هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بتی.بریسویت)



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#1
در حد نظر دادن نیستم ولی نظر میدم
عالیه خیلی ممنون استادا


How many times I have to die to have you؟


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#2
گریفیندور - هافلپاف.

خونه

- بتی.
- بتی.

بابا بتی که دیگه کاسه ی صبرش لبریز شده بود ، پله ها رو بالا رفت و با مشت و لگد افتاد به جون در اتاق بتی.

- بتی ، بلند شو . کارم به جایی رسیده که خودم روزنامه رو از دم در برداشتم . بلند شو ، نیم ساعت دیگه مسابقت شروع میشه .

بتی که مثل همیشه توی خواب از روی تخت به زیر تخت مهاجرت کرده بود با شنیدن جمله ی آخر باباش خیلی و با تعجب سرش رو بلند کرد و محکم تر از هر وقت دیگه ای سرش رو به زیر تخت کوفت و گفت :
- آی سرم . بابا مگه قرار نبود منو دو ساعت قبل از بازی صدا کنی ؟ حالا چه جوری حاضرشم ؟ :worry:
- تو تازه یه ساعت پیش خوابت برد .

فلش بک

بتی ظرفای شام رو جمع کرد ، مسواک زد و برای مطالعه و خواب به اتاقش رفت . نیم ساعت وقت مطالعش تازه تموم شده بود که باباش صداش کرد :
- بتی بیا پایین ، جغد داری .

بابا بتی ول صداش رو طوری که بتی نشنوه پایین اورد و گفت :
- معلوم نیست این موقع شب کی باهاش چیکار داره .

بتی که هیچ وقت تا اون موقع جغد نداشت ، پله ها رو سراسیمه دو تا یکی کرد ، با اینکه ده دفعه خطر سقوط از ارتفاع رو گذرونده بود ، از پله ی آخر افتاد و پخش زمین شد ولی اهمیت نداد و خودش رو به جغد رسوند ، نامه رو از پای جغد باز کرد و شروع به خوندن کرد :


نقل قول:
درود بتی
یه خبر خوب دارم یه خبر بد که مطمئنا" اول خبر بدَرو میگم که اونم اینه ؛ فردا نمیتونی از مرخصی که برای رفتن به سنت مانگو برای درمان زخم معدت داشتی ، استفاده کنی و باید ساعت 9 مدرسه باشی . و آمّا خبر خوبه ، فردا باید به عنوان مدافع توی تیم گریف بازی کنی . میدونم ذوق زده ای ولی میخوام که آروم باشی . فردا ساعت 9 توی زمین کوییدیچ هاگوارتز میبینمت .

راستی خواهشن به جای آلوچه ژله بخور .

تدی لوپین


بتی نامه ی تدی رو با اشک ذوق دوباره مرور کرد . نامه رو که برای دومین بار تموم کرد ، بدون هیچ حرفی رفت توی آشپزخونه و همه ی کابینت ها رو دنبال پودر ژله گشت .

دو ساعت بعد ، اتاق بتی

- من میدونم که میمیرم .

بابا بتی که برای هزارمین بار جواب بتی رو میداد مثل یه طوطی جوابش رو تکرار کرد .

- بتی تو فقط استرس داری، همین . باور کن تو تا منو دق ندی ، نمیمیری .
- فقط استرس نیست ،حالتمَم تهوع داره .
- اونم فقط به خاطر اینکه به جای آلوچه ژله خوردی و معدت تعجب کرده .

بتی بعد از کلی آیه ی یأس خوندن بالاخره حدود ساعت هفت و نیم / هشت خوابش برد .

پایان فلش بک

- بابا میشه تا من دست و صورتم رو میشورم وسایلم رو جمع کنی ؟
- دارم همین کارو میکنم.

بتی طبق معمول همیشه اول یه دست صورتش رو با آب خالی بعد با روغن زیتون و در آخر با آب و صابون شست ، که همین صورت شستن ده دقیقه طول کشید .

- بتی ، بجنب .
- دارم لباس میپوشم ، بابا . چی بپوشم حالا ؟ :worry:

بابا بتی با اینکه جمله ی آخر بتی رو به خاطر صدای آروم بتی نشنید ولی فکرش رو خوند و جواب دخترکش رو داد .

- میتونی اون گرمکن ورزشیه که تازه برات خریدم بپوشی .
- راهنمایی خوبی بود ، بابا .

بالاخره بتی از اتاقش خارج و راهی آشپزخونه شد . لقمه های نون و پنیری که باباش براش آماده کرده بود رو خیلی سریع قورت داد و ساک ورزشیش رو برداشت و بعد از یه خداحافظی به هاگزمید آپارات کرد .

رختکن گریفیندور

همه ی اعضا ی تیم یه گوشه از رختکن چومباتمه زده و تو فکر بودن . سکوت تمام فضا رو پر کرده بود تا اینکه یوآن یکی از اون تیکه های نچسب و به درد نخورش رو گفت و سکوت رو شکست.

- دیگ برای شادی بتی آن جوان ناکام یه قطعه ی غمگین بنواز .
- دیگه چی میخواین برام مراسم خاک سپاریم بگیرین .

نگاه تمام بچه های تیم بعد از شنیدن صدای بتی به آستانه ی در خشک شد . بتی که انتظار یه تشکر خشک و خالی برای اینکه خودش رو به سختی به مسابقه رسونده بود رو داشت ، گفت :
- کجاس روحیه ی شادیتون؟ بلند شید . هی هی یالا .

روحیه ی جیمز زود تر بقیه ی اعضای تیم برگشت و جیمز سعی کرد روحیه ی بقیه رو هم برگردونه .

- بهترین کیه ؟
- جواب بدین دیگه ، گریفیندور.
- مرسی همراهی ، تدی . کی برندس ؟
- گریفیندور .

هم زمان که بچه ها به سوال جیمز جواب میدادن ، گیدیون یکی از بهترین قطعه های شادش رو نواخت .

چند دقیقه بعد ، وسط زمین

دو تیم با تشویق هواداراشون وارد زمین شدن . به خاطر قوانین اسلام دخترا با دخترا و پسرا با پسرا
دست دادن ؛ کاپیتانام که هیچی ، به ما چه .با سوت لودو بازی شروع شد و گزارشگر جدید که کسی جز فرد نبود ، راه رفتن رو مغز مردم رو شروع کرد .

- درود ، همی . همین طور که میبینید همی بازی شروع شد و من همی با گزارش بازی در خدمتتونم همی . خب ، یوآن کوافل به دست پیش میره همی ، الا که کاملن معلومه اعصاب نداره همی از ساطورش به جای چماق استفاده کرد و همی بلاجر رو روونه ی یوآن کرد همی .
- تدی ، بگیرش اومد .
- بده بیاد .

روباه مکار گریف با صدا کردن تدی تمام توجه تیم هافل رو به تدی جلب کرد ولی به گیدیون که کسی بهش کاری نداشت پاس داد .

- همی نبرد تن به تن گیدیون و باری رو میبینیم و گل همی گل .

گل گید به همه ی هم تیمیاش روحیه ی زیادی داد .

- ده - هیچ به نفع گریف همی . خب همین طور که میبینین همی مغازه ی ما اسپانسر تیم گریفیندوره همی و من و برادرم منتظر شما هستیم همی . از پایین اشاره میکنن که بوقی بازی رو گزارش کن و من
همی برمیگردم به گزارش بازی . دو تیم با چه سرعتی بازی میکنن 30 - 20 به نفع هافل .

تیم کوییدیچ هافل تمام عزم خودش رو جزم کرده بود که به هر شکلی که شده با برد این بازی جام کوییدیچ رو ببره ولی با تیم ضعیفی رو به رو نبود .

- بتی ، حواست به اون بلاجره هست ؟

تدی هر چی توان داشت توی گلوش جمع کرد و به بتی اخطار داد ولی اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد .

- بلاجر با تمام سرعت همی به سمت بتی میره ولی بتی هیچ کاری نمیکنه همی . خواهش میکنم همی چشاتون رو ببندین که این صحنه ی ناهنجار رو نبینین همی .

بلاجر نزدیک و نزدیک تر میشد و بتی پادشاهای بیشتری رو خواب میدید . بلاجری که نیمفادورا رها کرده بود حدود ده سانتی متر بیشتر با صورت بتی فاصله نداشت که چماق رکسان بین بلاجر و صورت
بتی قرار گرفت و بتی زنده موند .

- اگه بلاجر به بتی خورده باشه همی دیگه لحظه ی افتادنش از جاروش هم همی گذشته پس باز کنین چشاتون رو همی . اون بتیه همی عایا ؟ من از پخش خواهش میکنم صحنه ی آهسته برن همی .
- آخه بوقی مگه اینجا " عرق جبین " ـه صحنه آهسته میخوای .
- ممنونم از لودو همی که جواب منو داد . برگردیم به بازی ؛ مثل اینکه همی بلاجری که به چماق رکسان خورد همی به سمت والبورگا کمونه کرد همی و اونو از صحنه خارج رد همی روحش شاد و یادش گرامی همی . نمیدونم جیمز چرا اینقد نگران بتی شده همی و با سرعت به طرف بتی میره ؟

جیمز حتی یه درصد هم به فکر بتی نبود فقط به فکر توپ کوچک طلایی بود که جلوی چشمای بسته ی بتی مانور میداد، بود . جیمز سیریوس پاتر از مهارتی که از بابا و بابابزرگش به ارث برده بود ،
استفاده کرد و اسنیچ رو از مقابل صورت بتی گرفت ولی یه برخورد کوچک با بتی داشت و اونو از خواب ناز بیدار کرد .

تمام تماشاچیا گوجه هایی که از قبل آماده کرده بودن که نثار صورت جناب " همی " کنن ، از جیباشون دراوردن و کاری که باید کردن . زنجیره ی شادی بعد ازبازی گریف برای برد بازی تشکیل شد و با گوجه بازی به جای آب بازی بین بچه های تیم تکمیل شد .


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۲۰:۴۳:۲۵

How many times I have to die to have you؟


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
#3
عاجزانه خواستارم دسترسی منو برگردونین


اندکی صبر کن فرزند روشنایی تا من تحقیقات محلی رو انجام بدم و بعد تدارکات لازم برای برگشتن رو انجام بدیم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۲۱:۱۰:۴۲

How many times I have to die to have you؟


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
#4
نمیدونم چرا ولی شکلکا باز نمیشن برام
---------------------------------------------------
بیسکوییت گریف و نوازنده ی گریف تکلیف پروفسور دابی


نسیم ملایمی پشت پنجره های بسته ی راهرو که نور آفتاب را از خودشون عبور میدادند ، میوزید .
بتی که هیچوقت نتوانسته بود مهارت دویدنش را تقویت کند ، وسط راه در مرکز نور یکی از پنجره ها ایستاد و با تکیه ی دستاش به زانوانش گفت :
- هه هه هه هه . . . گید . . . هه هه هه .

گیدیون ایستاد و فاصله ی زیادش با بتی رو برگشت ؛ بطری آبی را از کیف بتی که براش نگه داشته بود درآورد و گفت :
- بیا اینو بگیر .

بتی بعد از باز کردن یکی از پنجره ها به سختی بطری را از گید گرفت و بعد از برطرف کردن تشنگیش ، گفت :
- ما الان دقیقاچرا داریم میریم دفتر مدیریت ؟
- خب ، میریم اونجا تا دفتر رو تمیز کنیم و با این کارمون به کلمبی کمک کنیم؛ البته قبل از اینکه خودش شام رو درست کنه و بره اونجا .
- ما که باید زود برسیم پس چرا وایسادیم ؟

گیدین نگاهش را از زیپ کیف بتی که با آن کلنجار میرفت ، برداشت و بتی دوخت و گفت :
- چون تو خسته شده بودی .
- آهان ، باشه . بریم .

بتی کیفش را از گیدیون گرفت و همراه گید روانه ی اتاق مدیریت شد . بتی و گیدین تا دفتر مدیریت چند راهرو را رد کردن تا بالاخره بعد از تأخیر نسبتن زیادی به خاطر ایستادن های بتی ، به دفتر رولینگ رسیدند .

گیدیون بعد از از اینکه نفسی تازه کرد ، با خوش بینی بالایی که رولینگ بعد از مدیر شدن کلمه ی عبور را عوض نکرده ، گفت :
- جوراب پشمی .

بعد از گذشت چند دقیقه بتی دست گیدیون که هنوز با امید خاصی به در نگاه میکرد را گرفت و جوری که به سمت آشپزخنه گیدیون را میکشید گفت :
- تا فردا صبح هم وایسی اینجا و به اون در زل بزنی هیچ اتفاقی نمیوفته .

گید که با بتی هم قدم شده بود ، هنوز تو فکر بود و آخرین افکارش را بلند داد گفت :
- یعنی خالق هری پاتر چی رو از همه بیشتر دوست داره ؟

بتی که به بلندی صدای گید عادت نداشت ایستاد و با تعجب به گیدیون خیره شد ؛ تا اینکه یه بشگن زد و در حالی که با سرعت به طرف دفتر مدیریت برمیگشت ، گفت :
- خودشه ، گید . چیزی که رولینگ میتونه دوست داشته باشه همونیه که تو گفتی ، هری پاتر !

رسیدن به در دفتر چند دقیقه ای بیشتر طول نمیکشید ولی بتی قبل از اینکه کاملا به در برسه داد زد :
- هری پاتر .

در به خودی خود باز شد و بتی و گیدیون با ترس وارد اتاق شدن . آن ها بعد از اینکه از خالی بودن اتاق مطمئن شدند ، برای چند دقیقه روی دو صندلی گل گلی خستگی به در کردند و بعد دستمال به سر افتادند به جان اتاق .

چند ساعت بعد
کلمبی که با خوشحالی شام درست کردنش را تمام کرده و بود با حس خیلی خوبی برای تمیز کردن اتاق رولیگ به آنجا آپارات کرد ولی متاسفانه یا خوشبختانه منظره ای که دید چیزی نیود که باید میدید .

بتی و گیدیون بعد از تمیز کردن اتاق هر کدام روی یکی از صندلی های گل گلی خوابشان برده بود .

- گیدیون پریوت و بتی بریسویت چرا خوابیده اند؟

به آرامی به سوی گیدیون رفت و او را تکان داد. وقتی دید گیدیون بیدار نمیشود سراغ بتی رفت ولی با همان عکس العمل مواجه شد، فکر کرد، بعد از چند دقیقه بشکی زد و دو سطل آب روی گیدیون و بتی خالی کرد، هر دو از جا پریدند.

- کی آب ریخت رومون؟

بتی به سرعت اطراف را نگاه میکرد و با دیدن کلمبی از روی مبل گل گلی برخاست. گیدیون هم در سکوت از روی مبل بلند شد و به سوی کلمبی رفت.

- شما چرا و به چه دلیل رو من و گید آب ریختی؟
- بتی و گیدیون خواب بود، کلمبی مجبور شد.

جن کوچک به اطراف نگاه کرد و گوشه و کنار اتاق را بررسی کرد. گیدیون و بتی نگاهی به هم انداختند و منتظر عکس العمل جن خانگی بودند. بعد از چند دقیقه جن نزد آن دو برگشت و گفت:
- اتاق خیلی خوب تمیز شد. کلمبی از شما دو نفر ممنون بود. کلمبی قول داد فردا برای تایید تکالیفتان به کلاس مراقبت از موجودات جادویی آمد. حالا زود تر رفت، رولینگ الان از راه رسید.

بتی و گیدیون سری تکان دادند و به آرامی از در اتاق مدیر خارج شدند.


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۳:۱۲:۰۴
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۳:۱۵:۰۰
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۵:۰۳:۳۵


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
#5
تاق تاق تاق

بتی که با لگد در میزد بعد از باز شدن در توسط ویولت پخش زمین دفتر شد و گفت :
- استاد تافتی شما چرا تکلیفا رو نقد نمیکن ؟

و بتی همون جوری پخش زمین منتظر جواب موند .



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳
#6
بیسکوییت گریف


1.


بازم یه صبح دیگه و یه روزنامه ی دیگه دیالوگای صبح بتی و باباش .
- بتی ، روزنامه .
- چرا همیشه من؟
-ور ور نکن ، بتی .

بتی به در رسید طبق عادت نشست تا لوله ی روزنامه رو از روی زمین برداره ولی به جای لوله ی روزنامه یه جفت کفش دید . بلند شد و بی تفاوت روزنامه رو از دست پسر روزنامه رسون گرفت ؛ آخه دفعه ی قبل هم که روزنامه رسون عوض شده بود ، بلد نبود از وسط خیابون روزنامه رو جلوی
در پرت کنه به خاطر همین تا جلوی در میامد .

بتی در رو پشت سرش بست ولی ناله ی پسر از پشت در مجبورش کرد که دوباره در رو باز کنه .
- آی .

پسر روزنامه رسون دماغش رو بین دستاش گرفته بود و آی و اوخ میکرد . بتی که هنوز دلیل داد زدن پسر رو نمیدونست ، گفت :
-چیزی شده ؟

پسر دستاش رو از روی صورتش برداشت و با اشاره به دماغش گفت :
- در کوفتی تو دماغم بعد میگی چیزی شده !

بتی سرش رو بالا کرد تا صورت قرمز شده ی پسر رو ببینه ولی به جای پسر شاهزاده ی رویاهاش و رو دید که با اسب سفیدش (دوچرخه ) جلوی در وایساده بود .

بتی به تته پته افتاد و گفت :
- شُ . . . شُ . . . ما . . . ؟
- من چی ؟
بتی خودش رو جمع و کور کرد و گفت :
- من معذرت میخوام .
بتی در رو بست بهش تکیه داد و با یه نفس عمیق خودش رو آروم کرد .
- بتی ، کجا موندی دختر ؟

صدای باباش اونو از عالم خیال دراورد و مجبورش کرد ، راهی اتاق پذیرایی بشه .

بتی کل روز تو فکر بود و هیچ کاری نمیکرد ؛ حتی از آلوچه هاش هم دست کشیده بود .

صبح روز بعد بتی قبل از اینکه باباش حرفی بهش بزنه ، پشت در نشسته بود منتظر روزنامه بود .
- بتی . . .
- الان بابا .
بابای بتی از حرف گوش کردن بتی هم خوشحال شد ، هم متعجب .

بتی در رو باز کرد و در حالی که سرش پایین بود ، گفت :
- درود . بینیتون بهتره ؟
- آره بابا ، خوبه . اوه ببخشید ؛ سلام .
بتی در حالی که مثل لبو قرمز شده بود ، بعد از یه مکث طولانی گفت :
- میتونم یه چیزی بهتون بگم ؟
- میدونم .
- یعنی من ، تو ، شاهزاده ، اسب سفید ؛ همه رو میدونی ؟
- آره .
- ولی . . .
پسر حرف بتی رو قطع کرد و گفت :
- میدونی ، همه چیز که نیاز به تو ضیح نداره که داره ؟

بتی میخواست جواب بده که پسر انگشت اشارش رو گذاشت رو دماغش و بتی رو ساکت کرد .
- آی دماغم . رفتار دیروزت هم چیز رو روشن کرد ؛ کوفتن در تو دماغم ، نگاه متعجب بهم و البت چشات که همه چیزو رو لو داد .
بتی یه نگاهی به پسر انداخت و گفت :
- چند واحد پیش تریلانی گزروندی ؟
- جانم ؟ تریل . . .
- بتی ، پس این روزنامه چی شد ؟
پسر بعد از تموم شدن حرف بابای بتی ، گفت :
- از آشنایی باهات خوشحال شدم ، بتی . بعدن میبینمت . مراقب خودت باش .

بتی برای پسر دست تکون داد و رفتنش رو نگاه کرد و تازه وقتی که پسر کاملن دور شد ، فهمید که اسمش شاهزاده ی رویاهاش رو نپرسیده .
- بتی !
- اومدم ، بابا .

بتی که یه روز نقشه کشیده بود ، پسر رو با ابراز علاقش کیش کنه با حس ششم فوق العاده ی پسر کیش و مات شد و اندک امیدش رو به فردا برای دیدار دوباره بست .

2.

اون شکلی شد چون دوباره دابی رو سرکلاس دیده بود .

3.

موضوع بسی زیبایی بود و اندکی سخت .



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۶:۳۲ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
#7
بچه کلاس اولی گریف


1.


تا اونجایی که ذهن یاری میکنه لرده همیشه بی مو بوده ولی امروز لرده مو داره . مصلمن موهای خودش که یه شبه نشده مثل کللاگیس بلاتریکس ، پس اینجا دو تا احتمال داریم :
1. لرده کلاگیس بلا رو پیچونده .
2. بلا خودش رو شبیه لرده کرده .

گزینه ی دوم اصلن امکان پذیر نیست . دلیلشم اینه که من میگم پس گزنه ی دو خط میخوره میمونه گزینه ی اول .

آقا لرده تواناییش بالاس تونسته پیچونده ، میتونین برین بپیچونین .
پس لرده امروز مو داشت ولی فردا نخواهد داشت چون بهانه ای برای خندیدن مردم شده بود .

2.

رکس با عجله خودش رو به اتاق بتی که از هرجاش هسته ی آلوچه پیدا نیشد ، رسوند و داد زد :
- بتی . بتی ، کجایی ؟

ناگهان در کمد باز باز شد و بتی از تو کمد پرید بیرون و گفت :
- چیکار داری ، رکسان ؟
- تو کمد چیکار میکردی ؟
- هیچی . تو کاری داری ، اومدی اینجا ؟
- آره . این یه ترقه ی جدیده ، میتونه یه خونه رو بر باد بده .

رکسان اینو گفت و استوانه ی خیلی خیلی کوچیکی رو نشون بتی داد .
بتی که حرف رکسان رو قبول نداشت ، گفت :
- نمیتونه . حالا اگه کاری نداری برو ، بزار به کارم برسم .
- میتونه . اگه پایه باشی باهم امتحانش کنیم تا بهت ثابت بشه .

بتی با حرکت سرش موافقت کرد و در کمدش رو بست و و همراه رکسان از خونه رفت بیرون .

رکسان تمام خیابون های اطراف رو گشت ، تا به وزارت خونه رسید . بتی پشت سر رکسانراه میرفت تا اینکه رکسان وایساد و بتی خورد بهش .
رکسان رو به بتی شد و گفت :
- نظرت در رابطه با یه کم اختلال توی روند وزارت چیه ؟

بتی که اصلن منظور رکس رو نفهمیده بود برای حفظ ظاهر سرش رو تکون داد و گفت :
- خوبه .

رکسان و بتی دم در دستشویی که ورودی وزارت بود ، وایسادن . رکسان فیتیله ی ترقش رو روشن کرد و پرتش کرد تو دستشویی ؛ بعد دست بتی رو گرفت از صحنه ی جرم خارج شد .

تاق ( افکت بر باد رفتن دستشویی )

رکسان برگشت و نتیجه ی کارش رو دید و با غرور گفت :
- حالا بهت ثابت شد ؟
بتی هیچ کاری جز قبول کردن نداشت و همین کارو هم کرد .
- آره . ثابت شد .

رکسان و بتی روانه ی گریمولد شدن . رکسان تو راه برگشت هِی یه سوال رو تکرار میکرد .
- بتی ، تو کمد چیکار داشتی ؟



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
#8
ترکیب آلوچه و بیسکوییت ( 1 و 3 ) چه شود !


- رکس ، من یه چندتا ترقه میخوام .
- دقیق چندتا ؟
- 3 یا 4 تا .

تعداد کم برعکس تعداد زیاد همیشه کارساز بود .

بتی سه تا ترقه رو از رکس گرفت و راهی مغازه ی معجون فروشی شد .
تو راه مضطرب بود ولی چاره ای نداشت ؛ به مغازه که رسید با تردید از شیشه ی ویترین داخل مغازه رو نگاه کرد . از خودش و کارش که مطمئن شد ، درو باز کرد . زنگوله ی در صدا کرد و فردشنده رو از پشت قفسه های معجون های رنگاوارنگ با شیشه های بزرگ و کوچیک ، صدا زد .

فروشنده با صمیمیت یه پدربزرگ ، گفت :
- سلام ، خانم کوچولو . چیزی میخوای ؟

بتی بعد از یه مکث طولانی مِن مِن کنان جواب داد :
- درود . . . آقا . . . معجون . . . رشد . . . بی . . . رویه . . . دارین ؟
- اوه ، بله . یه لحظه وایسا ، الان برمیگردم .

معجون فروش رفت تا با معجون برگرده . سر تاس پیر مرد از پشت شیشه های خالی معجون ، مثل آب ، موج دار شده بود . بتی از فرصت استفاده کرد و کلی خودش رو بخاطر کاری که هنوز انجام نداده بود ، سرزنش کرد .

فروشنده با شیشه ی کوچیکی توی دستش برگشت و گفت :
- بفرمایین . 20 گالیون میشه .

معجون فروش شیشه رو روی میز گذاشت . بتی محو تماشای شیشه ی روی میز بود ، تا اینکه فروشنده دستاش رو جلوی صورت بتی تکون داد و اونو از عالم خیال دراورد . بتی با دست پاچگی خودش رو جم و جور کرد و گفت :
- بله ، بله . یه لحظه .

بتی به ظاهر کیفش رو زیر و رو کرد و سه بسته ی اضافی آلوچه رو از اون بیرون اورد و روی میز گذاشت .

و ناگهان تاق ( افکت ترکیدن ترقه )

فلش بک

- 3 تا از چه نوع ؟
- دودزای کنترل از راه دور .

رکس با رضایت کامل که نه ولی با رضایت نیمه کاملی 3 تا ترقه رو به بتی داد و بتی اونا رو گرفت و راه اتاقش توی گریمولد رو گرفت و رفت .
توی اتاقش 3 بسته آلوچه رو به ترقه آغشته کرد و از خونه رفت بیرون .

پایان فلش بک

همه جا دود بود و دود بود و دود . بتی و 20 گالیون پول ؟ عمرن . شیشه ی معجون رو از روی میز برداشت و از در مغازه رفت بیرون ولی قبلش دو سه باری با دیوارای کنار در برخورد داشت . ( تقریبن مثل این )

بتی بدو بدو از کنار چهره های سرد و بی حس رد میشد و دائم پشتش رو نگاه میکرد و تأقیر فوق العاده ی ترقه های رکسی رو توی دلش تحسین میکرد .

به در خونه که رسید ، نفس نفس زنان بازش کرد و رفت تو ؛ با پشتش در بست و بهش تکیه داد . آروم که شد ، راه افتاد به طرف اتاقش . هیچ کس توی خونه نبود ، جز ققنوس .

قیافه ی بتی مثل زمانی که با گید برای پیدا کردن برمودا رفته بود ، خطرناک شد .
بتی :
ققنوس :

بتی به سمت آشپزخونه هجوم برد و توی تمام کابینت ها رو گشت .
- دونه . دونه . دونه ی ققنوس . آهان .

دونه های ققنوس رو معجونی کرد و رفت پیش ققنوس . دونه ها رو جلوش ریخت و اونم از همه جا بی خبر خوردشون .
- آره .

و ناگهان ققنوس قبل از اینکه مثل اون شخصیت تأیید شده ، رشد کنه ، خاکستر شد .

بتی برای گرفتن نمره به اون خاکسترا نیاز داشت ، پس رفت آشپزخونه تا یه ظرفی چیزی بیاره و اون خاکسترا جمع کنه ولی وقتی برگشت ، ققنوس سالم بود و از یه ققنوس پیر به یه جوجه ققنوس تبدیل شده بود و خاصیت به درد نخورش کار دست بتی داد .

2.

استاد ، برو شرم کن . درسته مرگخواری و از این بیشتر توقع نمیره ولی هنوز به اندازه ی یه سر سوزن عشق توی وجودت هست . من میدونم . (اسمایلی محفلی همه چی دون )

بیچاره هنوز تأیید نشده بود . کلی آرزو داشت ! چرا خاکسترش کردی و بعد بر بادش دادی ؟



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
#9
زمین کوییدیچ

- رکس هم با من .

ویولت قبل از اینکه جواب فرجو رو بده با دست بر فرق سر گید کوفت و گفت :
- فرجو ، این دفعه ی دهمم که دارم بهت میگم ، رک سخودش کاپیتانه . الان فقط گید مونده که اونم میره تو تیم آشا .

یارکشی تموم شد و طی این یار کشی ، همه قد بلند شدن .

بتی که حوصله ی نظارت بر یارکشی رو نداشت ، رو زمین داشت آلوچه میخورد . ویولت دو سه باری بتی رو صدا کرد که اون پایینه توپا رو بیاره ولی بتی غرق آلوچه هاش بود و صدای ویولت رو نمیشنید .

یوآن که تلاش ویولت رو برای صدا کردن بتی تحسین میکرد ، گفت :
- ویول ، بسپارش به من .
یوآن شلغمش رو ناز کرد و با یه پرتاب استثنایی اونو روانه ی بتی کرد .
- آخ .

بتی دور برش رو نگاه کرد تا ببینه چی خورده تو سرش . وقتی شلغم پلاستیکی یوآن رو دید ، سرش رو بالا کرد و نیش باز یوآن رو وقتی ویولت ازش تعریف میکنه ، دید و با لحن ادبی عصبیش گفت :
- شما چرا و برای چه چیزی من را زدید ؟
یوآن جواب بتی رو خیلی زود داد :
- واسه این که هی صدات کردیم ، جواب ندادی . حالا اون توپا رو بیار بازی کنیم .
- شما حق داشتین . الان میارم .

بتی جعبه ی توپا رو با زور برداشت و راهی آسمون شد . وقتی که رسید بالا با شوتی تمام گفت :
- چطوره با هسته آلوچه کوییدیچ بازی کنیم !

ویولت قبل از اینکه جواب بتی رو بده ، با دست بر سر خویش کوفت . و بعد گفت :
- بده من اون جعبه رو ، انقد حراجیف نگو . دو تا تیم رکس و آشا آماده باشن .

دو تیم به صف شدن و منتظر سوت ویولت بودن . ویولت قبل از سوت زدن ، گفت :

- برای سلامتی جیمز که رفت و ما رو خوشحال کرد ، یه دقیقه سکوت میکنیم .

توی کالسکه

- . . . خلاصه این کالسکه خیلی با ارزشه ؛ یعنی کالسکه ای که سالازار باهاش میرفته تالاراسرار بایدم با ارزش باشه . . .

بازرس و وزیر فرانسه تا دو دقیقه ی اول تمام حرفای صاحب کالسکه رو تحمل کردن ولی بعد دو دقیقه اینجوری سرشون رو به در و دیوار داغون کالسکه میکوفتن .

راهروی هاگوارتز

- . اینا چقد زود رسیدن . حالا چه خاکی بر سرم بریزم ؟
جیمز ناامید کنار دیوار راهرو روی زمین نشست و زانوان غمگینش رو بغل کرد .


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۰ ۱۷:۰۴:۱۲
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۰ ۱۹:۵۷:۳۸
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۰ ۲۰:۰۳:۵۳


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
#10
آلوچه گریف


درس میدیم .


بتی کیف به دست و با قدامای کوتاه ولی استوار ، از دفتر اساتید راهی کلاسش شد . نزدیک کلاس که شد ، اصن یه وعضی . رکس دوباره کلاس رو منفجر کرده بود ولی هیچکس عین خیالش نبود .
- بسه ، دیگه . خجالت نقاشی کنید . مرلین بده برکت هرکدوم از شما فقط یه سال از خودش کوچیک ترید . لطفن دنبال من بیاین .

بتی دوباره راه رفتنش رو شروع کرد و به دنبالش بچه های کلاس درباره ی سنشون و اینکه هنوز درس میخونن ، بحث میکردن ، تا اینکه الا ساطورش رو با عصبانیت چرخوند و گفت :
- من خودم بعد از کلاس به نمایندگی از همه ی گنده بکا میرم دفتر بگمن .

15 دقیقه بعد تقریبن وسط راه

- استاد ، شجاع شدی . کلاست رو میبری وسط جنگل .
- شجاع بودن من به خودم مربوطه ، جناب دالاهوف . شما لطفن خاموشی اختیار کنید .
بتی ولوم صداش رو از یواش به بلند تغییر داد و گفت :
- ویولت در اصرع وقت برای اونایی که اون پشت دارن جیغ میزنن ، کلاس خصوصی بزار و بهشون یاد بده ، جنگل جیغ نداره .

15 دقیقه بعد از اون 15 دقیقه وسط جنگل

بتی برای اینکه جو کلاس رو خطرناک کنه و یه خورده بچه ها رو بترسونه ، با صدای آروم کلاس رو به سکوت دعوت کرد و ادامه داد :
- لطفن سکوت اختیار کنید تا صدام به همه برسه . اینجا که هستیم پر از موجودات ریز جثه ایه که ما انسان ها ازشون وحشت داریم . . .

بتی برای عکس العمل بچه ها نسبت به لحن خطرناکش کمی مکث کرد و نتیجه اش رو هم گرفت .
- جییییییییییییییغ .
- . . . موجودی که جادویی نیست ولی خیلی بلا ها سر ما میاره ؛ پشه .

کله کلاس بعد از شنیدن کیمه ی " پشه " از خنده ترکید .
یکی از بچه ها با خنده گفت :
- پشه ، استاد ؟
و صدای خندش بلندتر شد .

بتی برای آروم کردن خودش نسبت به عکس العمل بچه ها یه بسته آلوچه از کیفش دراورد و خورد . بعد آروم گفت :
- بله ، پشه . موجود کوچولو ای که ما انسان ها رو مجبور به خودزنی ، قتل و خیلی چیزای دیگه میکنه که هیچ موجودی حتی یوزپلنگ ایرانی هم نمیتونه چنین کاری رو انجام بده . در ضمن پشه ها توانایی غیب شدن در ثانیه دارن .

کلاس تو سکوت مبهمی بود . بتی با حرکت خونسرد چوبدستیش تکلیف رو روی که سنگ بزرگ حک کرد .

1. هرکدومتون 5 تا پشه بگیرین و داخل شیشه بزارین ؛ بدون اینکه به پشه ها آسیبی برسونین . { 15 نمره }
2. یه هفته با 5 پشه ای که دارین زندگی کنین و با اون ها دوست شین . هر جای گزیدگی هنگام تحویل تکلیف ، 0.5 نمره از کل که 15 نمره باشه ، کم میشه . { 15 نمره }


- خب مشغول شین .

بتی با آخرین جمله ـش جادوآموزا رو به انجام تکلیف اول دعوت کرد و بعد با همون قدمای کوتاه که اومده بود ، برگشت و تو راه از طعم آلوچه هاش لذت برد .







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.