به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد!سخن اينيگو، گوش بچه خيلي مهمه ها..:نقل قول:
تا اول تير فرصت هست تا اونايي كه ميخوان برگزار كننده المپيك بشن بيان اينجا رول تكي در مورد سرقت از بانك بزنند. اطلاعات بيشتر در پست قبليه. همين. گود باي.
سه دزد ( سه کله پوک)بررسی فلسفی و روانشناسي ماجرا از دیدگاه دکتر نورممد رشتی، داراي مدرك PHD شيردوشي از گاوداري مركزي رشت:متاسفانه توجه نکردن بزرگ تر ها به کوچک ترها باعث میشه کوچیکا براشون عقده بشه، مثل این نمونه که دو بزرگ به خواسته آدم کشی طفلی به نام جسیکا اهمیت نمیدن و آخر خودشون به دست طفل به قتل می رسند، همچنین طفل نیاز به ارشاد آسلامی داره، باید روح سفید و پاکی درش پرورش داده شود تا سیاهی و قتل این موارد.
به نظر من طفل های امروزی دیگه بسه شیشه شیر بدیم دهنشون، اونا از نسل جادوگر هستند نه ماگل، لازمه از کودکی با ملایمت رفتار بشه باهاشون. متاسفانه جسیکا پاتر از کودکی توسط پسرعموی خود هری پاتر به شدت کتک می خورده، برای همین حس انتقام براش به وجود اومده. میشه مقصر اصلی را هری پاتر دانست. از این رو من لازم دیدم که فیلم ارباب حلقه ها را، بسیار غیر منطقی بدانم و باید در نظر داشت که رابین هود، انسان بسیار شریفی بوده و رولینگ نقاش مصری ای بیش نبوده...و پروفسور دامبلدور از شنا در دریاچه نمک بسیار لذت میبره...و من ...{سانسور}
* خر تو خر* شروع- هی...بورگین..بیا اسم فامیل...با توئم مردک...هلو...با توئم...هوی...
یک دفعه در زیر رگبار شدید باران، در کوچه دیاگون، در آن تاریکی، از پشت سطل های های زباله کنار مغازه چوبدستی فروشی الیواندر صدای فریاد "آخ" کوتاهی و به دنبالش صداهای کش دار"هیییس" به گوش رسید. مردی با قامت نسبتا بلند و کمی هم چاق از پشت سطل زباله برخاست، با درد و ناله آرامی دست بر سر خودش می کشید، لباس یک دست سیاهی بر تن داشت،یک ماسک سیاه هم به صورت داشت و فقط چشمانش نمایان بود، با خشم به کنار و پایینش نگاه کرد و با صدای گرفته و آرامی گفت:
- اینیگو، فقط یکبار دیگه...فقط میخوام یک بار دیگه...
ناگهان مرد سیاه پوش دیگری که اینیگو بود در کنارش ظاهر شد و صورتش را نزدیک صورت مرد دیگر کرد و گفت:
یه بار دیگه چی؟ها؟ بگو بینم بورگین...!
مردی که بورگین نام داشت گفت: هیچی...
هر دو با هم دوباره پشت سطل زباله پنهان شدند، بورگین به اخم و ناراحتی گفت:
آخه چرا میزنی برادر! مگه نمی بینی من خوابم... سه شبانه روزه بیدار...از شب تا صبح کار می کنم تا یه لقمه نون حلال.....
حرفش با صدای دخترانه ای از کنار اینیگو قطع شد:
حلال؟؟؟؟جانم؟؟؟؟دزدی و حلال؟؟؟!!!
بورگین با بدخلقی گفت: گیر نده دیگه جسیکا..حالا یه لقمه نون...واسه خانواده...اون وقت اومدم پنج دقیقه بخوابم...تو اینطوری میزنی تو سرم...مگه نمی بینی من کچلم...دردم میاد اوخ میشم..
ناگهان اینیگو که بین دختر سیاه پوشی به نام جسیکا و بورگین در پشت سطل آشغال پنهان بود زد زیر گریه:
- بورگین منو ببخش، منو ببخش...تو رو خدا منو ببخش...هییییی...تو رو خدا...
بورگین: باشه ولی تکرار نشه....
ناگهان جسیکا با تعجب و عصبانیت گفت:
ئه دروغ میگه....این هلو خانواده اش کجا بود..خالی بند...
اینیگو با گریه گفت:
میدوووونم...بورگین منو ببخش...ببخش که هیچ وقت نتونستم آدمت کنم....
ناگهان محکم مشتی بر سرش زد:
- اوخ....
اینیگو با لذت و لبخندی شیطانی روی بورگین پرید و ماسکش را کند، کله کچل وی چون آینه می درخشید، یک عدد موی 20 سانتی متری در وسط کله نمایان شد، با خنده ای شیطانی مو را کند...
سپس در حالیکه از حالت فر درش می آورد به دست جسیکا داد...
بورگین: ئه..اینطوریه...بذار سرقت انجام بشه...تک تک موهاتو می کنم...خودمم میرم کاشت مو...
جسیکا بدون توجه مو را کنار انداخت و با تردید گفت:
- بریم، فکر کنم وقت خوبیه...
اینیگو: باشه بریم...پاشو بورگین...
هر سه از پشت سطل ها آشغال برخاستند و بیرون آمدند. آرام آرام خود را به دروازه اصلی گرینگوتز نردیک می کردند و از کنار مغازه های بسته می گذشتند، لباسشان کاملا خیس شده بود، باران به شدت می بارید، رعد و برق شدیدی زد، هر سه به خود لرزیدند و سر جای خود برای چند ثانیه ای ایستادند اما بلافاصله به راه خود ادامه دادند، اینیگو با صدایی آرام می گفت:
- خب بروبچ...در نظر داشته باشید، اول نگهبان جلوی دره، دروازه قفله، نیاز هست که جن نگهبان رو وادار کنیم تا دورازه رو وا کنه...جسی...با یه افسون می فرستمت بالا از رو ساختمون فرود بیا عقب جنه توی ساختمان از شیشه ای چیزی بیا....، از پشت چوبدستی ات رو بگیر رو کله اش..بعدش....اونم درو وا میکنه، بعدشم یک چیزعاشقانه نصیبش کن تا تو توهم بمونه تا ما بیام تو... کارمون رو انجام بدیم...
جسیکا: من از جنا بدم میاد....می کشمش....
اینیگو:
بورگین: ایول...ایول...آبجی جسی رو ایول...
در حالیکه دروازه گرینگوتز جلویشان بود هر سه ایستادند، اینیگو با تعجب جلوی جسیکا ظاهر شد، با چشمانی گرد کرده صورتش را به صورتی جسی نزدیک می کرد، بلاخره با کلی مکث گفت::
- بیخیال..خشن نبودی اینقده...خب بیهوشش کن...
جسیکا: خرج داره من از چوبدستی استفاده کنم...به نفع خودته..تو توی خرج میفتی..چون من با بوی گل همچین مستش می کنم که می میره....تازه زودم انجام میدم..قبل اینکه غیب بشه..بعدم بره بقیه رو خبر کنه...
بورگین: میتونم بپرسم گلت چیه؟؟؟
جسی: گل لاله فاضلابی
بورگین:
اینیگو با صدایی پر از اضطراب گفت:
خب جسی...با من بیا...بورگین در بزن تا نگهبانه دروازه رو واکنه...
بورگین: با لباس یکدست سیاه اون وقت میفهمه که من دزدم دیگه آقای باهوش...
اینیگو در حالیکه با جسیکا اخمو از بورگین جدا می شد گفت:
خجالت بکش..جزئیاتم باید بهت بگم...خب لباستو عوض کن..مثلا جادوگری نه ماگل...
بورگین در حالیکه تمام بدنش از شدت سرما می لرزید به سمت پله ها جلوی دروازه بانک حرکت می کرد، در حالیکه بالا می رفت، سمت چپ را نگاه می کرد که در آن رگبار شدید باران اینیگو و جسیکا را میدید که دور می شدند و به سمت چپ ساختمان می رفتند. بورگین آرام زیر لب کلمات زشت و ناسزا نثار اینیگو می کرد، و قیافه ای خشن به جلوی درب ساختمان بانک رسید، آرام گفت:
- یه امتحانی کنم بد نیست..شاید وا شد...
چوبدستی خود را از زیر لباس مشکی اش بیرون کشید، و آرام دستگیره بزرگ درب را هدف کرد، افسونی زیر لب زمزمه کرد، اخگری قرمز رنگ آرام به سمت دروازه رفت اما هنوز به دروازه اصابت نکرده بود که فورا به سمت سر بورگین برگشت داده شد، افسون با فاصله کمی از بالای سر بورگین رد شد، بورگین به شدت نفس نفس می زد و روی زمین افتاده بود:
- لعنتی عجب قفلی داره...
بار دیگر چوبدستی اش را به سمت خودش تکان داد، لباس یکدست مشکلی رنگش به یک پالتوی بلند قهوه ای و کلاهی سیاه تبدیل گشت و ماسک زشتش ناپدید شد. از روی زمین برخاست، با تنفر و اخم به سمت دروازه رفت و محکم چند مشت بر درب آن زد...، جوابی شنیده نشد، بار دیگر سه مشت محکم بر دروازه طلایی وارد کرد، اینبار صدایی طنین انداخت:
- کیه؟ اینجا بانکه...تعطیله این وقت شب...صبح لطفا...
بورگین گلویش را صاف نمود و با صدایی رسا گفت:
- قرماندهی کارآگاهان..درو وا کنید سریعا...بازرسیه...سریع...سریع...
در همین هنگام بلافاصله اینیگو در حالیکه یک شنل و لباس سیاهی بر تن داشت، و یک چتر سفید در بالای سر خود گرفته بود خود را سریع به کنار بورگین رساند، به آرامی و با صدایی گرفته گفت:
- پس کارآگاهیم....نقشه عوض کردی که...جسی هم شنید..الان میاد پایین..
بورگین سری تکان داد، دست در جیب شلوارش کرد و دو نشان طلایی بیرون کشید، یکی را به سینه خود سنجاق کرد، دیگری را هم به دست اینیگو داد، او هم نشان را در دست نگه داشت، صدای باز شدن قفل های دروازه گرینگوتز شنیده می شد، دروازه به آرامی از وسط باز شد، نور خیره کننده زرد رنگ طلاها کاری های ستون ها و دیوارهای داخلی عمارت چشمانشان را آزار می داد، دو جن کوتوله با قدی در حدود یک متر جلوی آنها نمایان شدند. هر دو کت و شلوار با مزه سبز رنگی بر تن داشتند، هر دو هم عینکی بودند؛ یکی از آنها جلو آمد، با تعجب به نشان طلایی بورگین نگاه کرد و گفت:
- بازرسی به چه جهت؟؟؟ اطمینان میدم کسی که دنبالش هستید اینجا نیست...
ناگهان جسیکا با آرامی در حالی که کت دامن قرمز و پوشش یک دست قرمز رنگی داشت و موهای سیاه رنگش را از پشت بسته بود، با چتری قرمز در جلوی بورگین و اینیگو فرود آمد، سرفه ای کرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- دنبال کسی نیستیم...بازرسی از شما نگهبان هاست...متاسفانه این اواخر جن های کوتوله ای مثل شما دیگه وفادار نیستند...به نظر میاد به خزانه ها دست زدید.....
جن دیگری که عقب ایستاده بود با خشم و عصبانیت جلو آمد و فریاد زد:
- به چه حقی به ما توهین می کنید؟ شما حق ندارید!
جلوتر می رفت و کلماتی زیر لب زمزمه و به دنبالش غرغر می کرد، جن جلویی با دستان کوتاهش جلوی او را گرفت، سپس رو به آن سه کرد و گفت:
- بسیار خب...حق تهمت ندارید..این شما و این هم بانک...بگردید..اگه از جنی تونستید گالیون بگیرید...
هر سه پوزخندی زدند و با ابهت داخل شدند و دروازه پشت سر آنها بسته شد. و دو جن کنار روی صندلی های کوتاه و بسیار کوچکی در نزدیک دروازه نشستند. همینطور جلوتر می رفتند، میزهای بلند حسابداران بانک نمایان بود و در هر سویی که نگاه می کردند، راهروهای پیچ در پیچی دیده می شد. هر سه ناگهان ایستادند. اینیگو با میز کنارش تکیه داد و با تعجب گفت:
- بورگین آخه چه وضعشه...اینم شد ایده و فکر...تا کی ما بریم..بزرگه ها...ما بلد نیستیم...
جسیکا در حالیکه با قیافه ای سراسر تنفر بورگین رو نگاه می کرد گفت:
- آره ببین همش یه دقیقه تنها گذاشتم....گند زدی رفت..یه بار اومدیم یه جن رو با گل بکشیم...نذاشتی..آخه منم امید و آرزو دارم..من هم دوست دارم موجود بکشم..خسته شدم از بس که پشه و حشره کشتم....خودت میری تو هاگزمید قصابی میزنی اونم گوشت جنا رو میفروشی...با لذت تیکه تیکه میکنی منم در حسرت اینم یه قطره خون از تن یه نفر بریزم...آخه...من همش تو عمرم تونستم کله یه پسره رو بشکونم نه بیشتر...
حرفش با صدای اینیگو قطع شد:
- بسه دیگه...رو نگیر..من یه چی گفتم تو دیگه بی خیال جون من...
بورگین:بابا جسی اینقده خشن نبودی، از گریفی ها جدا شدی رفتی با این اینیگو اسلیترینی ول گشتی..چی شد...وای وای..
بعد از چند ثانیه سکوتی که بین آن سه برقرار شد بورگین ادامه داد:
آره اصلا تقصیر من...فکر دیگه ای دارم..اینجا که پره نگهبانه...خب چرا نیستن اینا...بریم تو خزانه...خالی کنیم دیگه...آها....411....لوسیوس مالفوی...جون...پره پوله...
اینیگو:
جسیکا: بیدار شید بابا، سه تا جن دارن میان مارو دستگیر کنند...ایست میدن...بیا بگیر دیگه..ماواستادیم...
سه جن سبز پوش دیگر سریعا جلوی آنها ظاهر شدند، یکی از آنها جلو آمد و گفت:
- شماها دستگیر هستید..فرار بی فایده است..به ما هم دسترسی ندارید..غیب میشیم..چوبدستی هاتون لطفا...سریع..بندازید روی زمین....
اینیگو با تمسخر گفت:
کوری عزیزم، کارآگاهیم...بازرسی...ما رو ببرید به خزانه 411..سریع...
جن با قیافه ای تعجب آمیز گفت:
- خیلی متاسفم..عذر میخوام..آخه....ولی نمیشه...
بورگین با عصبانیت جلوی اینیگو آمد، با صدای سراسر از خشم گفت:
- چرا نمیشه...سریع...خزانه 411...باید بازرسی بشه...
جن با تاسف پاسخ گفت:
- الان خزانه که بسته است...امکانش نیست...اژدهای مراقب ممکنه حمله کنه...ها...
بورگین با عصبانیت دو چندان گفت:
- شما کنترلش می کنید...ما رو ببرید حالا...
سه جن کوتوله با قیافه ای پر از ترس و اضطراب چرخیدند و به سمت یکی از راهروهای سمت چپ رفتند، به دنبال آن بورگین و جسیکا و اینیگو راه افتادند، در میان راهروی طولانی از بین سرازیری هایی با شیب تند به سختی می گذشتند، جسیکا با صدایی آرام رو به اینیگو گفت:
- خب...این دفعه جای بورگین تو اینگاری خراب کردی..خب اژدها رو چیکار کنیم..فکر اینجارو نکرده بودی؟نه؟ ولی من فکری دارم...سه تا جن رو به عنوان شام تقدیم اژدها می کنیم...بعد...
بورگین نیز با صدایی آرام تر حرفش را قطع کرد:
- ببخشید..به عنوان صبحانه...چون چیزی به صبح نمونده...
جسیکا بدون توجه به حرف بورگین ادامه داد:
- بعدش هم خزانه رو خالی می کنیم دیگه...
اینیگو: بی انصافیه جسی..این بیچاره چه گناهی کردن...حالا عیب نداره..بزن تو کله شون..بعد میریم تو خزانه...
سه جن ایستادند، جلویشان یک درب چوبی بود، درب را باز کردند، دو تا از جن ها برگشتندو یکی از جن ها داخل شد و پشت سر آنها آن سه نفر به داخل رفتند. تونل بسیاری تاریکی بود که تنها با نور یک چراغ دستی قدیمی که جن کوتوله در دست داشت، کمی روشن شده بود، جن رو به آن سه نفر کرد و با صدایی گرفته ای گفت:
- خب..منتظر چی هستید..سوار بشید دیگه...
و با دستش به واگن کوچکی که کنارش بود اشاره کرد، اکنون برای آن سه مسیر و ریل نمایان شد، جن ادامه داد:
- خب ظرفیت سه نفره، واگن های چهار نفری باید تعمیر بشن..هفته قبل همشون خراب شدن..دیگه باید برم، سرعتتون را زیاد نکنید تا خزانه های بخش چهارم رو از دست ندید، برگشت واگن امکان پذیر نیست، دوباره هم بعدش باید اینقدر برید تا بخش 15 و 16 تا بعدش برگردید اینجا، اما در مورد اژدهای مراقب، بررسی ای که داشتم..شانس آوردید، تو موقعیت خزانه های این طرف نیست، برگشتی هم برید جلوی این درب خودش باز میشه.اما خود خزانه 411..الان برایتان از کنترل بازش می کنم....من رفتم...
و با غرغر کوچکی رویش را برگرداند و از درب تونل خارج شد.
بورگین: خب دیگه همه چی حله و ایول...چقدر راحت سرکار می مونن....
جسیکا با قیافه ای اخمو گفت:
- چرت و پرت نگو..گالیون ها رو ما چطوری بیاریم بیرون آقای باهوش...تو کیسه بذاریم..خب..کجا قایم کنیم...
اینیگو خنده ای کوتاه کرد و گفت:
- خیالی نیست بابا، جادوگری گفتند، کوچکشون می کنیم دیگه...در حد نخود..بعد میذاریم تو جیبمون...
هر سه سوار واگن شدند، اینیگو دسته کناری آن را محکم بالا کشید، واگن با سرعت وحشتناک و خیره کننده ای از جا کنده شد و به جلو حرکت کرد، جسیکا دائما جیغ می کشید و فریاد میزد:
- احمق...دیوونه...موهام به هم ریخت..لعنتی..بکشش پایین تر....
اینیگو با وحشت بلافاصله دسته را تا آخر پایین داد، یک دفعه واگن ثابت سر جای خود ایستاد، اینیگو به شدت نفس نفس میزد، جسیکا با عصبانیت او را نگاه می کرد، بورگین با لذت گفت:
به به، صفای دقتت اینیگو...درست روی بخش چهار نگه داشتی...خب..بذار بینم..409..اون..410..اونم...411...خودشه..بپرید پایین...
هر سه از واگن پیاده شدند، به سمت سکوی و راهروی تاریکی راه افتادند، شماره های خزانه ها همگی با چراغ قرمز رنگی روشن بودند غیر از خزانه 411 که رنگ آبی داشت..و درب آن نیمه باز بود...؛ درخشش طلایی گالیون ها نمایان شد و چشم هر سه را خیره نمود.
به شتاب و خوشحالی تمام بورگین و اینیگو با داخل خزانه شیرجه زدند، اما جسیکا با خشم به آنها نگاه می کرد، در حالیکه آن در میان دریایی از گالیون شنا می کردند، آرام زیر لب گفت:
- نذاشتید یه قتل داشته باشم، حالا میخوام هر دو تون رو با گالیون بکشم...
با لبخندی شیطانی به سمت درب فولادین خزانه رفت و آن را محکم بست، به دنبال آن صداهای فریاد آن دو شنیده می شد اما به قدری ضعیف بود که واضح نبود چه می گویند. جسیکا با ابهت سوار واگن شد و دسته را به آرامی بالا کشید، واگن آرام آرام شروع به حرکت کرد و او در میان راه مشغول مرتب کردن موهای ژولیده خویش بود که یک دفعه خویش را در دهان مبارک اژدها یافت و بعدش اسید جذاب و خوشبوی معده اژدها و بای بای! نامه تمام. نقطه سر خط!
جسیکا سحری اژدهای روزه دار شد و آن دو هم در اقیانوس گالیون و ثروت خفه شدند، آنگاه از دفتر آسلام پیغام می رسد:
{ این است عاقبت سارقین و آن است عاقبت قاتلین! تا عبرت شود برای همگان!} پایان