اما همين كه آن پسر چشمانش را از روي برگه ها برداشت و سرش را بلند كرد، بلاتريكس با ديدنش هوشيار شد. انگار نه انگار كه همين چند دقيقه ي پيش چندين بطري با دوز بالا خورده بود.
- ريگولوس تويي؟ خيلي وقته نديدمت!
- بلاتريكس؟
- سلام رفيق قديمي. حال و احوال؟
- ممنون، تو اينجا چيكار ميكني؟
- جريانش خيلي مفصله. حالا بعدا واست توضيح ميدم. چه كارا ميكني؟ چطوري اينقدر جوون شدي؟
- راستش يكم از معجون هاي جواني آرسينوس رو كش رفتم. ولش كن اين حرفا رو، بيا بريم واسم تعريف كن ببينم اينجا چيكار ميكني؟
ريگولوس و بلاتريكس هر دو از كافه خارج شدند. در راه همينطور كه بلاتريكس داشت درباره ي مشكلاتش با ريگولوس صحبت ميكرد، با شنيدن صدايي هر دو متوفق شدند.
- محفل ققنوس مياي؟ خيلي حال ميده ها! ضرر نميكني. مجاني تعليمت ميدم.
آن دو باشنيدن اين صدا بسيار تعجب كردند.
- اين صداي دامبلدور نيست؟
- چرا... فكر كنم خودش باشه.
آنها كه بسيار كنجكاو شده بودند به سمت صدا رفتند و با ديدن دامبلدور كه يك زنجير به دست گرفته بود و هي آن را ميچرخاند چشمانشان بيش از حد مجاز باز شد.
- پروفسور دامبلدور؟!
دامبلدور با صداي بلاتريكس كه از روي حيرت او را صدا ميزد، به پشت سرش نگاه كرد.
- بلاتريكس؟ ريگولوس؟ شماها اينجا چيكار ميكنين؟
- آلبوس خودتي؟ اينا چيه داري بلغور ميكني؟ محفل ققنوس؟
- راستش، ارباب شما داره تجديد قوا ميكنه. منم كه نميتونستم وايستم اون هركاري كه دوست داره، بكنه، واسه همين شروع كردم به راه اندازي يك محفل.
- مطمئني ارباب داره تجديد قوا ميكنه؟
- آره... دروغم چيه! بعدشم، مگه شما ها خبر نداشتين؟
بلاتريكس زير لب زمزمه كرد:
- اي رودولف نامرد. حتما خبر داشته هيچي به من نگفته.
- چيزي گفتي بلاتريكس؟
بلاتريكس با صداي ريگولوس به خود آمد و گفت:
- نه نه. چيز خاصي نبود. راستي آلبوس، تونستي كسي رو وارد محفل بكني؟
- راستش هنوز نه. هيچ كس نميدونه محفل ققنوس چي هست! وقتي بهشون ميگم بياين محفل، فكر ميكنن ديوانه شدم. مشنگن ديگه، كاريش نميشه كرد.
بلاتريكس لبخندي شيطاني زد. به نظرش اين بهترين راه بود كه ميتوانست از آن رودولف نامرد انتقام بگيرد. پس با صداي بلندي گفت:
- خب عيبي نداره. من ميشم اولين عضو محفل ققنوس.
-
-