صداي قل قل خفه اي از ميان درياچه هاگوارتز سكوت را مي شكست و كلبه محقري با چرخشي ملايم از آب بيرون مي آمد.با هويدا شدن چهار پيكر در اعماق آسمان, كلبه دست از قل قل كردن برداشت و به آرامي به گوشه درياچه رهسپار شد و درست زماني كه چهار پيكر فرود آمدند كلبه در سايه هاگوارتز از ديد پنهان شد...
چهار جادوگر در امتداد مسير موربي با ملايمت بر روي چمن هاي محوطه هاگوارتز فرود آمدند.
-به به من علشق بوي چمنم...
-الان وقت خوبي براي چريدن نيست...
-خفه شين...
هر دوتون خـــــــفــــــــــــه شين. مي دونين ما كجاييم؟ اينجا هواگوارتزه. هر لحظه ممكنه ديده شيم. بليز با خشونت تمام اين را گفت.
باب كه خطر آنفاكتوس بليز رو حس مي كرد بلافاصله گفت: دست بردار بابا. دامبلدور مرده متوجه نشدي كه چقدر آسون وارد اينجا شديم؟ طلسم هاي محافظتي دامبلدور خنثي شده.
مورفيت در حالي كه چشمانش را خمار كرده بود تا در تاريكي بهتر ببيند پرسيد.هيچ كدومتون در مورد جاي آلونك ايگور چيزي ميدونه؟
-من كه گفتم, اون فقط سعي مي كرد به ما بگه كه يه كلبه تو هاگوارتز داره و ما هم هيچ اهميتي نمي داديم.
بليز با حواسپرتي گفت.
ناگهان صدايي خوفناك كه هيجان بي شرمانه اي در پسش پيدا بود زمزمه كرد: به به! فرزندانم قدمتان مبارك.
چهار مرگخوار بلافاصله برگشتند ولي هر سه با تعجب خشكشان زد...
-دامبلدور؟
بليز گفت.
-دامبلدور؟
پرسي گفت.
-تو مگه نمردي؟ مورفين پرسيد.
-آه عزيزكم... هنوز به قوانين رول مسلط نگشته اين؟
-اگه زنده بودي چرا جادوهاي حفاظتيتو دور مدرسه نذاشتي؟
-فرم جادو ها تغيير كرده. اونا اجازه ورود همه رو ميدن اما از خروج جلوگيري ميكنن! حالا بياين...بياين...
-نـــــــــــــه!!! چهار مرگخوار با نعره هاي ترحم انگيزي به عقب پريدند و از دامبلدور كه با اين حالت
به آنها نزديك ميشد دور شدند. همه آنها كه مي ترسيدند پشتشان به دامبلدور باشد
عقب عقب و به آرامي از او دور مي شدند و دامبلدور با اين حالت
به دنبال آنها مي رفت.
-تو مگه نگفتي اون مرده؟ بيليز غريد.
باب در حالي كه مواظب بود پايش به جايي گير نكند در جواب بليز غريد.
پرسي: ما بايد بريم.
دامبلدور:
مورفين: ما دنبال ايگور هستيم.
دامبلدور:
باب: اگه پيداش نكنيم لرد ما رو ميكشه.
دامبلدور:
چهار مرگخوار كه تقريبا به لب درياچه رسيده بودند پايشان به چيزي گير كرد و با صداي خفه اي از پشت درون چيزي افتادند. دامبلدور كه در انتظار چنين موقعيتي بود به دنبال آنها درون كلبه پريد و ناگهان همه چيز در گردابي اسير شد... آن گروه عجيب با وحشت به مكاني كه در آن بودند خيره شدند و به وضوح حركت كلبه را حس مي كردند.
محل ثبت نام محفل-خفه شو ايگور...جيغ نزن...ما پيش در و همسايه و الف دالي ها آبرو داريم.
-من بايد دامبلدور ببينم. من محفلو مي خوام. من دامبلدورو...
-باشه, باشه. پيغامتو بگو من با روش سري براي دامبلدور ميفرستم...اگه زنده باشه پيغامو ميگيره... سيريوس اين را گفت و با صداي آرامي ادامه داد:
بگو بلكه خفه شي!