صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته.( ببخشید خیلی وقته ننوشتم دست به قلمم کمی ضعیف شده
)
چیزی به
صبح نمانده بود.
دودکش بزرگ آسیاب قدیمی و از کار افتاده کنار رودخانه در سیاهی شب هیبت ترسناکی به خود گرفته بود.در خیابان سرد و مه گرفته اسپینرز اثری از زندگی دیده نمی شد که
ناگهان در میان مه سایه سیاه مردی نمایان شد.صدای گام های بلند و شتاب زده اش روی
سنگفرش تنها صدایی بود که سکوت نیمه شب را میشکست.سرمای هوا تا مغز استخوانش رسوخ میکرد شنلش را محکم تر به خود پیچید و سرعت قدمهایش را بیشتر کرد.کوچه های خلوت و تاریک را یکی یکی پشت سر گذاشت و در
نهایت مقابل خانه ایی قدیمی متوقف شد. چوبدستیش را بالا گرفت و با آن ظربه ایی به در قدیمی خانه زد و وارد شد. شنلش را کناری انداخت و چوبدستی را به سمت شومینه گرفت. چند لحظه بعد شعله های طلایی رنگ آتش در آن زبانه می کشید .خود را روی نزدیک ترین مبل انداخت.صورت
خسته اش در نور آتش از همیشه رنگ پریده تر مینمود.روزنامه ای را روی میز مقابل شومینه گذاشت نور کم جان آتش تیتر درشت روزنامه را روشن میکرد:"شب گذشته چند تن از
کارمندان وزارتخانه ناپدید شدند"ته مانده بطری نوشیدنی را در لیوانی خالی کرد. شیشه کوچکی از جیبش بیرون آورد .چند قطره از آن در لیوان ریخت و همه را یکجا سرکشید. سرش را محکم میان دستانش گرفته بود.نگاه دیگری به روزنامه کرد:"هنوز ردی این سه نفر مشاهده نشده. کاراگاهان امیدوارند..."روزنامه را کناری پرت کرد. امیدی نبود او خوب میدانست.همین چند ساعت پیش شاهد مرگ هر سه نفر بود ولی برای نجاتشان کاری از او ساخته نبود. اگر لرد سیاه به راز بزرگ او پی میبرد در بد
مخمصه ایی می افتاد,سرنوشتی شاید بدتر از آن سه نفر.خسته و کلافه از
پیکار با وجدان سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمهایش را بست. معجون خواب بدون رویا کم کم اثر خود را میگذاشت.پلکهایش سنگین شد و از عذاب بیداری به خوابی عمیق پناه برد.
_____________________
خوب بود !
تایید شد .