هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷
#36

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 208
آفلاین
مرد چاق باچشمان خمار از مستی که به زور آنها را باز نگاه داشته بود به او نگاه میکرد و غبغبش در چوبدستی فرو رفته بود سپس تکانی خورد و با صورت پخش زمین شد آب دهانش از گوشه ی لبش سرازیر شدو به خواب عمیقی فرو رفت.


لحظه ای بعد دو مردی که با او هم میزی بودند دستانش را گرفتند و کشان کشان او را از آنجا بیرون بردند.


دخترک لبخندی به مرد زد و همراه لیوانهای پر ونیم پر آبجو به سمت پیشخوان حرکت کرد.

-تو میگی اون کیه ؟ مردی که اورا رودولف خطاب میکردند این را گفت و زیرچشمی به آن جوان نگاه کرد .

آمیکوس: نمیدونم هر کی باشه من نسبت بهش احساس خوبی ندارم شاید محفلی باشه ...نظر تو چیه ایگور؟

ایگور در حالیکه به پسر با خونسردی خیره شده بود دستس را زیر چانه اش کشید و گفت: به هر حال بهتره از اینجا بریم مخصوصا وقتی قراره ماموریت انجام بشه ...نمیخوام هیچ گونه ریسکی در کار باشه سپس هر سه کلاههای رداهایشان را سرشان کردند و بی اعتنا از کنار جوان گذشتند و از بار خارج شدند.


جوان لاغر اندام پشت میزش نشسته بود و اندوه بسیاری در چشمانش موج می زد. به هیچ چیز اهمیتی نمی داد تا اینکه صدایی او را از چاه افکارش بیرون کشید.

-چی میخواین براتون بیارم ؟ آقا.

-آقا ...

جوان سرش را بلند کرد و نگاهش با نگاه خسته ولی خندان دخترک گره خورد. صورتی استخوانی به همراه چشمانی عسلی که معلوم بود مدت زیادیست بسته نشده موهای بلند سیاهش را با هنرمندی خاصی بافته بود و از روی یکی از شانه هایش آویخته بود.


پسرجوان لحظه ای به خود آمد و جواب داد : من یک فنجون قهوه میخوام لطفا!!!

-بلی ...همین الان. سپس به سمت پیشخون بازگشت.

دخترک در دلش احساس خوبی داشت این اولین باری بود که کسی از او همایت میکرد برای همین تا حدودی احساس امنیت میکرد لا اقل تا وقتی که آن جوان در بار بود .

-ببینم دختر تو اونو میشناسی؟... یادم نمیاد غیر از اون مادر مریضت کس دیگه ای هم داشته باشی.ها ها ها ها.

ناگهان چیزی در دل دخترک پاره شد ومانند آب سردی بر روی احساس گرمی که چند لحظه پیش تجربه کرده بود ریخته شد و آن را خاموش کرد ولی او به آن عادت داشت به زودگذر بودن خوشیها و طولانی بودن فلاکت . بدبختی هایی که هرگز مسئول آن نبود خاطرات تلخی که از هنگام تولدش تا به حال با خود یدک میکشید .


-هی کجایی ؟... ببر این قهوه رو تا سرد نشده... ساعت از 2 گذشته میتونی بری... بیا اینم 10 گالیونت. سپس مرد قد بلند پیر کم مویی که همه اورا به عنوان صاحب بار میشناختند دستش را در جیبش کرد و اندک گالیونها را بر روی پیشخوان گذاشت. دخترک آنها را برداشت و همراه قهوه به سمت میز جوان حرکت کرد .


دلش خیلی گرفته بود . دوباره مثل همیشه باید از کوچه ی دیاگون عبور میکرد تا میتوانست خود را به مادر مریضش برساند و از او مراقبت کند.

-بفرمایین ... اینم قهوتون.


مرد جوان لاغر اندام لبخندی زد ویک نفس قهوه را نوشید و یک گالیون بر روی میز گذاشت سپس از جایش بلند شد وردایش را صاف کرد.

-ساعت از دو هم گذشته شما چند ساعت کار میکنین ؟ فکر نمیکنین بیرون رفتن از اینجا اونم تو این ساعت شب یکم خطر ناک باشه؟!!

دخترک سرش را پایین انداخت ولحظه ای به فکر فرو رفت سپس ادامه داد: آره درسته حق با شماس ولی مجبورم باید بتونم خرج خودم و مادرمریضمو دربیارم.

دخترک هرگز دوست نداشت حس ترحم دیگران را برانگیزد و باکسی درباره ی مشکلاتش حرف بزند ولی نسبت به جوان احساس دیگری داشت گویا سالها بود او را میشناخت.

دوست داشت سرش را روی شانه های پسر جوان بگذارد و گریه کند و باتمام وجود اورا در آغوش بگیرد اما حس نا امیدی خاصی درونش موج میزد.

-من جاناتان هستم جاناتان پارکر سپس دستش را به طرف دختر دراز کرد. دخترک لحظه ای چشمانش را برهم زد و دست گرم جاناتان را گرفت وبا خوشحالی گفت: من هم آلیس پارکینسون هستم خوشوقتم.

جاناتان لحظه ای صورتش سفید شد و چشمانش سیاهی رفت ودستش را از میز گرفت تا نیفتد وگفت: مثل اینکه خیلی خسته شدم ...اما با این حالات مدتها بود آشنایی داشت. مرضی که سالها بود با آن دست و پنجه نرم می کرد ولی هیچ وقت امیدش را از دست نداده بود سپس ادامه داد: من بیرون بار منتظرتون میمونم امشب اگه شما اجازه بدین تا درب خونتون همراهیتون میکنم .


دخترک لحظه ای چهره اش سرخ شد و چشمان خسته و خواب الودش برقی زد...


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#35

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 414
آفلاین
صدای آرامش تبدیل به زمزمه شد.
_ مواظب باشین برای هورکراکس اتفاق خاصی نیفته!

دختر پيشخدمت به آنها نزديك شده بود. خيلي آرام و مودبانه كمي خم شد تا راحت تر بتواند ليوان هاي آبجو را روي ميز شماره ي 5 بگذارد.

اولين ليوان رو روبروي مرد مسن تر گذاشت ؛ مرد با نگاهي به ليوان گفت:
_هي حواست كجاست ؟؟ ما آبجو سفارش نداديم!

دخترك كمي گيج شده بود كه يكي از دو مرد ديگر به آرامي گفت:
_چرا...من سفارش دادم.

صورت مرد سفيد بود، بقل دستي اش حالت بهتري نداشت.مرد مسن كه تازه متوجه حالت قيافه ي آن دو مرد ديگر شده بود ، به پيشخدمت گفت:

_خيلي خب دختر ...براي من و دوستام نوشيدني آتشين بيار ، بهتره چيزي بخورن كه گرمشون كنه ...نه اينكه مست بشن، بجنب ديگه!

دخترك با تعظيم كوتاهي ليوان آبجو رو برداشت و به سمت پيشخوان برگشت. دو ميز آنطرف تر ،صدايي از ميزي بلند شد:

-هي دخترخانم...ميخواي امشب رو استراحت كني؟؟؟

و مرد مست بلند بلند خنديد. دوستانش روي ميز او را همراهي كردند.دخترك پيشخدمت كه آشكارا آزرده شده بود، سرش رو پايين انداخت و با سرعت بيشتري به سمت پيشخوان حركت كرد.در پشت پيشخوان نفسي كشيد و سرش رو بالا آورد.با خودش فكر ميكرد كه چرا هميشه در اوج خستگي بايد برايش اين مسائل پيش بيايد...

روي ميز شماره ي5 مرد مسن كه كمي عصباني به نظر ميرسيد خودش رو روي ميز كشيد و به آرامي گفت:
_شما دو تا داداشا...اصلا حواستون هست بهتون چي ميگم؟ من دارم از مهم ترين ماموريت عمرتون حرف ميزنم و اونوقت ،آميكوس آبجو سفارش داده! يهو چرا رنگتون پريد؟

برادر مسن تر كه بايد آميكوس ميبود ، خودش رو جلو كشيد و گفت:

منظورت از هوركراسس دقيقا چي بود؟؟

مرد مسن دندان غروچه اي كرد و به عقب برگشت و به صندلي چوبي اش تكيه داد.
_آميكوس ...يعني به همون اندازه احمقي هستي كه نشون ميدي؟ مطمئنم منظورم رو فهميدي... خادم لرد سياه ،اون رو امشب براي لرد مياره. ما و بقيه ي مرگخوارا بايد از اون مراقبت كنيم تا سالم به دست لرد برسه...لرد خارج از كشوره و تا وقت برگشتش ما بايد از خادم و امانتيش محافظت كنيم.

آميكوس كه گويي جواب سوالش رو نگرفته باشد،پرسيد:
_خادم لرد كيه؟ امشب كجا ميبينيمش؟

مرد مسن پوزخندي زد و گفت:
تا همينجاش براتون بسه...ميترسم از ترس سكته كنين!

دختر پيشخدمت برگش و سه ليوان نوشيدني آتشين را روبروي سه مرگخوار گذاشت . ليوان هاي خالي ميز بعدي را برداشت و به سمت پيشخوان برگشت. كنار همان ميز قبلي گرماي دست غريبه اي رو بر كمر خودش احساس كرد . با حالت تند و تدافعي كمرش رو از دست مرد پس كشيد.اينكارش باعث شد يكي از ليوان هاي خالي از روي سيني بلغزد و به زمين بخورد.

صداي شكسته شدن شيشه ، كل بار رو ساكت كرد. به جز همان مرد غريبه كه با رضايت از كارش نخودي ميخنديد . دخترك ابروهايش را در هم كشيده بود نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند و به اسميت ،صاحب بار نگاهي كرد. اسميت با لبخندي تصنعي دخترك رو به سمت خودش فرا ميخوند.

اگر يك چوبدستي داشت دخل مرد را مياورد ...اما...اما... در حالي كه در گوشه ي چشمش اشك جمع شده بود بار ديگر به مرد شرور نگاه كرد و روي زانويش زانو زد تا خرده شيشه هاي ليوان را جمع كند.در يك لحظه ميخواست سيني با بقيه ي ليوان هايش را بر سر مرد خورد كند ولي بايد به فكر مادر مريض و خواهر كوچكترش ميبود ....او به حقوق اندك آن كار نياز داشت.

_صبر كن!

از آن سوي بار مردي از پشت صندلي اش برخاسته بود. رداي وصله پينه اي به تن داشت و موهايي به رنگي ميان قهوه اي و طلايي. ريشش را تازه زده بود.به ارامي به دخترك نزديك شد و در مقابلش نيمخيز نشست .چوبش رو به سمت خرده شيشه ها گرفت و ليوان دوباره ترميم شد . دخترك خواست از او تشكر كند ولي مرد زودتر بلند شده بود.

خود را به پشت ميز آن مرد شرور رساند. چوبدستش را روي گلويش گذاشت.مرد مست تازه فهميده بود چه اشتباهي كرده است.


************
من نفهميدم كه توي اين تاپيك پايين شهر كه قراره فقر و اينا باشه ...چرا بايد ماموريت هوركراسسي به وجود بياد آخه!
به هرحال جا رو باز گذاشتم كه سوژه از هوركراسس به سمت اون دختر و اينا پيش بره.!
وا چه حرفا!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۷:۴۵:۴۲
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۸:۰۰:۲۴
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۸:۰۵:۴۱

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#34

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 156
آفلاین
سوژه جدید

دود سیگار و بوی توتون ، بار "جونز" را مملو از دود و غبار کرده بود ، به طوریکه تا چند قدمی آدم بیشتر دیده نمی شد.

صدای برخورد لیوان های آبجو به یک دیگر و صدای قهقه های مردان مست ، به صورت ممتد در داخل بار شنیده میشد .
اسمیت جونز ، رئیس بار ، در حالیکه یک سینی حاوی سه لیوان آبجو را بر روی پیشخوان می گذاشت با صدای کلفتی به پیشخدمت دستور داد که لیوان ها را برای میز شماره پنج ببرد .

پیشخدمت بدون هیچ حرفی ، سینی را برداشت و به طرف میزی رفت که سه مرد ساکت و آرام نشسته بودند.

یکی از آنها شاید حدود پنجاه سال سن داشت ، با چهره ای خشن و آراواره هایی درشت ، سبیل جوگندمی وپرپشت و چشمانی که از شرارت مدام برق میزدند.

دیگری حداکثر چهل و پنج سال سن داشت ، مردی بلند قد ، راست قامت و تنومند ، با صورتی از ته تراشیده و شبیه مشت زن های حرفه ای ، ابروان سیاه و پرپشت و چشم های نافذ سیاه ؛ چشمهایی که شاید می توانستند حتی بدون کمک دست های بسیار نیرومندش ، در میان گروهی متخاصم راهی برایش باز کنند.

نفر سوم آدم ساکت و به ظاهر بسیار آرامی بود با صورتی با اصلاح نصفه و نیمه و چهره ای سرخ و سفید ، هیکلی درشت و پاهای چنبری تنومندی که به ساقبند آراسته بود. به کشاورزان خرده پا ، شکاربان های بازنشسته یا هر آدم دیگری در این دنیا شباهت داشت مگر به یک جادوگر!

مردی که از دو دوست کناریش پیرتر بود و حدوداً پنجاه سال داشت ، با صدایی کلفت خطاب به دو مرد دیگر که لیوان های آبجو را در دست داشتند گفت : بسیار خوب . امشب قراره که ...

به اطرافش نگاه کرد تا مطئمن شود کسی حرف هایشان را گوش کند ، سپس با صدای آرامی گفت : بیست و پنج مرگ خوار دیگه هم به ما بپیوندند و وظیفه ی شما اینه که...

صدای آرامش تبدیل به زمزمه شد.
_ مواظب باشین برای هورکراکس اتفاق خاصی نیفته!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۳:۵۲:۴۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۰۰:۴۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۰۲:۳۴
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۲۳:۱۰
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۲۴:۱۱
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۲۶:۴۳

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#33

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ديويد ليوان نوشيدني كه كنار دسترس بود را لاجرعه سركشيد، بدون هيچ دليلي بدنش عرق كرده بود و اضطراب دستپاچه اش كرده بود.
- هي ديويد ، چرا رنگت پريده ؟! ... اون كه ترسناك نيست ! هست ؟! ... خودت رو تابلو نكن پسر ...
ديويد نفس عميقي كشيد و توانست بر اعصاب خود مسلط شود.
پروفسور مك گونگال عينكش را جابه جا كرد و بر از برانداز كردن ديويد ، گفت:
- تا حالا اينجا نديده بودمت ! ... اهل كجايي ؟!
ديويد از جا برخاست، گنجشكي كه در جيبش بود را لمس كرد و با آرامش گفت:
- آآمم ... اسمم ديويد رومانس هستش ، منزل ... منزل ما ميشه گفت از اينجا فاصله ي كمي داره ! ... نزديك جنگل !
مك گونگال همچنان خيره به چشمان ديويد مي نگريست ، مكثي كرد و گفت:
- هووم ؟! ... به نظر تنهايي ، و اين براي پسر جواني مثل شما زياد خوب نيست ! ... ببينم، كدوم مدرسه ي جادوگري ميري ؟!
يك آن ديويد احساس تهي بودن را تجربه كرد، تمام افكار و زندگي اسفناك گذشته اش مانند فيلمي در مقابلش ظاهر شد . بي پولي ، فقر ، مرگ مادرش و ... و ... و ... . در دلش از مگ گونگال متنفر شد، زيرا او هم مثل ديگران به فكر اين بود تا بعد از شنيدن آنچه نبايد ميشنيد احساس ترحم ش فوران كند.
- آآآآخ ... اين صداي ديويد بود كه در اثر نوك زدن هاي مداوم گنجشك ( آقاي اسمنز ) شنيده شده بود.
آقاي اسمنز : دورمشترانگ ! ... بگو ... عجله كن ...
در همين حال مك گونگال كه گويا ميتوانست ذهن ديويد را بخواند، گفت:
- چيزي شده آقاي رومانس ؟!؟
ديويد دستش را از جيبش بيرون آورد و گفت:
- اوه، نه پروفسور ! ... من به مدرسه ي جادوگري دورمشترانگ ميرم ! ... چند روزي ميشه فارغ التحصيل شدم ! ... من تعريف مدرسه ي شما روخيلي شنيده بودم، براي همين تصميم گرفتم از نزديك اون رو ببينم!
مك گونگال كه گل از گل ش شكفته بود ، گفت:
- بسيار خب ! ... ما منتظر ورودتان به مدرسه هستيم! ... ولي بهتره مواظب باشين ، ما چند روزي هست به دنبال يك فراري هستيم! ... مراقب اطراف خودتون باشين ! ... البته اينجا امنيت كاملي برقراره ، اما احتياط شرط عقله آقاي جوان ! ... روز خوش ...
با رفتن پروفسور مك گونگال ، ديويد خودش را روي صندلي ولو كرد و بدون هيچ وقت تلف كردني مشغول خوردن سوپ اژدهاي چشم خورشيدي اش شد.


.:. چند ساعت بعد .:.
آقاي اسمنز ، شما در حق من لطف كردين، اين لباس و رفع گرسنگي، واقعا" فراموش نخواهم كرد ! ....اما ... اما شما باعث شدين من دروغ بگم ! ... چيزي كه به راحتي روحِ مادرم رو آزرده كرد. واااي خداي من ... منو ببخش !... سپس به درختي تكيه داد، سرش را روي پاهايش گذاشت و آرام گريه ميكرد.
آقاي اسمنز چهره اش را در هم كشيد و گفت:
- اگه اوني كه به تو گفتم رو به مك گونگال نميگفتي، ميدوني چي ميشد ؟؟ اون ______
هنوز حرف آقاي اسمنز تمام نشده بود كه ديويد فرياد زد :
- اصلا" برام مهم نيست چي ميشد هر چي بود بدتر از روزهايي كه داشتم نميشد ! ... واااااااي مادرخوبم ... چرا منو با خودت نبردي .... چـــــــــرا ؟!؟؟
اسمنز سر ديويد رو در آغوش گرفت و در حالي كه سعي داشت اونو آروم كنه گفت:
- گوش كن پسرم! ... تو مجبور شدي، مطمنا" مادرت هم راضي نيست تو دچار دردسري بشي كه نه اولش مشخصه نه آخرش ! هوووم ؟! ... ماموراي وزارت به همه مشكوك هستن ! ... بخصوص آدمهايي كه تنها هستن، حدس ميزنن شايد من تغيير شكل داده باشم ... با هزار تا چيز ديگه .... متوجه اي ديويد ؟! ... تو نبايد خودت رو ببازي پسرم ! ... تو ديگه بزرگ شدي .... فكر نميكني وقتش شده باشه تا تمرين هاي اوليه ي جادوگري رو شروع كنيم ؟!
ديويد سرش را به علامت تاييد تكان داد و از جا بلند شد. آقاي اسمنز چوبدستي اش را برداشت و براي شروع ورد " آلوهومورا" را به وي نشان داد، و بعد از آن از ديويد خواست تا آن طلسم را اجرا كند .

هنوز چند ثانيه از اجراي اولين طلسم نگذشته بود كه فرياد مردي كه بي اختيار طلسم به سمت آنها شليك ميكرد ، شنيده شد !






*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
آقای اسمنز با آه و ناله ی کوتاهی عینکش که شیشه اش ترک خورده بود را از روی چشمانش برداشت و به گوشه ای در پشت درخت، به میان بوته زارها انداخت. شلوار قهوه ای رنگش را بالا زد. دیوید با کنجکاوی به پای آقای اسمنز خیره شد. به مانند این بود که از میان دشتی صاف و هموار نهری از خون به بالا تراوش کند. اسمنز دست در جیب درونی بارانی اش کرد و چوبدستی نسبتا کوچکی که در دست داشت را به سوی پایش هدف گرفت و کلماتی زیر لب زمزمه کرد.

افکار دیوید همچنان به چندین راه و بی راهه می رفت، دانش آموزان هاگوارتز را به یاد می آورد که جهت تفریح به هاگزمید می آمدند و حسرت علم جادوگری و چوبدستی آنان را می خورد. اثری از خون دیگر روی پای آقای اسمنز پدیدار نبود. برگشت و به دیوید نگاهکرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- دیوید، خیلی هم دشوار نیست پسر، نیازی به هاگوارتز نیست، خودم یادت میدم...

حس نگرانی در اعماق وجود دیوید شکل گرفت. آقای اسمنز تقریبا قادر بود افکار و اندیشه هایش را بخواند، این موضوع خیلی برایش خوشایند نبود. تا حدودی انزجار به برخی علوم جادویی پیدا می کرد...
- خب..دیوید..بریم...میریم کافه سرگراز... چیزی که میخوای سفارش بده...من تغییر چهره میدم..نباید شناسایی بشم...اوه...لباست...

و با نگاهی مایوس و ابروانی بالا انداخته به لباس کهنه و آستین های پاره پاره دیوید نگاه می کرد. دیوید هم در اینجا مطمئن شد که منظورش اسمنز چی است؟ هیچ جادوگری حاضر نیست جادوگری دیگر را به این ظاهر نگاه کند. چه برسد که غذایی در مقابلش بگذارند.

اسمنز با چشمانی گرد کرده به دیوید نزدیک شد و چوبدستی را به سرعت به سمت شکم دیوید هدف رفت. دیوید لحظه ای گمان کرد که همه حرف هایش دروغ بوده است، گمان کرد که همه چیز تمام است، او خیال می کرد که اسمنز او را جهت کشتن هدف رفته است. این افکار و توهمات با رایحه ی خوشی شسته شد و به گوشه ای از اعماق افکارش شناور و دفن شد. رایحه خوش پیراهن سپیدش بود. بر روی دوشش شنل نازکی بود که به مانند پیراهن زیرش سپید بود و در گوشه هایش خطوطی با نقش های طلایی و سیاه رنگ نقش بسته بود.

احساس می کرد موهای خشکش اکنون تمیز و شاداب شده است. در ابتدا به اسمنز به عنوان یک جادوگر ساده نگاه می کرد که از چنین توانایی هایی بی بهره است اما حالا کاملا به افکار اشتباهش پی برده بود. احساس سنگینی در شنل نازکش می کرد، گویی که در جیب داخلی آن چیزی قرار گرفته بود. دستان ظریفش چوبدستی ای درون جیبش حس کرد، محکم آن را گرفت و بیرون کشید. در نگاه اول گمان می کرد که چوبدستی جدیدی است اما با حیرت تمام متوجه شد که همان چوبدستی آقای اسمنز است. به مقابلش نگاه کرد اما اثری از آقای اسمنز ندید. فقط یک شورلت سیاه رنگ بود که درخت تنومند و پهنی پذیرای او بود و تمام کاپوت و شیشه های جمع شده بود.
- هی دیوید...من اینجا هستم...این پایین...
دیوید در نهایت حیرت چشمانش را باز کرد، گنجشکی کوچک در مقابل پایش ایستاده بود. صدای آقای اسمنز از سوی او بود. باورش نمی شد که یک جادوگر چقدر می تواند توانمند باشد:
- دیوید...مگه تو گرسنه نیستی.؟ زود باش پسر...منو بذار تو جیبت...بریم سرگراز..نزدیکه..خودت که میدونی...زودباش..جادوگری خیلی وسیع ترازاین کارا و حرفاست...
دیوید که واقعا حیرت زده بود و هیجانی به این اندازه در عمر خود احساس نکرده بود، روی زانو خم شد و گشنجکی کهبا او حرف می زد را به درون جیب خارجی شنل سپیدش انداخت به سمت خروجی جنگل افرای هاگزمید قدم بر می داشت تا رهسپار سرگراز شوند.

در کافه سرگراز

دیوید با ابهتی تمام در حالیکه سعی داشت به ضرباتی آرام گنجشک درون جیبش را ساکت کند، بر روی صندلی ای نشست که در مقابلش یک میز تقریبا سالم بود.نسبت به سایر میزهای ترک خورده و کثیف بهتر بود. صدایی اسمنز گنجشک باری دیگر در گوشش طنین انداز گشت:
- چی کار میکنی له کردی منو دیوید..نگران نباش...اینا صدای منو نمی شنون..فقط خودت میشنوی...
پیرمردی با جلیقه سیاه و پیراهن سفیدی به مقابل دیوید در کنار میز آمد . با لبخندی مصنوعی گفت:
- به سر گراز خوش آمدید آقا. چی میل دارید؟
دیوید با دستپاچگی و من من کنان گفت:
- هییم..ئه..خب شما چی دارین؟ نوشیدنی نمیخوام..غذا چی دارید آقا..؟
پیرمرد دستان خود را تکان داد و نوشته هایی برجسته و درخان و. طلایی بر روی میز خالی زیر دست دیوید نقش بست. نام اسامی غذاها بود. دیوید با سرعت ودستپاچگی دو چندان سریع دستانش را به روی اولین غذا برد. تمامی نوشته های برجسته جادویی جز نوشته اولی ناپدید شدند. نوشته از روی میز برخاست و در مقابل چشمان دیوید چرخید:
" سوپ اژدهای چشم خورشیدی"
و نوشته با صدای انفجار مانندی ترکید و تبدیل به خاکستر شد وروی میز در مقابل دستان دیوید ریخت. پیرمرد همچنان با لبخند مصنوعی خود خاکستر را بادستانش برداشت و از کنار میز دور شد. دیوید همچنان در حیرت مانده بود که صدای اسمنز باری دیگر حیرتش را شکست:
-وای نه...اونجا رو ببین...سمت راستت..مک گونگاله...
- کی؟
- پروفسور مک گونگال..حتما زیاد اینجا دیدیش..بعد از مرگ آلبوس دامبلدور...چند سالی هست که مدیر هاگوارتز شده...با وزارت هم کاری های زیادی داره...از اونایی هستش که به شدت دنبال پیدا کردن منه...
دیوید زیر چشمی سمت راست کافه را در مقابل درب ورودی را نظاره میکرد که زن یکدست مشکلی پوش را دید که مشغول حرف زدن با زنی دیگر است. چهره ای عبوس داشت و بر روی دیدگانش عینکی مربعی شکل سوار بود. کلاهی بزرگ ونوک تیزی بر روی سر داشت. دیوید او را بارها در هاگزمید دیده بود.
حال قلبش داشت فرو می ریخت. پروفسور مک گونگال با همان نگاه جدی به سوی میز دیوید گام بر می داشت.



ادامه دارد...


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
#31

هانیبال لکترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
-بهتره عجله كنيم! ... اينجوري ماموراي وزارتخونه پيداتون ميكنن!

اسمنز نگاهی بی رمق به دیوید انداخت و جواب داد: دیوید یه کم اینجا استراحت کنیم من نمی تونم راه برم. و به درخت پشت سرش تکیه داد.
دیوید که نمی توانست کنجکاوی اش را پنهان کند دل به دریا زد و پرسید: چرا سقوط کردیم؟

اسمنز اهی کشیدوسرفه کرد هنوز از دماغش خون می امد.گفت:بشین.

دیوید انگار از درون خالی شده بود.با این که میلی به نشستن نداشت اما بی تفاوت نشست.

اسمنز ادامه داد: تو خیلی به پدرت شباهت داری.
دیوید گستاخانه جواب داد: بحث و عوض نکن.
اسمنز پوزخندی زد وگفت: باشه؛ حالا که وقت اعتراف کردن رسیده بزار رو راست باشیم .یادته گفتم فلیپ تو اون زمستون مریض شدومرد؟ قبل از مرگش منو مجبور کرد بهش قول بدم که شما ها رو پیدا کنم..... از اون وقت به بعد دنبال یه راه فرار می گشتم.
نگاهی درد مند به دیوید کردو ادامه داد: تا این که متوجه شدم منم مریضم.عمر من زیاد بلند نیست و من برگشتم تا به اخرین ارزوی پدرت سرسامان بدم .الان برای چند دقیقه پشت فرمان ماشین حالم بهم خورد کنترل از دستم خارج شد و تصادف کردم.

دیوید بغض کرد...چرا ؟ فکر می کرد بلاخره کسی را توی این دنیا پیدا کرده که بتواند بهش تکیه کند اما.....
سرش را تکان دادو پرسید: تو تحت تعقیبی ...می خواستی بری وزارت خونه؟

اسمنز با چشمان بسته جواب داد: من باید اون پرونده ی گم شده رو پیدا کنم ..باید بی گناهی خودموو پدرت رو ثابت کنم تا توزندگی بهتری داشته باشی.

اخرین حرف اسمنز توی گوش دیوید طنین انداخت،زندگی بهتر!!خنده دار بود اما دیوید قادر نبود حتی یه لبخند کوچک بزند. به مادرش اندیشید و دوباره چشمانش پر از اشک شد و به ستمی که نا روا در حق پدرش شده بود.چیزی از اعماق وجودش ندا داد
: اونها دیگه مردن ،حالا خودتی و خودت ؛این تویی که بایدروی پای خودت به ایستی تو تنهایی ؛تو بی پولی ؛تو بی عرضه ای!

صدای اسمنز دوباره دیوید رو به خودش اورد: دیوید من بخاطر مادرت خیلی متاسفم!
دیویدفقط سرتکان داد ،صدا ها مرتب توی سرش چرخ می خورد:زندگی بهتر...بی پول...بی عرضه...تنها تنها
ا
سمنز ازجا بلند شد: دیگه بهتره بریم.
دیوید هم با بی حالی بلند شد،از شدت گرسنگی نای بلند شدن هم نداشت .
پرسید: کجا می ریم؟

اسمنز جواب داد:فعلابه یه جایی که تو بتونی یه چیزی بخوری!
بعد برگشت و توی چشمان سیاه رنگ و توخالی دیوید نگاه کرد و ادامه داد: تو گرسنه ای.
دیوید حلقه ی اشکی را دید که در چشمان اسمنز درخشید و پشت سرش حرکت کرد ونمی دانست که تا چند ساعت اینده ارزو می کرد ای کاش هرگز به دنیا نمی امد!!
..................................................................
واسه بار اول می دونم زیاد خوب نیست باس حلال کنین
عزت زیاد


ویرایش شده توسط هانیبال لکتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۴ ۱۰:۰۶:۵۱

دستمالی کثیف....چ�


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
#30

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ديويد با سردرگمي كاغذ را به دست گرفت ، ندايي از درون به او خطري را گوشزد ميكرد. چرا آن حادثه برايشان رخ داده بود ؟!
صداي " آي" آقاي اسمنز توجه ديويد را به سمت او جلب كرد، وي بلافاصله كاغذ را درون جيبِ شلوارش قرار داد و به سمت آقاي اسمنز كه به درختي تكيه داده بود ، رفت.
- تو حالت خوبه ديويد ؟!
ديويد كنارش زانو زد و با صداي گرفته اي گفت:
- بله ! اما آقا چظور اين اتفاق افتاد ؟! ... چطور اينقدر سريع ؟!
آقاي اسمنز لبخندي زد و گفت:
- چقدر عجولي تو پسر ! ... سپس چشمش به اطراف افتاد و روي كيفِ پولش ثابت ماند.
- اون كاغذ رو تو برداشتي ؟!
ديويد موهايي كه روي صورتش بود را كنار زد و تته پته كنان گفت:
- آم .. اوو .. اون رو ، روي زمين ... افتاده بود ! ... م من كنجكاو شدم! ... مثل الان كه ميخوام بدونم چي شد كه ما سقوط كرديم ؟!؟
اسمنز با دستمالي كه از جيبش بيرون آورده بود خوني كه از بيني اش سرازير شده بود را پاك ميكرد كه گفت:
- هيچ وقت فكر نميكردم كه به اين زوديا بايد اعتراف كنم ! ... در اولين روزِ ديدارمون ! ... هوووم ! ... بهتره تا دير نشده خودم رو لو بدم!
اسمنز با سرفه اي حرفهايش را آغاز كرد و در حالي كه به دوردست ها خيره شده بود ، گفت:
- دسامبر سال 1989 ، يه زمستون سرد و بي رحم، اون موقع تو به تازگي متولد شده بودي ! ... خانواده ي خوب و دلسوزي داشتي، من رابطه ي نزديكي با فيلپ و سوزان رومانس ( والدين تو ) داشتم،اونها عاشق همديگه بودن، ميشه گفت من تنها خويشاوند اونها به حساب ميومدم، پدرت خلاف ميل خانواده و اصالتش با مادرت كه ماگل بود ازدواج كرد و همين عامل باعث شد تا با پشت پا زدن به همه چي هم خودشون رو از نظر مالي ناتوان كنند و هم والدين خودشون رو! ... هر چي باشه، پدر بزرگت خيلي ثروتمند بود اما بعد از ازدواج تنها پسرش ، در يك حادثه ي مشكوك همه ي داراييش رو از دست داد و بعد از اون سكته كرد و مرد !! ... چند وقت از اين ماجرا گذشت و من و پدرت تصميم گرفتيم كه براي كار اقدام كنيم! ... اون زمان تو 5 سال بيشتر نداشتي، يه روز من و پدرت براي مصاحبه ي استخدام به وزارت سحر و جادو رفتيم تا رد حرفه ي خود " بخش تالار اسرار " مشغول به كار بشيم! ... نمرات فارغ التحصيلي ما در درس دفاع و برابر جادوي سياه، تغيير شكل و معجون سازي هميشه عالي بود ! .. به همين دليل با كارمون موافقت شد! ... اينجا بود كه ما فهميديم تو چه دردسري افتاديم، اطلاعات و سرنخ ها مداوم ما رو خيلي خسته كرد، حدود 3 سال اونجا بوديم و داشتيم به اين وضع عادت ميكرديم كه يك بار پرونده ي مهمي ناپديد شد! ... مامورين وزارت ما رو بازداشت كردند و بعد از محاكمه ما رو به آزكابان فرستادن، شكنجه هاي مداوم! ... اما ما هيچي نميدونستيم، پس ما رو آزاد كردن، و به مكاني ناشناخته تبعيد كردند تا نتونيم با كسي حرف بزنيم و اطلاعاتِ محرمانه ي وزارتخونه جايي درز نكنه ! ... همين دروان بود كه پدرت سخت مريض شد، و در عرض مدت كوتاهي كه رد سنت مانگو بستري بود از دنيا رفت! ... من نميتونستم كاري براش انجام بدم! ... حتي نميتونستم به شما اطلاع بدم ... بعد از مرگِ پدرت منو به سرزميني بردن كه مثل جهنم بود، يادآوري اون روزهاي نكبت بار قلبم رو به درد مياره !! ... من تا چند هفته پيش اونجا بودم، تا اينكه تونستم راه فراري پيدا كنم، بگردم و شما رو ببينم و اين سالها رو جبران كنيم ! ... اما مثل اينكه دير اومدم!
ديويد با تعجب به مرد نگاه ميكرد ، آبِ دهانش را قورت داد و گفت:
- اما اون كاغذ ... ؟!
- درسته اونها دنبال من هستن ! ... براي همين با تغيير قيافه و انتخاب نام مستعار سعي دارم تا حد امكان خودم رو نجات بدم! ... ميخوام كه تو هم كمكم كني ! ... ميتونم اميدوار باشم ؟!

ديويد مكثي كرد تا حرفهاي آقاي اسمنز در ذهنش حلاجي شود. سپس دستش را به طرف اسمنز دراز كرد و گفت:
- بهتره عجله كنيم! ... اينجوري ماموراي وزارتخونه پيداتون ميكنن !

*~*~*~*~*~*~*~*~

ادامه دارد ... !


*~*~*~*~*~*~*~*~

اگه دوست دارين نقد كنين !!




*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#29

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به جسیکا و هرمیون: اتومبیل اون هم در دهکده هاگزمید؟ وسیله تماما ماگلی رو دخالت دادین. درسته آرتور ویزلی یه مدت اندک با دنده هوایی ازش استفاده میکرد اما عموما جادوگرها از جارو استفاده می کنند یا آپارات می کنند، مگر این که جسیکا شما بگی ماگل بوده اون طرف که اصلا جالب نیست. هم جسیکا وهم هرمیون به نظرم جفتتون کاملا توضیحات منونخوندید، هرمیون گرامی، شما اصلا بحث ردای کهنه و سوراخ و قرض کردن چوبدستی در مدرسه فراگیری جادو رو چطور دخالت دادین؟ اگر توضیحات و شروع رو مطالعه می کردید در قسمتی که در رابطه با کاراکترمون توضیح دادم اشاره کردم که؛ وی به دنبال فراگیری جادو به مدرسه هاگوارتز نرفت و در دکان های هاگزمید به طور نامنظم مشغول به کار شد

جمعش می کنم:

در چهره اش اضطراب موج می زد، به دنبال مرد حرکت میکرد تا به اتومبیل برسد، در میان قدم هایی که به دنبال مرد و به سوی اتومبیل بر می داشت مرد بر می گشت و و عینکش را کج میکرد و به چهره اش نگاهمی کرد. گویی که انتظار دارد حرفی از او بشنود. دیوید خشک شدن قطرات اشک روی صورتش را حس می کرد، دست مرد از میان دست دیوید رها گشت و در کنار اتومبیل روی دستگیره در ماشین چرخید. دیوید که آخرین قطره اشکش را با آستینش پاک می نمود با صدایی لرزان پرسید:
- تو جادوگری؟!
در مقابل صدایی استوار و رسا در گوشش از جانب مرد طنین انداخت:
- فکر میکنی آیا ممکنه یک ماگل آن هم با یک اتومبیل اینجا پیداش بشه، تو هاگزمید...؟!
دیوید نگاهی به سر و وضع مرد تنومند عینکی انداخت، موهایش به رنگ اتومبیل شورلت، کاملا مشکی بود، مرتب به نظر می آمد، ژولیده نبود، بارانی اش هم قهوه ای رنگ بود و می شد تشخیص داد که از زیر پیراهن سرخی بر تن دارد، همچنین مشغول نگاه به مرد بود که صدای فشار داده شدن و باز شدن در ماشین توجهش را به سوی ماشین جلب کرد که به دنبالش سرش به سوی چهره ی مرد چرخید که می گفت:
- خیلی لازم نیست که به من نگاه کنی..جادوگرم... در وزارت سحر و جادو کار میکنم...این شورلت پرنده است..اینقدر احمق نیستم که از بین دشت و کوه و دریاچه با ماشین روی زمین به عنوان یک ماگل حرکت کنم تا اینجا...
چهره مرد بر خلاف هیکل و تراوت موهایش چین و چروک زیاد داشت، دیوید با اشاره مرد از در دیگر ماشین داخل شد و در را به آرامی بست و این صدای محکم بسته شدن در ازطرف مرد بود که او را به ترس وا داشت. با لحنی متعجب و صدایی بلندتر از قبل گفت:
- شما اسم منو میدونستید، اما از کجا؟ ما فراموش شده ایم، اصالت خانوادگی رومانس با فقر پدرم و عموهایم سال ها پیش پایمال شد... نمیدونم چطور منو پیدا کردید... با من چه کار دارید و....
صدای رساتر و استوارتر مرد که مانند یک فریاد یک صحبت عادی را می بلعد در اتاق اتومبیل اش پیچید:
- من دوست قدیمی پدرت هستم...جیمز اسمنز.. وقتی که مرد من بیمارستان بودم..سنت مانگو بودم...میدونی که کجاست؟؟
- آره شنیدم بیمارستان جادوگرهاست..خب؟
- وقتی که دنبال شما گشتم از لندن رفته بودید، سراغ و رد شما را تا حدودی از میان محله های فقیر نشین ماگل ها و کوچه ناکترن هم گرفتم اما موفق نشدم...
دیوید که کمی نسبت به حرف های آقای اسمنز کنجکاو شده بود با نگاهی متعجب پرسید:
- خب چرا دنبال من و مادرممی گشتین؟ با ما کاری داشتید؟
مرد با صدایی آرام تر از در حالیکه عینک را از روی چشمان بر می داشت گفت:
- ببین دیوید..من خیلی قبل تر از وضع شما با خبر بودم..حتی قبل از مرگ پدرت..من به اون قول داده بودم که شما رومورد سرپرستی و حمایت قرار بدم...شما رفتید..حالا پیدات کردم...متاسفم که دیر رسیدم...
دیوید که با صحبت های آقای اسمنز یادت فقر و فلاکت گذشته افتاده بود با قیافه ای که گویی ابراز نفرت می کرد گفت:
- حالا که منو پیدا کردید..که چی؟ من رو سوار اتوموبیل زیبایتان کردید که چی بشه؟ قصد داری که با شما به کجا بیام...
دیوید که انگار داشت با چهره ای سرخ و قرمزاش از کوره در می رفت با صدای آرامو خونسردی مرد کمی خاموش شد:
- تو از این به بعد با من زندگی میکنی... تو وزارت سحر و جادو پیش من کاری میکنی..درآمد خوبی خواهی داشت...
دیوید با افسوس و ناله پاسخ گفت:
- نه من نمی تونم کار کنم، وزارت جادو تا به حال نرفتم اما فکر کنم جاییه که کاملا همه چی با جادوئه، من حتی چوبدستی نداشتم هیچ وقت، من حتی برای فراگیری این چیزا به هاگوارتز نرفتم...
- اوه..خدای من..هاگوارتز همین کنار...اون وقت تواونجا نرفتی؟ تو حتی اگر به دامبلدور مراجعه می کرد حتما بهت کمک میکرد..تو رو حمایت می کرد...
دیوید داشت بعد از مدت ها تنهایی با شخصی به غیر از مادرش سخن می گفت، بار دیگر با افسوس و اندوه گفت:
- نامش رو زیاد شنیدم...اما تا به حال ندیدمش...شاید هم تو دکان هایاینجا دیدمش... اما قیافه اش رونمیشناسم...
آقای اسمنز عینکی را که به دست داشت بعد از پاک کردن عرق روی پیشانی اش گذاشت و به فکر فرو رفت، در میان دستانش فرمان اتوموبیل بود، دیوید با کنجکاوی با اتاق اتومبیل نگاه میکرد، بلاخره بعد از دو سه دقیقه مکث آقای اسمنز گفت:
- مشکلی نیست...فعلا میریم به منزل من..میریم لندن...
دیوید تصمیم داشت که با خودش کنار آید، بعد از مدت ها موقعیتی حاصل شده بود، سکوت کرد و بلند شدن و پرواز اتومبیل را به دقت زیر نظر داشت، آنها برفراز دریاچه هاگوارتز و ریل راه آهن هاگزمید پرواز می کردند. تا به حال در عمرش چنین منظره ای را ندیده بود، دریاچه و قلعه هاگوارتز را که منظره ای جالب بود را نظاره میکرد که تکان شدیدی او را به شدت روی صندلی اتومبیل جابه جا کرد.
همه چیز در مقابل دیدگانش محو شد. چشمانش را باز کرد، آنها کجا بودند؟ در کنارش آقای اسمنز با بارانی قهوه ای که اکنون با سرخیه خون رنگین شده بود روی صندلش اش افتاده بود، می توانست جلوی ماشین را ببیند که به داخل تنه درخت قطوری فرو رفته بود و کاملا جمع شده بود. آنها باز هم در میان جنگل بودند، در کنار آقای اسمنز کیف پولی افتاده بود که باز بودو در کنار آن هم چوبدستی جادویی آغشته به خون!، دیدگان دیوید به تکه کاغذی درون کیف افتاد که تصویر آقای اسبنز در آن به چشم میخورد و در پایین آن چیزی نوشته شده بود:
* تحت تعقیب وزارت سحر و جادو: آرکمنس دولانمیت*



ادامه دارد...

به اینیگو:از دفعه بعد لطفا فقط پستائی رو نقد کن که زیرشون اومده نقد شود
دوستانی که دوس دارن پستاشون توسط اینیگو نقد بشه در پستشون طوری که معلوم باشه قید کنند که:"نقد شود"


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۳ ۱۴:۰۶:۳۵
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۳ ۱۸:۳۲:۰۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۷
#28

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 215
آفلاین
دیوید در حالی که هنوز به مادرش فکر می کرد گفت : اقا من باید کجا بیام؟
مرد عینک روی صورتش را که با انوار های طلایی خورشید برق می زدند تکانی داد و گفت :اقای دیوید این قدر عجله نکنید همه چیز مشخص می شه .!
دیوید با وحشت به مرد نگاه کرد و گفت : اقا من می خوام پیش مادرم بمانم .
دیوید به سمت گور مادرش رفت خود را روی سنگ انداخت و به داغی سنگ که بخاطر تابش خورشید در ان موقع ظهر بوجود امده بود توجهی نکرد او اختیارش را از دست داد و طوری زار زار می کرد که پرندگان هم با او می گریستند : مادر ..مادرم باور کن همه چیز تقصیر من بود اگر این درس و مشق مسخرو رو کنار گزاشته بودم و کمی بیشتر کار می کردم تو الان زنده بودی .!
استین دیوید به شاخه ی درختی گرفت که بر گور مادرش سایه افکند بود و سوراخ شد و کمی دستش را خراشاند .دیوید زجه می زد : مامان خواهش می کنم ..تو باید زنده شی همین الان..این اقا می خواد منو ببره می خواد نزاره که پیش تو بمونم ..مامان خواهش می کنم بلند شو ..پاشو مامان من میرم کار می کنم باور کن درس نمی خونم دیگه نه!
مرد به سمت دیوید امد و در حالی که به موهای مشکی اش دست می کشید گفت : هی دیوید باور کن اون قدر ها هم سخت نیست .!
دیوید به مرد زل زد صورتش از شدت گریه سرخ سرخ شده بود : اون مامانمه ..می فهمی یعنی چی؟ وقتی مادرت رو از دست بدی؟!
مرد ارام ارام سعی کرد اشک های دیوید را پاک کند :پسرم به خودت مسلط باش و بیا بریم باید زودتر می اومدم دنبالت !
دیوید با عصبانیت به مرد نگاه کرد و فریاد کشید : به من دست نزن انسان کثیف تو نمی دونی چه عذابی داره که فقیر باشی و مادرت در جوانی به خاطر فقر بمیره می فهمی ؟
دیوید بلند شد و درحالی که پاهایش میان گل و لای های اطراف گور گیر کرده بود ادامه داد : نه تو هیچ وقت نمی فهمی مادر یعنی چی ! اره ..وقتی که اون جلوی چشمات می میره .هممم هنوز صدای ازردش توی ذهنمه..اون فکر می کرد مادر بدی بوده اون با عذاب مرد من نتونستم بهش بگم که منو ببخشه می فهمی؟ بعد تو می خوای ترکش کنم و با تو بیام؟ واقعا که عوضی هایی مثله تو که با ماشین های مختلف توی بالای شهر می چرخن هیچ وقت فکر نمی کنند که ما برای رفتن به مدرسه باید از ردا های کهنه ای استفاده کنیم که در سطل اشغال های بالا شهر پیدا می کنیم و چوپ دستی های دست دومی که یک بار در زندگی پدر و مادرمان برایمان می خرد و تا اخر عمر باید ان را نگه داریم .! تو نمی فهمی تحصصیل توی مدرسه با ردای سوراخ یعنی چی !نمی فهمی وقتی مجبور بشی از این و اون چوب دستی هاشون رو قرض بگیری چقدر سخته! نمی فهمی ..تو یک عوضی هستی مثله بقیه ی کسانی که بالای شهر زندگی می کنند . همتون خودتون رو گم کردید
دیوید دوباره خودش را روی گور مادرش انداخت و گریه کرد
مرد که عصبی شده بود به سمت دیوید رفت و فریاد کشید : هی تو چی فکر کردی؟ من از پشت کوه اومدم؟ من مادر نداشتم؟ زن و بچه نداشتم هان؟
دیوید با تعجب اورا نگاه می کرد چطور یک مرد سرد و بیروح یکهو اون طوری شده بود همین فکر باعث شد چند لحظه ای از گریه کردن دست بردارد با تعجب گفت :اقا شما مرگ هستید؟ اومدید مادرم رو بهم برگردونید؟
مرد سعی کرد خودش رو کنترل کند او گفت : نه عزیزم .!مرگ هیچ وقت به سراغ تو نمی اید .شاید بهتر بود زودتر می اومدم و تورو می بردم حیف که نمی شناختمت.! بیا بریم
با تعجب دست مرد را گرفتم و با لباس های کثیف گلی به سمت دستگاهی رفتم که توی بالا شهر اون رو اتومبیل می نامند .!


.......................

ادامه دارد .!


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۷
#27

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



چه دلیست این دل من ؟
که ز یک لرزش اشک بر رخ رهگذری
یا ز نالیدن فرزند به فراق مادر دل من می شکند
چه کنم ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست !!

صداي اصابت دستِ كسي به در همچون سوهانِ روحي بر جسم بي رمق ديويد وارد شد.
اتفاق عجيبي بود كه مي افتاد ، آن هم در شبي كه تنهايي اش براي خودش نيز ثابت شده بود ، در دلِ جنگلي وهم آلود و وحشي ! ... جايي كه همه ي آمال و آرزوهاي ديويد در آن براي هميشه دفن مي شد.
تمام داراي اش كه مادري دلسوز بود را براي هميشه به خاطر بي پولي از دست داده بود !
در عالم خيال بود كه صداي ممتدِ در او را به خود آورد. با آستين پيراهن نمورش اشك هايش را كه به پنهاي صورتش ريخته بود را پاك كرد و در حالي كه ديوار را براي حفظ تعادلش نگه داشته بود ، سلانه سلانه به سمت در كه در حال كنده شده بود رفت.
با صداي كه از ته چاه بيرون ميامد، پرسيد:
- كي هستي ؟!
يك آن فكر كرد كه شايد مرگ باشد ؟! ... شايد دلش برايش سوخته بو ؟! ... شايد ميخواست او را پيش مادرش ببرد ؟! ... با اين تصور محال در را گشود.
هنگامي كه در را باز كرد ، اولين شفق خورشيد به چشمش تابيد ، سوزشي را در چشمانِ متورم خود احساس كرد، چند بار پلك زد سپس مردِ تنومندي را ديد كه كنار ماشين شورلت مشكي اش ايستاده است و در حالي كه سيگار برگ ش را دود ميكرد ، به محض ديدن هيكل نحيف ديويد پوزخندي زد و يقه ي باراني اش را بالاتر كشيد و با صدايي محكم و استوار گفت:
- ديويد رومانس تو هستي ؟!
زمان زيادي بود كه كسي او را مورد مخاطب قرار نداده بود ، ديويد ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- درسته خودمم ! ... من هم بايد شما رو بشناسم ؟!
مرد چند قدمي به جلو برداشت و گفت:
- از جووني به سنِ تو بعيده كه چنين رفتاري داشته باشه ، سرد و كينه توزاته !
هيچ چيز بهتره از اين نميشد كه كسي در روز فوتِ مادرش سعي در نصيحت كردن وي بپردازد. ديويد به سمت در رفت تا داخل كلبه اش گردد. اما قبل از اينكه در را ببندد ، شنيد : " بايد همراه من بياي، همينجا منتظرت ميمونم."
ديويد در را با صداي " گومبي" به هم كوبيد كه باعث ريخته شدن قسمتي از آن شد.
سكوتِ كشنده ي حاكم بر جو و جنازه ي بي جانِ مادرش باعث شد تا بارِ ديگر اشك از ديدگانِ غم بارِ ديويد جاري شود. او به همين چيز جز مادرش فكر نميكرد. حتي پيشنهادِ مردي كه بيرون منتظرش بود هم نميتوانست او را ارضاء كند.

هوا ديگر كاملا" روشن شده بود، روزي ديگر در راه بود ! ... پس از وداع آخر با مادرش ، از در خارج شد و با بيل كوچكي شروع به كندن زمين در چند متري كلبه اش كرد. با هر ضربه اش به زمين و حفر آن ، اشكي از چشمانش بر روي گونه هايش سر ميخورد و با خاك اجين ميشد.
بعد از پايان كارش، در حالي كه جنازه ي مادرش را ، تمام زندگي اش را ، در آغوش كشيده بود ، بيرون آمد و با احتياط آن را داخل قبر گذاشت ! ... پرندگان ديگر آواز نميخواندند ، آسمان صاف و آفتابي نبود. ديويد خم شد ، براي آخرين باز چهره ي معصوم و زيباي مادرش را نگاه كرد و روي آن خاك ريخت ! و زير لب گفت:
- تو به بهشت اعتقاد داشتي مامان ! ... مطمئنم كه جات اونجاست! ... خوب بخوابي، هميشه دوستت دارم مامان!


- متاسفم ! ... انگار دير شما رو پيدا كردم! ... ولي بهتره همراه من بياين!
هيچ نگفت، هيچ چيز او را روح سركشش را آرام نمي ساخت. سرش را پايين انداخت و راهي مخروبه اش شد.


- چه سرنوشتي در انتظار وي بود ؟!










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.