هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#91
سلام پروفسور.
در خواست نقد اين پستو دارم.

مرسي.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#92
شايد واقعا آرتور بايد به حرف هاي مالي گوش ميداد. او خود را ملامت ميكرد كه:
- چرا به حرف هاي مالي گوش ندادم؟ چرا او را به ميان مرگخواران فرستادم؟
چرا هاي بسياري در ذهن او وجود داشت اما براي هيچ كدام از آنها پاسخي نداشت. اگر به حرف هاي مالي گوش ميداد الان نه او را از دست داده بود، نه تازه وارد و يا حتي ميتوانستند با نقشه اي كه مالي كشيده بود دامبلدور را برگردانند. چقدر سهل انگار كرده بود.
به اطراف نگاه كرد. محفلي ها هركدام از شدت گشنگي به گوشه اي از سالن افتاده بودند.
او خود را مقصر اين جريانات ميدانست. پس تصميم گرفت كه خودش هم اوضاع را به حالت اول بازگرداند.
- راستش ميدونم كه همه ي اين مشكلات به خاطر منه. ميدونم كه ديگه هيچي مثل اولش نيست اما... اما نبايد نااميد بشيم. بايد تلاش خودمون رو بكنيم. مطمئنا موفق ميشيم.

با حرف هاي آرتور، محفلي ها جان تازه اي گرفتند. به اينكه وضعيت رو به حالت اول برگردانند اميدوار شدند.
يكي از محفلي ها گفت:
- ما براي برگردوندن اوضاع به حالت قبل آماده ايم هركاري انجام بديم. فقط تو بگو بايد چيكار كنيم؟

آرتور با ديدن اين همه مهرباني خيلي خوشحال شد.
- به نظر من اولين كاري كه بايد انجام بديم اينه كه مالي رو دوباره برگردونيم.

محل مرگخواران:

- واي... چقدر گرمه. اينا چقدر كله پاچه ميخورن! هرچي درست ميكنم بازم ميخوان. انگار سيري ندارن. معلوم نيست چند روزه كه گشنگي كشيدن! :vay:
- آهاي... مالي ويزلي. پس اين كله پاچه ي ما چيشد. از گشنگي مرديم.

مالي زير لب زمزمه كرد:
- كارد بخوره به اون شيكمت! :vay:
و با صداي بلندي گفت:
- اومدم.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۵:۳۴:۰۲

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#93
وندين شروع به نوشتن اسامي بر روي برگه هاي كوچكي كرد. سپس همه ي آنها را درون گوي قرعه كشي ريخت. نفس ها در سينه حبس شده بود. همه منتظر اين بودند كه ببينند اسم چه كسي از درون گوي بيرون مي آيد. رودولف و باروفيو با چشمانشان براي هم خط و نشان ميكشدند. هركس اميد داشت كه اسم خودش بيرون آيد. سرانجام انتظار ها به پايان رسيد. وندين دستش را درون گوي آورد. همه ي چشم ها به سمت برگه بود. بالاخره وندين برگه را باز كرد. جيغ بلندي كشيد و گفت:
- آخ جون، اسم خودم دراومد. خودم واسه ارباب رول ميخونم.

همگي عصباني شده بودند.

با صداي رودولف همگي به سمت او برگشتند:
- خب معلومه كه اسم خودت در مياد. اگه منم دستمو توي گوي ميكردم، مطمئنا اسم خودمو از اون تو درمياوردم.
- نخير، هيچم انطور نيست.
- چرا هست.
- ميگم نيست.
- هست
- نيست
- هست.
...

- بسه ديگه. :vay:

اين صداي ليني بود كه با صداي بلندي صحبت هاي آنها را قطع كرد.
- مگه شماها بچه اين كه هي كل كل ميكنين؟ يكم منطقي باشين.
- اين داره از حسودي...

ليني دوباره با فريادش وندين را مجبود به سكوت كرد.
- گفتم بسه. اصلا يه كاري ميكنيم. هركسي كه نميخواد واسه ارباب رول بخونه، دستشو ببره بالا!

از ميان تعداد انبوه مرگخواران تنها يك نفر دستش را بلند كرد و آن فرد كسي نبود جز... لاكرتيا بلك. ليني با ديدن لاكرتيا به او گفت:
- خب لاكرتيا، تو تنها كسي هستي كه نميخواد واسه ارباب رول بخونه. پس تو بايد اسم يك نفر رو از توي گوي در بياري. اينجوري ديگه كسي نميتونه اعتراض كنه.

به نظر همه اين منطقي ترين راه بود. لاكرتيا دستش را درون گوي كرد و برگه اي را از آن بيرون آورد. مثل بار اول هيچ كس از استرس زياد پلك نميزد و تنها به برگه اي كه در دستان لاكرتيا قرار داشت، نگاه ميكردند. بالاخره لاكرتيا اسم نوشته شده بر روي برگه را با صداي بلندي خواند.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۲:۲۴:۵۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#94
دعوا همچنان ادامه داشت. هيچ كدام دست بردار نبودند. هريك به دنبال سهميه ي خود بودند. بيل كه از همه ي آنها بزرگتر بود ادعا ميكرد كه از اموال آرتور بيشترين سهم را ميبرد. اما، جيني كه تنها دختر خاندان ويزلي بود، به همه چيز فكر ميكرد الا مقدار اموالي كه از پدرش به او ميرسيد. تنها نگراني او از بابت مادرش بود كه در گوشه اي از اتاق نشسته و به عكس همسرش كه بر روي ديوار قرار داشت زل زده بود. جيني هرگز فكر نميكرد كه بعد از مرگ پدر مهربانش، برادرانش كه براي او اسطوره بودند به جان اموال بيافتند. حتي برادر زاده هايش كه روزي بر روي پاهاي پدربزرگشان مي نشستند، الان حرف از ارث و ميراث ميزدند. در دلش ميگفت:
- اين همه بي حرمتي و بي معرفتي از كي شروع شد؟

باورش نميشد كه برادرانش، كساني كه اگر روزي پدر يا مادرشان مريض ميشدند تمام كارهاي خود را رها ميكردند و به والدين خود خدمت ميكردند الان به اين وضعيت افتاده باشند.

تلاش هاي هري براي آرام كردن جيني بي نتيجه بود. درمقابل حرف هاي او نميتوانست چيزي بگويد، زيرا همه ي آنها از روي حقيقت بود. هري تنها يك چيز ميگفت:
- آنها بالاخره يك روزي از كارهاي خود پشيمان ميشوند.

اما حرف جيني اين بود:
- چه زماني پشيمان مي شوند؟ وقتي كه مادرمان را هم مانند پدرمان از دست داديم؟ وقتي كه كاملا يتيم شديم؟

اما پاسخ هري فقط و فقط سكوت بود. جالب اين بود كه رون، كسي كه براي او مانند برادرش بود هم در ميان آن افراد بود و براي گرفتن ارثيه ي بيشتر با برادران خود دعوا ميكرد.

در ميان دعوا صداي دختري كه به خاطر اندوه زياد مي لرزيد به گوش رسيد:
- بسه ديگه. تمومش كنيد. اگه از روح پدرمان خجالت نميكشيد، لااقل حرمت مادرمان را نگه داريد.

از ميان آنها رون با صداي بلندي گفت:
- نگران نباش جيني. حق تو را هم ميدهيم. فقط قبول داشته باش كه هم از ما كوچكتري و هم اينكه تو يك دختر هستي. پس به اندازه ي ماها ارث نميبري.

اشك در چشمان جيني جمع شد. اين همه نامهربانيي از كي شروع شد؟

- چي شد جيني؟

با صداي هري، برادران جيني به سمت او برگشتند. جيني به خاطر ديدن چيزهايي كه حتي تصورش را هم نميكرد از حال رفته بود.

هري به سرعت همسرش را به بيمارستان برد.

رون خود را مقصر ميدانست.

مالي به شدت گريه ميكرد. او ديگر طاقت اين را نداشت كه يكي ديگر از عزيزانش را از دست بدهد.

پس از مدتي جيني آرام آرام چشمان خود را باز كرد اما با ديدن برادرانش با صداي بلندي گفت:
- بريد بيرون. من ديگه برادر ندارم. برادران من همراه پدرم مرده اند. برادران من هميشه مهربان بودند. نگران پدرو مادرشان بودند. حاضر بودند بميرند اما آسيبي به پدرو مادرشان وارد نشود. نه، اينا برادراي من نيستن. هري... خواهش ميكنم اين غريبه ها رو از اتاق من بيرون كن.

همگي خواستند از اتاق خارج شوند اما با صداي چارلي به سمت او برگشتند:
- تو راست ميگي جيني. ما برادراي دوست داشتني تو نيستيم. حق با تويه. ما عوض شديم. جوري كه خودمون،خودمون رو نميشنايم.

پس به سمت برادرانش برگشت و گفت:
- نظر شماها چيه؟ ما همون برادراي مهربان خواهر كوچولويمان هستيم يا نه؟

برادران با شرمندگي به خواهرشان نگاه كردند. خواهري كه با اينكه از آنها كوچكتر بود اما حقيقتي را به آنها گوشزد كرد. اينكه آنها هنوز هم همان خاندان ويزلي هستند.

مالي با محبت به دختركش نگاه ميكرد. دختري كه بارديگر محبت را به خانواده آنها بازگردانده بود.

جيني و برادرانش مانند بچگي دست هاي يكديگر را گرفتند و قسم خوردند كه براي هميشه در كنار يكديگر باشند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#95
تنها كسي كه تغيير نكرده بود كسي نبود جز، جيني ويزلي. او همچنان دختر مغرور آرتور و مالي ويزلي بود. اما از اين وضعيت واقعا خسته شده بود. همه چيز تغيير كرده بود. هيچ چيزي سر جايش نبود. لردسياه كه يك روزي قصد جان هري را كرده بود الان حتي نميتوانست عصباني شود، چه برسد به اينكه بخواهد كسي را بكشد. پس تصميم گرفت كه اين وضعيت را به حالت اول برگرداند. اما نميدانست از كجا شروع كند. كمي فكر كرد. شايد تنها كسي كه تغيير نكرده بود، جيني نبود. فرد ديگري هم بود كه كمتر كسي متوجه او شده بود. هرميون گرنجر، دوست جيني، هم مانند او تغييري نكرده بود. او همچنان به درس خواندن و درست كردن معجون هاي مختلف ادامه ميداد و البته تاحدودي از وضعيتي كه پيش آمده بود، خود را كنار كشيده بود. پس جيني تصميم گرفت كه به ديدن دوست خود برود. بعد از چند روز علافي بالاخره توانست آدرسي از هرميون پيدا كند. بعد از اينكه به آدرس مربوطه رسيد، هرميون را در ميان انبوهي از كتاب ها و وسايل معجون سازي ديد. او آنقدر محو كار خود شده بود كه حضور جيني را احساس نكرد.

- تو هنوزم ياد نگرفتي وقتي ميخواي كار انجام بدي اينقدر سايل دوروبرتو ريخت و پاش نكني؟ اطرافتو مرتب كن. اون وسط گم شدي .

هرميون با شنيدن صداي جيني به پشت سرش برگشت و او را درآغوش كشيد. هر دو از ديدن يكدييگر بسيار خوش حال شده بودند. شايد اگر اين مسايل پيش نمي آمد آنها يكديگر را به اين زودي نمي ديدند.

- تو اينجا چيكار ميكني جيني؟ چه خبرا؟

- راستش يه كاري باهات داشتم.

جيني درباره ي تمامي تغييرات با هرميون صحبت كرد. نظر او هم مانند جيني بود و تمامي حرف ها جيني را تاييد كرد. پس تصميم گرفت كه دراين راه به او كمك كند.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۳:۵۲:۰۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#96
اتاق جلسات:

مرگخواران كه ديگر حرفي براي گفتن نداشتند ساكت شده بودند و فقط به يكديگر نگاه ميكردند. با صداي سيوروس همگي به سمت او برگشتند.
- بهتره كه بريم بيرون. اينجوري ارباب ميتونن در سكوت استراحت كنند.

مرگخواران با اين حرف سيوروس يكي يكي از اتاق جلسات خارج شدند. سپس بلاتريكس با صدايي كه سعي ميكرد بسيار آرام باشد گفت:
- همونطور كه هممون ميدونيم بهترين چيزي كه باعث بهبودي لردسياه ميشه سوپ پيازه. اما ارباب به همين راحتي اون سوپ رو نميخوره.

- خب به نظرت بايد چيكار كنيم؟

- خودمم هنوز نميدونم ولي بالاخره يه كاري ميكنيم. اول از همه بايد سوپو فراهم كنيم و از اونجايي كه ما نميتونيم وارد هاگوارتز بشيم، آوردن سوپ به عهده ي سيوروس.

- باشه. من ميارم. ولي الان مشكل ما سوپ نيست. بايد يه راهي پيدا كنيم كه بتونيم سوپو به لردسياه بديم.

- حالا تو سوپو بيار. واسه اونم يه فكري ميكنيم.

فرداي آن روز سيوروس با يك كاسه ي پراز سوپ وارد شد.
- خب، اينم از سوپ. حالا ميخواي چيكار كني؟

- خودمم نميدونم ولي بايد يه راه حلي وجود داشته باشه.

من يه راه حلي دارم.-

همگي با صداي لوسيوس به سمت او برگشتند.
- مگه الان لردسياه از هميشه ضعيف تر نيس؟

- خوب اره!

- مگه دست و پاهاش نشكسته؟

- خب بازم اره.

- خب ديگه، به راحتي ميتونيم از يكي از معجون هاي خواب آور آرسينوس استفاده كنيم. از اونجايي كه لردسياه از هميشه ضعيف تره معجون خيلي زود روش اثر ميكنه. توي اون زماني كه خوابه ما ميتونيم سوپو بهش بديم.
- اما اگه فهميد چي؟ اون موقع ميخواي چيكار كني؟
- نميفهمه. اون كه خوابه. چيزي متوجه نميشه.
بلاتريكس كمي فكر كرد و در آخر گفت:
- خيلي خب. به آرسينوس بگو معجون خواب آورشو بياره.



ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۳:۰۸:۵۶
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۳:۰۹:۲۷
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۳:۱۰:۰۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#97
آشپزخانه لردسياه:

- ارباب، جون من بيا اين روش مضخرف قديمي پدر بزرگتو كنار بذار. يكمم به فكر من باش. هي آب جوش و فلفل ميريزي روم. خلاصم كن راحت شم.

- رودولف، ما يه سوال از تو داريم. آشپز كيه؟

- وا ارباب! اين چه سواليه كه ميپرسين؟ خب كسي كه غذا درست ميكنه، نمك غذا رو اندازه ميكنه، زرچوبه شو به موقع ميريزه...

- نه ابله. منظور ما اين است كه الان آشپز چه كسي ست؟ من يا تو؟

- خب معلومه ديگه. شما ارباب. من بدبخت كه دارم جزغاله ميشم.

- پس دهن مباركتو ببند، وگرنه دستور ميدهيم دهن تو را هم مانند آن بامجان با نخ و سوزن بدوزند.

-

آشپزخانه آلبوس دامبلدور:

- فوكس، هي بهت گفتم گريه نكن. ببين چيكار كردي! خوراكت اينقدر شور شده كه نميشه خوردش. حالا من چه خاكي تو سرم بريزم؟

آلبوس كمي فكر كرد. ناگهان فكري به ذهنش رسيد. پاتيل فوكس را برداشت و به زير شير آب برد و تا جايي كه ميتوانست در پاتيل آب ريخت. اين روشي بود كه آلبوس از مادرش ياد گرفته بود. هروقت غذا شور ميشد، مقدار زيادي آب درون پاتيل ميريخت تا اثر شوري نمك كم تر شود. بعد از اينكه پاتيل كاملا از آب پر شد، آن را دوباره روي روي گاز گذاشت تا آب اضافي خشك شود.

ميز داوران:

- به نظر من كه وقت تمومه. خييلي وقته كه رفتن توي آشپزخونه. نظر تو چيه؟

- نظر مو هم مثل مال تويه. بهتره كه اعلام كنيم وقت تمومه. حالا اون ميكروفون رو بده!

- براي چي بدم به تو؟ من اول پيشنهاد كردم كه وقت تمومه، پس خودمم اعلام ميكنم.

- نخير. مو بايد بگُم.

- من.

- مو.

- من.

- مو.

...

بعد از كلي كل كل، به خاطر اينكه هاگريد بيش از اندازه بزرگ بود و باروفيو ميترسيد كه زير دست و پاي هاگريد له بشه، تصميم بر آن شد كه هاگريد پايان مسابقه را اعلام كند.

- شركت كنندگان محترم، وردارين اون رودولف و فوكس بدبختو بيارين.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#98
اما همين كه آن پسر چشمانش را از روي برگه ها برداشت و سرش را بلند كرد، بلاتريكس با ديدنش هوشيار شد. انگار نه انگار كه همين چند دقيقه ي پيش چندين بطري با دوز بالا خورده بود.

- ريگولوس تويي؟ خيلي وقته نديدمت!

- بلاتريكس؟

- سلام رفيق قديمي. حال و احوال؟

- ممنون، تو اينجا چيكار ميكني؟

- جريانش خيلي مفصله. حالا بعدا واست توضيح ميدم. چه كارا ميكني؟ چطوري اينقدر جوون شدي؟

- راستش يكم از معجون هاي جواني آرسينوس رو كش رفتم. ولش كن اين حرفا رو، بيا بريم واسم تعريف كن ببينم اينجا چيكار ميكني؟

ريگولوس و بلاتريكس هر دو از كافه خارج شدند. در راه همينطور كه بلاتريكس داشت درباره ي مشكلاتش با ريگولوس صحبت ميكرد، با شنيدن صدايي هر دو متوفق شدند.

- محفل ققنوس مياي؟ خيلي حال ميده ها! ضرر نميكني. مجاني تعليمت ميدم.

آن دو باشنيدن اين صدا بسيار تعجب كردند.

- اين صداي دامبلدور نيست؟

- چرا... فكر كنم خودش باشه.

آنها كه بسيار كنجكاو شده بودند به سمت صدا رفتند و با ديدن دامبلدور كه يك زنجير به دست گرفته بود و هي آن را ميچرخاند چشمانشان بيش از حد مجاز باز شد.

- پروفسور دامبلدور؟!

دامبلدور با صداي بلاتريكس كه از روي حيرت او را صدا ميزد، به پشت سرش نگاه كرد.

- بلاتريكس؟ ريگولوس؟ شماها اينجا چيكار ميكنين؟

- آلبوس خودتي؟ اينا چيه داري بلغور ميكني؟ محفل ققنوس؟

- راستش، ارباب شما داره تجديد قوا ميكنه. منم كه نميتونستم وايستم اون هركاري كه دوست داره، بكنه، واسه همين شروع كردم به راه اندازي يك محفل.

- مطمئني ارباب داره تجديد قوا ميكنه؟

- آره... دروغم چيه! بعدشم، مگه شما ها خبر نداشتين؟

بلاتريكس زير لب زمزمه كرد:
- اي رودولف نامرد. حتما خبر داشته هيچي به من نگفته.

- چيزي گفتي بلاتريكس؟

بلاتريكس با صداي ريگولوس به خود آمد و گفت:
- نه نه. چيز خاصي نبود. راستي آلبوس، تونستي كسي رو وارد محفل بكني؟

- راستش هنوز نه. هيچ كس نميدونه محفل ققنوس چي هست! وقتي بهشون ميگم بياين محفل، فكر ميكنن ديوانه شدم. مشنگن ديگه، كاريش نميشه كرد.

بلاتريكس لبخندي شيطاني زد. به نظرش اين بهترين راه بود كه ميتوانست از آن رودولف نامرد انتقام بگيرد. پس با صداي بلندي گفت:
- خب عيبي نداره. من ميشم اولين عضو محفل ققنوس.

-

-


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۲۱:۵۲:۱۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#99
- بهتره كه همون راه اولو انتخاب كنيم. ما فقط يه هفته وقت داريم. الان دقيقا 7 ساعت و 25 دقيقه و 32 ثانيه و 50 صدم ثانيه از وقتمون به خاطر اين چرتو پرت ها هدر رفت. من كه ميگم بريم هند... هم فال و هم تماشا. تازه اونجا انواع و اقسام فيل ها هست. از چاق و لاغر گرفته تا فيل دو روزه و دو هزار ساله، اينقدرم خودتونو گيج نكنين.

- به نظر منم حرف درستيه.

مرگخواران يكي پس از ديگري تاييد كردند. در آخر تصميم بر آن شد كه راه حل رفتن به هند را عملي كنند.

- اما ما يك مشكل ديگه هم داريم.

با صداي آرسينوس همگي به سمت او برگشتند.

- چه مشكلي؟

- ما با چي قراره بريم هند؟ با جارو ها كه نميشه چون لردسياه استفاده از جارو رو ممنوع اعلام كرده.

مرگخواران هيچ كدام حرفي براي گفتن نداشتند.كاملا گيج شده بودند. انگار همه ي حوادث دست به دست هم داده بودند تا آنها در اين راه با مشكلات بسياري رو به رو شوند. از يك مشكل كه خلاص ميشدند بعدي و بعدي ها به سراغشان مي آمد.

- با هواپيما!

با اين حرف ديويد كراوكر همگي بسيار تعجب كردند.

- چي؟ حالت خوبه؟با هواپيما؟

- آره مگه چه اشكالي داره؟ برو يكم تو اينترنت بچرخ. الان همه ي سفر هاي دور يا با كشتي انجام ميشه، يا با هواپيما. با كشتي كه نميتونيم، پس بهترين گزينه همون هواپيماي.

- خب ما كه تا الان سوار هواپيما نشديم، نميدونيم بايد چيكار كنيم!

مرگخواران با تكان دادن سر حرف هاي آرسينوس را تصديق كردند.

- اينكه كاري نداره... اول بايد تاريخ پرواز رو تعيين كني... بعدش واسه همون روز يه بليت ميگيري، روز پرواز با توجه به شماره ي صندلي كه روي بليتت نوشته رو صندليت ميشيني، همين. كار خاصي قرار نيست انجام بدي.

- خب پس بهتره كه عجله كنيم، الان دقيقا 8 ساعت و 3 دقيقه و 15 ثانيه و 32 صدم ثانيه از وقتمون تموم شده.

مرگخواران همگي تصميم گرفتند كه با هواپيما، وسيله اي كه تابحال آنرا نديده بودند، به هند بروند تا دستور لردسياه را اجرا كنند. و اين آغاز يك سفر پرماجرا براي مرگخواران بود .


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۱۹:۲۰:۵۷

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
- حالت خوبه آرتور؟ مثل اينكه خل شدي؟ مگه خودمون كم نابغه داريم كه بريم از كتابايي استفاده كنيم كه لردسياه نوشته! من اينكارو نميكنم و اجازه هم نميدم كه تو اين كارو انجام بدي. مگه كتاب ماموريت هاي تازه وارد ها كمه! همين پروفسور خودمون اندازه ي تك تك ريشاش كتاب نوشته.

- ولي مالي، به نظر من بيا از بقيه هم بپرسيم ببينيم اونا چه نظري دارن. شايد بقيه موافق بودن؟

- آرتور، اگه يك بار ديگه اسمي از اون كتاب بياري، با همين ملاقه ميزنم تو سرت.

- خب پس ميخواي چيكار كني؟ ديدي كه همه ي راه ها رو عملي كرديم اما نتيجه اي نگرفتيم.

- همه ي راه ها رو نه!

مالي لبخندي زد. آرتور با ديدن لبخند او گفت:
- باز چه فكري توي اون سرت داري؟

- ما بايد پروفسور رو برگردونيم! بايد از مغازه ي ابرفورث فراريش بديم!

- حالت خوبه؟ چطوري ميخواي فراريش بدي؟

- خيلي راحت. فقط كافيه كمي سر ابرفورث رو گرم كنيم، از اون طرف چند نفر ميرن پروفسور رو فراري ميدن.

- آريانا رو ميخواي چكار كني؟

- آريانا هم مطمئنا از اين همه كار كردن خسته شده. حتما به ما كمك ميكنه.

- فكر خوبيه... اما اين تازه وارد رو ميخواي چيكار كني؟

مالي بار ديگر لبخندي زد و اينبار برعكس دفعه ي قبل آرتور كاملا منظور مالي را از آن لبخند فهميد. مالي با دست به تدي اشاره كرد و در همان لحظه... شترق... تابلو براي بينهايتمين بار به سر مبارك تازه وارد بدبخت خورد. محفلي ها جلو آمدند و گفتند:
- مالي، واسه چي گفتي اين كارو بكنيم؟ نقشه كه داشت خوب پيش ميرفت.

- كجا داشت خوب پيش ميرفت؟ آخه نابغه ها، شما ها از كجا ميخواين ماموريت بيارين؟ ديدين كه رفته بود رو ويبره و هي ماموريت ماموريت ميكرد!

- حالا ميخواي چيكار كني؟

- ميخوام پروفسور رو با همكاري شما ها فراري بدم.

-

-

- اصلا امكانش وجود نداره... چطوري ميخواي اين كارو بكني؟

مالي نقشه را كاملا براي محفلي ها تعريف كرد و آنها هم كه به نظرشان نقشه ي خوبي بود موافقت خودشان را اعلام كردند.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۱:۰۶:۴۵
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۱:۰۷:۲۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.