بالاخره روز مسابقه رسید کمی هیجان زده بودم از طرفی هم میترسیدم کسی نمیدونست چی پیش میاد !
بارتی کروچ رو دیدم که با عصبانیت گفت : کجایی هری؟ زود باش پسر! باید بری تو چادر ... اصلا نمیدونم چرا تو این مسابقه شرکت میکنی! حالا سریعا برو پیش بقیه شرکت کننده ها .
سریع رفتم سمت چادر خب کمی گیج شده بودم انگار کسی از شرکت کردن من تو این مسابقه خوش حال نیس اینو میشه از نگاهاشون فهمید ! توی چادر هم فلور -ویکتور و سدریک هر سه نفرشون بودن اونا هم نگران بودن و همش راه میرفتن وظعیت مشابهی داشتیم قابل درک بود که چ حسی دارن .
صدای تشویق کننده ها رو میشد شنید هر گروهی تیم خودشونو تشویق میکردن نمیدونم واکنش بچه ها با دیدن من چیه؟
تو خودم بودم فکر این که قراره با چی مواجه بشم که یه صدای از پشت پرده اومد !! اسم منو صدا زد... هری!
هرمانی بود ! حال که اون لحضه داشتم رو پرسید ازم خواست اروم باشم
گفت : امیدوارم موفق بشی بهت ایمان دارم هری
خب انتظارشو نداشتم ! اما این همون چیزی بود که دقیقا بش نیاز داشتم .
همین موقع بود که اون گزارش گر روزنامه غافلگیرمون کرد. زن عجیبیه! مونده بودم چی بگم دقیقا همین موقع
وکتور با حالت عصبانی به ریتا گفت: حق اینکه الان اینجا باشی و دوستانمو سوالو جواب کنی رو نداری..!
اون زن عجب ( ریتا ) هم سریعا چادرو ترک کرد. درباره وکتور فقط میتونم بگم کارش درسته .
همین موقع دامبلدور-مادام هوچ - کارکاروف و فیلچ سرایدار وارد چادر شدن دامبلدور هیجان زده بود و ازمون خواست که سریعا آماده بشیم میخواست راجب مسابقه توضیح بده که چشمش به هرمانی افتادو گفت : اینجا چیکار میکنی؟ هرمانی هم قبل اینکه دامبلدور عصبانی بشه جیم زد..خخ
بارتی کروچ با ی کیسه عجیبی که تو دستش بود اومد و ازمون درخواست کرد که هر کدوم دستمونو توی کیسه بکنیم و ی اژدها برداریم!اژدها؟!همینو کم داشتیم فقط!
اولین نفر فلور بودکه اژهاشو بر میداشت و در اخرم نوبت به من رسید دستمو توی کیسه کردم !!! این دیگه چیه؟ اصلا به اژدهای اون سه نفر شباهتی نداشت ! کروج ب همون ترتیبی که اژدها را انتخاب کردیم در مورد هر کدوم ازاژده ها توضیحاتی داد نوبت به اژده های من شد. شاخدم مجارستانی! کروچ بعد کمی مکث و نگاهای عجیب گفت: اژدهای هری خطر ناک ترین نژاد اژدهاست!که شبیه مارمولکه و آتش این اژدها بردی نزدیک به پانزده متر ! داره !
نفسم بند اومد صدای ضربان قلبمو میشنیدم زبونم بند اومده بود
دامبلدور و مادام هوچ برامون ارزوی موفقیت کردن و به همراه کروچ از چادر خارج شدن اون لحضه چشمم به فلیچ افتاد یه نیش خندی بم زد و با نگاهش اینو بهم فهموند که دیگه دخلت اومده پسر !!!
مسابقه شروع شد و و دامبلدور اسامی رو میخوند اولین نفری که اسمش خونده شد سدریک بود صدای بچه ها وقتی اسمشو صدا میزدن و مشتاق شروع مسابقه بودن شنیده میشد و این صدا توی گوش من میپیچید سدریک سدریک... فلور و ویکتور هم ب ترتیب از چادر خارج شدن
الان دیگه هیشکی توی چادر نیست خودم تنهام و هر لحضه ممکنه اسمم خونده بشه ...ی دفعه صدای دست زدن و جیغ کشیدن قطع شد!صدای دامبلدور رو فقط میشنوم که داره میگه: اژدهای چهارم توی میدان قرار گرفته و نوبت میرسه به آخرین نفر هرررررری پاتر...
دستام میلرزه کمی مرددم ی نفس عمیق کشیدم برای چند ثانیه چشمام رو بستم و جلو رفتم از چادر که خارج شدم وارد دالان کوتاهی که همه چیزش از جنس سنگ بود شدم جلو تر که رفتم صدای بچه ها رو شندیم که میگفتن هری ..هری... وقتی به اخرش رسیدم اولین چیزی که به چشم میخورد محیط عجیب و سنگی میدان مسابقه بود که به شکل گودی بود که از بالا تمام اطرافش صندلیایی بود که تماشاچیا پر کرده بودن یه دفعه صدای تشویق بچه ها قطع شد سمت چپم رو که نگاه کردم تخم طلایی دقیقا رو به روم بود نفسمو حبس کردم اومدم که به طرفش برم
اوه خدای من این دیگه چی بود! پرت شدم روی زمین صدای خرد شدن سنگای پشت سرم هنوز تو گوشمه ...
بالاخره با چیزی که انتظارشو میکشیدم رو به رو شدم ! اژدها! بزرگ تر از اون چیزی بود که انتظارشو داشتم!!
با دم پر از تیغش به من حمله کرده بود!!! الانم داره مستقیم به من نگاه میکنه ... اوه نه نه نه داره دهنشو باز میکنه... یعنی اگه من شانس علیم اسمم بود غضنفر رو شانس بود !
قبل از اینکه جزغالم کنه خودمو پرت کردم اون ور قشنگ حرارت آتیشی که از دهنش بیرون اومد میشه از پشت حس کرد حتی راه رفتن یومیمو هم از یاد برده بودم تو اون لحضه ! از صورت روی زمین پهن بودم که دوباره با دم تیغ دارش بهم حمله کرد یکی از تیغه های دمش به شنلم گیر کرد و باعث شد بتونه پرتم کنه خیلی درد داشت!
خودمو جم کردم رفتم پشت ی تیکه سنگ بزرگ لعنتی باز دوباره از دهنش اتیش اومد (مامان کجایی که بچتو کشتن! گگگگ) تو حال و هوای این که عجب غلطی کردم بودم که صدای هرمانی رو شنیدم که داد میزد : جارو از جارو استفاده کن ..
فکر خوبیه جارو ... چوب دستمو تکون دادم آکیو... که دوباره او اژده های زشت از دهنش آتیش بیرون زد... زود باش زود باش. جاروم بالاخره اومد ... با سرعت ب سمتش رفتم و روش پریدم آره خودشه رفتم به سمت تخم طلا که با یه حرکت گرفتمش آررررررررره خودشه تو حال و هوای مو بچه گریفیندوم مو مار هفختوم بودم که زنجیر اون جوجه تیغه بالدار پاره شد!!!!! خب با خودم مرور میکنم من و یه اژدهای باز و یه تخم طلا ای لاویو جادوگران!خخ
اخه این همه خشونت لازمه ؟! منو این همه بدبختی محاله محاله ...گگگگ
خب خب خب...ببین اینجا چی داریم؟یک عدد ریموس گرگینه!
ریموس!شوهر خواهرزاده من!هوم؟با پای خودت به استقبالم اومدی؟چه شجاعتی!
به نظرم میاد این بارتی کرواچ خیلی ادم بیخودیه که درست قبل از مسابقه ملتو میترسونه و به استرس میندازه...هیچوقت ازش خوشم نیومد مرتیکه سادیسمی!
بین بند و دیالوگا فاصله بذار پسرجان!اینطوری خیلی توهمه...مجبور شدم کروشیوشون کنم از هم جدا شن بتونم بخونم!در ضمن لحظه درسته نه لحضه!سیصدبار از روش کروشیو...چیز تمرین کن!
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.