هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
#91
آماندا، آرام آرام به سمت کلاه گروهبندی رفت.

بیشترین ترسش این بود که نکند کلاه اورا توی گروهی قرار دهد که یه آنجا تعلق ندارد.

کلاه را روی سرش گذاشت؛ صدای کلاه را درون ذهنش میشنید:

- هووووم بذار ببینم، شجاع که هستی، اصیل هستی، باهوش هم هستی، پشتکار خوبی هم داری....خودت دلت میخواد تو چه گروهی باشی؟ گریفندور خوبه؟

- آره...ولی...

- اسلیترین چی؟

- ام بد نیست ولی....

- هافلپاف چی؟

- خوبه ولی من بیشتر دلم میخواد برم به ریونکلاو!

- تصمیم رو گرفتم!

چند ثانیه بعد صدای کلاه در تمام سرسرا شنیده میشد:

- ریونکلاو!

آماندا نفش راحتی کشید و کلاه را از روی سرش برداشت و با خوشحالی به سمت میز ریونکلاو رفت.



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
#92
هرماینی رو به هری گفت:
- تنها کاری که باید بکنی اینه که بری به دفتر دامبلدور و با اون صحبت کنی، دیگه سوال نداره.
هری خیلی سریع به سمت دفتر دامبلدور روانه شد،وقتی بالاخره به دفتر دامبلدور رسید و کلمه ی رمز را گفت:
- آب نبات لیمویی!
اما در دفتر دامبلدور باز نشد.
- فاکس!
باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد!
- مینروا مک گونگال!
بالاخره در دفتر دامبلدور باز شد؛ حالا هری هیچ شکی نداشت که پرفسور دامبلدور عاشق پرفسور مک گونگال است!
هری وارد دفتر شد ولی خبری از دامبلدور نبود!نه تنها از او خبری نبود بلکه فاکس هم در دفتر نبود. ناگهان هری، صدای آوازی غمگین را شنید:
- ققنوسی دارم خوشگله، فرار کرده ز دستم، دوریش برایم مشکله کاشکی اونو....
صدای آواز از داخل حمام دفتر دامبلدور می آمد. هری روبه روی حمام دفتر دامبلدور ایستاد و در زد.
- بله؟
- پرفسور، منم...هری.
- هری، فرزندم بیا تو.
هری در حمام را به آرامی باز کرد و دید دامبلدور در حال شستن فاکس است. هری به دامبلدور گفت:
- پرفسور، میتونم یکم وقتتون بگیرم؟
- میخوای دوباره کلاس درس برگزار کنیم؟
- فکر بدی نیست....ولی من یک کار دیگه دارم.
- گوش میکنم، هری.



پاسخ به: دوست یا دشمن؟ اسلیترین یا گریفندور؟
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
#93
فصل دوم

آلبوس، اسکورپیوس و رز به همراه دیگر سال اولی ها، به دنبال پرفسور لانگ باتم وارد سرسرای اصلی هاگوارتز شدند. وقتی داشتند به سمت میز اساتید میرفتند، آلبوس به سمت راستش نگاه کرد؛ میز گریفندوری ها را دید که درست در کنار میز اسلیترینی ها بود!
پرفسور لانگ باتم و سال اولی ها جلوی میز اساتید ایستادند. کنار پرفسور لانگ باتم یک چهارپایه بود که رویش یک کلاه قدیمی و پاره قرار داشت و آلبوس خیلی خوب آن کلاه را میشناخت. پرفسور لانگ باتم رو به سال اولی ها گفت:
- اسم هرکس رو که خوندم بیاد روی چهارپایه بشینه و کلاه روی سرش بذاره، بعدش گروهش مشخص میشه.
قلب آلبوس به سرعت میزد، اگر برادرش، جیمز راست میگفت چی؟ اگر او به اسلیترین میرفت چه اتفاقی می افتاد؟
- رز ویزلی
آلبوس با صدای پرفسور لانگ باتم که اسم رز را از روی یک تومار خوانده بود به خود آمد. رز با تردید به سمت چهارپایه رفت و کلاه را روی سرش گذاشت. کلاه فریاد زد:
- گریفندور
رز با خوشحالی به سمت میز گریفندور که مشغول تشویق او بودند رفت. پرفسور لانگ باتم اسم نفر بعدی را خواند:
- اسکورپیوس مالفوی
اسکورپیوس با آرامش به سمت چهارپایه رفت، شاید به این دلیل بود که به راحتی میتوانست حدس بزند به کدام گروه میرود.
پس از چند ثانیه بالاخره کلاه، گروه اسکورپیوس مشخص کرد:
- اسلیترین
اسلیترینی ها شروع به تشویق اسکورپیوس کردند و او به سمت میز گروهش رفت.
- آلبوس پاتر
ناگهان تمام سالن در سکوت قرار گرفت و تمامی سر های داخل سالن به طرف او برگشت! آلبوس به آرامی و با استرس به سمت چهارپایه رفت و کلاه را روی سرش گذاشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد!
تقریبا پنج دقیقه گذشت تا اینکه کلاه بالاخره با صدایی بسیار بلند فریاد زد:
- گریفندور
حالا تمام سالن در حال تشویق آلبوس بودند! آلبوس با خوشحالی بی اندازه به سمت میز گریفندور رفت و کنار رز نشست. صدای اسکورپیوس را از پشت سرش شنید و برگشت. اسکورپیوس در حالی که به سمت آلبوس برگشته بود گفت:
- یه لحظه فکر کردم کلاه میخواد بذارتت توی اسلیترین.
- خودمم همین فکر کردم!
جیمز که چند نفر با آلبوس فاصله داشت گفت:
- میدونستم تو هم میای به گریفندور.
آلبوس از طرفی خوشحال بود که به گروهی آمده است که تمام خانواده اش در آن بودند و از طرفی ناراحت بود که پیش دوستش یعنی اسکورپیوس نیست. حالا که دیگر گروهبندی شده بود میتوانست حس کند که هر چهار گروه هاگوارتز خوبی های خودش را دارد!



پاسخ به: دوست یا دشمن؟ اسلیترین یا گریفندور؟
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
#94
فصل اول

- برای بار صدم آل، باید روی این تمرکز کنیم که...
-فهمیدم بابا، باید روی این تمرکز کنیم که با کی دوست بشیم؛ من فقط پرسیدم توی کدوم کوپه بریم!
- خب این که خیلی سادس، اول باید همشون رو ارزیابی کنیم بعد تصمیم بگیریم.
- آهان باشه فهمیدم...هی این یکی تقریبا خالیه.
آلبوس سوروس پاتر با باز کردن در یکی از کوپه های قطار سریع السیر هاگوارتز به بحث کردن با دختر دایی خود، رز ویزلی پایان داد و وارد آن کوپه شد؛ رز هم از روی ناچاری به دنبال آلبوس وارد کوپه شد.
- سلام، میگم اگه این کوپه خالیه میشه ما اینجا بشینیم؟
- حتما.
آلبوس به پسر مو طلایی و رنگ پریده ی داخل کوپه لبخند زد و رو به روی او نشست، رز هم کنار آلبوس نشست.چند دقیقه با سکوت سپری شد تا اینکه آلبوس سکوت را شکست:
- من آلبوسم، آلبوس پاتر.
- منم اسکورپیوس مالفوی هستم...و شما؟
آلبوس متوجه شد که اسکورپیوس به رز نگاه میکند. رز خودش را معرفی کرد:
- رز ویزلی هستم.
- خوشوقتم.
- همچنین.
دوباره چند دقیقه با سکوت گذشت اما خوشبختانه این سکوت فقط تا زمانی که یک نفر در کوپه ی آن ها را باز کرد دوام اورد. آلبوس دید یک پیرزن که چرخدستی پر از خوراکی های مختلف را حمل میکرد در کوپه را باز کرده است. پیرزن یکی یکی به آلبوس،اسکورپیوس و رز نگاه کرد سپس گفت:
- عزیزان چیزی از چرخدستی من میخواید بخرید؟
هر سه نفر برای خود خوراکی خریدند و وقتی پیرزن در کوپه را بست، آلبوس سه تا از شکلات های قورباغه ای را که خریده بود باز کرد و نگاهی به کارت های درون آن ها انداخت. کارت ها مطئلق به آلبوس دامبلدور، سوروس اسنیپ و پدر خودش یعنی هری پاتر بودند.
آلبوس یاد گفتگویش با پدرش در سکوی 9 و سه چهارم افتا.
فلش بک: 20 دقیقه قبل در سکوی نه و سه چهارم
-آلبوس سِوِروس، اسم تو رو از روی دو مدیر هاگوارتز انتخاب کردیم. یکی از اونها اسلیترینی بود و احتماًلا یکی از شجاعترین آدمهایی بود که تو عمرم شناختم.
- اما اخه...
-اگر برات مهمه، کلاه گروهبندی احساس تو رو درک میکنه و ملاک قرار میده.
- واقعا؟
- برای من که این کارو کرد.
پایان فلش بک
حرف های پدرش کمی او را ارام کرده بود اما هنوز استرس داشت.
در طول مسیر کم کم یخ هرسه نفرشان آب شد و هیچکدام اصلا نفهمیدند که کی به هاگوارتز رسیدند!


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۹ ۱۷:۵۱:۲۶


پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
#95
اممم محض اطلاع میگم که من توی این انجمن یه تاپیک برای فن فیکشن کوتاهم که اسمش دوست یا دشمن؟اسلیترین یا گریفندور؟ هست درست کردم.
امیدوارم اشکالی نداشته باشه



دوست یا دشمن؟ اسلیترین یا گریفندور؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
#96
من توی این تاپیک یه فن فیکشن کوتاه دو فصلی که خودم نوشتمشو میذارم.
اسم فن فیکشن هست "دوست یا دشمن؟اسلیترین یا گریفندور؟"
هردو فصل این فن فیکشن درمورد آلبوس سوروس پاتر هست که داره به هاگوارتز میره.
فقط از الان بگم که خیلی از تیکه های این فن فیکشن شبیه نماینامه فرزند طلسم شدس و باید اعتراف کنم تقریبا هم همونه با چندتا تغییر.


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۹ ۱۷:۲۶:۴۲


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
#97
دامبلدور فکر کرد که چطور است به ولدمورت زنگ بزند و بپرسد چرا دیر کرده است ولی یادش آمد به سه دلیل نمیتواند:
یک: خودش تلفن نداشت.
دو: ولدمورت تلفن نداشت.
سه: او شماره ی ولدمورت را نداشت.
به همین دلیل بیخیال تلفن شد. یکی از ویزلی ها سوال کرد:
- پرفسور، چطوره بریم خونه؟
- نه فرزندم، پس من چرا دارم یک ساعت میگم از صبر کسی ضرر ندیده؟
- چشم پرفسور فقط...من یادم رفت بالش بیارم!
شعبه ی دوم موزه:
- ارباب...ارباب...
- چه شده؟ بهتر است کارت مهم باشد که آرامش ما را به هم زدی.
- راهنما میگه توی این موزه به این بزرگی اصلا کتابی وجود نداره!
- چه داری میگویی؟ مگر میشود؟
- بله ارباب راهنما گفته تمام کتاب ها توی شعبه ی اول موزه هستن!
- این راهنما کجاست که یک کروشیوی مشتی...
ولدمورت وقتی دید راهنما در حال شکنجه شدن توسط بلاتریکس به این صورت: است از زدن ادامه ی حرفش منصرف شد.
- باید همین الان بریم به شعبه ی اول این موزه!
شعبه ی اول موزه:
- پرفسور...پرفسور... بیدار شید!
- هان؟ چی شده هری؟ داشتم خواب آب نبات لیمویی میدیدم!
- پرفسور شاید ولدمورت و مرگ خوار ها رفتن به شعبه ی دوم این موزه!
- چه داری میگویی؟ مگر میشود؟
- پرفسور این دیالوگ ولدمورت بود.
- اوه متاسفم فرزندم، بنازم به هوشت هری.
- ممنونم پرفسور ولی هرماینی به این نتیجه رسید!

به این ترتیب دامبلدور و نهصد و نود و نه ویزلی که رز ویزلی میان آن ها نبود به سمت شعبه ی دوم موزه به راه افتادند و از طرفی ولدمورت و مرگ خوار ها به همراه رز ویزلی به طرف شعبه ی اول موزه در حال حرکت بودند.



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۵
#98
1- هر گونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخوران را با زبان خوش شرح دهید.
متاسفانه هیچ سابقه ای ندارم.

2-به نظر شما مهم ترین تفاوت دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
دامبلدور خیلی خل بود ولی ارباب ماشالله خیلی عاقل بود؛به افتخار ذهن عاقل ارباب یک کف مرتب

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخوارن چیست؟
نابودی محفل ققنوس و خدمت به لرد سیاه.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کنید و لقب مناسبی برایش بگذارید.
آرتور ویزلی، مو قرمزی

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
ریش دامبلدور پشمک میکنن میدن بخورن! (منم نمیدونم این چه روش احمقانه ایه ولی محفلین دیگه، چی میشه کرد؟)

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
اینا انقدر نابود شدن که حتی با یک کروشیو کوچولو هم نابود میشن چه برسه به اواداکداورا.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی خواهید داشت.
رفتار خوب مثلا براش موگل پلو درست میکنم که خیلی دوست داره و خیلی کارای دیگه.

8- چه اتفاقی برای بینی و موهای لرد سیاه افتاد؟
بینی: احتمالا رفته پیش یه جراح بینی که مشنگ بوده خب خودتون هم که میدونید این مشنگ ها چیزی سرشون نمیشه و به احتمال زیاد بینی ارباب بیش از حد عمل کرده!
موها: یا از دست هری پاتر موهاشون ریخته یا از روغن موی اسنیپ زدن به موهاشون البته الان بی مویی خیلی مد شده
9-یک یا چند مورد استفاده از ریش های دامبلدور را شرح دهید. در صورت تمایل توضیح دهید.
همونطور که توی جواب سوال 5 گفتم پشمکش میکنن میدن ویزلی ها بخورن البته به درد اینم میخوره که الکی ادای مرلین در بیاره که مثلا چقدر باهوشه

میدونم لرد سیاه عمرا نمیذاره یه تازه وارد تازه کار عضو ارتش پر ابهت و قدرت مندش بشه ولی باور کنید خیلی به دردتون میخورم! اگه نذارید عضو مرگخوار ها بشم میرم فعالیت میکنم که پیشرفت کنم و دوباره درخواست میدم اگه نذاشتید دوباره همین کارو میکنم تا زمانی که بالاخره بذارید عضو مرگ خوار ها بشم (از دستم خلاص نمیشید!)
و اینکه میدونم همین هفته ی پیش بود که پرسیدم چقدر باید فعالیت کنم ولی دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، شرمنده


آماندا

تازه کار بودن اهمیتی نداره. تو مدت کم، با فعالیت کم هم می شه جا افتاد.

پست های شما هنوز خیلی خامن. خیلی اشکال دارن که باید برطرف بشن. اگه اشکالاش کم و جزئی بودن همین جا می گفتم. ولی زیادن!
شاید بگین خب اجازه بدین من وارد گروه بشم، بعدا اشکالامو بر طرف می کنم.
داخل گروه ماموریت داده می شه. ماموریت های گروهی و انفرادی. شما باید به سطحی برسی که بتونی از عهده انجام این ماموریت ها بر بیای. وگرنه عضویتت در گروه معنای خاصی نخواهد داشت.
جو ایفای نقش جو خاصیه...باید با پیچ و خم هاش آشنا بشی...با قوانین گاها ناگفته! مثلا همین "دامبلدور خل بود"...این یه اشکاله! ما همچین چیزی نمی گیم. ایفای نقش یعنی شخصیت خودتو بشناسی. شخصیت های دیگه رو هم بشناسی. و درست رفتار کنی. درست نقشت رو ایفا کنی.
شما رفتار مرگخوار ها رو زیر نظر بگیر. چرا هیچکدوم نمی رن مثلا تو چت باکس بگن:" هی دامبل خل...چطوری؟". ایفای نقش محدودیت هایی داره. اینا رو باید کاملا یاد بگیرین. چون بعد از ورود به گروه، علاوه بر خودتون، من هم خودمو مسئول کارای شما می دونم.
این که گفتین در صورت رد شدن باز هم تلاش می کنین حرف خیلی قشنگی بود.
این که نتونستین جلوی خودتونو بگیرین و درخواست دادین هم کار مضری نبود. حداقل این جوری می فهمین اشکال کار کجاست و روی همون قسمت کار می کنین.
کمی رک بهتون می گم. خیلی جای کار دارین. خیلی باید یاد بگیرین. خیلی باید تلاش کنین. این "خیلی" می تونه سریع اتفاق بیفته و یا به تدریج.


اگه سوالی داشتین بپرسین.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۸ ۲۲:۲۰:۵۵
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۹ ۰:۱۵:۴۰


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵
#99
سانتور ها یکی یکی به آن محل آمدند و هکتور سریعا پابه فرار گذاشت.
- حالا چطوری موی دم سانتور گیر بیارم؟



از طرفی هری به دریاچه رسید ولی مشکل آنجا بود که نمیدانست چگونه به آن طرف دریاچه یعنی جایی که تسترال ها خوابیده بودند برود؟ جارویش هم فلیچ ازش گرفته بود چون داخل راهرو های هاگوارتز با ان پرواز کرده بود! اما ناگهان فکری به ذهنش رسید. دستانش را در جیبش کرد و کمی از آن گیاهی که نویل در سال چهارم به او داد در آورد (او کمی از آن گیاه را یواشکی برداشته بود) گیاه را در دهانش گذاشت و در آب پرید و به سمت آن طرف دریاچه شنا کرد.



هکتور وقتی به خود امد دید به یک گله تسترال رسیده است و یادش امد موی دم تسترال هم جزو مواد معجون است! به سمت یکی از تسترال ها رفت.



هری از دریاچه بیرون امد و به سمت یکی از تسترال ها رفت!



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵
- ولی ارباب...
- سکوت دراکو، دکتر بگو هکتور چیکار کنه.
دکتر به نجینی نزدیک شد و گفت:
- حالا باید دندون خراب بکشی!
هکتور از داخل دهان نجینی فریاد زد:
- اخه من چطوری این دندون بکشم؟
ولدمورت گفت:
- به ما ربطی ندارد فقط باید بکشیش فقط مواظب باش دخترمان دردش نیاید.
اما نجینی تا شنید قرار است هکتور دندانش را بکشد شروع به ورجه وورجه کرد!
- آروم باش دختر زیبای خودم اصلا درد نداره.
- ویس ویس ویسسسسس!
دکتر پرسید:
- ببخشید قربان، نجــ...یعنی دخترزیباتون چی گفت؟
- به تو چه مربوطه که دخترمان چی گفت؟
- غلط کردم قربان.
- خب هکتور توکه هنوز در دهان دخترمان هستی عجله کن.
هکتور از داخل دهن نجینی گفت:
- چشم ارباب.

هکتور دندان خراب نجینی را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد اما مشکل آنجا بود که دندان اصلا بیرون نمی امد!

از طرفی نجینی که دردش آمده بود شروع به جیغ کشیدن کرد:
- ویسسسسسسسسسسسسسسسس!
ولدمورت فریاد زد:
- بس کن هکتور، دخترمان دارد دردش می اید.
- اخه ارباب این دندونه اصلا در نمیاد!
- ارباب حالا میتونم حرفمو بزنم؟
- نخیر دراکو، هکتور سریع دندون بکش ولی اگه نجینی یکم دردش بیاد میگم دوباره قورتت بده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.