بدنبال تصمیم گرفته شده، گروه تجسس به سمت محلی که احتمال می رفت خانه جاگسن باشد به راه افتاد.
- خب، اینم از تقاطع بلوک سه و بلوک چهار، حالا باید بپیچیم توی کوچه سمت راست، در سوم....
بلاتریکس سرش را از روی نقشه بلند کرد و با چشمانی تنگ شده به ساختمان روبرویش خیره شد.
- اون اینجا زندگی می کنه؟!!
- اینجا که بیشتر شبیه خونه خرابه هست!
- خونه خرابه که در مقابل این به قصر بیشتر شباهت داره!
دافنه که با چندش به منظره روبه رویش نگاه می کرد، گفت:
- می گم چطوره تا شما میرین داخل خونه و یه سر و گوشی آب بدین من سر کوچه کشیک بدم.
ایوان به تابلوی کجی که در وردی حیاط خلوت خانه نصب شده بود اشاره کرد و گفت:
- اوهو...بگو می ترسم خونهه رو سرم خراب شه، دیگه نمی خواد فیلم برای ملت بازی کنی!
- به من می گی ترسو... بزنم اون چهارتا استخونت رو هم خرد کنم...
- خفه!
بلاتریکس چشمش را از تابلوی
خطر! وارد نشوید برداشت و به سمت خانه براه افتاد و در همان حال گفت:
- در هر صورت برای احتیاط باید دو تا مراقب بیرون بزاریم، مورفین تو هم با دافنه بمون، بقیه هم با من بیاین.
پنج دقیقه بعد- عجب احمقیه این جاگسن، اخه با خودش چی فکر کرده که این همه طلسم امنیتی روی در نصب کرده، فکر کرده کسی میاد توی این قصر برای دزدی!
- من که گفتم این یارو مشکوک می زنه!
- ساکت، تمرکزم رو به هم نزنین...
آنتونین که از شدت تمرکز قرمز شده بود آخرین افسونش را هم روی در ورودی اجرا کرد. صدای تق آرامی باعث شد که دو مرگخوار دیگر دست از غرولند کردن بردارند و با وسواس به دری که آرام آرام باز می شد نگاه کنند.
- بزنین بریم تو... می خوام بدونم این یارو تازه وارده چه چیزایی برای مخفی کردن از ارباب داره...
نیم ساعت بعد- من که اینجا چیزه مشکوکی دال بر خیانتکار بودن اون نمی بینم. بی خودی داریم وقت تلف می کنیم. از اولم گفتم اگه به کسی باید مشکوک باشیم، آیلینه!
- ایوان ول کن دیگه... منم با بلا موافقم. اینجا جز چندتا کاغذ باطله و فضله جغد چیزه دیگه ای نیست! اصلا به نظر نمی رسه جاگسن این اواخر اینجا زندگی کرده باشه!
- به شما میگم باید اینجا رو بازم بگردیم. من مطمئنم که یه چیزی پیدا می کنیم. در ضمن گزارشا ثابت می کنه که جاگسن این اواخر بیشتر وقتشو اینجا میگذرونده!
- ما که خسته شدیم. اگه می خوای بازم بگردی خب بگرد، ما که میرم استراحت کنیم.
انتونین با گفتن این جمله به سمت یکی از مبل های مجاور اجاق مطالعه رفت و روی ان نشست. بلاتریکس هم در مبل دیگری فرو رفت. با این حال ایوان قصد کوتاه امدن از حرفش را نداشت و دوباره مشغول باز و بستن کمدهای اتاق شد.
کمی بعد آنتونین با احساس سرما، چوبش را به سمت اجاق خاموش گرفت تا ان را روشن کند، اما...
- بوم....
برای لحظه ای سه مرگخوار فکر کردند کل خانه بر روی سرشان آوار شد. اما زمانیکه مه عجیبی که از ناکجا اباد انها را احاطه کرده بود فروکش کرد، با تعجب متوجه شدند داخل یک دالان بر روی زمین افتاده اند.
- ابله... چیکار کردی؟!
- مم...من... من کاری نکردم... فقط اجاق رو روشن کردم!
بلاتریکس به سختی از روی زمین بلند شد و بار دیگر چوبدستیش را روشن کرد. ظاهرا روشن کردن اجاق کلید ورود انها به دالانی مخفی بود. ایوان که ذوق زده شده بود دستان استخوانیش را به هم مالید و با خوشحالی گفت:
- دیدین گفتم این یارو خرد خاکشیر داره!
لحظاتی بعد هر سه در امتداد دالان، زیر نور لرزان چوب دستی هایشان پیش می رفتند. شیب دالان کمی تند و رو به پایین بود و باعث می شد گاه گاهی پاهایشان بلغزد. با این حال در زمانی کوتاه هر سه در مقابل دری تیره رنگ قرار گرفتند که عبارتی طلایی روی آن خود نمایی می کرد.
- به اصالتت افتخار کن...اصالت همیشه راهگشاست!
بلاتریکیس چند بار نوشته طلایی را خواند. سپس ظاهر در را بررسی کرد و در نهایت با لبخندی شوم رویش را به سوی دو مرگخوار دیگر برگرداند و گفت:
- هوووم... فکر نمی کردم این یارو اونقدرها هم به اصل و نسب اعتقاد داشته باشه.... آنتونین چاقو!
-؟
چند لحظه بعد - اوخ.... لعنتی مجبور نبودی دستمو اینجوری ببری!
- ساکت... یالا دستتو بذار روی در!
آنتونین با چهره ای در هم دست خون آلودش را روی در قرار داد. ظاهر در همچنان به محکمی و نفوذناپذیری قبل به نظر می رسید اما هنگامی که انتونین دستش را حرکت داد، تا مچ درون در فرو رفت.
- دره نفوذ پذیر شده... ایوان اول تو برو تو!
چند ثانیه بعدتر- ها ها ها... بلا فکرکنم رقیب پیدا کردی...
- ببند اون نیشت رو!
تصویر متحرک بزرگی از لرد سیاه کل دیوار رو به رویشان را اشغال کرده بود.