ياهو
.:. تكليف كلاس دفاع در برابر جادوس سياه .:.شب بود ، باران مي باريد ، سخت ، كوبنده و با شدت تا پاك كند پليدي را از جهان هستي؛ اما انگار پس از چند دقيقه فهميد كه نبرد بين سياهي و سپيدي تا جهان استوار است پايدار ميماند !
آب ، جوي هاي داخل كوجه ي ناكترن رو پر كرده بود و همه ي آشغالها را روي پياده رو جاري ساخته بود ، ديگر صداي عابر شنيده نميشد ، باران همه را در خانه هايي كه در و ديوارش از جنس غم و بناءش بي رحمي است ساخته شده بود پنهان شده بودند ، گروهي ديگر هم كه جايي نداشتند براي خود با افسونهاي گوناگون سقفي مجازي ساختند تا لحظه اي را در آن استراحت كنند.
اندكي گذشت ، صداي سرفه اي خفيف مردي را كه كنار مغازه ي بورگين چمبره زده بود را هوشيار ساخت . عابر لحظه به لحظه همراه با عصايي كه در دست داشت نزديكتر ميشد ، سپس نگاهي به مرد كرد و گفت:
- ماندن در اينجا خطرناك است ! ... بهتر است به منزل خود برويد!!
مرد تا اين را شنيد تكاني به رداي نمورش داد و در حالي كه با لبخندي آكنده از خوشحالي به مرد سالخورده اي كه ردايي صورمه اي رنگ و زيبا به تن داشت كرد و گفت:
- همينطور است دوسته من !
بنجی فنویک* نگاهي از سر محبت و به گمان اينكه آن فرد مستمندي بيش نيست به وي كرد و گفت:
- بهتر است امشب را به مكاني امن برويم ! سپس در حالي كه خودش در تاريكي شب ناپديد ميشد گفت: همراه من بيا !
واگاواگا* كه برق چشمانش در تاريكي نيز نمايان بود چوبدستي اش را كمي نزديكتر به دستانش آورد و دنبال بنجي راه افتاد !
.:. اندكي بعد .:.آن دو به داخل كافه ي كوچكي كه در امتداد خيابان اصلي قرار داشت رفتند ، كافه اي كه در آن جز چند عدد صندلي شكسته و خاك گرفته چيزي ديگري نداشت . بنجي به سمت پيشخوان رفت و بعد از آنكه چندين مرتبه گفت : "اينجا كسي نيست " ! بلاخره مردي كه بيش از نيمي از موهايش سفيد شده بود ، پرده اي را كنار زد و در حالي كه اخم كرده بود به تهيه ي سفارش بنجي پرداخت .
- شما اينجا تنهاييد آقا ؟!
بنجي در حالي كه سعي داشت عصايش را به صندلي اش تكيه دهد گفت:
- تنها ؟! آه بله ! ... چند سالي ميشه خانواده ام رو از دست دادم !
واگاواگا نگاهي به اطراف كرد و گفت:
- من ميتونم براتون كار كنم آقا !!!
بنجي چيزي نگفت و به خوردن قهوه اش مشغول شد ! ... سپس از جا برخواست تا هزينه اي اين دو فنجان قهوه را بپردازد كه واگاواگا از خود بي خود شد و زماني كه يك كيسه پر ار گاليون را در دستان بنجي ديد با افسون " مُبیلاردس " سعي در به دست آوردن آن كرد !
در همين حال بود كه واگاواگا كيسه را گرفت و به سرعت از كافه خارج شد و به دنبال آن بنجي نيز به راه افتاد .
هر دو در حال دويدن بودند كه واگاوداگا ايستاد و كيسه را در جبب ردايش گذاشت و چوبدستيش را بيرون آورد و در ذهنش افسون "ریداکتور " را اجرا كرد تا ديوار مخروبه اي كه در نزديكي بنجي بود را روي سرش خراب كند ، اما قبل از آن بنجي از افسون " محافظ" استفاده كرد بود و از اين طلسم مصون ماند !
- مطمئنن دزد نيستي ، يك دزد هيچ وقت به اين خوبي ورد نميگه !!... سپس تمام نيرويش را جمع كرد و فرياد زد " چرابلس " .
چند ثانيه بعد و زماني كه افسوس چرابلس به واگاواگا برخورد كرد ، رنگ از چهره اش پريد و در حالي كه " من جادوگر سیاه هستم" را بر زبان ميآورد روي زمين افتاد .در همين حال بود كه بنجي قدم زنان به سمت وي رفت و كيسه ي پر از گاليونش را پس گرفت و دور شد .
شب بود ، باران مي باريد ، سخت ، كوبنده و با شدت تا پاك كند پليدي را از جهان هستي !
*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*اميدوارم كسل كننده نشده باشه ! شرمنده !
واگاواگا : يكي از گرگينه ها كه گيليدي ادعا ميكرد اون رو شكست داده!
بنجي فنوبك : يكي از اعضاي قديمي محفل ققنوس !