یک روز بارانی هنگامی که پستچی نامه های آن روزمان را آورد بلیت و نامهی عجیبی میانشان بود.کاغذ آن نامه به رنگ زرد بود،با جوهری سبز رنگ آدرس خانهمان و اسم من(رِی اچام) و خواهر دو قلویم(فاط اچام) پشتش نوشته شده بود. چیزی که بیشتر باعث تعجبمان شد عنوان(مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز) و باقی نامه بود. بلیت هم مانند بلیت یک قطار بود.روی آن عدد سکو،زمان و تاریخ حرکت قطار مورد نظر نوشته شده بود.
فاط بار دیگر به آن نامه نگاهی انداخت و گفت:
-ری..ری ادامه نامه فهرست خرید وسایل مورد نیازمون رو نوشته.
نامه را از او گرفتم و نگاهی به فهرست وسایل مورد نیاز کردم،چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد چوبدستی بود. یعنی قرار بود با آن چوبدستی مانند فیلم های تخیلی که میگفتند واقعیت ندارند،جادو کنیم؟!
بلاخره به هر زحمتی بود توانستیم وسایل مورد نیاز را تهیه کنیم.حالا ما در ایستگاه قطار به دنبال سکوی نه و سه چهارم میگشتیم. فاط گفت:
-ری همونطور که خاله مومو گفته بود سکوی نه و سه چهارم باید بین سکوی نه و ده باشه،اون گفت که ما باید از نرده های بین سکوی نه و ده رد بشیم و نباید ترس این رو داشته باشیم که مبادا به نرده برخورد کنیم چون این اتفاق نمیوفته!
خاله مومو همسایه ما بود. بعد از فوت شدن پدر مادرمان از من و فاط مراقبت میکرد. وقتی نامه و بلیت را به او نشان دادیم،خیلی خوشحال شد چون پسر های خودش هم یک زمانی جادو آموز بودند. او به طور کامل راهنماییمان کرد و تاکید کرد که هنگام عبور از نرده های بین دو سکو اصلا نگران برخورد با نرده ها نباشیم.
من و فاط از بین نرده ها گذشتیم و به سمت قطار مورد نظر رفتیم، وارد کوپه هایمان شدیم. شب قبل خیلی هیجان زده بودیم به همین خاطر تا صبح خوابمان نبرد،حالا آنقدر خسته بودیم که سریع خوابمان برد.
با صدای کسی از خواب بیدار شدیم.
-هی شما دوتا نمیخواین بیدار شین؟! تا ۱۵ دقیقه دیگه به هاگوارتز میرسیم!
دختری با موهای قهوه ای تیره که چتری هایش تا روی ابرو هایش بود سعی در بیدار کردن ما داشت.
از اون تشکر کردم و گفتم:
-خیلی ممنون که به موقع بیدارمون کردی خانمِ....ببخشید میشه اسمت رو بهمون بگی؟
-البته.من هرمیون گرنجر هستم،منم مثل شما جادوآموزم.اسم شما چیه؟
-من ری اچام هستم اینم خواهرم فاط هست از آشنایی باهات خوشحال شدیم هرمیون.
هرمیون با لبخند گرمی دوباره کم بودن وقت را یادآوری کرد و به کوپه خودش رفت. بعد از اینکه ردا هایمان را پوشیدیم هرمیون دوباره به کوپه مان آمد و گف که به مقصد رسیدیم.
از قطار پیاده شدیم و با راهنمایی های فردی به نام هاگرید به سمت مدرسه رفتیم.وارد سالن بزرگی شدیم.سالن خیلی ساده ولی شیک تزیین شده بود. هرمیون گفت:
-من شنیدم جشن امسال خیلی باشکوه تر از سال های قبل برگذار شده.
همان موقع خانمی شروع به صحبت کردن کرد.
-من،پروفسور مک گونگال ورود شما جادو آموزان سال اولی رو به مدرسه هاگوارتز خوش آمد میگم.خب قبل از هر چیز شما باید با گذاشتن این کلاه روی سرتون گروهبندی بشید،اسم هرکس رو که خوندم بیاد اینجا و کلاه رو روی سرش بذاره.
همه با شگفتی به کلاهی که به نظر قدیمی می آمد نگاه میکردیم.
همان موقع پروفسور مک گونگال اسم یک نفر را گفت:
-رون ویزلی
پسری با موهای قرمز کلاه را روی سرش گذاشت. کلاه آنقدر بزرگ بود که تا گردن رون پایین آمده بود ناگهان کلاه با صدای بلندی گفت
-گریفندور
پسر به سمت گروهش رفت.
یکی یکی همهی بچه هارا صدا میزدند که نوبت به هرمیون رسید،هرمیون با ذوق و شوق کلاه را برسر گذاشت کلاه بعد از کمی درنگ گفت:
-گریفندور
هرمیون خوشحال از اینکه در گروه مورد علاقه اش افتاده برای ما دستی تکان داد و به سمت گروهش رفت.
-فاط اچ ام
فاط با نگرانی نگاهی به من انداخت، برای اینکه به او دلگرمی بدهم دستش را به گرمی فشردم، فاط لبخندی زد و به سمت کلاه رفت و آن را بر سر گذاشت،کلاه بعد از مکثی کوتاه گفت:
-هافلپاف
فاط هم خوشحال از اینکه در گروهی که به ان علاقه داشت افتاده است به من نگاه کرد و به سمت گروهش رفت. در افکارم غرق بودم که خانم مک گونگال گفت:
-ری اچ ام
من برعکس فاط هیچ نگرانی نداشتم زیرا مطمئن بودم که کلاه گروه ریونکلا را برایم انتخاب میکند. با قدم های بلند به سمت کلاه رفتم و آن را برسر گذاشتم. ناگهان یاد حرف های هرمیون درمورد گروه های هاگوارتز افتادم او میگفت که همهی جادوگرانی که به راه بد کشیده شدند از گروه اسلایترین بودند. در دل خدا خدا میکردم که کلاه مرا برای گروه اسلایترین انتخاب نکند که ناگهان صدایی گفت:
-که اینطور،تو اسلایترین رو دوست نداری و میخوای به ریونکلا بری درسته همه اونایی که یه روزی منحرف شدن از این گروه بودن ولی اسلایترین جادوگران قوی و خوبی هم داشته. خب از اونجایی که از هوش سرشاری برخوردار هستی تو رو میبرم به گروهِِ..
و بعد با صدایی بلند گفت:
-ریونکلا
من هم مانند هرمیون و فاط با خوشحالی به سمت گروه ام رفتم و در کنار دختری که سفیدی پوستش مانند برف بود و موهای طلایی رنگی داشت ایستادم. بعد از اینکه همه گروهبندی شدند از ما پذیرایی گرمی شد و هر کداممان را به سمت خوابگاه مخصوص گروه مان راهنمایی کردند.
بعد از عوض کردن لباس هایم روی تخت دراز کشیدم و همانطور که به فردا، چیز ها و اتفاق های جدیدی که قرار بود در این مدرسه تجربه کنیم فکر میکردم به خواب عمیقی فرو رفتم.
----
پاسخ:سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
پست خوبی بود، ولی هنوز یکم جای کار داره.
نقل قول:
فاط گفت:
-ری همونطور که خاله مومو گفته بود سکوی نه و سه چهارم باید بین سکوی نه و ده باشه،اون گفت که ما باید از نرده های بین سکوی نه و ده رد بشیم و نباید ترس این رو داشته باشیم که مبادا به نرده برخورد کنیم چون این اتفاق نمیوفته!
خاله مومو همسایه ما بود.
شکل کلی دیالوگ نویسیت درسته، ولی دیالوگ رو باید از توصیفات بعدش با دوتا اینتر جدا کنی. به این شکل:
فاط گفت:
-ری همونطور که خاله مومو گفته بود سکوی نه و سه چهارم باید بین سکوی نه و ده باشه،اون گفت که ما باید از نرده های بین سکوی نه و ده رد بشیم و نباید ترس این رو داشته باشیم که مبادا به نرده برخورد کنیم چون این اتفاق نمیوفته!
خاله مومو همسایه ما بود.
نقل قول:
وقتی دیالوگ/جمله تموم میشه و میخوای بری پاراگراف بعد، نقطه رو یادت نره آخرش بذاری.
یه چند جایی هم دیدم غلط تایپی یا املایی داشتی، قبل از ارسال پستت اگر یک دور دیگه از روش بخونی همه شون راحت و سریع رفع میشن.
ولی در کل خوب بود و...
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی