام شده بود. ولی هکتور این را نمیفهمید.
-من ده تا سوژه دوئل دادم. سوژه پونزده دوئل آینده رو هم دادم. کیفمو گذاشتم رو شونه آریانا که کسی جامو نگیره. تو اتاق لینی حشره کش زدم و درو بستم. کار دیگه ای نمونده که انجام بدم.

کراب رژ زرشکی رنگی را باز کرد و کنار صورتش گرفت.
-لعنتی! خیلی قشنگه ولی منو رنگ پریده نشون میده. تو چطوری سوژه ده دوئل آینده رو دادی؟

هکتور با خوشحالی به دفتر دوئل اشاره کرد.
-پونزده دوئل! سوژه ها رو گذاشتم و گفتم هر کی اومد یکی برداره و مزاحم ما هم نشن. گفتم خودتون بی سرو صدا دوئل کنین.

وینسنت در حالی که با خودش فکر میکرد"لرد پوست هر دومونو میکنه" رژ سرخ رنگش را زد.
-خب...من حاضرم. تو نمیخوای آماده بشی؟ با همین روپوش زشت و کثیف میای؟

هکتور شروع به زدن ویبره های غمگین کرد، که البته هیچ فرقی با ویبره های شادش نداشتند. او به لکه های روی روپوشش افتخار میکرد. هر یک از آنها یادآور معجونی قدرتمند و موثر بودند. هکتور هرگز حاضر به شستن روپوش نبود.
-لباسم عالیه. ارباب هر دفعه منو میبینن دوباره و دوباره بهم افتخار میکنن. بریم؟

کراب قفل بزرگی به در دفتر و باشگاه دوئل زد و هر دو به مقصد قصر مالفوی ها آپارات کردند. سوال های زیادی برای پرسیدن از بزرگترین جادوگر سیاه دنیا وجود داشت.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.