هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#92

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#91



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد...



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#90

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#89

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد.


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#88

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#87

مسعود--شكوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از همه ي ايران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي....


مذهبم ایران است
وجودم سهراب است
مکتبم باران است


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#86

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#85

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد ...


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#84

مسعود--شكوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از همه ي ايران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي...


مذهبم ایران است
وجودم سهراب است
مکتبم باران است


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#83



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.