هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
از میان تاریکی بیرون جهید و با حالت اسلمشن به وزیر حمله کرد، دکمه ی E را فشار داد که مث بازی Prince Of Persia 3 حالت قتل سریع و پنهانی فعال شود، خنجر آبی رنگش را لحظه ای بر گلوی جن خانگی فشرد و دقایقی بعد خون سیاه رنگ هوکی در فضا پخش شد و سرش به زیر پای مهاجم غلتید.

- ععععععععع!

با فریاد شتابزده ی هوکی که از خواب پریده بود دوربین به سرعت زوم اوت کرد و چهره ی پریشان جن را از بالای اتاق نمایش داد، هوکی هنوز جیغ میکشید. دوربین زوم اوت تر! کرد و وزارت را نشان داد، بعد کل لندن را نمایش داد، صدای فریاد جن هنوز شنیده می شد.

سپس دوربین کل انگلستان را نشان داد و با زوم اوت بعدی کره ی زمین را که در میان فضای تاریک و بی انتها معلق بود و صدای فریاد هوکی همچنان شنیده میشد.

تق! ( افکت درآمدن در اتاق وزیر از لولا و یکی شدنش با دیوار روبرو )

هزاران بادیگارد با عینک های دودی و کت و شلوار های مشکی و چوبدستی های آماده به داخل اتاق خواب ریختند. جلوتر از همه ی آن ها بلیز زابینی با چهره ای آشفته و لباس خواب سیاه بر تن به طرف هوکی دوید :

- جناب وزیر!؟ کابوس دیدین!؟

هوکی بی آنکه چیزی بگوید، به بلیز زابینی خیره شد و با وحشت سرش را به علامت تایید تکان داد.
بعد از چند ثانیه در برابر نگاه پرسشگر بلیز به حرف آمد : اون...اون میخواد سر به تنم نباشه بلیز...میدونستم...

رنگ از رخسار زابینی پرید اما قبل از آنکه حرفی بزند، آرم طلایی وزارت سحر و جادو در سمت راست-پایین کادر تصویر نمایش داده شد و توجه او و هوکی را جلب کرد.

لحظاتی بعد:
دی دی دی دین! پیام های بازرگانی!

عله : هر کاربری که بیاید و در تکمیل فرهنگنامه به ما کمک رسانی نماید؛ ما به ایشون کیک و نوشابه با دو تا نی اظافه! میدهیم!

کویی: وا؟ عله این چه لهجه ایه؟ بی کلاس اصلا جذبه ی مدیریتی نداری، واسه اینکه نشون بدی مدیری و کارهات مهمه و واسه رسیدن بهشون کلی عجله داری و اینا حتی باید آخر جمله هات نقطه نذاری، من همه چیزو رعایت میکنم اما تو با این لهجه ی ابتدایی خرابشون میکنی، ایش!

استرجس: کویی! وسط پیام بازرگانی این حرفا چیه!؟ از عله حمایت کن! بله، بله بیاین عضو فرهنگنامه شین!

آنتونین : بله بفرمایین، بفرمایین، هر طور که صلاح هست!!!


رنگ از رخسار زابینی پرید:

- تو مطمئنی از اون خواب های صادقه بود!؟
- مطمئنم بلیز، بادیگارد ها رو دو برابر کن، اون به زودی میاد! میدونم که میاد!



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
- باید فکر کنم کله کی قشنگ تره؟ یه دکوراسیونی بسازم هر کی میاد سر خودشو بذاره ر ودیوار...

آلبوس چند روز ی از هفته رو همین طوری توی خونه گریمالد قدم میزد و فکر میکرد و فکر میکرد تا و ملت محفلی رو به حالت در آورده بود:
- عمو آلبوس چقدر رژه میری؟ بسه دیگه...بیا میخوام یه ذره یویو بکوبم به سرت...

- برو بچه! برو پیش مامانت ببینم..بدو...

- عرررررر عرررررررررررر مامان عمو آلبوس نمیاد باهام بازی کنه.

و روز ها پشت روز ها به همین منوال میگذشت تا بالاخره هوش سرشار و عقل خردمندانه ی آلبوس پس از ده روز به کار افتاد و او کسی رو به یاد آورد:
- فهمیدم...باید سر هوکی رو بذارم، آره...دمم گرم عجب فکری کردم...

آلبوس اون قسمت بولد شده رو با فریاد رو به جیغی بنفش گفت و همه رو متوجه خودش کرد:
- آلبوس؟ سر هوکی؟ خوبی تو؟

- خوبم...خیلی خوب

اون روز شبش یعنیشب اون روز ظهر و ظهری که شبش است ( )


صدای قاشق و چنگال فضای اتاق رو خالی کرده بود ( ) چون هنوز کسی قاشق چنگال روی میزا نذاشته بود و لیلی لونا داشت سعی میکرد تعداد محفلی ها رو بشماره:
- دو سه چهار هفت...نه اشتباه شد، دو چار شیش هش دوازه...نچ نشد،نمی دونم چرا یکی کم میاد.

تدی: لیلی خودت رو میشماری دیگه نه؟

- نه

در همین لحظات بود که آلبوس دامبلدور به همراه دوستشون جیمز کوشولو به آشپزخونه وارد شدن و همه بلند شدن:
مالی: خسته نباشی آلبوس بیا بشین...جیمز تو همه ی ظرفا رو تنها میشوری که دیگه از زیر کارا در نری..فهمیدی؟(و گوش جیمز رو بشدت تاباند)

- جیـــــــــــــــــغ، نمی خوام...عرررررررررررررر

بالاخره پس از کسری از ساعت که محفلیا موفق شدن بشینن سر جاشون و میز رو بچینن شام شروع به خوردن شد:
- بفرمایید...آلبوس چی میخوری؟

- اول تو بکش، تدی...ریموس زودتر...

در همین لحظات جیمز یهو پرسید:
- عمووووو...عمووووو، سر هوکی ر ومیخوای چی کار؟

آلبوس که در حال خوردن غذا بود و بی اراده شروع به جواب دادن کرد گفت:
- میخوام بژنم به دیوال خونه...(افکت پر بودن دهان)

محفلیون:

...

9 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۴ ۱۱:۳۶:۵۶

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
سوژه ی جدید:

نگاه متفکرش در و دیوار ا از نظر میگذراند:

یه چیزی کمه...یه چیزی کمه...


آلبوس دامبلدور، در تاریکی نیم نگاهی به ساعت درخشان و پر سیاره اش کرد، ساعت عجیبی بود که تنها خودش از کارکرد آن سردرمی آورد، به هر حال سه ساعت از نیمه شب میگذشت و بزرگترین جادوگر عصر، نگاه خسته اش را متوجه ی تاپیک های قدیمی و قفل کرده ، کرده بود تا شاید راهی برای استفاده از آنان به ذهنش برسد که ناگهان...

خش خش خششش...

- کی اونجاست!؟

دامبلدور هراسان برگشت و با دیدن کلمه ی "کاربر مهمان" کنار نامش، لبخندی زد.

- اوه ترسم بیخود بود، اون فقط یه کاربر مهمانه...بیا اینجا کوچولو...ناازی......چی!؟ کاربر مهمان!؟ این وقت شب توی ایفای نقش و توی یه تاپیک قفلیده!؟ سیاهی کیستی!؟
- هااااا من وجدانت بیدم!
-

شب ها میگذشت و دامبلدور کبیر، همچنان برای پر کردن جای خالی چیزی (!؟)، بی خوابی را به جان میخرید و نیمه های شب در خانه ی گریمالد قدم میزد و اتاق ها را بررسی میکرد.

بلاخره شبی از شب ها، وقتی دامبلدور از فرط خستگی تلوتلو خوران پاگرد را می پیمود، چشمان آبی و درخشانش بر چشمان بی فروغ و ریزی خیره ماند. سر آخرین جن خانگی گریمولد یعنی کریچر، بدون هیچ حالتی به او چشم دوخته بود.

اما چیزی که دامبلدور را کنجکاو کرد آن سر بریده ی قدیمی نبود بلکه جایگاه خالی بعد از کریچر، منظره ی جالبی را به وجود نمی آورد...
آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور(!) دوباره به فکر فرو رفت:

یه سر دیگه برای تکمیل کلکسیون احتیاج داریم...اوه کریچر؟ نه باب کریچر که سرشو قبلا کندیم...تازه دیگه لاگین نمیکنه! به یه جن خونگی دیگه نیاز دارم...جنی که خونگی باشه، فعال باشه و هر روز هم لاگین کنه.... باید به محفلیا بگم...دکوراسیون خونه باید شیک و کامل باشه!



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 338
آفلاین
-استیوپیفای!
-آوداکداورا!
_رداکتو!
-پتریفکوس توتالوس!
-اینپدیمنتا!

از هر سو طلسم هایی به سمت هوکی ویارانش می آمد.هوکی با کمک یک یارش غیب شد.بقیه ی مرگ خوار ها و وزارتی ها ماندند تا با دامبلدور بجنگند.لرد نعره زد:
-حمله.زنده نگذاریدشون!
مرگخوار ها حمله کردند.محفلی ها بدون تر و واهمه ای با سر رفتند جلو تا مبارزه کنند.( )دامبلدور گفت:
-برید یاران من.برید بجنگید.آخ...
طلسمی به ریش دامبلدور خورد و زره ای از ریش او را سوزاند.دامبلدور برگشت تا فرد طلسم کننده را ببیند و دید اوری فریاد زد:
-آوداکداو...
-اکسپلیارموس!
چوبدستی اوری از دستش افتاد و دیدالوس آن را گرفت.دیدالوس نعره زد:
-اینکارسروس!
و طنابی سیاه رنگ به دور او پیچید.لرد فریاد زد:
-حمله!
ولی دیگر حمله جواب نمی داد.محفلی ها آنقدر پیشرفت کرده بودن که تمام مرگخوار ها را به عقب پرتاب کردند.بعد انواع طلسم ها را به سوی آنها فرستادند.دورکاس نعره زد:
-استیوپیفای!
و طلسمش به سینه ی روزیه خورد و او رابیهوش کرد.
لرد نعره زد:
-الفرار...!فرار کنید.جون خود را نجات دهید.
مرگخوار ها دونه دونه غیب شده وگروهی که بیهوش شده بودند به لطف مرگخوار ها غیب شدند.
دامبلدور گفت:
-ما پیروز شدیم! همه ی محفلی ها خوشحال شده و به درون خانه رفتند تا شامی که خانم ویزلی آماده کرده است را بخورند...

______________________________________________

با اجازه ی همه ی محفلی ها:
پایان سوژه!

خدا خیرت بده برادر!


5 امتیاز


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۱۸:۵۹:۱۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۱۱:۵۱:۳۵



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
دامبلدور با حرکتی آکروباتیک جا خالی داد و در حال چرخیدن در هوا زبانی برای آن ها دراز کرد .


حرس همه ی مرگ خوار ها در آمده بود و می خواستند از دامبلدور حالی بگیرند . به حالتی 8 ضلعی در آمدند و دوباره به سمت دامبلدور طلسم های خود را شلیک کردند . این دفعه دامبلدور چوب دستی خود را به سمت آسمان گرفت و با وردی زیر لفظی جادویی ساخت که کسی تا به حال ندیده بود .


خوکی بزرگ از چو ب دستی خارج شد و او را احاطه کرد . تمام طلسم ها به خوک عظیم الجسه برخورد کرد و به سمت مرگ خواران بازگشت . چند تا از آنان توانستند خود را از کمند طلسم ها رها کنند اما 4 نفر از آن ها بیهوش روی زمین افتادند .


آلبوس رو به هوکی کرد و با پوز خندی به او گفت : تو خیلی ابلهی که فکر می کنی من نمی تونم با چند تا جوجه مرگحوار بجنگم .


هوکی که پشت چند تا از یارانش قایم شده بود با صدایی بلند گفت : اگه یه روزم به عمرم مونده باشه من تورو شکست می دم . خواهی دید .

- زکی ، برو بابا جوجه . به ما نمی خوری . بخوری هم گیم اور می شی .
در همین حین بود که باقیمانده ی مرگخواران دوباره شروع به مبارزه کردند . این دفعه آلبوس تنها نبود بلکه تمام محفلی ها هم حاضر بودند . از دور ساحره ای بلند قد به چشم می خورد . دورکاس میدوز به جمع آنها اضافه شده بود .


همه ی محفلی ها دست به تشویق او زدند و پس از اتمام همه پشت هم رو به ارتش ترکیده ی هوکی کردند و اینگونه گفتند : ( تا خون در رگ ماست آلبوس رهبر ماست ) ...


8 امتیاز



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۱۱:۴۶:۵۷

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 338
آفلاین
مودی نعره زد:
-نه!!!
و بین خر و دامبلدور قرار گرفت!!! که ناگهان...
-استیوپیفای!
طلسمی از دور به سر بلاتریکس خورد و او بیهوش شد.چوبدستی دامبلدور از دستش پرت شده و به دست خود دامبلدور افتاد ولی...دیگر دیر شده بود...
بــــــــوم!
خر با قدرت به مودی خورده بود.مودی پرت شد و بر روی هوکی افتاد.خر ار اری کرد و به سمت هوکی شتافت.در همین هنگام دامبلدور نعره زد:
-اکسپالسو!
نور زرد رنگی پدیدار شد و به خر خورد.خر منفجر شد و تیکه هایش که به هوا برخواسته بود،بر سر و روی بقیه افتاد.
هوکی فریاد زد:
-نــــــــــــه!خرم مرد...دامبلدور خودم می کشمت...وای نه...ای...چی...کی...!
هوکی پایش به سنگی خورده بود و روی زمین افتاده بود.در همان لحظه طلسمی از سمت دیدالوس دیگل به سمت هوکی شلیک شد و باعث شد که زگیل های او بترکد!
هوکی گفت:
-الفرار!
وغیب شد.
بقیه ی وزارت خونه ای ها هم وقتی دیدند که او غیب شده،غیب شدند.در همین لحظه لرد فریاد زد:
-حمله به دامبلدور...
محفلی ها از استراتژیک مرگخوار ها:
ناگهان صد ها طلسم به سمت دامبلدور شلیک شد!...
ادامه دارد...

6 امتیاز

دوتا پست پشت سر هم فرستادن کار درستی نیست دیدالوس عزیز!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۱۱:۳۹:۲۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۱۱:۴۲:۴۵



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 338
آفلاین
_هوکی!
_هوکی؟آخه...!
_هوکـــی!
این صدای فریاد های محفلی ها بود که هوکی را دیده بودند.هوکی سوار یک الاغ شده و با کارمند های وزارتخونه به جنگ آمده بود.(البته کارمند های بد)هوکی فریاد زد:
_بتازید ای یاران وفادار من بتازید...آخ...نه!
هوکی از روی الاغش به پایین پرت شد الاغ با بی خیالی سری تکان داد.یکی از وزارتخونه ای ها گفت:
_آخه جناب وزیر شما با حیووناتون چیکار می کنید که شما رو از روی خودشون پرت...
_به تو چه؟برو بجنگ!
وزارتخونه ای ها به سمت محفلی ها حمله کردند.در همین موقع مرگ خوار ها چوبدستی های خود را برداشتند و به جنگ با محفلی ها پرداختند.دیدالوس دیگل که پشت بدنش ترمیم شده بود(توسط دامبلدور)به جنگ با اوری یکی از مرگ خوار ها رفت.اوری برگشت و فریاد زد:
_آوداکداورا
طلسم اوری با اختلاف سه متر از کنار دیدالوس گذشت.دیدالوس جلو رفت و فریاد زد:
_استیوپیفای!
طلسم قدرتمند دیدالوس به اوری خورد و او را بیهوش کرد.در همین هنگام لرد یواشکی به پشت لوپین رفت...آنگاه فریاد زد:
_کروشیو!
لوپین از درد بر خود روی زمین می پیچید.لرد با بیرحمی تمام گفت:
_بگو غلت کردم که تورو شکنجه دادم.بگو!
_آآآآآآآآآآآآآآآای!نه!
لرد قدرت طلسم را بیشتر کرد و با خنده گفت:
_بگو!
_باشه میگم...غلت می کنی منو شکنجه میدی!!!!
لرد عصبانی شد و طلسم رو قطع کرد آنگاه گفت:
_چی!!!الان میکشمت...آواداکداورا.
طلسم درست به...درست به...درست به سنگ کنار لوپین خورد.سنگ خرد شد.
در همین هنگام دیدالوس دیگل از پشت طلسمی را به سمت لرد فرستاد.(از پشت)!لرد برگشت و دید که طلسم به سمتش می آید.جیغ زد:
_پروتگو!
طلسم به سپر محافظ خورد و به خود دیدالوس دیگل برگشت دیدالوس نتوانست جاخالی دهد و بیهوش روی زمین افتاد.
در همان هنگام: ااااااارررررررر هـــــــی ارررررررررر هـــــیِِ...(صدای نعره ی خرِ هوکی)خر رم کرده و به سمت لرد می آمد.لرد نعره زد:
_یکی جلوشو بگیره!مگه خر تو نیست هوکی؟بیا جمش کن...هوکی؟ هوکی؟
خر با شدت به لرد خورد و او را زیرش "لـــــه" کرد.لرد بیهوش شد.خر با شدت به راه خود ادامه داد.او به سمت اوری رفت که تازه به هوش اومده بود و او را هم لـــــــه کرد.دامبلدور زیر لب به مودی گفت:
_خدا وکیلی عجب خریه ها!نه؟
مودی غرولندی کرد.
در همان حال خر با شدت به سمت صاحبش شتافت.هوکی از تر جیغ زد و این باعث شد که دو سه تا از زیگیل هایش بترکه!خر با شدت به سمت او آمد و درست جلوی پای هوکی تیکاف کشید.هوکی با صدای لرزانی گفت:
_آخ...بالاخره رام شدی نه؟
آنگاه خود را بالا کشید و به خرش گفت:
_بتاز به سمت دامبلدور!
خر تاخت.در سر راه هر کسی که در حال جنگ بود را له کرد.دامبلدور گفت:
_کشتن خره کاری نداره ولی میتونم بیهوشش کنم...آره...استیوپیـــ...
_اکسپلیار موس!
این صدای بلاتریکس بود که تانکس را بیهوش کرده و به سراغ دامبلدور رفته بود.
بلا گفت:
_کارت تمومه.الان خره رو بزرگتر می کنم...آنگوردیو*
خر متوقف شد و با این کار هوکی سه متر به جلو پرتاب شد.آنگاه خر بزرگ شد.حدود 4 متر بزرگ شده بود.اَر اَری کرد و به سمت دامبلدور بی چوبدستی شتافت...

7 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۱۱:۳۵:۳۶



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۹:۲۲ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
- آخ ....
این چی بود خورد به پشتم ؟!!!
همانطور که از درد ناله می کرد برگشت تا پشت خود را نگاه نگاه کند ...
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ ....
در پشت او سوراخی بوجود اومده بود که هرگز به بزرگی آن در عمر خود ندیده بود .
- نامرد با چه طلسمی اینجوری ...


دامبلدور با لبخندی تصنعی گفت :
- ابله اگه قرار بهت بگم که دیگه این طلسم منحصرا برای من نبود . ولی هر کیو خواستی اینجوری کنی زنگ بزنی سه سوت اومدم ...
- حتما خبرت می کنم .
- آخه لرد خر منو با این همه محفلی اینجا تنها گذاشتی رفتی داری با دامبلدور گپ میزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آخ، اصلا حواسم نبود . اومدم .


ریموس به سمت ولدمورت حمله کرد و چوب دستی رو زیر گلوی او گرفت و فشار داد .
- بهشون بگو چوب دستیارو بندازن .
- ها ها ها ...
خیلی احمقی که فکر می کنی من اینو می گم ...
- کروشیو ...


ولدمورت به دور خود می پیچید و از درد جیغ می زد
- غلط کردم.به جون مادرم دیگه از ین غلطا نمی کنم ..
- بهشون بگو چوبا شونو بندازن رو زمین .
- باشه . باشه . الان می گم . تو فقط منو شکنجه نکن هر کاری بگی می کنم ...


ریموس چوب دستی را به سمت دیگری گرفت و ولدمورت را از بند شکنجه خلاص کرد . کمی خود را جمع و جور کرد و به آرامی از روی زمین بلند شد و به حالت نا متعادلی ایستاد .
- دوستان ...
-
دوستان ...
مگه کرید شما رو صدا می کنم دیگه .


همه ی مرگ خوارها به سمت او برگشتند و به او نگاه کردند .
- مثل اینکه این دفعه هم شکست خوردیم . مثل اینکه قسمت نیست ما یه دفعه هم پیروز شیم . چوباتون رو بهشون تحویل بدین بریم خونه هامون . دفعه ی بعد با تمرین بیشتر می یایم مبارزه می کنیم .


همه ی مرگخوارها روی زمین نشستند و باهم و یک صدا زدند زیر گریه ...
- بچه ها هر باخت سر فصل یک پیروزیه . شما نباید نا امید شید . ما دفعه ی بعد پیروز می شیم ...


همه ی مرگ خوارها یک صدا گفتند :
- برو بابا دلت خوشه . هر دفعه می بازیم همین رو می گی . یه حرف جدید بزن .
- آخه جمله ای جدیدا یاد نگرفتم که بشه اینجا گفت . بذارید کمی فکر کنم ...


همانطور که ولدمورت در حال فکر کردن بود صدای (بووووووووم) همه ی محفلی ها به گوشه ای پرت شدند ...
مرگ خوارها دنبال منبع انفجار می گشتند . از پشت دود ها قدم هایی دیده می شد که با اقتدار به سمت جلو حرکت می کرد . او کسی نبود جز ...

7 از 10


ویرایش شده توسط دوركاس ميدوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۳۰ ۹:۲۷:۰۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱ ۱۱:۳۸:۲۶

Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 338
آفلاین
پیکر تار همین طور دور میشد...دور و دورتر...
_چرا مثل بوق وایسادین اونجا و منو نگاه می کنید؟بگیرینش!
مرگخوار های باز مانده به سمت دامبلدور رفته و به او طلسم پرتاب می کردند.محفلی ها هم برای متوقف کردن اونا به دنبالشون رفتند.و طلسم هایی به سمت آنها پرتاب می کردند.ناگهان پیکر تار دامبلدور دور خود پیچید و غیب شد.مرگخوار ها با عصبانیت از دنبال کردن دامبلدور خسته شده و برگشتند تا با محفلی ها برسند.هوکی که دیگه از کلنجار رفتن با شترش خسته شده بود فریاد زد:ولدمورت!بیا با هم این شتر بوقی رو بگیریم... محفلی هارو ول کن...گفتم بیا این شتر بوقی رو بگیر...آخ
شتر با تمام قدرت به هوکی لگد زده و او را دو متر اونور تر پرت کرد.لرد با خنده گفت:
_حقه ته!تا تو باشی اسم منو داد نزنی...ای وای چوبدستیم!
لوپین که خود را از بند یکی از مرگخوار ها رها کرده بود او را خلع صلاح کرد.ولی نتوانست چوبدستی اش را بگیرد و چوبدستی خورد به...خورد به کوهان شتر هوکی!شتر رم کرد و با سرعت به سمت لوپین حمله ور شد...
جیمز به موقع توانست ریموس را به کناری هل دهد ولی خودش...
زیر دست و پای شتر له شد...
مودی نعره زد:
_نه
و به سمت شتر حمله کرد . بلا تریکس داشت با او مبارزه می کرد واز اینکه مودی به سمت شتر رفت تعجب کرد .بقیه ی افراد وقتی می دیدند که مودی به سمت شتری می دود خنده را سر دادند...مودی نعره زد:
_استیوپی_...
هوکی بر سر مودی پرید و طلسم او را منحرف کرد.طلسم به دیوار روبه رو برخورد کرد وبه سمت هوکی آمد...
هوکی نتوانست جاخالی دهد و طلسم به سرش خورد...ولی چون طلسم قوی نبود اون فقط به عفب پرت شد.دیدالوس دیگل داشت با بلاتریکس می جنگید.بلا نعره زد:
_آوداکداور...
_اکسپلیارموس
چوبدستی بلا به سمت دیگری پرت شد.دیدالوس با خونسردی به بلا گفت:حالا دیگه باید حسابتو برسم...استیوپیفای
طلسم درست به قلب بلا خورد و او را سرنگون ساخت.دیدالوس به سمت مالی رفت که می خواست با ملاقه بر سر لرد سیاه بکوبد!چون چوبدستی اش سز ناهار گم شده بود.دیدالوس نعره زد:
_نه!مالی نباید...
اما مالی با ملاقه بر سر لرد کوبید و سر لرد رو شکست...لرد برگشت و انواع طلسم های ناشناخته را به سوی مالی شلیک کرد...در همان لحظه کسی وردی را خواند و شتر هوکی از زمین بلند شدو سر راه مالی قرار گرفت...طلسم های لرد به شتر خورد و او را کشت...
هوکی و لرد بلافاصله برگشتند تا کسی که شتر را به میدان آورد را ببینند...او دامبلدور بود که با تعداد زیادی از محفلی ها به جنگ باز گشته بود...آنگاه دامبلدور چوبدستی اش را به سمت هوکی گرفت و به آرامی گفت:سلام!
محفلی ها از خوشحالی نعره زدند...ولی لرد به سمت دیدالوس برگشت و فریاد زد:
_آوداکداور...
ادامه دارد.........


6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱ ۱۱:۳۶:۳۷



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مکان: صحرا های آفریقا ، سر میز غذا!

ریموس: اصلا نمیتونم غذا بخورم اشتها ندارم ...
گرابلی پلنک: منم همینطور! یکم دیگه قراره جنگ بشه چطوری میشه در این وضعیت چیزی خورد؟... منم سیرم!

دامبل با لحن: اطمینان بخش: بخورید ، بخورید، به این فکر کنید که احتمالا این آخرین غذاییه که میخورید و بعد از این همتون زیر دست و پای مرگخوارا خورد و خمیر میشید ... پس تا زنده اید از زندگیتون لذت ببرید فرزندان سفیت میفیدم !

جیـــــــــــــــــــــــــــــغ
جیــــــــــــــــــــــغ!
دامبل!!!

در همون لحظه جیمز از راه میرسه ...
- قربان .. یک پیک از سوی اردوگاه دشمن داره به این سمت میاد!

همه برمیگردن و به سواری نگاه میکنن که چهار نعل به سمت میز غذا حرکت میکنه ... چند لحظه بعد سوار میرسه و یک عدد نامه میده دست دامبل .. دامبل در سکوت نامه رو باز میکنه و اونو میخونه ....

متن نامه:
تو یک موش ریشو هستی!
قربانت هوکی


دامبل!!!!

اردوگاه مرگخوارا....

تیلیک ... تیلیک ... تیلیک! (صدای قفل کردن)
مورفین: من نمیفهمم ... این ژنجیرا چیه که دارین به پای ما میبندین؟
اجتماع مرگخواران
بلیز: اینا برای اینه که در حین جنگ پستتونو رها نکنید و فرار نکنید و اینکه تا آخرین نفس بجنگین! حالا هم موبایلاتونو خاموش کنید و یکی یکی بیارید اینجا تحویل بدید تا من در مرحله بعدی دهن هاتونم ببندم تا کلا موقع جنگ صحبتم نتونید بکنید تا مبادا دست به توطئه بزنید ...
بلا: میخوای یهو چشمامونم ببندین دیگه!
بلیز: آه عجب فکر محشری! اینجوری دیگه خیالم راحت میشه که در حین جنگیدن نمیتونید علیه وزارت و معاونش توطئه کنید و از خدمت فرار نمیکنید... بوهاهاهاها!
مرگخوارا!!!!

کمی اونورتر!

هوکی: ممد من نمیفهمم این کوهان های شتر ها به چه دردی میخورن! من اصلا روشون راحت نیستم!
ممد: قربان ... این شترها شدیدا مناسب جنگ های صحرایی اونم از نوع آفریقاییش هستن! ضمنا قربان برعکس نشستید اجازه بدید کمکتون کنم ...
ناگهان یکی از زیگیل های هوکی با صدای خفنی میترکه و شتره رم میکنه و الخ ....
هوکی روی زمین

- قربان: پیکمون داره برمیگرده ... و مثل اینکه یه پیغامم با خودش آورده!
همون لحظه پیک مورد نظر میاد و نامه رو به هوکی میده .. هوکی خاک های روی لباسشو میتکونه و از زمین بلند میشه و نامه رو باز میکنه ...

متن نامه:
موش ریشو خودتی کوتوله گوش خفاشی دماغ دراز!
قربانت دامبل


هوکی
ممد: نگران نباشید قربان ... با این قیافه ای که پیدا کردید شانس آوردید بیشتر از این تحقیرتون نکرد وگرنه میتونست همه چیز خیلی وخیم تر از این باشه ...
هوکی!!!!

مکان: اردوگاه محفلی ها سر میز غذا ...

تدی جهت روحیه دادن: ای سربازان شجاع .. شما منجی های این دنیا هستید! شما باید ...
جیمز: تدی نهنگ های خشمگین من گرسنن ... یه لحظه از بالای منبر میای پایین کمک کنی؟
تدی: اممممم ... و شما باید با نیروهای شر و تاریکی مبارزه کنید و تا آخرین نفس بجنگید زیرا مفتخرم اعلام کنم که اینک آینده جهانیان وابسته به مبارزه....

جیمز: تدی با تو هستما! یه لحظه بیا پایین ... بدن یکی از نهنگ هام دون دون شده! اییییییی خیلی نگرانشم... نکنه مریض شده!
تدی: .... و وابسته به مبارزه شماست ... امممم چون شما امممم خیلی شجاعین و ....
جیمز: تـــــــــــــــــــدی! تو که انقدر عقده سخنرانی نداشتی الانم که هی داری تپق میزنی ...
تدی: ..... و منجی .. امممم یا شجاع بودید ... اه یادم رفت داشتم چی میگفتم....
جیمز: جیــــــــــــــــــغ تدی؟

تدی: بسه دیگه چه مرگته هی صدام میزنی؟ مگه نمیبینی دارم به افراد روحیه میدم؟
جیمز: اونو ولش ...مر مر... مرگخوارا .... حمل.. حمله کردن!

بلافاصله همه به میدان نبرد خیره میشند و لشکر عظم وزارت رو میبینن که به سمتشون میاد!
دامبل: اهووووی .... شبیخون زدن نامردا! بلند شین .. سریع کاسه کوزه ها رو از روی میز جمع کنید که الانه که جنگ شروع بشه .... !

چند لحظه بعد ....

لشکریان دو جناح به هم میرسند و جنگ عظیمی در میگیره در همه جای میدان نبرد فریاد های خمشگینانه و دردآور جنگویان به گوش میرسه در همون حال جیمز با زیرکی خودشو به یک گروه مرگخوارا میرسونه و چوبدستیشو توی دماغ تک تکشون فرو میکنه و کمی اونورتر بلیز دندونای تدی رو میکشه و هوکی کمی اینورتر داره با فریاد های "آپ ، آپ!" با شترش کلنجار میره ولی شترش حرکت نمیکنه ... در همون حال یک عده از محفلیون خودشونو به هوکی میرسونن و از شتر میکشوننش پایین و دِ بزن... کمی اینور تر لرد کف کرده که کدوم انسان بوقی دست و پا و چشم و دهن مرگخواراشو بسته و ....

- پس دامبل کجاست؟

این صدا که به صورت ناگهانی در میدان میپیچه باعث میشه که طرفین جنگ دست از مبارزه بردارند و به ده ها کیلومتر آن طرف تر .. جایی که نقطه ای با سرعت در حال فرار کردنه، چشم بدوزند ...

-----------
پیشاپیش بابت این پست ارزشی عذر خواهی میکنم ..ادامه ماموریت در تاپیک خانه های هاگزمید









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.