هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#95

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
اين بار دسته اوباش به صورت گله گوسفند وارد كافه نشده بودند.بلكه مثل گله الاغ وارد شدند.چون در هنگام ورود، صداي عرعر مي دادند
اراذل كنجكاو،در ابتداي سالن استادند.بوي گند سيگار تمام سالن را در بر گرفته بود و دود آن مانند مه مانع از ديدن افراد درون سالن مي شد.چيزي كه باعث رعب انگيزي سالن مي شد چراغ هاي قرمز آويزان از سقف بود كه فضا را مانند خون كرده بود.
پيوز مي توانست هيكل هاي نامشخصي را از دور ببيند.پيتر بي كله بي خبر از اوضاع آن جا همان طور به جلو مي رفت. اراذل سعي داشتند به او بفهمانند كه به جلو نرود اما چون كله نداشت و گوش هم در كله است ،در اين كار موفق نبودند!
تا اين كه...
پـــــاق!(صداي برخورد پيتر با رئيس كافه!)
رئيس بر مي گرده و يه نگاه به پيتر مي ندازه.سعي مي كنه از ديدن تصوير روبروش غش كنه اما نمي تونه
-بببخشيد!شما نيك بي سر هستين؟
كله پيتر كه تو دست هاگريد هستش داد مي زنه:
-نه بوقي!ما اراذليم!اومدين باباتونو در بياريم
با شنيدن اين حرف علاوه بر رئيس تمام حاضران سالن به سمت منبع صدا بر مي گردن.
دوربين روي رئيس زوم هستش.
-متوجه نشدم!شما بوق مي كنين بياين بابامونو در بياريم! ما مي زنيم نسل شما منافقا رو ريشه كن مي كنيم
پيوز با شنيدن اين حرف يه نگاه به كله پيتر و يه نگاه به بدن پيتر مي ندازه!ظاهرا اين حرف ها به روحيه روح پيوز برخورده
پيوز:
-خودتون دنبال دعوا هستين!حرفي نيست!حالا كه اين طوره دوئل مي كنيم!
رئيس يه پوزخند مي زنه و مي گه:
-حس نمي كنيد يه خورده تعداد ما زيادتره؟
پيوز بعد از يه سرفه بلند مي گه:
اين كه اشكال نداره!هيچ كدومشون بوق ندارن با ما بجنگن.نظاره كن!
و در همون موقع با فرياد مي گه:
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي!!!!!
با اين صدا تمام اعضاي كافه مي رن تو گوشه و كنار قائم شن به غير از 7 نفرشون!پيتر هنوز سر در گم به دنبال اعضاي خودش مي گرده.رئيس كه مي بينه پيتر داره خيلي زجر مي كشه با يه لگد اونو پرت مي كنه به طرف اراذل!
پيوز با فرستادن يك ورد تمام دوهاي سالن رو پراكنده مي كنه و در برابر چشم هاي حيرت زده اوباش يك ميز طويل دوئل ديده مي شه!
= = = = = = = = = = = = = =
يه لطف كنيد هر كي مي خواد پست پاياني اين قسمت رو بزنه آخر كار يه كاري كنه كه مثلا با چسب رازي! سر منو به بدنم بچسبونه!آخه واسه محل هاي ديگه خيلي خزمي شه!
ممنون
در ضمن پيوز جان لطف كن در مورد اون فضا سازي اول پست نظرتو بهم بگو!آخه جيمز هري پاترگفته فضاسازيتو قوي كن
ممنون مي شم راهنماييم كني!


[b]تن�


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#94

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
این پست در جهت ماموریت اوباش زده شده و با پست های قبلی ارتباطی ندارد.
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
کافه در آرامشی مرگبار فرو رفته بود. دو تن از مرگخواران روبروی هم ایستاده و آماده دوئل بودند. تا اینکه در کافه با شدت باز شد و به دیوار پشتش خورد.
ملت :
اوباش در حال بندری زدن ریختن وسط کافه ! پیتر یک میکروفون دستش گرفته بود :« پارسال بهار دسته جمی رفته بودیم زیارت ..... »
آلبوس داریه و تنبک می زد و بقیه بندری میزدن تصویر کوچک شده . پیوز با هر حرکت یکی از دخترای هافل از جیبش میافتادن بیرون ! چه صفایی
سر انجام وقتی بندری زدن ها تموم شد و ملت از حالت خارج شدند پیوز گفت : « سامولک ! ما به عنوان اوباش شهر می خوایم هاگزمید و بگیریم ! کسی اعتراضی داره ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۸:۴۹:۳۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#93

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
با عجله وارد کافه دوئل تا پای مرگ شد ؛ با یکی از رئسای وزارت سحر و جادو قرار مهمی داشت و حاضر نبود این موقعیت ارزشمند را از دست بدهد . به سمت سالن اصلی کافه می رفت که ...

- آهای خوشگله ! هوی با توام ! مثل اینکه خیلی عجله داری ؟
- آره جانی راست میگه ، مثل اینکه خیلی عجله داری ؟

برگشت ؛ دو جادوگر جوان ، در حالی که با چوبدستی هایشان او را هدف گرفته بودند ، نگاهش میکردند . با لحن سردی گفت : آره خیلی عجله دارم و نمی خوام وقتم رو با کسایی و به سر تا پای آن دو نگاهی انداخت و ادامه داد : مثل شما تلف کنم .
یکی از اون ها با صدای نسبتا بلندی گفت : چی گفت اون فابیان ؟ تو چی گفتی آشغال ؟
پرسی چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید و با حالت تهدید آمیزی مقابل آنها تکان داد و گفت : هیچ وقت با دستیار وزیر سحر و جادو اینطور صحبت نکن ! انگورجیو

فابیان که تصور نمی کرد ، پرسی بخواد با اون دو تا دوئل کنه ، از دیدن پرتویی که به سمتش هجوم آورده بود غافل گیر شد ، ولی کار از کار گذشته بود ، طلسم به او برخورد کرد ، لحظه ای ثابت ماند و بعد تک تک اعضای بدنش شروع به متورم شدن کردند ، تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که به آرامی از کافه بیرون برود .

جانی که عصبانی شده بود فریاد زد : تارانتالگرا
پرسی که سعی داشت خونسردی خودش رو حفظ کنه ، تکان ظریفی به چوبدستی اش داد و گفت : فاينيت اينگانتاتم ؛ طلسمی که به سمتش روانه شده بود ، به نرمی از جهت اصلی منحرف شد و یکی از قفسه های بزرگ سالن را نابود کرد . پرسی که نمی خواست زمان بیشتری را با آن دو سپری کند زمزمه کرد : اینسندیو ، پتریفیکوس توتالوس ، مافلياتو

سه طلسم ایجاد شده با سرعت به سمت آن دو رفت ، یکی از آنها توانست دو طلسم را خنثی کند ولی طلسم مافلياتو که سرعت و قدرت بیشتری داشت به او برخورد کرد؛ همانطور که با دست گوش هایش را گرفته بود ، مانند دوستش دوان دوان از کافه خارج شد .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#92

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
كافه خيلي شلوغ بود و تماميه ملل در آنجا جمع شده بودند. اتاقهاي دوئل هم تمامي پر بودند و خلق ا... پشت در صف كشيده بودند و منتظر بودند كه نوبت اونا بشه تا دوئل كنن و آبنبات برتي بات بدست بيارن و برن باهاش ويزارد كارت بخرن!(اشاره به بازي هري پاتر و تالار اسرار)
هوريس اسلاگهورن كه در صف نفر اول بود پشت زنجير وايستاده بود تا نوبتش بشه و در همين حال سبيلش مدام توي چش و چال نگهبان مي رفت ! تا اينكه نگهبان خسته شد و زنجير رو باز كرد تا هوريس رد بشه..هوريس شادمانه در حالي كه سبيل و شكمش به صورت موزوني تكان مي خورد وارد زمين دوئل شد و سر جاش ايستاد و چوبشو در آورد و با حالتي كاملا غرور آميز سبيلشو تاب داد و به روبه روش نگاه كرد و در مقابلش مرد رو ديد كه رداي زردي به تن داشت و نيشش تا بنا گوشش باز بود به اين حالت : و همين طور كه به هوريس زل زده بود گفت:
-:‌مي خواي بهت امضا بدم ؟!
-: o-:
در اين هنگام صدايي از بلندگوها پخش شد :
دوئل كنندگان تعظيم كنند..
هوريس و جادوگري كه همچنان نيشش تا بناگوشش باز بود تعظيم كردند( البته فقط شكم هوريس يك مقداري فشرده شد!!)
شخص ديوانه* كه همچنان نيشش تا بنا گوشش باز بود چوبشو در آورد و يك طلسم فرستاد به سمت هوريس . هوريس هم با كمال چابكي تونست جا خالي بده و ورد فقط كمي از سبيل هوريسو سوزوند**سپس هوريس لبشو غنچه كرد و كمي هم به سمت جلو خم شد (در كمال تعجب به راحتي خم شد) غافل از اينكه برادر حميد پشت سرش وايستاده و...
هوريس با خودش گفت:
هيچي نمي تونه منو از هدفم منحرف كنه حتي برادر حميد()
سپس ذهنشو متمركز كرد و يك طلسم غير لفظي به سمت ديوانه فرستاد كه باعث شد ديوانه نيششو ببنده..
ديونه هم كه خيلي عصباني بود يك طلسم خود ساخته ي ديگه فرستاد كه باعث شد برادر حميد دوتا بشه و..
هوريس دوباره با خودش گفت:
هيچ چيز نمي تونه جلوي منو بگيره ..حتي دوتا برادر حميد
و يك ورد ديگه فرستاد در نتيجه ديوانه همون ورد رو دوباره فرستاد و برادر حميد چهار تا شد!!
و....

و اين چرخه همچنان ادامه دارد
=========
* اين شخص كه نيشش هميشه بازه .گيلدروي لاكهارت هست كه برنده ي جايزه بهترين لبخند شده بود..
** جاي نگراني نيست سبيلهاي هوريس قبلا بيمه شده بودن!!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#91

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اکسپلیارموس !
چوبدستی در دستانم تکانی خورد و کمی بالا پرید که توانستم بلافاصله آن را در هوا بگیرم. برگشتم: اون درست پشت سرم بود ، با همان صورت زیبایش ، با موهای پریشان و اخم های دلنشینش ، با لباسی که از نبرد پاره پاره شده بود. با صورتی که غرق خاک بود و با پاهایی که می لرزید. لبخندی کجی روی لبم نشست : « یاکسلی ! تو هنوز نمی خوای دست از سر من برداری ؟ »
پاسخ داد : « دست از سرت بردارم ؟ من بعد از سال ها تو رو پیدا کردم ، بعد از سال ها که در انتظار کشتنت بودم ! »
پاسخ دادم : « من هنوز نمی فهمم چرا می خوای من رو بکشی ؟ »
گفت : « وقتی رفتی اون دنیا می فهمی برتی ! بهتره به فکر مبارزه باشی ! »
تامل نکردم ، چشمانم را در چشمش دوختم سرم را کمی خم کردم ، پاهایم را در زمین محکم کردم و چوبدستی را فشردم. در زمانی که به فراوانی یک لحظه گذشت ، چشمانم را برگرداندم و روی طلسم بیهوشی تمرکز کردم و چوبدستی را تکان دادم. وحشت زده شد ، اما از رنگ طلسم فهمید که باید چکار کند : « پرتیگو ! »
افسوس خوردم ، اما فرصتی برای افسوس نبود ، بلافاصله گفت : « کراچیو ! »
جاخالی دادم و طلسم بی کلام از کار افتادن دست و پا را فرستادم ! رنگش سبز بود ! سبزه سبز و همین باعث شد که فکر کند می خواهم او را بکشم. در ذهنش غوغایی بود که می شد از روی صورتش آن را دید. آواداکداورا ضدطلسم نداشت. ناامیدانه سعی کرد جاخالی بدهد. موثر نبود. فریادی از درد کشید و خود را برای مرگ آماده کرد. اما نمرد. پاها و دست های از کار افتاد. به زمین خورد و چوبدستی از دستش رها شد. وحشت زده به من خیره شد، لبخندی زدم و گفتم : « شاید باز هم همدیگر رو ببینیم یاکسلی ، دفعه ی دیگه واقعا می کشمت ! » و از در پشتی کافه خارج شدم و آن را به هم کوبیدم !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#90

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
کافه ی دوئل تا پای مرگ شلوغ بود . بیشتر مشتریان این کافه برای برتده شدن در شرط بندی یا قصد و غرضی متفاوت با این یکدیگر را به دوئل دعوت میکردند . آن ها طلسم هایشان را به سوی حریفشان میفرستادند و گاهی طلسم ها به حریف نمیرسید و در عوض به قفسه های داخل کافه و یا شیشه ها و میز و صندلی و کلا هرچه آن اطراف بود برخورد میکرد . هیچ تضمینی هم وجود نداشت که رقیبان از ورد های کم خطر و بخشودنی استفاده کنند . شاید پا گذاشتند به آن کافه مساوی بود با مرگ یا زجر کشیدن تا ابد ! به هر حال آن جا اصلا جای مناسبی برای یک دانش اموز سال ششمی کنجکاو نبود . پسری که سراپا سیاه پوشیده بود . او قدی بلند و موهای بور داشت . چشمانی نافذ و نگاهی جنگ طلبانه را دارا بود . او راهی کافه دوئل تا پای مرگ شده بود . وقتی به آنجا رسید تا پایش را یک قدم آن ور تر چارچوب داخل کافه گذاشت همه ی سر ها به طرف او چرخید . تا کنون هیچ یک از مشتریان کافه جوانی به این کم سن و سالی ندیده بود که حتی نگاهی به آن کافه بیندازد . پسر سیاه پوش که استیو نام داشت به طرف پیشخوان کافه رفت . کافه پر بود از دود سیگار و.. و چشمان هرکس را میسوزاند . چه رسد چشمان یک جوان را که تا کنون حتی بوی دود به مشامش نرسیده بود . به هر زحمتی که بود خود را به پیشخوان رساند . میخواست از صاحب کافه تقاضای یک نوشیدنی کره ای کند اما تا دهانش را باز کرد مجبور شد با سرفه آن را ببندد . تصمیم گرفت جایی بنشیند تا به کمی به آن محیط عادت کند . پس همان نزدیکی پیشخوان صندلی ای انتخاب کرد . صندلی روی زمین افتاده بود . استیو آن را بلند کرد و رویش نشست . به فضای داخل کافه نگریست . اتاقی تقریبا بزرگ و ...
استیو : آه ! به گند کشیده شده ، ویرانه و متعفن !
اما این درست همان مکانی بود که استیو مدت ها دنبال آن میگشت . این با روحیات استقلال طلبانه و ستیزه جویانه اش سازگاری میکرد .
بعد از کمی تفکر و تامل درباره ی سرنوشتی که به آن دچار خواهد شد بلند شد . کمی از سوزش و تاری دیدش کم شده بود .
_ : ها ها ها !!! باشه ..........الان !
این صدای دورگه ی مردی بود که به استیو نزدیک میشد . صندلی ای از روی زمین برداشت و روبه رویش نشست .
_ : پسر جوون ! فکر نمیکنی که سن تو برای اینکه بیای اینجا ..
استیو حرف مرد را قطع کرد و خودش جواب داد : اصلا . فکر نمیکنم محدودیت سنی ای برای ورود به اینجا وجود داشته باشه ! نه ؟
_ : هه هه ! نه پسرم !!! وجود نداره ! من از اینکه با فردی به جسوری تو آشنا شدم خوشحالم . من جک هستم . اونی هم که کمی دور تز ار ما مشغول مبارزه است دوستم نیکولاسه .
استیو : خوشوقتم ! من هم استیوم .
جک : پس تو استیوی .
و در همین حال بطری ای از داخل جیب گشاد و جادار ردایش در آورد و با چوبدستی دو جام کثیف ظاهر کرد . از داخل بطری مایعی را درون جام ها ریخت . تشخیص رنگ آن مایع برای استیو در آن موقعیت کاری دشوار و شاید محال بود .
جک : استیییییییییییییو؟!!!
و با دستش از او دعوت کرد تا یکی از جام ها را بردارد .
استیو : نه ممنون . میل ندارم .
جک : بچه بازی در نیار ! اگه میخوای اینجا دوستانی داشته باشی باید شجاع باشی !
استیو : هوم ... خوب باشه ..و ولی میتونم بپرسم این چیه ؟
جک : ای بابا ! استیو ، ایینجا زیاد سوال نپرسی بهتره .
استیو با سرش حرف جک را تایید کرد و با اکراه و تردید جامش را برداشت و جرعه ای از آن را نوشید . نیکولاس دوست جک که از دوئل با یک مرد نحیف دست برداشته بود با قدم های تند به طرف استیو آمد .
نیکولاس : افتخار میدی ؟
و بعد به چوبدستی اش اشاره کرد .
جک : تویی نیک ؟ این استیوه .
نیک سری خم کرد .
جک وقتی با نگاه پرسشگرانه ی استیو روبه رو شد برایش توضیح داد : از تو برای مبارزه دعوت کرده !
استیو لبخند مغرورانه ای زد و گفت : با کمال میل دعوتت رو قبول میکنم نیک !
او خواست بایستد اما نتوانست تعادلش را حفظ کند . تلو تلو میخورد . حدس میزد این بخاطر آن نوشیدنی باشد که جک به او داده بود .
تقلا میکرد . زانو هایش میلرزید . بالاخره ایستاد و کمی صبر کرد و بعد هم لبخند ساختگی ای تحویل جک و نیک داد .
نیک : بریم ؟
استیو : بریم !
جوان ساده لوح راه میرفت و پایش را به زمین میکشید . اصلا کنترل خودش را نداشت .
نیک فریاد زد : حاظر باش .
و بعد چوبش را تکانی داد و طلسم زرد رنگی با شتاب به طرف استیو رفت .
استیو به طور غریزی خود را کنار کشید . جک بدون اینکه ورد را بر زبان بیاورد جادو میکرد . او (استیو) نمیتوانست ضد طلسمی برای او بفرستد .
استیو : کروشیو !
جک انتظار شنیدن یک همچین طلسمی را از زبان یک جوان نداشت . به همین خاطر جا خورد و هیچ عملی نشان نداد . طلسم به نیک برخورد ولی آنطور که باید عمل نکرد . برای اجرای یک طلسم نا بخشودنی به تنفر و قلبی سیاه تر ار قلب استیو احتیاج میرود !
نیک با نور سبز رنگی که از چوب استیو بلند شد به طرفی پرت شد و محکم به قفسه ی کتابی برخورد . البته قفسه پر پر نبود دیگران هم هنگام دوئل به دلیل استفاده ی نادرست از وردها قفسه را گاهی خراب و گاهی هم خالی میکردند .
اما نیک آنقدر ها هم خوش شانس نبود . چون یک گلدان سفالی بزرگ از روی قفسه روی سرش افتاد !
نیک همانجا بیحرکت افتاد .
جک که شاهد این مبازه بود جلو آمد و فریاد زد : نیکولاس !
و بعد چوبش را به سمت استیو حرکت داد . نور قرمز خیره کننده ای از چوبش خارج شد و بدن استیو را احاطه کرد . کمی بعد از تمام دروز سر استیو خون جاری شد . استیو که تا حالا روی پا ایستاده بود دچار سرگیجه ها یپی در پی و شدید شد . روی زمین نشست با دستانش زمین را چنگ میزد . از شدت درد فریاد میزد . همه ی حظار کافه به این صحنه چشم دوخته بودند و حرفی نمیزدند . استیو همانطور نشسته بود خون همچو چشمه ای از سرش میجوشید . میخواست کسی پیدا شود تا سرش را از تنش جدا کند و او را راحت کند . آرزو میکرد که ای کاش هیچگاه از خانهی گرم و راحتش فرار نمیکرد . در حسرت نگاه های مهربان صمیمی مادرش بود که خون بالا آورد . همه جایش پر شده بود از خون و خون . هیچکس هم به کمکش نمیرفت . این آخر کارش بود . او اینطور فکر میکرد . جزای قلب سیاه مرگی وحشیانه تر و بد تر از این بود . آنقدر ازاستیو آن پسر سیاه خون رفت که ....مرد .


تصویر کوچک شده


کافه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#89

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کسی از توی محوطه کافه دوئل تا پای مرگ او را صدا میزد : پرسی ... آهای ... پرسی

پرسی چشمانش را باز کرد ، از رختخواب خارج شد و به سمت پنجره رفت . پرده را به کناری زد و از پشت شیشه غبار گرفته به بیرون نگاه کرد. همه جا را تاریکی و ظلمت فرا گرفته بود و چیزی دیده نمی شد . با گوشه آستین پیراهنش غبار را از شیشه زدود و نگاه کنجکاوش را در عمق تاریکی ها دواند ، اما باز هم جز سیاهی ، چیزی به نگاهش نیامد ، کسی آنجا دیده نمیشد . با خود اندیشید : یعنی چه کسی منو صدا کرد ؟

تاریکی بیرون از کافه ، ذهنش را روشن کرد ؛ بله ! او امروز قرار داشت ... قرار دوئل ... چطور فراموش کرده بود ؟ ... جادوگر پیر و سالخورده ای به خاطر زور آزمایی با او قرار دوئل گذاشته بود ، هر چند چهره و رفتارش دیوانه مینمود ، ولی نباید این زمان زور آزمایی را از دست میداد ... ساعت 9 شب قرار داشت !

او که بیش از پیش مشوش شده بود از تاریکی رخ گرداند ، به سمت چوبدستی اش رفت و آن را روشن کرد ؛ آن را مقابل ساعت گرفت ... امکان نداشت ، ده دقیقه از زمان مقرر گذشته بود ، با عجله به سمت آینه رفت . در برابر آن ایستاد و خودش را در آن وارسی کرد ، بنظر میرسید رنگش پریده و و گودی زیر چشمانش عمیق تر شده است .

او اکنون در کافه و مقابل جادوگر سالخورده ایستاده بود ، جادوگر دیوانه زیر لب زمزمه میکرد و با خودش صحبت میکرد ، ناگهان رعدی مهیب غرید و برقی بلند دل سیاه آسمان را دوپاره کرد .
هر دو نفر بی اختیار چند قدم از یکدیگر فاصله گرفتند و چوبدستی هایشان را بلند کردند ؛ پرسی که لحظه به لحظه عصبی تر میشد چوبدستی اش را بلند کرد ، لبهایش را غنچه کرد و پوف !

برادر حمید را فراموش کرده بود ! ، بعد از آن روی داد ، برای اطمینان از عدم وجود برادر حمید نگاهی به پشت و اطرافش انداخت ، چوبدستی اش را بلند کرد و باز هم پووووووووف ! با عصبانیت فریاد زد : حمممممممممممییییید ! و با لبهای غنچه شده ادامه داد : اکسپلیار موس !

جادوگر سالخورده ، بدون توجه به برادر حمید و کارهای او با صدای بلندی گفت : فرنانچیو ! با این که پرسی تا به حال با چنین طلسمی روبرو نشده بود و تصور میکرد از ساخته های خود پیرمرد دیوانه باشد ، خودش را به سویی پرتاب کرد !

بعد از گذشت دقایقی که گویا به ساعت ها می انجامید ، پرسی از فرط طلسم های عجیب و غریب جادوگردیوانه و جادوگر دیوانه از فرط برنامه های مفرح برادر حمید از پای در آمدند !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۴ ۱۳:۴۰:۳۲

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#88

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
یه هو در از جا کنده شد و چهره سه نفر جلوی در ظاهر شد !
اینیگو : دارکو !! مثل آدم نمیتونی مگه وارد بشی ؟؟
دراکو : والا من خواستم در بزنم که یه هو از جا کنده شد ! چی کار کنم خوب؟
کوييرل : خوب اینجا چی کار میکنید ؟
ایگور که در کنار دراکو وایستاده بود نگاهی به دور و بر انداخت .
- فکر میکردیم اینجا راه افتاده ، ولی مثل اینکه اشتباه کردیم !
اینیگو : البته راه افتاده اما کلی کار داره هنوز!
دراکو : داشتیم الان تو دهکده قدم میزدیم و دیدیم درش بازه ، خواستیم یه دوئلی به طور تفريحی بکنیم !

دراکو همچنان داشت به ظاهر کافه نگاه میکرد .
دو دری که نبش در ورودی بودن از جا در اومده بودن اما هنوز کامل نیوفتاده بودن ! پنجره ها به شدت خاکی بود و نمیشد حتی نوری رو از اون دید . پله ها لایه ی ضخیمی از گرد و خاک گرفته بود .

کافه در تاريکی بود و هنوز هیچ صدایی غیر از صحبت اونجا سکوت مرگبار کافه رو نمیشکست و حالا که تنها شده بودن و به تاريکی هم نزدیک میشدن میشد ترس و نگرانی رو کم کم در اونجا دید .

ایگور و اینیگو برای بار اول بر روی میز دوئل رفتند و خود را برای دوئل آماده کردند..قیافه هر دو نفر به رنگ گچ شده بود و با نگرانی با یکدیگر زل زده بودند..

-1..2..3!
دو جادوگر به یک دیگر زل زده بودند و هیچکس عمل دیگری انجام نمیداد.اینیگو لبانش را غنچه کرد که ناگهان دیوانه سازی که از آنجا رد میشد او را دید و به سراغش رفت تو بوسه ای بر لبانش بگذارد و در واقع روحش رو بخورد..اینیگو سریع متوجه شد و وردی به طرف دیوانه ساز فرستاد و از شر او خلاص شد..حالا مرحله بعدی را باید اجرا میکرد..او باید خم میشد..به پشتش نگاهی انداخت و کسی رو ندید پس با خیال راحت خم شد و بعد از 20 ثانیه بالاخره وردی به طرف ایگور پرتاب کرد..ایگور که مات و مبهوت به او خیره شده بود،ناگهان به خود آمد و با سرعتی عجیب ورد را خنثی کرد و در عوض مراحل را بار دیگر اجرا کرد و اینبار ورد آواداکداورا را به طرف اینیگو پرتاب کرد..ورد با سینه او فاصله ای نداشت ... .
پیامهای بازرگانی!

منو مدیریت،منو مدیریت..بهترین منو برای بلاک و بالاک و حذف شناسه!هر کسی یک منو بخرد،3 منو دیگر جایزه میگرد..طرح تابستانی مدیریت!

پایان پیام بازرگانی!
ورد به سینه اینیگو برخورد کرد و او بر روی زمین افتاد..ایگور به سمتش رفت که ناگهان دید اینیگو حرفی میخواهد بزند..پس سرش را به دهن او نزدیک کرد..اینیگو به زحمت شروع به صحبت کرد:
-آااه،ایگور تا برادر من بودی..آه!!روزگار خوبی داشتیم کنار هم..منو ببخش که بهت زودتر نگفتم!
-داداااش...چرا نگفتی بهم؟یعنی من داداشم را کشتم؟نهههههه!

و به این صورت بود که ایگور و اینیگو بهم رسیدند و دو داداش در کنار یکدیگر تا مدتها زندگی کردند..البته وردی که ایگور به طرف اینیگو فرستاد آواداکداورا بود ولی به طلف قدرت عشق که همیشه راه حلی برای نجات جان هری در کتاب است،اینیگو هم زنده ماند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#87

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
کافه ی دوئل تا پای مرگ خلوت بود و مردی دیوانه وار فریاد می کشید و می گفت :
- کسی نیس با من دوئل کنه ؟
که پس از چندبار تکرار این جمله و مشتقات آن نیوت اسکمندر از پشت میزی طویل بلند شدو گفت :
- هوووووووووووووووووووووووی !!! ببند اون گاله رو ! من باهات دوئل می کنم . آمده شو . قبوله ؟
مرد خندید و گفت :
- باشه . قبوله !!! هرکی باخت باید بمیره ...


× 5 دقیقه بعد روی سکوی دوئل ×

... هر دو نفر به هم تعظیم کردند و 5 قدم به عقب رفتند و شگارد گرفتند و شخصی گفت :
- 1 ... 2 ... 3 ....
و مرد دیوانه وار فریاد کشید :
- تارانتالگرا !!!
و نیوت ضد طلسمش را اجرا کرد و شروع کرد به لب غنچه کردن که چند نفر اینگونه : خندیدند و نیوت سرش را خم کرد و حریف نیز اینگونه : خندید و نیوت چوبدستی را تکان داد و پرتویی کلفت از نور سبز رنگ فضای بین او و حریف را طی کرد و از لای پای مرد عبور کرد و نیوت زیر لبی گفت :
- ای بابا !!! نشد که ...
که پرتویی به سمتش آمد و او سپر مدافع را اجرا کرد ولی پرتو از آن عبور کرد و نیوت خود را بر روی زمین انداخت و پرتو از بالای سرش با فاصله ای میکرونی عبور کرد و او با سرع بلند شد و لبهایش را غنچه , سرش را خم و چوبدستی را تکان داد و به طرف مرد حرکت داد که پرتویی سبز رنگ از آن خارج شد و مرد از مچ پا آویزان شد و نیوت گفت :
- خب من بردم . ولی تو رو نمی کشم . خداحافظ ...
و از کافه خارج شد .


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۴ ۱۱:۲۷:۳۵


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#86

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
اتاق بزرگ و دایره ای بود که اسمش را کافه گذاشه بودند . کف ان چوبی و خاک زیادی رویش نشسته بود . صدای غیژ غیژ ازار دهنده ای از ان هنگام راه رفتن بلند میشد . گرمای خوشایندی همراه با بوی نوشیدنی کره ای فضا را پر کرده بود . میز ها با فاصله ی نه چندان زیادی از هم چیده شده بودند . سقف انجا شیروانی بود و فقط یک مهتابی کم نور انجا را روشن میکرد . همه سرگرم گفتگو بودند و صدای ازار دهنده ی هورت کشیدن نوشیدنی به گوش میرسید .
_ هی , شما ! اونجا نمیشینی !
مردی با ظاهری اشفته به ساحره ی جوانی توپیده بود که میخواست روی نزدیک ترین میز به رادیو ی روی پیشخوان بنشیند . مرد موهای بور و بلندی داشت که به صورت شلخته ای پشتش بسته شده بود و یک بلیز سفید با شلوار قهوه ای به تن داشت . ساحره گفت :
_ ببخشید چی فرمودید ؟!
مرد دستش را به کمرش زد و گفت :
_ گفتم اونجا نشین ! مشکلی داری بیا دوئل !
_ ولی باشگاه دوئل اونور است !
مردی از میز کناری به ان طرف پیشخوان اشاره کرد که نیمه ی دیگر اتاق بود و یک انباری را تداعی میکرد چون تنها یک مبل پاره در گوشه ی دیوار قرار داشت .
ساحره که جا خورده بود روی صندلی نشست ولی مرد چوبدستی اش را بالا اورد . کمی به جلو خم شد و چون مطمئن بود که برادر حمید ان اطراف نیست لبهایش را غنچه کرد و ضرب تندی به چوبدستی اش داد . ساحره لحظه ای به پرتوی شلیک شده خیره ماند و سپس ....
او روی هوا رفت و چپه شد . جمعیت شروع به تشویق مرد کردند ولی ساحره نیز در همان حالت بعد از اطمینان یافتن از عدم حضور برادر حمید , وردی را روانه ی مرد کرد .
بومب !
صدای بمی از نزدیکی مرد به گوش رسید و بعد از از بین رفتن دود مشکی در هوا مرد نمایان شد . صورتش مثل گل افتابگردان شده بود . ( تام و جری ) جزغاله شده بود و پوستش برگشته بود . مرد با عصبانیت پشتش را به جمعیتی کرد که او را هو میکردند. ساحره که دلش خنک شده بود قهقهه زد و بعد اثر طلسم مرد از بین رفت و او روی صندلی افتاد . مرد دیوانه اخرین نگاهش را به او انداخت و از کافه خارج شد و جمعیت دوباره سرگرم گفتگو با یکدیگر شدند .


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.