هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳:۴۴ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#1
ساعت دو بعد از ظهر

- آلنیس تو ناسلامتی گرگی، نمی‌تونی از یه گربه جلو بیفتی؟
- قرار نیست ازش جلو بیفتیم که، باید دنبالش بریم.
- اوه...

آلنیس و جوزفین بعد از دو ساعت دنبال بازی، خسته شده بودن، و به نفس نفس افتاده بودن، ولی گربه همچنان با سرعت اولیه می‌دوید. واقعا قصد نداشت غذاشو با کسی شریک بشه. آلنیس شک داشت اگه این رویه ادامه پیدا کنه، جوزفین توان ادامه دادن داشته باشه.

- تحمل کن، چیز دیگه ای نمونده...

و توی دلش با خودش گفت: امیدوارم...

ولی خیلی نگذشت که گربه، کنار یه خرابه توقف کرد، برگشت و نگاهی به تعقیب کننده هاش انداخت، و بعد خودش و غذاش توی خرابه ناپدید شدن.

- یعنی واقعا همینجاست؟ اگه اشتباهی شده باشه...
- جو...

جوزفین با صدای لرزان آلنیس، به خودش لرزید، و با نگرانی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، به جایی که آلنیس اشاره می‌کرد، نگاه کرد؛ روندا، با دست و پای بسته و لباس های خاکی، به یه دیوار تکیه داده شده بود.

- من حواسم به اطراف هست، تو برو روندا رو بلند کن.
- با... باشه.

جوزفین، سریع به سمت روندا دوید و بلندش کرد. تنفسش عادی بود، زخمی نبود، ظاهراً فقط با یه طلسم بیهوش شده بود. نفسی از سر راحتی کشید.

- حالش خو...
- جو، برو کنار!

آلنیس اینو گفت و طلسمی، درست به بالای سر جوزفین و روندا پرتاب کرد. جوزفین با ترس به جایی که طلسم خورده بود، نگاه کرد. مردی با موهای فر خورده و صورت کاملا پوشونده با نقاب، به چوبدستیش نگاه میکرد که طلسم آلنیس، به چند متر دور تر پرتاب شده بود.

- چجوری تونستی نامه بفرستی به مقر محفل؟

مرد چیزی نگفت، فقط محتاطانه، از روندا به آلنیس، و بعد به چوبدستیش نگاه کرد. جوزفین با دستای لرزون، چوبدستیش رو از رداش بیرون آورد و محکم تر به روندا چنگ زد.

- زود باش بگو! جو...

جوزفین، روندا رو به سمت آلنیس کشید و چوبدستیش رو بالاتر برد. انگار این کار، به آلنیس اطمینان خاطر بیشتری داده بود، چون لرزش صداش تقریبا از بین رفته بود.
- فکر نمی‌کردی دو نفری بیایم سراغت، درسته؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ زبونت بند اومده؟...

مرد دستشو توی جیبش برد که باعث شد دو محفلی، قدمی به عقب بردارن. ولی قبل از اینکه بتونن کاری انجام بدن، دود غلیظی فضا رو در بر گرفت و در کسری از ثانیه، مرد غیبش زده بود.


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱:۳۰ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲
#2
سلام ناظر بی ریش جدید. میشه بیام تو؟ هوا داره سرد میشه، این بیرون مناسب یه جانور نیست.

پیکت عزیز!
معلومه که می‌شه.
اگه خواستی جیب کت من هم می‌تونه گرمت کنه.
فقط زحمتت سر راه نون هم بگیر.

تایید شد.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۱۴:۴۸:۵۳

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳ آبان ۱۴۰۲
#3
پیکت نوشته:
نام: پیکت

گونه: بوتراکل (Bowtruckle)

جنسیت: نامعلوم!

گروه: بوتراکلا مدرسه نمیرن!

ویژگیهای ظاهری:
همچنان که در تصویر می‌بینید، یک عدد گیاه بی آزار که انگشتان درازی دارد، که از آنها برای کور کردن چشم ملت باز کردن قفل ها استفاده میکند. بدن باریکی که به کمک آن، به آسانی فرار میکند و چهره ای بامزه که از آن برای تسترال کردن ملت استفاده میکند. دو عدد برگ نیز روی سرش دارد که با کمک آن هلیکوپتر میشود آن کار خاصی نمیکند! پاهای دراز و باریکش نیز برای چسبیدن به سطوح و الیاف به کار میروند.

ویژگیهای رفتاری:
بسیار خجالتی ست، اما این بدین معنا نیست که مطیع و سر به زیر باشد. در واقع، شما میتوانید انتظار هر نوع پنهان کاری را از او داشته باشید! به شدت زیرک و آب زیر کاه است. به سختی اعتماد می‌کند ولی وقتی اعتمادش را جلب کنید، وفادار می‌ماند.

علاقه خاصی به درختان دارد و مانند هر بوتراکل دیگر، بعد از پیدا کردن درخت مورد علاقه اش، به ندرت مهاجرت می‌کند.


وفاداری ها: بوتراکلِ نیوت اسکمندر است و در مأموریت های زیادی همراه او بوده است. پس از آن به محفل پیوسته و در ریش دامبلدور جای گرفته، و پس از بازنشست شدن وی، بی خانمان و در به در شده و از حشرات کوچه و خیابان تغذیه میکند.



لطفاً دسترسی گروهی رو ندین


دسترسی ایفای نقش داده شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳ ۱۹:۱۷:۲۸

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#4
از جاروی جیغ تا مرلین
Vs
چهار چوبدستی دار

پست اول





- ایستگاه آخر، داریم فرود میایم!

راننده اینو گفت و تسترالها ارتفاعشون رو کم کردن. آخرین بازی لیگ بود و برای اعضای تیم ها، رمقی نمونده بود. فدراسیون کوییدیچ تصمیم گرفته بود برای این که روحیه بازیکنا عوض شه و بهتر بازی کنن، وسیله نقلیه جدیدی رو برای رسوندن بازیکنا به ورزشگاهشون تدارک ببینه. اما ظاهراً فقط جدید بودن این وسیله مهم بود، چون اعضای دو تیم وقتی از کشتی پرنده ای که به وسیله تسترالها کشیده میشد پیاده شدن، هم دریا زده شده بودن و هم تسترال زده.

- خب باباجانیان، برنامه چیه؟ چند روز زودتر رسیدیم. کجا چادر بزنیم؟
- چادر؟

نگاه های عصبانی به سمت ایوا برگشت که مشخص بود چادر و آذوقه غذایی روزشون رو خورده... دوباره! نگاه ایوا حاکی از شرمساری بود، ولی اونقدر تلو تلو میخورد که کسی چشماشو نمی‌دید. پیکت مظلومانه به اعضای تیم رقیب نگاه کرد تا بلکه دلشون بسوزه و آذوقه شونو باهاشون تقسیم کنن، اما بی فایده بود.

- ظاهراً چاره دیگه ای نداریم. باید بریم توی روستا.

همه با حرف تاتسویا موافق بودن. شدت گرما خیلی زیاد بود. به امید پیدا کردن کسی که تا روز بازی بهشون سرپناه بده، به سمت روستا راه افتادن.

- پیکت باباجان، اون چیه دستت؟

پیکت که دستاشو با ریش دامبلدور پاک کرده بود، نیشخندی زد.
- چیزی نیست پروف. بیاین بریم که کارای مهم تری داریم.

دامبلدور میخواست باور کنه. اون همیشه به یارانش اعتماد کامل داره. ولی این اعتماد وقتی سخت شد که صدای چادر نشینان چهار چوبدستی دار بلند شد.
- این چادر کی سوراخ شد؟!
***

- اینجا چه خبره؟

روی کل در و دیوار های روستا، انواع الفاظ رکیک و اشعار مثبت هجده نوشته شده بود. دامبلدور توی هزار و شونصد سالی که عمر کرده بود، اینهمه مثبت هجده، یکجا ندیده و نشنیده بود. قلبش به درد اومد.

- شماها اینجا چیکار میکنین؟
- ما مسافریم. چند روز دیگه اینجا بازی داریم. شما کی هستی پسر کوچولو سان؟ چرا اینهمه روی در و دیوار چیزای بد نوشته شده؟
- من اهل پایین شلمرودم. شما اشتباهی اومدین بالا شلمرود. اینجا مردمش بیتربیتن‌. اگه دنبال یه جای امن هستین، بیاین پایین شلمرود!

اعضا مرلین رو شکر کردن که پسر پایین شلمرودی به موقع رسید و نجاتشون داد و دنبال پسر راه افتادن.

- گفتین شما اینجا بازی دارین؟
- آره باباجان. چند روز دیگه توی حمام باستانی شلمرود بازی داریم.
- فکر نکنم اجازه بدن. آخه برای بازی، شما رضایت هر دو خان پایین شلمرود و بالا شلمرود رو لازم دارین. با دعوایی که چند ساله بینشون پیش اومده، بعید می‌دونم هیچکدوم راضی بشن.
- فدراسیون هم هیچوقت زمینا رو هماهنگ نمیکنه.

پیکت از توی ریش دامبلدور یه کاغذ بیرون آورد. فدراسیون واقعا زمینا رو هماهنگ نکرده بود. پای برگه، امضای هیچکدوم از روسای قبایل به چشم نمیخورد!

- هماهنگی زمینا کار سدریکه مگه نه؟
- بدبخت شدیم.

کیک شکلاتی که الان بیشتر شبیه پودر کیک بود، توی جعبه ش آه آرومی کشید. میترسید ایوا صداشو بشنوه و شکمش بیفته به قار و قور. ظاهراً بخاطر هیچ و پوچ سوار کشتی تسترالی شده بودن. خیال اعضای تیم، حداقل از این بابت راحت بود که شب رو توی پایین شلمرود، راحت میگذرونن. ولی وقتی رسیدن، فهمیدن اینجا دست کمی از بالا نداره!

- کی گوجه گندیده کشیده به خونه من!
- مال ده بالا بودن. به همه خونه ها هم کشیدن. مگه دستم بهشون نرسه.
- نکنه بخاطر اینه که دیشب روی دیواراشون شعر نوشتم؟
- اهم...

پسر به سمت بازیکنا برگشت.
- فعلا باید اینا رو ببرم پیش خان. نیمه شب دوباره حمله میکنیم. امشب الفاظ و اشعار مثبت بیست و یک آماده کنین.

***

- به به، چه مهمونایی! چه برازنده! چه هیکلای ورزشکاری ای! چایی بیارین واس مهمونامون!

اعضا نمی‌دونستن خان ازشون تعریف کرده یا مورد تمسخر قرارشون داده. یه پیرمرد لاغر مردنی، یه بوتراکل ریزه میزه، یه ایوای کج و کوله و هیکل ورزشکاری؟ تنها کسی که هیکلش واقعا به ورزشکارا میخورد، تاتسویای سامورایی بود.

- آریگاتو، خان ساما.
- خب، که گفتین اینجا بازی دارین چند روز دیگه؟ توی حمام؟
-
- اونوقت کی بهتون مجوز داده؟
- خب، چیزه باباجان، ما می‌خواستیم اگه زحمتی نیست برات، این مجوزو برامون امضا کنی.
- هوووم... از اونجایی که اول اومدین سراغ خودم، من حاضرم براتون امضا کنم. ولی میگم که بدونید، خان بالا اگه امضای منو پای برگه تون ببینه، امضا نمیکنه!

اعضا اینو از پسری که تا اینجا همراهیشون کرده بود، شنیده بودن و حالا کنجکاو بودن ماجرا رو بشنون. خان هم ظاهراً این کنجکاوی رو توی چهره شون دیده بود، چون پکی به سیگارش زد و شروع کرد به تعریف کردن.
- راستشو بخواین، دلیلش اینه که...

اعضای تیم مشتاقانه به جلو خم شدن.
- جنگلاتونو خراب کردن؟
- از اعتمادتون سو استفاده کرده و هورکراکس ساختن و ارتش تاریکی دست و پا کردن؟
- شرافت ساموراییشونو زیر پا گذاشتن؟
- منابع غذاییتونو غارت کردن؟

خان سرشو به نشونه منفی تکون داد. هیجان اعضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. کار به ناخون جویدن رسیده بود. یعنی چه اتفاقی می‌تونست بزرگتر و مهم تر از اینا باشه؟!

- ما هندونه بودیم براشون، ولی اونا خربزه دوست داشتن.
- هن؟
- سر اینکه هندونه بکاریم یا خربزه بحثمون شد.
-

ماجرا خیلی مزخرف تر از چیزی بود که فکرشو میکردن. ولی باز هم باید مشکل بینشون حل میشد تا بتونن بازی کنن. همچنان که خدمتکار، اعضا رو به محل خوابشون هدایت میکرد، دامبلدور با خودش سخنرانی درمورد اینکه هندونه از خربزه ست و خربزه از ماست و ما همه با دنیا یکی هستیم، آماده کرد.


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۱:۲۸:۳۶

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱
#5
پروفس!

۱. من توی ریشتونم اذیت نمیشین؟

۲. مدیریت هاگوارتز، رهبری محفل ققنوس، کوییدیچ، کشف خواص جادویی خون اژدها... جایی هست که فتح نکرده باشین؟ اگه خواستین من هستم با هم بریم فتح کنیم.

۳. اصلا من هم نباشم، اون ریش اذیتتون نمیکنه؟! من دوتا برگ دارم هر روز باید آبیاریشون کنم. شما چجوری ریشتون به آبیاری روزانه نیاز نداره؟ بگین برگای منم یاد بگیرن.

۴. راستشو بگین پروف... چند سالتونه؟ من بارها ازتون پرسیدم و جواب های مختلف دادین. یادتون رفته یا صرفا نمی‌خواین جواب بدین؟

۵. گفته شده شما خواص جادویی خون اژدها رو کشف کردین... چجوری خون اژدها گیر آوردین؟ اژدها رام کردین؟ با اژدها دوئل کردین؟ چشمای اژدها رو با چنگالاتون درآوردین؟



۵ تا گفتم چون نوشتن با این دستا خیلی سخته.


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#6
سلام پروفس!

نقل قول:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.


- هوی، تو کی هستی؟

پیکت با صدایی که از فاصله نه چندان دوری به گوش میرسید، چشماشو باز کرد. یه بوتراکل از روی درخت بالای سرش، صداش میکرد.

- هوی، با تو ام! زیر درخت من چیکار میکنی؟ برو زیر درخت خودتون بازی کن!

پیکت خیلی بهش بر خورده بود، ولی به این فکر کرد که اگه کسی زیر درختش بازی میکرد، خودش خیلی خشونت آمیز تر رفتار میکرد. پس چیزی نگفت و رفت.

تنها چیزی که یادش بود، این بود که طلسم زمان رو روی خودش اجرا کرده بود تا تکلیف کلاسشو انجام بده. نمیدونست کجاست و چه زمانی، ولی همین که توی یه جنگل بود، بهش آرامش میداد. همچنان که راه می‌رفت و توی افکارش غرق شده بود، به فردی برخورد کرد که زیر یه درخت خوابیده بود. فرد با فکر اینکه پشه روش نشسته، دستشو بلند کرد، اما وقتی زیر چشمی موجود سبز کوچک ناشناخته ای رو دید، از جونش گذشت. چشماشو باز کرد و پیکت رو با دستاش بلند کرد.

- منو بذار پایین!
- تو حرف میزنی؟
- معلومه که حرف میزنم. گفتم بذارم پایین تا چشماتو...

نیازی نبود ادامه حرفشو بزنه. مرد محترمانه اونو زمین گذاشت. پیکت خجالت کشید. یاد دامبلدور افتاد که همیشه خشونت هاشو با مهربونی جواب میداد.

- ببخشید.
- میشه خودتون رو معرفی کنید؟

پیکت از مودبی مرد به وجد اومده بود.
- من پیکتم! شما؟
- من سر آیزاک نیوتون هستم.

پیکت آرزو کرد کاش اسم بلندتری داشت.

-شما اهل اینجا هستین؟
- نه. من با طلسم زمان اومدم اینجا.
- طلسم زمان؟ منظورت ماشین زمانه؟
- نه... ماشین زمان چی هست؟
- نمیدونم، یه یارویی همین چند دقیقه پیش با یه ماشین زمان اومده بود اینجا و قصد جونمو کرده بود. می‌گفت تقصیر منه فیزیک کنکور اینقدر سخته. فیزیک کنکور چی هست؟
-

پیکت گرسنه ش شد. از درخت رفت بالا تا میوه برداره. از اونجا که آیزاک با خیال راحت زیر درخت خوابیده بود، معلوم بود بوتراکل صاحب درخت رفته مسافرت.

ظاهراً دل آیزاک خیلی پر بود. از اینکه مردم نمیفهمنش و چقدر از زمان خودش جلوتره و چیزهایی در مورد فیزیک گفت که پیکت نفهمید. پیکت الان به فکر شکمش بود. البته اگر هم نبود، بازم چیزی از فیزیک سر در نمی‌آورد.

- پس چرا با من نمیای به زمان من؟ اونجام خیلی از زمان تو جلوتره. اونجا میتونی پیشرفت کنی.

پیکت روی شاخه های درخت بالا و پایین می‌پرید و میوه ها رو می‌چید.

- هوووم... به نظر فکر خوبیه...

درست همون لحظه، یکی از میوه ها از شاخه زیر پای پیکت کنده شد و روی سر آیزاک فرود اومد. پیکت که خوشحال شده بود می‌تونه دوست جدیدشو به پروف معرفی کنه، حالا نگران بود که بخاطر بی ادبیش، همراهش نره!

- ب... ببخشی...
- هی... به نظرت چرا سیب بالا نیفتاد و افتاد پایین؟


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#7
از جاروی جیغ تا مرلین

پست سوم



تا روز بازی، اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین، با تمام توانشون، روی سنگین کردن پرونده اعمالشون کار کردن. مشخص بود که چقدر برای بردن این بازی، مصممن! روز بازی نزدیکتر میشد و پرونده گناهان اعضا، سنگین و سنگین تر...


روز بازی

-سلام خدمت بینندگان غیر گرامی شیاطین و گناهکار. بنده گزارشگر این بازی حساس و پر هیجان، یوآن ابرکرومبی... نیستم. شرط می‌بندم فکر کردین هستم. عیح عیح عیح. خیر حسن مصطفی هم نیستم. من یوآن ابرشیطانی هستم. عیح عیح عیح.

تماشاچیا که ترکیبی از شیاطین و انسانهای گناهکار بودن، گزارشگر رو هو کردن و به سمتش آشغال پرتاب کردن. چشمای گزارشگر پر از اشک شد.
- شرمندم از این همه محبتتون. من لایق این همه محبت نیستم. منم یه خاطیم مثل شما.

شدت پرتاب زباله و آتش اونقد زیاد شد که گزارشگر فهمید دیگه صلاح نیست وقت تلفی کنه.
- حالا بی مقدمه میریم سراغ معرفی بازیکنا. تیم ترانسیلوانیا، تیمی که دوتا جستجوگر و یه بازدارنده داره! شاید فکر کنین که این تقلب محسوب میشه، ولی تو جهنم ما تقلب چی؟

تماشاچیا یکصدا گفتن:
- دوست داریم!

گزارشگر با صدای سرشار از ذوق شروع به خوندن اسم بازیکنا کرد.
- جستجوگران، هری پاتر و دادلی دورسلی! ظاهراً هری پاتر مورد حمله دادلی قرار گرفته ولی خطا مشکلی نداره. چون ما اینجا خطا...
- دوست داریم!
- اصلا من توی این تیم افتخاری فقط ستاره میبینم! مدافع... پشه؟ مطمئنین برای تنها مدافع بهترین انتخابه؟ مهاجمان، ناصرالدین شاه که داره تماشاچیا رو دید میزنه، آدم، حسن روحانی! به نظر من اینا بد ترین انتخابا برای این پستا بودن ولی مهم نیست، چون ما انتخاب بد...
- دوست داریم!

عوامل متعدد تیم که کف زمین نشسته بودن و خودشونو باد میزدن، صدای اعتراضشون بلند شد. ظاهراً وسط زمین، خیلی خنک تر از جایگاه تماشاچی بود.

- و در نهایت، دروازه بان، هاگرید! و در طرف دیگه، تیم کاملا منفور جهنم، تیمی که اسمش هم منفوره... تیم از جاروی جیغ تا... نذارین بگم.

اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین، که واضحا بهشون بر خورده بود، یکی یکی وارد زمین شدن.
- الکساندرا ایوانوای دوست داشتنی، داور نفوذی عزیز، کیک شکلاتی و سیب بی خاصیت، تاتسویا موتویاما که داره چاقوشو به من نشون میده... پیکت ریزه میزه و گوگولی مگولی که اونم داره چاقوشو بهم نشون میده. و در نهایت... منفور ترین فرد جهنم، آلبوس دامبلدور.

در مقابل چشمای متعجب همه، عضو هفتم تیم از رختکن تیم خارج نشد. همه تماشاچیا و حتی خود گزارشگر منتظر دامبلدور بودن تا به محض حضورش، به سمتش زباله پرتاب کنن، ولی اتفاقی نیفتاد.

- چی شده باباجانیان؟ چیزی رو از دست دادم؟

سر ها به طرف جایی برگشت که داورا قرار داشتن. تام با تأسف سری برای سدریک تکون داد که بالششو با دامبلدور شریک شده بود و با همدیگه کنار زمین چرت میزدن. نگاه تنفر آمیز جهنمیا به نگاه تحسین آمیز تبدیل شد.

- با پرتاب کوافل، بازی شروع میشه! تاتسویا کوافل رو میگیره و به هر کسی که سر راهش قرار بگیره، یه زخم کاتانا هدیه میده. فعلا ناصرالدین شاه و آدم و روحانی زخم خورده به سمت ماساژور تیم، گراوپ میرن. نمیدونم تیمی که این همه عوامل داره، درمانگرش کجاست. و حالا تاتسویا رو میبینیم که کوافل رو پرتاب می‌کنه و... اووووه! هاگرید خودش به تنهایی کل دروازه رو پوشونده! اون از همیشه چاق تر و کم تحرک تر نشده؟

عوامل تیم که کف زمین رخت پهن کرده بودن و بساط کولر راه انداخته بودن، به هم چشمکی زدن. هری پسر برگزیده بود و راضی نمیشد هیچکدوم از گناهان کبیره رو گردن بگیره، به همین دلیل به هاگرید دو گناه کبیره سپرده شد؛ شکم پرستی و تنبلی! درسته این تقلب محسوب میشد ولی جهنمیا تقلب چی؟

هاگرید روی جاروش خوابش برده بود و با ضربه کوافل تاتسویا از جا پرید.
- چی شد؟ ما کجاییم؟ ما بردیم؟

تاتسویا با عصبانیت هرچه تمام تر، کاتاناش رو در چند جهت جلوی صورت چرخوند و ثانیه بعد، ریش پر پشت هاگرید ناپدید شده بود. پیکت از طرف دیگه زمین، لبخند شیطنت آمیزی زد.
- ریش فقط ریش پروف. هیچکس دیگه حق نداره ریش داشته باشه. مرلین می‌دونه چند تا بوتراکل توی ریشش جا داده بوده.

پیکت اونقدر درگیر فکر کردن به ریش هاگرید و بوتراکل های ساکنش بود که متوجه نشد مهاجمان حریف برگشتن و یه گل بی زحمت به ثمر رسوندن.

- گل! گل برای تیم پر ستاره ترنسیلوانیا! ده به هیچ به نفع ترنسیلوانیا!

از بین شعله های سوزان جهنم، بورد امتیازات مشخص نبود. تماشاچیا که هیجان زده شده بودن، به سمت بازیکنا زباله و توی چشم داور و گزارشگر لیزر مینداختن.

- ناصرالدین شاه یه گل دیگه به ثمر میرسونه! بیست به هیچ! این احتمالا بزرگترین دستاورد زندگی ناصرالدین شاهه!

ناصر الدین شاه برای تماشاچیای مونث، با دستاش علامت قلب درست کرد. ظاهراً شونصد تا زن صیغه ای و غیر صیغه ای، کافی نبود.

پیکت چنگالاشو به هم زد. نمیتونست تحمل کنه تیم حریف جلو باشه. هر لحظه ممکن بود کنترلشو از دست بده و به مهاجمان حریف حمله ور شه. ولی از دور، ایوا رو دید که چماق به دست نزدیک مهاجما میشه. ایوا می‌تونست با پرتاب بلاجر، آتش حسادت درونشو خاموش کنه. ایوا محکم با چماق به بلاجر زد ولی بلاجر به جای اینکه به سمت مهاجمان ترنسیلوانیا بره، دروازه بان از جاروی جیغ تا مرلین رو زمین زد.

- مو نمیخندوما، له لهوم. عیح عیح عیح عیح وووی وووی وووی وووی!

حالا فهمیدن چرا این تیم نیازی به مدافع نداره. بلاجر، یکی از اعضای باشگاه خودشون بود!
- داور سان، این خطای واضحه!
- خطا؟ من خطایی ندیدم.

تام کنار عوامل تیم ترنسیلوانیا، کف زمین ریلکس کرده بود و نوشیدنی کره ای میزد. تاتسویا میخواست با کاتانا همه رو تیکه تیکه کنه، ولی از اونجا که بستنی ای برای رشوه دادن نداشتن، از این کارش منصرف شد.

- اوضاع برای از جاروی جیغ تا ملعون خوب پیش نمیره. جستجو گر تیم کنار داور دوم در حال چرت زدنه و تیم رقیب در عوض دوتا جستجوگر داره! با وجود اینکه هری پاتر، پسر برگزیده داره از جستجوگر خشن مشت و لگد میخوره، ولی بازهم شانس بیشتری برای پیدا کردن اسنیچ داره! دروازه تیم هم کاملا بازه و... گل سوم برای ترنسیلوانیا!

جمعیت هر لحظه هیجان زده تر میشد، تا جاییکه دیگه از بین زباله های پرتابی، بازی قابل دیدن نبود. تاتسویا دیگه نتونست شرایط رو تحمل کنه و با کاتاناش، مهاجمان تیم حریف رو از پا درآورد. شنید که حسن روحانی حین سقوط داد میزد:
- بنزینو من گرون نکردم که! خودم صبح فهمیدم!

ولی برای تاتسویا مهم نبود بنزین چیه. مهم برد بود... و تیکه تیکه کردن هر کسی که مانعش بشه!
با این فکر، کاتاناش رو بیرون آورد و با یک حرکت دیگه کاتانا، جاروی هاگرید رو دو نیم کرد. تام از پایین داد و بیداد میکرد، ولی سامورایی اهمیت نداد. داور اگه میخواست اخراجش کنه، باید رو در رو باهاش مبارزه می‌کرد!

- ایوا سان!
-

با علامت تاتسویا، ایوایی که تا الان صدای قار و قور شکمشو نادیده گرفته بود، شروع کرد به بلعیدن هرچیزی که سر راهش بود. بلاجرها و کوافل و هری پاتر و آت و آشغالایی که تماشاچیا پرتاب میکردن، همه رو توی یه چشم به هم زدن خورد. تام یه مشت کارت قرمز برداشت و رفت که همه اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین رو اخراج کنه، ولی با کاتانا روبرو شد. از اونجایی که هیچ علاقه ای نداشت توی این گرما مجبور بشه بره و تیکه های بدنشو پیدا کنه، خودش با زبون خوش برگشت سر جایش.

تماشاچیا به وجد اومده بودن. خیلی وقت بود توی طبقه هفتم جهنم، همچین بلبشویی به وجود نیومده بود. درست لحظه ای که ایوا دهنشو باز کرد تا اسنیچ رو هم قورت بده، زمین لرزه شدیدی توی طبقه هفتم جهنم به وجود اومد و از کف زمین، جایی که عوامل تیم ترنسیلوانیا و تام جا خوش کرده بودن، موجود عظیمی که از چشماش آتش خارج میشد و به دستاش، دستبند های آهنین بسته شده بود، ظاهر شد. همه از ترس سرجاشون خشکشون زده بود.
موجود عظیم الجثه دستاشو دراز کرد و ایوا، تاتسویا، پیکت و دامبلدور رو گرفت و جلوی صورتش برد.
- شماها، شماها تیم از جاروی جیغ تا ملعون هستین؟
- مرلین... بله.
- اسم اون ملعون رو جلوی ما نیار! ارباب.
- ارباب؟
- بله... من خیلی روی زمین به دنبالتون گشتم. منو فرستادن دنبال شما، چون شما به قدری در گناهان کبیره استاد شدین که دیگه جای شما طبقه هفتم نیست. باید با من بیاین طبقه هشتم.
- طبقه هشتم؟
- بله، جایی که ارباب بزرگ سکونت دارن. ارباب، شیطان بزرگ!

شیطان این رو گفت و بشکن زد، و اون و اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین، ناپدید شدن. دقایقی طول کشید تا گزارشگر بتونه دوباره قدرت تکلمشو بدست بیاره.
- پ... پس با این اوصاف، برنده این مسابقه، تیم ترنسیلوانیاست!

اعضای تیم و عوامل، از خوشحالی کف زمین بالا و پایین میپریدن، ولی از تشویق تماشاچیا خبری نبود. بعضیا همچنان از تعجب نمیتونستن تکون بخورن، بعضیا هم دلشون میخواست به طبقه هشتم برن و با خود شیطان ملاقات کنن. از نظر اونا، برنده واقعی، تیم از جاروی جیغ تا مرلین بود!


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#8
از جاروی جیغ تا مرلین
Vs
به خاطر یک مشت افتخار

پست اول




- اعتراض دارم!
- ما که هنوز شروع نکردیم.

نیکلاس با فرمت به تام نگاه کرد و سدریکی که روی صندلی کناری تام خوابیده بود و با فریادش، کوچیکترین تکونی نخورده بود.سعی کرد به پیکت نگاه نکنه که روی صندلی کنار خودش، با افسوس براش سر تکون میداد. تام بقیه اعضای دو تیم رو صدا کرد که وارد اتاق بشن و سلقمه ای به سدریک زد تا بیدار شه، ولی بی فایده بود. خودش تنهایی باید ماجرا رو حل میکرد.
- خب... یه بار درست و حسابی توضیح بدین ببینم چی شده.
- اون میخواست چشمای منو در بیاره.
- اون داشت جاروهای ما رو دستکاری میکرد تا نتونیم بازی کنیم.
- کاکتوس دروغگو.
- تسترال پیر.

تام و بقیه اعضای دو تیم، که حالا همگی توی اتاق جمع بودن، به دعوای موجود سبز کوچولو با پیرمرد چند هزار ساله نگاه میکردن. تام خیلی دلش میخواست همچنان این رویداد تکرار نشدنی رو تماشا کنه، ولی کارهای مهم تری داشت، مثل نقاشی کردن روی صورت سدریک.
- تو اصلا موقع تمرین اونا توی زمین چیکار میکردی؟
- من؟ رفته بودم چمنا رو آب بدم.
- اون قیچی دستت چیکار میکنه پس؟
- چیز... برای چمناست دیگه! بعضیاشون خیلی بلند شده بودن!
- منطقیه. ولی بازم میخوام بدونم چجوری از یه موجود به این کوچولویی اونجوری کتک خوردی. حتی اگه سوار جارو هم بوده خیلی فرقی نمیکنه.

دامبلدور به موقع شونه های پیکت رو با دو انگشت اشاره ش نگه داشت تا نتونه به تام حمله ور بشه. پیکت تقلا کرد ولی وقتی دید فایده نداره، چنگالاشو تهدید آمیز به تام نشون داد. خوشش نمیومد کسی "کوچولو" صداش بزنه. نیکلاس سریع عقب رفت.
- اون یه بوتراکله روی چوب. هر کاری ازش بر میاد دیگه.

با این حرف نیکلاس، نگاه تام روی پیکت قفل شد. پیکت سریع چنگالاشو غلاف کرد.
- هوم... بازم منطقیه. چطور تا الان متوجهش نشده بودیم. چوب برای بوتراکل، مثل چوبدستی میمونه برای جادوگر.
- دقیقا! تازه اون یه گیاه هم هست! اصلا با چوب یه هم ذات پنداری خاصی دارن.
- چیز... قبل از اینکه کسی تصمیمی بگیره... من گیاه نیستم، جانورم! فنتستیک بیستز... فیلمشو ندیدین؟
- فیلم بدون جانی دپ دیگه دیدن نداره. الان مهم اینه که بوتراکلا به چوب علاقه خاصی دارن، و تو یه بوتراکلی. ...

تام راست میگفت. بوتراکلا توی درخت زندگی میکردن و از درختاشون مثل جونشون مواظبت میکردن. یاد روزهایی افتاد که با درختش تاب بازی میکرد و شبهایی که برای درختش قصه میگفت. همیشه درس درخت شناسی بیست میگرفت و توی رشته خودش، معماری درختان، همیشه بهترین بود! خاطرات خوشش با اون درختایی که معماری کرده بود از جلوی چشمش رد شدن...

- ولی تو یه گیاهم هستی. چون ویژگیهای مهم گیاهان دیگه رو داری.
- چرا؟
- خب... تو سبزی، تولید برگ میکنی، فتوسنتز میکنی... درست نمیگم؟

تام درست میگفت. با وجود این که نمیخواست قبول کنه، توی این شرایط، دروغ گفتن ممکن بود منجر به جریمه تیمشون بشه. حالا که بحث عوض شده بود، موقعش بود فلنگو ببنده.
- عه، راست میگین. من تمام مدت گیاه بودم و نمیدونستم! علاقه خاصم به کود غیر طبیعی نبوده ها! حالا که دیگه روشن شدم ما رفع زحمت میکنیم.
- آها... و تو یکی اجازه نداری دیگه جارو سوار بشی.

پلن A شکست خورد. حالا نوبت پلن B بود. پیکت سریع چهره مظلومی به خودش گرفت.
- ولی من پیکتم. بوتراکل عارف و زاهدی که دست از درختان شسته و به ریش پناه آوردم. من دیگه هیچ سر و سِری با درختا ندارم.
- پس تیم شما بدون دلیل موجه به پیرمرد باغبون بیچاره حمله ور شده و ادعای خسارت هم میکنه؟
- ولی ما ادعای خسارت نکردیـ...
- عجب آدمایی پیدا میشن.

نیکلاس خوشش نیومد که پیرمرد بیچاره خطاب شده، ولی از اونجا که همه چیز داشت به نفع اون پیش میرفت، به تقلید از پیکت چهره مظلومی به خودش گرفت که برای یه لحظه، حتی دل پیکت هم به حالش سوخت. زیاده روی کرده بود، جای چنگالاش هنوز روی صورت نیکلاس بود. تام هم ظاهرا میخواست سریع موضوع رو تموم کنه و اگه توی این بحث پیروز نمیشد، تنبیه سختی در انتظار خودش و تیمش بود. توی نگاه دامبلدور، یه "سر پیری کوییدیچ بازی کردنت چی بود" خاصی دیده میشد. ولی پیکت نمیذاشت اینجوری تموم شه! یاد حرف نیکلاس افتاد و اشک توی چشماش جمع شد.
- من واقعا معذرت میخوام نیکلاس. به ریش پروف من اگه میدونستم وقتی با اون قیچی بهم حمله ور شدی قصدت فقط مرتب کردن چمنا بوده، هیچوقت چنگت نمیزدم. پیکت بد!

پیکت مثل جن های خونگی سرشو محکم به در و دیوار زد و به خودش الفاظ رکیک نسبت داد. اونقدر نقششو خوب بازی کرد که نیکلاس برای یه لحظه فکر کرد واقعا بهش حمله کرده. دل تام کم کم به رحم اومد به طوری که از تبدیل به و بعد تبدیل به شد.

- اشکالی نداره کوچولو. برای هر کسی پیش میاد. بیا این آبنباتو بگیر.
- به اون عمو بَده چی میدی؟
- یه دور محرومیت شرکت تو کوییدیچ. حالا برو خونتون.

پیکت با چشمای اشک آلود، آبنبات رو از تام گرفت و هق هق کنان به سمت دامبلدور رفت. یواشکی آبنبات رو توی جیب دامبلدور فرو کرد، به شرط اینکه وقتی بیرون رفتن، درمورد عواقب فریب دادن سخن رانی نکنه.

- ولی تو هنوزم حق استفاده از جارو رو نداری.

پیکت دهنشو باز کرد که چیزی بگه، ولی ساکت موند. بهتر از این بود که جریمه بشن. پس بی سر و صدا، رفت توی ریش دامبلدور و اعضای دو تیم در سکوت از اتاق خارج شدن. لیلی زیر گوش نیکلاس زمزمه کرد.
- چرا رفتی اذیتشون کنی خب؟ تیم ما جوانمردانه بازی میکنه! ما برد نا جوانمردانه نمیخوایم.
- من اذیتشون نکردم. من واقعا همیشه چمنای زمینو صاف میکنم و آب میدم. دلم برای پیکت سوخت، گیاه بیچاره توی گرما حتما به آب نیاز داره. رفتم به اونم آب بدم که این شد.
- عه... خب لااقل اتفاق بدی نیفتاد.

ولی از نظر پیکت اینجوری نبود. توی ذهنش انواع و اقسام روش های انتقام رو طراحی کرده بود، ولی برای انجام همشون، اول احتیاج به یه جایگزین برای جارو داشت!


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#9
خلاصه:
لرد ولدمورت توهم زده و همه رو به شکل سبزیجات میبینه. محفلیا از وضعیت لرد سوءاستفاده میکنن و ازش آش درست میکنن تا بفروشن. ولی مرگخوارا، لرد-آش رو به زور نجات میدن.
لرد اما به گفته ی خودش آش مسئولیت پذیریه و میخواد که خورده بشه، ولی با تلاش مرگ‌خوارا، یادش میاد که لرد ولدمورته. برای برگردوندنش به حالت قبلی، لینی پیشنهاد میده که یه قالب شکل لرد بسازن ولی قالب می‌شکنه. یه کتاب از یه محفلی بهشون میرسه که می‌تونه مشکلشونو حل کنه، ولی بلاتریکس مخالف اینه که لرد رو با کمک یه محفلی نجات بدن.

تصویر کوچک شده


مرگ‌خوارا دیگه انرژی این رو نداشتن که دنبال راه حل جدیدی بگردن. اصرار و التماس هم بی فایده بود و بلاتریکس حاضر نبود کمک یه محفلی رو قبول کنه. چاره ای برای مرگ‌خوارا نمونده بود، جز اینکه به آخرین راهکارشون رو بیارن و رامودا رو جلو انداختن، که آسمون چشماش، همیشه آماده بارش بود. رامودا با چشمای اشک آلودش، به بلاتریکس زل زد.
- بلا، من این مدت که ارباب رو ندیدم، آسمون چشمام خشک شده، مرلین می‌دونه تو که نزدیک ترین بودی بهش، الان چه حسی داری. نمی‌خوای ارباب از راه نادرست برگرده، حتی اگه به قیمت این باشه که دلت براش تنگ بشه.

بلاتریکس سعی کرد واکنشی نشون نده.

- یادته ارباب اینجا مینشستن و با خوش قلبی به هکتور کروشیو میزدن؟ یا وقتی که بانو نجینی رو میذاشتن روی پاشون و نوازش میکردن و ما حین تغذیه ایشون مورد عنایت نیش هاشون قرار می‌گرفتیم و ارباب میخندیدن؟ چه روزهای زیبایی بود.

بلاتریکس دیگه تحمل شنیدن نداشت. کم کم داشت حالت چهره رامودا رو به خودش می‌گرفت ولی خودش رو جمع و جور کرد.
- خیلی خب، هر کاری می‌خواین بکنین، فقط منو قاطی نکنین.

مرگ‌خوارا از درون هورا کشیدن و رامودا رو، که هنوز میخواست ادامه بده، کشیدن و با خودشون بردن. کتاب رو برداشتن و سریع مشغول کار شدن.

* * *


- خب این یکی میگه یه نفر به تیکه هایی که تا الان سر هم کردیم عشق بورزه بگیره... لینی تو عشق بورز.
- چرا من؟

نیازی به جر و بحث نبود چون رامودا سریع خودشو به قالب رسوند و با فرمت شروع کرد به ناز و نوازش قالب.

- حالا میگه این یکی تیکه رو باید همه در آغوش بگیرن. بلا...
- من چیزی رو در آغوش نمی‌گیرم.
- مگه نمی‌خوای ارباب برگرده؟
- بیا.

وقتی کار در آغوش کشیدن قطعه تموم شد، اونو سر جاش گذاشتن و قالب تقریبا کامل شد.

- حالا فقط مونده با نور درون بهش ریپارو بزنیم.
- مگه با چوبدستی ریپارو میزدیم درست نمیشد؟
- کتاب اینجوری ننوشته بود.

مرگ‌خوارا با ته مونده نور درونی که داشتن، چوبدستیشونو برداشتن و ورد رو اجرا کردن، و با این کار، قالب کاملا ترمیم شد.
حالا فقط مونده بود لرد-آش رو داخل قالب بریزن.


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
#10
خلاصه: هري پاتر به طرز مشكوكي كشته شده. حالا جيني تصميم گرفته كه بفهمه كي پشت اين ماجرا ست! بعد مراجعه ی جینی به وزارت خونه جینی میفهمه که قبر هری خالیه. پس به سراغ آنجلینا می ره که یه کارآگاهه که هری رو پیدا کنه، ولی تلاششون برای پیدا کردن هری بی نتیجه می‌مونه و وقتی به خونه آنجلینا بر می‌گردن، میبینن که برای هری مراسم گرفتن! آنجلینا میخواد برای پیدا کردن هری، با مون تماس بگیره.

تصویر کوچک شده


- بیب بیب بیب... مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد. دِ پاترونوس ست ایز آف. بیب بیب بیب...
- جواب نمیده؟
- کی جواب نمیده؟

آنجلینا و جینی از جا پریدن. مالی به طرز تهدید آمیزی، با ماهیتابه پشت سرشون ایستاده بود. چاره ای نداشتن جز این که با اکراه، ماجرا رو براش توضیح بدن. مالی بعد از شنیدن ماجرا، از جا بلند شد.
- شما تا وقتی بهترین تیم تجسس دنیا رو دارین، به مون زنگ میزنین؟
- بهترین تیم تجسس؟

مالی با انگشتاش سوت زد و یه کاسه سوپ پیاز رو تو هوا چرخوند. طولی نکشید که دور و برش پر از بچه ویزلی شد که توی هم وول میخوردن و صدای توله گرگ در می‌آوردن و یکی یکی میپریدن تا کاسه سوپ رو به دندون بگیرن. آنجلینا از رفتار مالی خوشش نیومد، چون به هرحال اون همسر جرج بود و تعدادی از بچه ویزلی ها، بچه های خودش بودن، ولی به هوش مالی آفرین گفت.

- من یه عالمه از این سوپ برای مراسم درست کردم. هر کسی عمو هری رو پیدا کنه، جایزه میگیره! حالا کی میخواد عمو هری رو پیدا کنه؟

بچه ویزلی ها مثل توله گرگ بچه آدم بند و بساطشونو برداشتن و رفتن پی هری. جینی و آنجلینا هم که از این تجسس خسته بودن، روی مبل ولو شدن. اگه این جستجو هم بی نتیجه موند، بعدا دوباره ادامه می‌دادن.

* * *


- سیل اومده! جونتونو بردارین و فرار کنین!

مردی توی کوچه دیاگون اینو گفت و سوار جاروش شد و فرار کرد. در کسری از ثانیه، سیل بچه ویزلی ها از دیاگون گذشت و چیزی جز خرابه بر جا نذاشت. بچه ویزلی رهبر که دفترچه نقاشی توی دستش بود، مداد شمعی صورتیشو از پشت گوشش درآورد و روی برگه، چیزی رو خط زد که ظاهراً به زبون کودکان، معنی «کوچه دیاگون» می‌داد.
- خب، اینجا هم نبود. تا الان همه جا رو گشتیم که.
- یه جا رو نگشتیما.

بچه ویزلی دیگه راست می‌گفت. خط خطی صورتی توی دفتر بچه ویزلی رییس که به معنی «خونه ریدل ها» بود، هنوز خط نخورده بود.
- پیش به سوی پیدا کردن عمو هری!

دقایق کوتاهی بعد - خونه ریدل ها!

- چه کسی جرئت کرده آرامش ما و فرزندمان را بر هم بزنه؟

لرد سیاه اونقدر عصبانی بود که یادش رفته بود ردای خفنشو روی لباس خواب یه تیکه عروسکی ش بندازه و دمپایی ابری و کلاه خواب و منگوله دارش رو هم در بیاره. ولی ظاهراً خیلی مهم نبود. مرگ‌خوارا خیلی سرشون شلوغ تر از این بود که متوجه بشن. دریایی از بچه ویزلی ها توی خونه به راه افتاده بود. بعضیا روی سر و کله مرگ‌خوارا پریده بودن، بعضیا ریخته بودن توی آشپزخونه و بعضیا اتاقا رو تخریب می‌کردن. لرد با دیدن این صحنه، دهنش از تعجب باز موند. باید فکری به حال این اوضاع میکرد. سریع با چوبدستیش، ردای سیاه ترسناکشو ظاهر کرد و دستور تشکیل جلسه فوری داد.


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۰ ۲۱:۴۶:۱۹
ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۰ ۲۱:۴۷:۴۲

یه بوتراکلِ جذاب








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.