هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲:۰۸ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۴
#1
و اينك زاخي خاله باز وارد ميشود!!!!
(ديدم شناسم هنوز بازه گفتم يه حالي بدم به خودم يه نمايشنامه خاله بازي اينجا بزنم حال كنيد!!!...ياد بگيريد خاله بازي رو!!! )
=====================================

همه داشتن به سمت در ميرفتن كه يه دفعه رز ميگه:بچه ها به نظرتون يه چيزي تو خوابگاه كم نشده؟
همه ي دخترا با هم همه خوابگاه رو نگاه ميكنن!
هلنا:من كه چيزي نميبينم!
هلگا:به نظر منم كه چيزي كم نشده!
رز كه كلافه شده بود شروع ميكنه به غر غر كردن:بابا شما خيلي خنگيد!....پسرا هيچ كدوم سر جاي خودشون نخوابيدن!!!

همه ي دخترا هم كه خنگ اصلا برنميگردن نگاه كنن و....
هلگا:يعني چي؟...يعني يكي سر جاي من خوابيده اشتباهي؟...نه!!!!!...مامان ن جامو ميخوام!
رز:نخيرم!...هيچ كدومشون اصلا روي تختا نخوابيدن!
همه تازه گرفته بودن چي شده و به تختا نگاه ميكردن!

هپزيبا:بچه ها يعني اينا كجا رفتن؟
همه با تكون دادن شونه هاشون ميگم كه ««نميدونيم!»»
هپزيبا:هر چي هست بيرون از خوابگاه بايد باشن!
همه:درسته!!!
هپزيبا:پس بهتره بريم دنبالشون ببينيم دارن چي كار ميكنن!!
همه:درسته!!!
هپزيبا به بقيه نگاه ميكنه!
هپزيبا:خب بريم ديگه!
همه:درسته!!!
هپزيبا: سوسك!
همه:درسته!!!
هپزيبا:گوشتكوب اچ سي او!
همه:درسته!!!
هپزيبا:شاهزاده ايراني!
همه:درسته!!!
هپزيبا:خاله بازي مفرط!
همه:درسته!!!
هپزيبا:همتون كوفت بگيرين!!!!!!!
همه:درسته!!!
هپزيبا:من كه قهرم با همتون!!!
همه:درسته!!!!

يه دفعه همه دخترا با هم ميزنن زير خنده و ميرن هپزيباي گريان رو كه دست انداخته بودنش رو دلداري ميدن و با هم از در خوابگاه بيرون ميرن!

همه داشتن از پله هاي خوابگاه به سمت پايين ميمودن كه يك دفعه صداي قفل شدن چيزي رو در پشتشون شنيدن!

هلگا بدو بدو به سمت خوابگاه برميگرده و هر چي سعي ميكنه در رو باز كنه در باز نميشه و حتي با آلاهومورا هم همين طور!

هلگا:بچه ها يه خبر بد!...همه ي پسرا تويه خوابگاه قايم شده بودن و فكر كنم امشب رو بايد رويه زمين بخوابيم!
همه:
====================================
و زاخي خاله باز تقديم ميكند!!
خدايي من خداي خاله بازيم!!!
هر كسي بتونه در حد من خاله بازي بكنه من بهش يه جايزه ميدم خفن!!!
خب ديگه بسته پررو شدين!
ديگه سعي ميكنم با زاخي افتخار ندم!!!
پاشو گمشو برو دامبلدور نشستي پشت زاخي داري مينويسي!...يعني چي؟...گند زدي به هر چي زاخارياس اسميته!!!!

ولي خداييش ته خاله بازي بود ايول!..شارژ شدم كه با دومبول بيشتر كار كنم!!!
فعلا تا يه مدت ديگه!
**دامبلدور**

ويرايش!!!:
خب خب آلبوس جان پستت پر از اشكال بود!
1-چرا من بايد روي زمين بخوابم؟من تختم رو ميخوام!
2-چه مشكوك...پسرا اون تو چيكار ميكنن؟
3-چرا گريه هپزيباي بيچاره رو درآوردي؟
4-يه تيكش پر از ديالوگ بود!فضا سازي كن!
5-پست خيلي خيلي باحالي بود!


خب من جوابت رو ميدم!
1-چون دخترا لياقتشون همينه!(شوخي!)
2-بابا اولا خوابگاه مختلطه! ثانيا پسرا شنل نامرئي پوشيده بودن!
3-هميني كه هست!...ميخواد بخواد نميخواد نخواد!!
4-حالا اين جدي شد ايول!...خب وقتي ميگيم فضاسازي نه اينكه كل پست بشه فضاسازي كه!..من كلا تويه هر جايي كه ناظرا ميان ميگن اين يه تيكه پر از ديالوگ بود ميرم بهشون تذكر ميدم كه اينو نگين!...به هر حال يه جايي از پست بايد ديالوگ باشه ديگه!..ناسلامتي نمايشنامستا!
در ضمن تويه نقد پست پيتر گفته بودم كه اين تاپيك همين شكليه!..بهتره نقد پست پيتر رو هم بخوني! (من براي همين گفتم نقد كني اتفاقا!...حالا يه چيزي حداقل از من ديوونه ياد ميگيري!....ميدونستم از اين قسمت ايراد ميگيري ولي اشتباه كردي!...از قصد اين شكلي نوشتم تا بفهمي كه هر ديالوگ زيادي ديالوگ زياد نيست و هر تاپيكي واسه خودش با تاپيكهاي ديگه درجات مختلفي داره! )
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۴ ۱۷:۴۹:۵۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۴ ۱۸:۰۴:۰۴


گفتگو با ناظر انجمن پيشنهادها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۴
#2
مثل اينكه بعضي از اعضا خبر ندارن!
ولي بايد به اطلاع برسونم كه از اين به بعد براي زدن تاپيك بايد از ناظر هر انجمن مجوز بگيريد!
(به دستور مديران)

لطفا توجه كنيد!
ناظر انجمن



خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#3
يه خاطره داغ داغ هري پاتري دارم
همين امروز برام اتفاق افتاد.
به سلامتي كتاب رو از نشر زهره خريدم و شب كه رسيدم خونه وقت نكردم بخونمش.
البته اشتباه نكنيد.
خونده بودم قبلا تو نت ولي خب با كتاب يه چيز ديگست.خواستم دوباره بخونم.
داشتم ميگفتم....شب وقت نكردم بخونم.صبح كه براي رفتن به مدرسه بلند شدم يه لحظه يه جوري شدم و تب هري پاتر افتاد به جونم....خلاصه كتابو برداشتم برو كه رفتيم.
اتفاقا در اون لحظه اي كه تب هري پاتري بهم دست داده بود فكر كردم كه چه خوب!زنگ تفريح به هواي دستم(كه تو گچه)نميرم حياط ميشينم ميخونم.
خلاصه جاتون خالي رفتيم مدرسه و زنگ اول هندسه.
نشستيم سر كلاس و ديدم هر كاري ميكنم تو مغزم فرو نميره مطالب.گفتم چي كار بكنم چي كار نكنم....يه دفعه ياد كتاب هري پاتر افتادم....اتفاقا يك عدد روزنامه ناقابل هم تويه كيفم بود خريده بودم كه رفتم خونه بگيرم بخونم.

آره خلاصه جلد اول كتاب رو درآوردم و گذاشتم لاي كتاب هندسه و به هواي كتاب هندسه داشتم ميخوندمش.
خوشبختانه بچه ها اون لحظات هواسشون به درس بود و نفهميدن من دارم كتاب ميخونم.
خلاصه آخراي فصل اول(وزير ديگر) بودم كه معلم استراحت داد!
من هم محو در كتاب اصلا حواسم نبود.
بچه ها متوجه شدن من دارم كتاب ميخونم و بعد خدا اون روزو نياره!
همه شروع كردن تعنه زدن!
يكي ميگفت:بابا فهميديم تو هم كتاب ميخوني!
دوست صميميم كه ميدونست من به هري پاتر تعصب دارم برگشت گفت:من كه تصميم گرفتم يه دونه عكس هري پاتر بگيرم بعد بزارم جلوي در اطاقم هر دفعه ميرم تو ميام بيرون هم لگدش كنم هم پاهامو باهاش تميز كنم!(البته ناگفته نماند كه من نفهميدم چي شد!مگه آدم مياد بيرون از اطاق يا ميره تو پاش كثيف ميشه؟ )
من هم رگ غيرت هري پاتري زد بالا و جاتون خالي دو سه تا پس گردني زدم به اين ور اون وريا.
بعدش يه ذره خنديديم و بچه ها گفتن:حالا چجوري ها هست اين كتابه؟
گفتم:خيلي باحاله حتما بخونين البته من حوصله ندارم تعريف كنم اگه ميخواين ميدم ببرين خونه بخونين.
دوست صميميم كه ميدونست من ديروز اومدم نشر زهره برگشت گفت:كتابو از اونجا خريدي؟
گفتم:آره.
اون يكي گفت:الان مگه تو كلاس چيزي از كتاب ميفهمي؟
گفتم:آره!يعني من قبلا كتابو يه بار تو نت خوندم!
بچه ها همه:مااااااااااا بابا اين مغزش خرابه دوباره داره ميخونه.
يكي از بچه ها:ببينم حالا اينو از كجا خريدي؟
گفتم:خنگ خدا همين الان گفتما!از نشر زهره.
يه دفعه يكي با لحن جدي برگشت گفت:راستي هري پاترم اونجا بود؟از نزديك ديديش؟
منم به اين حالت: ابروهامو انداختم بالا و بعد به اين حالت شدم: بابا اينا خيلي شوتن.
خلاصه جاتون خالي همون موقع همه ميگفتن هري پاتر كتاب چرتيه!
منم هر چي اونا ميگفتن ميگفتم شماها چه جور منتقدايي هستين كه هنوز كتاب رو نخوندين؟

خلاصه بحث خيلي اوج گرفته بود و من هم حواسم نبود كه كتاب رو گذاشتم رو ميز.
انقدر تو بحث بوديم كه معلم حل تمرين رو توسط بچه ها شروع كرده بود و ما هنوز داشتيم بحث ميكرديم.
در اين بين يه دفعه معلم با حالت قدم زنان به سمت ما اومد و من هم شانس آوردم متوجه شدم و كتاب رو گذاشتم لاي درس آزمون(يك كتاب آموزشي)
بعد معلم اومد و مشكوكانه نگاه كرد و من هم براي اينكه بحث رو عوض كنم يه موقع گيزر نده برگشتم گفتم:راستي آقا ميشه يه سوال خصوصي بكنم؟(با اين حالت: (حالت شيطون بازي!)
معلم:پررو نشو بچه برگرد رو به تخته!
منم چون معلممونو چون باهاش خيلي جورم ميشناختم برگشتم.
بعد از چند دقيقه گفت حالا سوال خصوصيت چي بود؟
من: آقا شما ازدواج كردين؟!
معلم: درستو گوش بده بچه....در ضمن از اين به بعد نشين كتاب هري پاتر و پرنس نيمه اصيل رو بخون!...اون روزنامه اي كه تويه كيفت هستش رو بده ببينم.
من هم با حالت متعجبي به او نگاه كردم و برگشتم و موضوع رو فهميدم.
دوست صميميم در بين صحبت هاي من و معلم با يك شيطنت كوچك كتاب هري پاتر رو از لاي درس آزمون آورده بود بيرون و روزنامه رو هم يه تيكشو انداخته بود بيرون! (اين دوست صميميم عضو سايتم هستا!ولي اصلا فعال نيست!تو مسنجر مياد:اسمش Nava هستش)
منم روزنامه رو دادم به معلم و ديدم معلم تو كلاس داره روزنامه ميخونه گفتم خب منم كتاب بخونم!(چقدر پررو!)
در اين بين معلم ديد و روزنامه رو بست و كتاب و روزنامه رو تا آخر زنگ توبيخ كرد!

خلاصه اون زنگ تموم شد و زنگ ديني شد!
جاتون خالي واقعا!
يه معلم ديني داريم كه اگر يه سوال بكني تا آخر زنگ روش بحث ميكنه و تمام امتحاناش اپن بوكه(كتاب باز)
فصل دو بودم و باز تب هري پاتر به درونم نفوذ كرد!
چاره ي مشكل فقط يك چيز بود!
يك سوال خيلي مهم!
آقا بشين فكر كن كه چه سوالي بكنم!
خلاصه يه دفعه وسط صحبت هاي معلم نميدونم كي گفت قرآن من هم يه لامپ بالا سرم روشن شد!
گفتم:استاد اجازه؟
گفت:بگو.
گفتم:آقا اولين قرآن رو كه حضرت علي و غيره نوشته بودن چي كار كردن؟ (سر كاري تر از اين دارين؟...اگه بلد باشه كه بايد سه ساعت حرف بزنه اگر بلد نباشه نميگه بلد نيستم كه!يه چيزي سر هم ميكنه و ميگه و تا آخر زنگ براي اينكه معلوم نشه دروغ گفته صحبت ميكنه و توضيح ميده تا آخر سر درست دربياد!
جاتون خالي من هم سوال كردم و بعد نشستم تا آخر زنگ كتاب رو خوندم!(البته يه موقه نگين كه من سوال كردم بعد چه شكلي اصلا بهش توجه نكردم....خب جواب شما اينه كه برگشت گفت آها!...بايد در اين باره بحث كنيم...خب بچه ها كي ميتونه بگه.....من هم همن موقع نگاهم رو به كتاب معطوف كردم و از زير بحث دررفتم!به همين راحتي!)

اين بود خاطره من از مدرسه و كتاب ششم هري پاتر!



مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۴
#4
حالا تو هم گيزر نده ديگه ارني جان!
ولي خداييش من بدون اون بهتر پيدا كردم بقيه همه گيج شده بودن!
---------------------------------------------------------------
-------ايول جشن كتاب!
گزارش جشن انتشار كتاب هري پاتر و شاهزاده دورگه در نشر زهره:(البته تاكيد ميكنم از ديد خودم)
------------------------------------------------------------
موضوع اصلي:
بوش پارتي در جشن كتاب!
موضوعات فرعي:بريم ميتينگ!------كرام آكادمي را پاره كرد!-----كانتر ورژن امپراطور!------تئودن=دادلي!......بفرما افطاري....طرح بلاك كردن من(زاخي) توسط كرام......عجب سرويسي ميدهد اين بوف!.....و غيره از نوع بـــــــــــــــــوق!
===================================
مثل جشن كتاب قبلي خيلي خوش گذشت.
درسته كه بعد از مدرسه خسته و كوفته رفتيم اونجا ولي با ديدن دوستان خستگيمون در رفت.
به خيابان ارديبهشت وارد شديم و حالا بگرد دنبال نشر زهره!
پلاك 159---160----162---163.....اي بابا پس 161 كو؟
نكنه بايد ورد مردي چيزي بگيم مثل گريموالد ظاهر بشه؟
نه!......يك عكس هري پاتري ما را شادمان كرد و به ساختمان قدم گذاشتيم.
رفم تو و بعد از سلام و عليك با بچه ها نشستيم رو صندلي و هي حرف زديم و حرف شنفتيم.
اگه دكتر نبود چي كار ميكرديم؟!
دكتر به قول خودش سورپرايزي برامون گذاشته بود كنار كه نگو و نپرس....سوژه زياد درست كرد.
بعد از وارد شدن كتابها رو به دستمون دادند(البته جالب اينجاست كه يك نفر نميخواست كتاب رو بخره ولي به زور بهش دادن )و بعد يك عدد كاغذ باريك به ما دادند كه جمله هايي از كتاب جديد بر روي آن نوشته شده بود كه ما بايد تشخيص ميداديم كه اونو كي گفته.
كار بعدي دكتر مربوط به جوايزي بود كه به يك عده دادن و در اون جعبه هاي سحر آميز اسامي افراد مختلف نوشته شده بود كه به تئودن دادلي افتاد!
در اين بين طرفداران سايت آكادمي فانتزي از جمله خودم!(آقا تبليغ نكن يعني چي؟) به اطاق آقاي قرباني جون!رفتيم و دو عدد پوستر تبليغاتي زيبا براي سايت آكادمي درست كرديم و به در و ديوار آويزان كرديم.
به محض ورود وب مستر سايت يعني كرام اين پوسترهاي ديواري ناپديد شدند و بعد از چند دقيقه جنازه يكي از پوستر ها پيدا شد و پوستر ديگر با تلاش طرفداران آكادمي جان سالم به در برد!
جاتون خالي حاجي چي ساخته بود!
ايول!
يك عدد بازي كانتر ورژن حاجي امپراطوري!
حال جزئيات بماند.
آره خلاصه بروبچز ميومدن و ميرفتن.موقع افطار شد و بنده و چند نفر ديگه كه به ظاهر روزه دار ميومدن ولي باطنشان ممكن بود چيز ديگري باشد به سر سفره افطاري رفتيم و بعد از كش رفتن چند عدد چيز!(منظور پنير است!)و چند عدد از چيزهاي ديگر به سالن اصلي آمده و با ولع شروع به خوردن كرديم.
آها....كريچر بيا!!!!!....زاخي برو!!!!!!
در اين بين شاهد حركات ضد آسلامي حاجي و قاصدك بوديم كه دو عدد كراوات به گردنهاي خود آويزان كرده بودند و حسابي خوش تيژ كرده بودند!
دراين بين دكتر ميگفت و ما ميخنديديم و ما ميگفتيم و بقيه ميخنديدند.
البته ناگفته نماند كه در اين بين مباحث علمي اي نيز رد و بدل شد كه دكتر ما را مستفيض نمود و مسائل دكترانه اي رو با ما در ميان گذاشت و ما را روشن كرد‌.
دوبس دوبس دوبس دوبس دوبس دوبس
جل الخالق!گراپيه در ميزنه؟....نه بابا فكر كنم زلزله اومده.
مثل اينكه از اطاق بقليه!
اوه اوه اوه....بيا و ببين چه چيزي بود!
بوش پارتي اونم تو جشن كتاب؟
جزئيات بماند.(در اين بين شاهد ناراحتي عده اي و عصبانيت عده اي ديگر شديم كه از گفتن جزئيات معذوريم!)
خلاصه....چند نفر ديگه از جادوگرانيا اضافه شدن كه باعث شد وزن جشن به سمت جادوگران سنگين تر شود و سلطه ي آكادمي فانتزي بر روي جشن كتاب به خطر بيفتد و حتي باعث شد كه جادوگران بر جشن كتاب سلطه كند.
در اين بين چندين بار وب مستر جون!ما را مورد عنايت فرمودند و چندين بار ما را تهديد به بلاك كردن آي پي كردند كه ما جدي نگرفتيم! حالا معلوم ميشه !
خلاصه بعد از كمي خنده و پيچاندن ققنوس! و غيره خودمون را قبل از آنكه بيرونمون كنن به بيرون پرتاب كرديم و به سمت هاي مختلف رهسپار شديم.
چون من با بعضيا نرفتم فقط گروه خودمونو ميگم!
بله.من و پيام و سام وايز و برادر حميد و ققنوس جون به سمت يك عدد گيم نت آسلامي به راه افتاديم.
در اين بين پيشنهاد به خوردن غذا شد كه چون اين پياده روي مدير نداشت هرج و مرج زيادي را به پا كرد و حتي نزديك بود به كتك كاري نيز بكشد(خالي بندي رو نيگا!)
بله خلاصه به تصويب جمعيت از آن به بعد جلسه به عنوان ميتينگ شناخته شد و بنده مدير ميتينگ!
ما هم كه عشق مدير ميتينگ همه را جمع و جور كرديم و بعد از يك پياده روي(كه بيشتر به ماراتن شبيه بود!اينقدر راه زياد بود!)به يك عدد رستوران بوف در ميدان جمهوري قدم نهاديم و نوشابه هايي را به علاوه سيب زميني نوش جان كرديم(كه البته ققنوس چون حسابي گشنش بود يك عدد ساندويچ نوش جان كرد!) و بعد به سمت گيم نت رهسپار شديم.(در اين بين من سوتي بزرگي دادم و ميخواستم بگم بياين بريم گيم نت...گفتم بياين بريم ميتينگ !!)
در بين راه برادر حميد و ققنوس بهانه آوردند و گفتند ما برويم ديگر!
سام وايز هم كه تب گيم نت داشت ميكشتش و خيلي دوست داشت بياد گيم نت به دست و پاي آن دو افتاد و گفت تورو خدا بيايد گيم نت! (شوخي بود البته!دليلش اين بود كه بايد با هم ميرفتند)
خلاصه برادر حميد و ققنوس حالش را گرفتند و رفتند و سام نيز به دنبال آنها رفت و من ماندم و پيام!
در بين راه مواظب پيام بودم كه مبادا...!
خلاصه به يك عدد گيم نت تشريف برديم و .......!
ماني(سالازار) و امير(ماندانگاس)را آنجا ديديم.
نشستيم و بازي كرديم و البته به طرز آستاكبارانه اي من بين دو عدد دشمن نشسته بودم و براي همين به راحتي شپلخ ميشدم!
بعد از چند عدد زنگ از طرف خانه به موبايل بنده و تهديد هاي فراوان از طرف والدين گرامي فرار رو بر قرار ترجيح دادم و جمع دوستان را به سمت خانه ترك كردم.
-----------------------------------------------------------
مسائل آنقدر زياد بود كه اگر ميخواستم تك تك حرفها رو بنويسم خيلي طول ميكشيد.
خب ديگه اميدوارم دوستان بيان و گزارش من رو كامل تر كنن و البته بايد بگن سوژه كم بود ولي خيلي خوش گذشت و خيلي خنديديم!
ايول!
-------------
پ.ن:لازم به ذكره كه خيليا اومدن...دختر پسر بزرگ كوچيك!
در ضمن خانم گنجي به علت كسالت نتونستن تشريف بيارن و به نيابت ايشون مادرشون اومدن!
چند عدد از بچه هايي كه به جشن اومدن و من اسماشون يادمه:خودم!-حاجي-دكتركه بود!-مملي-تئودن-كرام-قاصدك-سالازار-پيام(ايليدان)-سام وايز0كارآگاه ققنوس-برادر حميد-كريچرو....
چند عدد دختر هم تشريف آورده بودن كه بدون اجازه نميشه اسمشونو گفت!
همين
----------------------------------------------------------------



مدیریت جلسه های حضوری سایت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#5
نقل قول:
مرلين كبير:
ببخشید لطفا زمان و مکان دقیق این جشن کتاب رو بگو جناب امپراطور عزیز!!

ميگم مرلين فقط كور نبود كه اونم شد! بابا همون دوتا پست پايينيت ايليدان نوشته ها!مشكوك ميزني!
نقل قول:

مرلين جان
در خبرها اطلاعات كافي هستش
اميدوارم همانطور كه ما در جشن كتاب تنديس شركت كرديم و برخورد درخور شايسته سايت جادوگران داشتيم و با احترام با آنها برخورد كرديم
طرفداران خانم اسلاميه هم با احترام با مسئولين زحمتكش نشر زهره برخورد نمايند

مدير كل محترم فعلي سايت!هم كه آي كيو پايين تر تشريف دارن و ايشون هم به جاي اينكه بگن پيام نوشته مياد ميگه تو خبرها گفتيم! ايول ايول!پيشرفت ميكنين!
البته اميدوارم از كدورت هاي گذشته نباشه اين مسئله!
جفتتون(كرام و ايليدان)مياين جشن كتاب ديگه! حالا ببينين من ميخوام چي كار كنم!)
نقل قول:

من هم میام، بچه ها کی میان اونجا،

دوستان!
بروبچز خيلي زيادتر از اين حرفان....مطمئن باشين.
و بايد بگم شما هر موقع بياين ميتونين بچه ها رو ببينين.
بعضي ها هم مثل من از همون اولاش تا آخراش هستيم(البته من به خاطر مدرسه اول اول نميرسم!)
نقل قول:

کی بیایم تا کی طول می کشه؟

برو بچز پست شماره 282 رو تويه همين جا بخونين بد نيستا!
نقل قول:
جرج ويزلي:
من این عکسرو که جان اسمیت میگه کجای سایته من پیدا نمی کنم

دوست عزيز همون موقع كه گذاشتن يكي دو روز بود و بعد برداشتن!ديگه تموم شد!(البته عكس هيچيش معلوم نبود!فقط سرهامون از بالا بود!)
==========================
خب خب خب
اولا اينكه اصرار نفرماييد!
موارد لازم براي مدير شدن من تويه اين جلسه:
1-نشر زهره رو به اسم من بكنين!چون كه ميتينگ نيست جشن براي نشر زهرست!

2-حالا فرض رو بر اين ميگيريم كه بعد از اينكه از نشر زهره اومديم بيرون ميتينگ حساب بشه در اون صورت نيز تبصره داره:

تبصره يك:قيمت رو ببرين بالا
تبصره دو:كريچر نباشه!چون حاجي هي ميخواد بگه.....زاخي برو...كريچر بيا!
تبصره سه:هر چي من ميگم گوش كنين.

3-با زبون غير آدميزاد بياين بگين تو مدير

به هر حال من افتخار نميدم و مديريت رو به جوانهايي مثل حاجي اس ميدم!
=======================
راستي يه چيزي!
بابا اينقدر اينجا چرت و پرت ننويسين هر روز يه چيزي بزنين كه حاجي بياد بگه اين تاپيك هم كه هر روز توش پست ميخوره!
فعلا!
فردا ميبينمتون!



اموزش ساخت انواع نوشيدني به وسيله ي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱:۲۹ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#6
ايوي:كريــــــــــوس!!!
زاخي:بابا چرا منو كر كردي!درستم كن!
ايوي:اي بابا زاخي تويي!شنواييــــــــــوس!چرا پشت در گوش وايستادي؟
زاخي:وايستادم ببينم تو چي ميگي ديگه!
ايوي:خب؟
زاخي:بابا برگرد بهش بگو اگر ميخواد حقوقتو نده ولي من و تو تو كلاس بقل هم بشينيم!
ايوي:فكر خوبيه. تو برو منم ميام
زاخي:
**ايوي مياد تو**
رزي:خب فرانك بيا اين براي تو اينم براي تو اما....خب شما رو به خير و مارو به سلامت.
ايوي:چي چي رو شمارو به خير و ما رو به سلامت؟براي منو رد كن بياد!
رزي: ولي تو همين الان گفتي حقوق نميخواي.
ايوي:خب اگر ميخواي ميتونم به جاي حقوق يه شرط برات بزارم.
رزي:چه شرطي؟
ايوي:اين كه من و زاخي تويه كلاس بقل هم بشينيم!
رزي:..........
==================
فكر كنم يكي از كوتاهترين نمايشنامه هاي خاله بازيم بود
دليلش هم اين بود كه دستم چلاقه نميتونم زياد بنويسم.درد ميگيره.ولي چون يه كم آسونه(نمايشنامه هاي خاله بازي!) ميتونيستم بنويسم حوصله نكردم.
==========================



فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۱:۲۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#7
*کلاس رقص جادوگران*
بچه ها به لينك بالا هم يه سر بزنين!
مثل اينكه يادتون رفته ما بايد امانت داري بكنيم.دبي رفت و ما بايد براش مغازشو نگه داريم.برين بخونين يه پست چند خطي بزنين همين شكلي من ادامش ميدم.ممنون!
---------------------------------------
**فردا**
ايوي:خب بچه ها به مناسبت افتتاح مجدد فروشگاه يه جشن مختصر و مفيد ميگيريم.
زاخي:لازم نيست اينقدر بلند داد بزني.فقط من و اندي اينجاييم.
ايوي:اااا راست ميگي...ببينم چرا اينجا اينقدر خلوته؟
اندي:خب مثل اينكه چند وقت بود بسته بودا....بايدم خلوت باشه.
زاخي:ايوي بيا و از خر شيطون بيا پايين.بابا بزار من يه چك ميدم كل اين مغازه هاي دور و اطراف رو ميخريم و يه مغازه بزرگ باز ميكنيم.
ايوي:من هم هزار بار بهت گفتم نه! نه! نه!
زاخي:اگر قبول نكني من قهر ميكنم از اين خونه ميرم!
ايوي و اندي تو دلشون:مگه پسرا هم قهر ميكنن ميرن!چه لوس!اوا خواهر!
ايوي با خودش:بزار خودمو با جذيه نشون بدم ببينم چي كار ميكنه!
ايوي:راه باز جاده دراز!هر جا ميخواي برو ولي من مغازمو اين جوري دوست دارم.
زاخي:چي؟
زاخي تو دلش:يعني چي؟ايوي كه اين شكلي نبود!نكنه ميخواد منو امتحان كنه؟نبايد كن بيارم.
زاخي:خب باشه ميرم.ميرم كارناوال پيش توماس ديگه هم برنميگردم.اصلا ميرم سر قبر جدم تويه جرره.ميرم هاگزميد پيش سرژ.من هزار تا جا دارم دلت بسوزه.
و به ايوي زبون درازي ميكنه
اندي:ميگم ايوي جان بهتره اينو يه دكتر ببري چون كهشبيه دخترا شده يه خورده!
ايوي:موافقم....بگيرش ببريمش.
اندي:باشه.
اندي ميره و زاخي رو كه ميخواست برو رو مياره و به طناب ميبنده!
زاخي:نـــــــــــه....تو حق نداري يه چنين كاري بكني!من به سازمان حقوق زنان! اعتراض ميكنم....در ضمن تو به چه جراتي به من دست زدي؟(با اندي)
اندي:به دخترا دست زدن كه اشكالي نداره!
زاخي:من دختر نيستم.من دخترم؟
ايوي:زاخي بهتره بهت راستشو بگم!حركاتت جلف شده!
زاخي با يك حركت اوا خواهرانه:من جلفم!
و موهاشو پرت ميكنه اون طرف!
اندي:من ديگه شكم به يقين تبديل شد!بهتره اينو ببريم پيش يه دكتر روان پزشك!
ايوي:چرا اينو ببريم؟به دكتر ميگيم بياد اينجا.
اندي:باشه.
و شروع ميكنه به زنگ زدن به دكتر.
==============
اين پست=چرت و پرت!
يكي نيست بگه خب وقتي ميخواي چرت و پرت و خاله بازانه بنويسي چرا مينويسي اصلا؟
==============

حيف كه ديگه اين تاپيك ها از كنترل خارج شدند...وگر نه حسابي ميرسيدم كه به اين وضع دچار نشه.
سرژ


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۷/۱۸ ۱۲:۳۴:۱۳


پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۰:۵۷ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۴
#8
عباس:ببينم مگه تو هم هري پاتر ميفهمي؟
علي با حالت بغض:خب معلومه من وب مس....نه يعني كتاباشو يه كم خوندم.
عباس:كه اين طور...يه موقع كه همراه خودت نياوردي؟
علي:اتفاقا چرا هر 6 تاش رو آوردم.اگه ميخواي بهت قرض ميدم بخوني.
عباس:اي گفتي!برو بيار.يعني نه بزار با هم بريم.خطرناكه.
عله و عباس با هم به سمت ساك عله ميرن.
عله:خب شما تا جلد چند خوندي؟
عباس:هيچي بابا من فقط يه چيزي از يكي دوتا سرباز شنيدم.به نظر ميومد كل كتابارو حفظن.صبح تا شب ميگفتن هري پاتر هري پاتر.تقصير همينا شد كه هري پاتر رو حروم اعلام كردن.
عله:كي حروم اعلام كرد؟
عباس:حاجي!
عله:حاجي؟نكنه اين حاجي هم مثل حاجي خودمون فتوا ميده؟
عباس:مگه حاجي بدون فتوا هم ميشه.
عله:حالا اگر اين كتاباشو بهتون بدم اين سايتاي هري پاتري رو باز ميكنين؟
عباس:نه نه نه اصلا حرفشم نزن.
عله با حالت التماس:جون من!اين تن بميره اين كارو براي من بكن!جبران ميكنم.
عباس آقا هم يه كم فكر ميكنه و به قيافه عله نگاه ميكنه و ميگه:
عله:خب باشه...فقط بايد با حاجي صحبت كنم.برام دعا كن.اگر خشمش بگيره استكبار مملي انگشت كوچيكشم نميشه.
عله: استكبار مملي؟
عباس:آره.يكي از فرمانده هاي اينجائه كه مملي صداش ميكنن و خيلي سختگيره.سربازها هم لقب استكبار مملي رو بهش دادن.
عله:اين مملي و اون دو نفري كه گفتين هري پاتري هستن رو ميشه به من نشونشون بدين؟
عباس:مملي رو ميتونم بهت نشون بدم و يك نفر از اون دو نفر رو.
عله:چرا يك نفر؟
عباس:به خاطر اينكه يك نفرشون رو دار زدن
عله:دار؟ براي چي؟
عباس:براي هري پاتر ديگه.اون كتاب رو آورده بود.
عله:ماااااااااا من نخواستم اين كتابامو بده خودم يواشكي يه كاريشون كنم.
عباس:نه برادر نترس.من هواتو دارم.اگه ميخواي تا دير نشده بيا بريم بهت اينارو نشون بدم.
عله:بريم.
و در راه عله داشت به اين فكر ميكرد كه با اينترنت به سايت جادوگران وصل ميشه و از طرف ديگه خودش رو پاي چوب دار مي ديد!
-----------------
در ضمن من يه سوال برام پيش اومد كه:آيا عله به پاي دار ميرود و بعد طناب دار ول ميشود و عله نميميرد؟ (سوژه كشي به معناي واقعي!)
------------------



اموزش ساخت انواع نوشيدني به وسيله ي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۶:۴۰ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
#9
رزمرتا:خب ديگه بچه ها براي ميان ترم يه امتحان ميخوام ازتون بگيرم.
همه:مــــــــــا اين طوري كه ميشه بايد قبلش ميگفتي مادام!
رزي:هميني كه گقتم.همه بياين جلو.
همه:اه....چيش....مسخرشو درآورده.
رزي:كسي چيزي گفت.
همه ساكت شدن.
آلبرفورث و كوييرل در حالي كه از جاشون بلند ميشدن با هم صحبت ميكردن.
آلبرفورث:برو بابا تا ندي ولت نميكنم.
كوييرل:به من چه؟تيمت رو دوتا ضربه آزاد برد.اين نامرديه.من هي پولي به تو نميدم.
رزي:ببينم اونجا چه خبره؟شرط بندي؟
زاخي هم كه ديد وقت مناسبه شروع كرد به نچ نچ
رزي:چيه زاخي الاغ ديدي؟
زاخي: نه خانم
رزي:شما دوتا بياين جلو ديگه.از اين به بعد هم شرط بندي در محيط كلاس حرومه.بياين جلو
كوييرل:من بعد از كلاس در ميرم...آها بيا
آلبرفورث:
رزي:هي ببينم شما دوتا نميخواين بياين جلو؟
زاخي:كي خانم من؟
رزي:آره.نه پس من!كي به غير از شما دوتا اونجا هستش؟
زاخي به خودش و ايوانا نگاه ميكنه و به دور و اطراف هم نگاه ميكنه:هيچ كس خانم
رزي:خب پس لشتونو بردارين بياين اينجا!!
زاخي:چقدر خشن! بيا ايوي جون بريم جلو.
و دست در دست هم ميان جلو.
رزي:هــــــــــــــــــوي.....اينجا كلاسه ها!خيابون شانزه ليزه نيست كه دست همو گرفتين هلك هلك مياين جلو.
زاخي و ايوي:
زاخي:بريم ايوي جون
ايوي:بريم زاخي جون
زاخي و ايوي: :bigkiss: :bigkiss:
رزي:اوهـــــــــــــــــــــــــوي.....چه خبرتونه!اين كارا براي خونه!اينجا كلاسه بياين جلو!
زاخي و ايوي:
------------------------------------------------------------------
تا حالا نمايشنامه خاله بازانه تر از اين ديدين؟ (نه شوخي كردم به اين خوبي...هميني كه هست!)



فروشگاه لوازم جادویی و سفری ایوانا
پیام زده شده در: ۶:۲۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
#10
-نه برنگرد...بهتره همين شكلي صحبت كنيم.
اندي:آخه اين طوري كه نيمشه.
-چرا نميشه؟
اندي:خب آخه صدات آشنا نيست.فكر كنم خطرناك باشي.
-من؟ها ها ها ها.من خطرناك باشم.ايول بابا.حالا بگو ببينم چرا اومدي اينجا؟
اندي:خب ديدم مغازه دوستم خلوته گفتم بيام مرتبش كنم.
-مغازه دوستت؟
اندي:آره ديگه.مغازه ايوي.يعني ايوانا تيني.
-تيني؟
اندي:نه يعني اسميت.ببخشيد حواسم نبود.پس تو هم ميشناسيش؟
-خب معلومه ما در روز هزار بار همديگه رو ميبينيم.
اندي:هزار بار؟مگه ميشه؟شوهرش زاخارياسم هزار بار در روز نميبينتش چه برسه به تو!
-خب داشتم ميگفتم.مطمئني مغازه دوستته؟
اندي:خب آره.ايوانا دوست صميمي منه.چطور؟
-آخه تو چه دوستي هستي كه 16 روزه كه ايوانا و من رو بي خبر گذاشتي رفتي؟!
و ناگهان چهره اندي از حالت نگراني در مياد و كم كم لبخند بر روي لبانش ظاهر ميشه.سريع روشو به سمت اون فرد برميگردونه.
اندي:اوه زاخي اصلا فكر نميكردم تورو اينجا ببينم.
زاخي:چرا يه چنين فكري كردي؟
اندي:خب ديگه.ببينم تو اينجا چي كار ميكني؟
زاخي:خب موقعهايي كه ايوانا نيست من ميام اينجاها دور ميزنم.
اندي:موفع هايي كه ايوانا نيست؟
زاخي:خب آخه ايوانا داره ادامه تحصيل ميده.
اندي:آهان راست ميگي حواسم نبود.حالا ببينم تو كه اين همه مياي اين طرفا ميگردي پس چرا نيومدي اينجارو مرتي بكني؟
زاخي:فاز نميداد حال كردم بزارم ايوانا درسش تموم بشه بعد با هم اينجارو مثل كلاس رقص بازسازي كنيم كه تو نذاشتي
اندي:آخ ببخشيد.حالا درس ايوي كي تموم ميشه؟
زاخي:بفرما.ديدي گفتم؟آخه تو چه دوستي هستي؟
اندي:به خدا نميتونستم.رفته بودم سفر.چي كار كنم ديگه.
زاخي:خب نامرد يه تلفني چيزي ميزدي!
اندي:تلفن؟از همون ماس ماسكا؟
زاخي:بله.اگه اومدي بودي سر كلاس درس ماگل شناسي من ميفهميدي چيه!
ايوي:حالا بگو كي درسش تموم ميشه؟
-------------------------------------------------------------------
بقيش با شما!
ميدونم چرت و پرت شد ولي براي اينكه دوباره راه بيفته بد نبود.
سوژه اي نبود تازه همينم به زحمت نوشتم.
به هر حال ببخشيد!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.