هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰
#1
لینی وارنر

بدون شرح! :|


im back... again!


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۹۰
#2
سالن اجتماع مرگخواران

مرگخواران هرکدام برای نجات خودشان به گوشه و کناری پناه میبردند. بلاتریکس و ایوان به زیر نزدیکترین میز پناه بردند.

ایوان سعی میکرد بلاتریکس را به خارج از میز هول دهد، تا خود را بیشتر زیر میز جا دهد.
_ ای بابا! آخه بلا این زیر واسه هردومون که جا نیست. کی اینقدر چاق شدی؟

بلاتریکس با عصبانیت با آرنجش به صورت ایوان کوفت.
_ خفه شو ایوان. من به این کمر باریکی!

در همان حال اسنیپ به چارچوب در پناه برده بود و لینی و لونا که سعی میکردند از خانه خارج شوند سعی در تکان دادن او از سر راه خود داشتند.
_ دِ بیا برو کنار میخوایم بریم بیرون!

و اسنیپ بی تفاوت و مصرانه بر سر جای خود ایستاده بود.

ولدمورت با نگرانی در پی نجینی تمام سالن را زیر و رو میکرد.
_ نجینی؟ دخترم! کجایی؟ تو تنها امیده نجات ددی هستی! پیدا شو ترو خدا!

همان هنگام، زیر زمین

_ YES! یــــــافتم!

آگوستوس با شوق فراوان به سمت پله ها دوید تا اختراعش را به گوش سایرین برساند.

دوباره سالن اجتماع

بلاتریکس و ایوان همچنان درحال کل کل برای بیرون کردن یکدیگر از زیر میز بودند، اسنیپ در حال جدل با لینی و لونا بود و ولدمورت در پی نجینی ؛ سایرین نیز هرکدام در گوشه ای گم و گور شده بودند.
در همین لحظه بود که همگی متوجه آرام گرفتن لرزش ساختمان شدند.

_ تموم شد؟
_ نابود شدیم الان!؟
_ ما مُردیـــــم!

در همان حین آگوستوس وارد سالن شد.
_ پیدا کردم! راه نجات زمین رو پیدا کردم! خودم تنهایی! من یه نابغه ام! به من افتخار کنید! زود باشید!

نگاه ها همگی متمرکز آگوستوس شد...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۲۳:۴۳:۲۷

im back... again!


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰
#3
ولدمورت با حرارت خاصی کارهای خبیسانه اش را تعریف میکرد و مرگخوارن با شوق فراوان به او چشم دوخته بودند و با لبخندهای شیطانی یا گه گاه جیغ های کوتاهی او را همراهی میکردند. و هیچ کدام متوجه سبیل که آرام آرام به سمت در خروجی میرفت نبودند.

ولدمورت چوب جادویش را در هوا تابی داد و ادامه داد :
_ ... بعدش همونجور که بهم ذل زده بود و التماسم میکرد، یه آواداکداورای اینجوری بهش زدم و از بالای برج شونصد و خرده ای طبقه سقوط کرد و... بله! اینجوری بود که من دامبلدور رو کشتم!

صدای فریاد و ابراز علاقه مرگخوارانی که آنچنان محو صحبت ها و داستانهای حماسی لرد بودند که اصلا" متوجه تحریفاتی که او در داستانهایش بوجود می آورد نبودند، به هوا برخاست.

بلانریکس که از شدت هیجان به درستی نمیتوانست صحبت کند، حرفهای لرد را تایید کرد.
_ woW! ارباااب! یادمه! من...من خودمم اونجا بودم! یادمه که دامبلدور چ...چجوری بهتون التماس کرد و گفت پلیز!

ولدمورت که گویا خودش نیز باورش شده بود این داستان هایش حقیقت دارد، بادی به غبغب انداخت.
_ اوهوم! کلا" من خیلی خفنم!

در همان هنگام نگاه ولدمورت با نگاه اسنیپ تلاقی کرد. ولدمورت اخمهایش را در هم کشید.
_ اسنیپ اونقدر چپ چپ به من نگاه نکن!

و اسنیپ آه کشان نگاهش را به زمین دوخت.

ولدمورت با غرور خاصی رو به مرگخوارانش کرد و گفت:
_ بذارید براتون این کی رو تعریف کنم... سیبل تو جایی داری میری؟

تریلاونی با وحشت سرجایش میخکوب شد.
_ من... من ... راس...راستش...

ولدمورت نگاهش را از سیبل برگرفت و به صحبت ادامه داد:
_ وقتی داری برمیگردی سرراهت یه کرم نرم کننده هم بگیر! برای نجینی میخوام، هوای سرد پوستشو خشک کرده! خب داشتم میگفتم براتون...

تریلاونی با ناباوری نگاهی به ولدمورت و سایرین که متوجه فرارش نشده بودند، انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.

چندین دقیقه بعد...
_ ... اونیکه ایده بمباران اتمی هیروشیما رو داد، من بودم!

_ ارباب شما خیلی پستید!
_ ارباب هیچ موجودی نمیتونه مثل شما نامرد باشه!
_ ارباب شما دیگه کی هستید!
_ ارباب دست شیطون رو بستید!

ولدمورت لبخندی زد و برای اینکه ابهت بیشتری پیدا کند، شروع به نوازش نجینی کرد.
_ اوخ! چقدر پوستت زبر شده عزیزکم! پس این سیبل کجا رفت؟

بلاتریکس پوزخندی زد و گفت:
_ ارباب شما که میدونید سیبل چقدر گیجه! حتما چمدونشو گم کرده داره و الان داره دنبالش میگرده

_ چمدون؟! اون چمدون بود روی سرش؟! من فکر کردم دوباره از این کلاه های عجیب و غریب سرش کرده!

ولدمورت با عصبانیت از جایش برخواست.
_یعنی شماها نفهمیدید داره فرار میکنه؟ یک ساعته نشستید دارید به خالی بندی های من گوش میدید که چی؟ زووووود برید پیداش کنید و برش گردونید!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۰ ۱۵:۲۷:۳۶

im back... again!


Re: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۰
#4
وینسنت کراب خوب عمل کرده نسبتا"... پس رای من : وینسنت


im back... again!


Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۰
#5
ارباب خودم بز بز ق.... اهم! اشتباه شد sorry!
ارباب لرد ولدمورت کبیر، خفن، باابهت، خشن؛ ارباااااب!


im back... again!


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰
#6
آلبوس دامبلدور


im back... again!


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
#7
ایوان به سرعت از اتاق لرد خارج شد. و لینی را در مقابل خود یافت.
_ لینی ، مونتگومری رو ندیدی؟

_ چرا، فکر کنم داشت میرفت بازار تا یه بیل نو بخره!

_ هان؟ چی؟ امکان نداره! آخه چرا الان؟ الان چه وقت بیل خریدنه؟

_واا مگه بیل خریدنم وقت خاصی میخواد؟

_ حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟ ارباب دستور داده جاگسن رو بیاریم بیرون!

_ چـــی؟آخه برای چی؟ بعد از اونهمه بدبختی؟ تازه از شرش راحت شده بودیم.

_ میدونم. اما مثه اینکه دوباره ارباب خواب نما شده! نظرش عوض شد.

_ که اینطور... خب پس اینطور که پیداس خودمون باید بیاریمش بیرون. بجنب ایوان تا نمرده!

ایوان با تکان دادن سرش موافقت خود را اعلام کرد و همراه لینی به سمت گورستان براه افتاد.

30 دقیقه بعد...

جاگسن با لباسهایی خاکی و صورت کبود بی جان بر روی زمین افتاده بود. لینی در گوشه ای دیگر بر روی زمین نشسته بود و نفس نفس میزد. ایوان متعجب بالای سر جاگسن زانو زده بود و برروی صورتش خم شده بود.
_ یعنی زندس؟

لینی سرش را بالا آورد و به جاگسن نگاه کرد.
_ فکر نکنم.

_ وای نه! ارباب منو میکشه جاگسن جونِ مادرت زنده شو!

_ برو کنار ببینم.

لینی ، ایوان را کنار زد و صورتش را به صورت جاگسن نزدیک کرد...

ایوان : لینی! چیکار میکنی!؟

لینی با روشنفکری تمام گفت :
_ میخوام بهش تنفس مصنوعی بدم دیگه!

ایوان درحالیکه اخم هایش را در هم میکشید لینی را با عقب هل داد.
_ لازم نکرده! خودم اینکارو میکنم.

_ایییییش! خب حالا توام

چند دقیقه بعد

لینی با بیحوصلگی تمام کنار ایوان نشسته بود و به تلاش بی نتیجه ایوان که عرق ریزان در حال تنفس مصنوعی دادن و ماساژ قلبی جاگسن بود، نگاه میکرد.
_ بسه دیگه ایوان! مرده...

_ هن...هن... نه...262... من ناامید نمیشم...263... زنده بمون جاگسن...264...بمون...

_ اهه اهه ... (افکت سرفه جاگسن)

لینی با خوشحالی از جایش بالا پرید.
_ زنده اس! زنده اس!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۱۷ ۲۰:۵۳:۱۹

im back... again!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۰
#8
ایوان و آنتونین نگاهی بین همدیگر رد و بدل کردند و سپس دوباره به کوسه ای که مدام از آب بیرون میپرید و دوباره در اعماق آن ناپدید میشد، خیره شدند.

ایوان به سمت مرگخوارانی که با آسودگی بر روی کشتی ایستاده بودند و به آن دو نگاه میکردند برگشت.
_ خب بچه ها حلالمون کنین... اگر خوبی دیدین که از دستمون در رفته اگر هم بدی دیدین که خوب کردیم دممون گرم! ولی حیف بودیما... قول بدید مجلس آبرومندانه ای برامون بگیرین

روفوس با عصبانیت ایوان را کمی به جلو هول داد.
_ خیلی خب باشه. باشه... برید دیگه!

ایوان شانه هایش را بالا انداخت و آماده شیرجه زدن شد.
_ چاره ای نیست آنتونین... بریم!

_ نه، وایسا!

آنتونین این را گفت و بدون مکث به سمت کابین پایین به راه افتاد و بدون اینکه جوابی به سوالهای ایوان، روفوس و لودو مبنی براینکه کجا میرود بدهد از پله ها پایین رفت.

چند دقیقه بعد

آنتونین با تکه گوشت بزرگی که در دست داشت به عرشه پا گذاشت.
_ خب خب... کوسه ی خوشگل مامانی! گشنه ای؟ بگیرش.

و گوشت را به سمت کوسه پرتاب کرد. مرگخواران پشت سر آنتونین ایستاده بودند و به کوسه نگاه میکردند که چطور در یک آن تمامی گوشت را بلعید.

ایوان که سعی میکرد برخورد دندانهایش به هم را مخفی کند، گفت : واو! فکرشو بکن! اگر شیرجه زده بودم الان منو اینجوری خورده بود...

آنتونین که با دقت به حرکات کوسه خیره شده بود، گفت:
_ نگاش کنین!

کوسه بخت برگشته بعد از خوردن تکه گوشت بی حرکت بر روی آب شناور مانده بود...

آنتونین لبخند پیروزمندانه ای زد و چوب دستی اش را محکم در دست گرفت.
_ جواب داد! خب حالا میتونیم بریم!

و به درون آب شیرجه زد. ایوان نیز بلافاصله پشت سر آنتونین به درون آب پرید.


im back... again!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۰
#9
_ آخ! آخ! پام! پام! آلبوس مگه کوری!؟

هری با عصبانیت سعی میکرد دامبلدور را از روی خودش بلند کند. دامبلدور که گویی هنوز گیج و منگ بود بی حرکت بر روی هری افتاده بود و تلاشهای هری راه به جایی نمیبرد.

دامبلدور : منو این همه خوشبختی محاله...

ریموس که موقعیت را مناسب میدید با سرعت هرچه تمام دوربینی رو که قبلا" در مناسب ترین زاویه اتاق نصب کرده بود برداشت و به سمت در حرکت کرد.

هری با تمام قدرت سیلی جانانه ای را به گوش دامبلدور نواخت که البته به دلیل انبوه ریش های دامبلدور بی اثر ماند!()
_ پاشو آلبوس. پاشو! بوی توطئه میاد... این نوره چی بود؟

دامبلدور با تعجب گفت :

_ چه توطئه ای مثلا"؟ اینجا که به نظرم همه چیز خوبه!

هری با اکراه صورتش را کنار کشید.
_ اییییش!

همان موقع جیمز وارد اتاق شد.
_ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟

و سپس برقها را روشن کرد...

جیمز : وای!

آلبوس با دیدن جیمز خود را جمع و جور کرد و هری نفس راحتی کشید. جیمز با شیطنت تمام به پدرش و دامبلدور چشم دوخت.
_ داشتید چی کار میکردید؟

_ نیشتو ببند پسره پر رو! این مسخره بازی رو تو ترتیب داده بودی؟

جیمز که متوجه عصبانیت پدرش شده بود لبخند بر صورتش محو شد.
_ نه به مرلین. من استثنائا" اینبار رو بی گناهم... فقط دیدم عمو ریموس سریع از اتاق اومد بیرون و الانم داشت میرفت بیرون از خونه...

هری با عجله جیمز را از سر راهش کنار زد و به سمت در خروجی رفت و ریموس را بیرون از خانه دید که با غم و اندوهی فراوان به خانه گریمولد نگاه میکرد.

_ ریموس! تو چی کار کردی؟

ریموس با دیدن هری چند قدم به عقب برداشت.
_ متاسفم هری... اینو به دامبلدور هم بگو!

قطره اشکی از گوشه چشم ریموس بر روی صورتش لغزید و با صدای پاقی ناپدید شد.


im back... again!


Re: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۰
#10
اجازه هست!؟


1. سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟

بله... چندین سال پیش در چنین روزی...

[spoiler]عجب روزایی بود...هیییی![/spoiler]

2. سابقه ی عضویت در محفل؟

خیر... البته یه سری پیشنهادی بهم شده بود :دی اما نتونستم به علاقه قلبی خودم پشت کنم!

3. مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟

توی رنگشون! تازه سیاه شیک ترم هست!

4. نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟

جذابیت خاصی دارن! اما من بشخصه موهای چربِ بلندِ روغن زده رو بیشتر ترجیح میدم

5. بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

آواداکداورایی که از بالای برج شونصد طبقه زده زده بشه جوری که شپلق بیفته زمین و مجبور شن با کاردک از روی زمین جمعش کنن!

6. در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

احیانا" منظورتون همون ماره جذابیه که منو کشت؟!
بنده غلط بکنم رفتاری با ایشون داشته باشم!

7. به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟

دزدین؟!؟!

8. یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.

کلا" من خیلی سیاه و خفنم!!

9. نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بین کنید:

ریش : موهایی که بر روی صورت میروید را گویند!

طلسم های ممنوعه: دوست دارم!حال میدن!

الف دال : مهد کودک!

[spoiler=جاست ارباب!]نمیدونم چرا نمیشه از اینجا دل کند... همیشه بازم از همینجا سر در میارم...! ارباب! میتونم ازتون درخواست یه فرصت مجدد رو داشته باشم!؟ [/spoiler]


اوه....ببینین کی اینجاست!
ارباب همیشه از دیدن دوستان قدیمیش خوشحال میشه.

نقل قول:
عجب روزایی بود...هیییی!

قدر امروزو بدونیم!احتمالا دو سال بعدم فکر میکنیم که پاییز سال نود عجب روزایی بودن!هیییی!

شما اصولا به ارباب خیانت نکرده بودی؟...بطور مبهم یک چنین چیزایی یادم میاد!ولی در مقابلش خدمت بزرگی به ارباب کردین و اون منهدم کردن اون فسیل زنده ریش دار بود.ارباب بسیار بخشنده است...ولی دیگه نبینم عاشق این موجودات سفید دل بشین!

نجینی سلام میرسونه و میگه به هیچ عنوان قصد کشتن شما رو نداشت...نیشش اشتباهی در گردن شما فرو رفته بود....اشتباهه دیگه.پیش میاد!ببخشیدش.

قبل از اینکه درخواست بدین هم پستهای جدیدتونو دنبال میکردم.هنوز به زیبایی قبل هستن.

نگفته مشخصه که تایید شد.

خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۱۱ ۱۱:۲۸:۲۷

im back... again!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.