ياهو
ديويد ليوان نوشيدني كه كنار دسترس بود را لاجرعه سركشيد، بدون هيچ دليلي بدنش عرق كرده بود و اضطراب دستپاچه اش كرده بود.
- هي ديويد ، چرا رنگت پريده ؟! ... اون كه ترسناك نيست ! هست ؟! ... خودت رو تابلو نكن پسر ...
ديويد نفس عميقي كشيد و توانست بر اعصاب خود مسلط شود.
پروفسور مك گونگال عينكش را جابه جا كرد و بر از برانداز كردن ديويد ، گفت:
- تا حالا اينجا نديده بودمت ! ... اهل كجايي ؟!
ديويد از جا برخاست، گنجشكي كه در جيبش بود را لمس كرد و با آرامش گفت:
- آآمم ... اسمم ديويد رومانس هستش ، منزل ... منزل ما ميشه گفت از اينجا فاصله ي كمي داره ! ... نزديك جنگل !
مك گونگال همچنان خيره به چشمان ديويد مي نگريست ، مكثي كرد و گفت:
- هووم ؟! ... به نظر تنهايي ، و اين براي پسر جواني مثل شما زياد خوب نيست ! ... ببينم، كدوم مدرسه ي جادوگري ميري ؟!
يك آن ديويد احساس تهي بودن را تجربه كرد، تمام افكار و زندگي اسفناك گذشته اش مانند فيلمي در مقابلش ظاهر شد . بي پولي ، فقر ، مرگ مادرش و ... و ... و ... . در دلش از مگ گونگال متنفر شد، زيرا او هم مثل ديگران به فكر اين بود تا بعد از شنيدن آنچه نبايد ميشنيد احساس ترحم ش فوران كند.
- آآآآخ ... اين صداي ديويد بود كه در اثر نوك زدن هاي مداوم گنجشك ( آقاي اسمنز ) شنيده شده بود.
آقاي اسمنز : دورمشترانگ ! ... بگو ... عجله كن ...
در همين حال مك گونگال كه گويا ميتوانست ذهن ديويد را بخواند، گفت:
- چيزي شده آقاي رومانس ؟!؟
ديويد دستش را از جيبش بيرون آورد و گفت:
- اوه، نه پروفسور ! ... من به مدرسه ي جادوگري دورمشترانگ ميرم ! ... چند روزي ميشه فارغ التحصيل شدم ! ... من تعريف مدرسه ي شما روخيلي شنيده بودم، براي همين تصميم گرفتم از نزديك اون رو ببينم!
مك گونگال كه گل از گل ش شكفته بود ، گفت:
- بسيار خب ! ... ما منتظر ورودتان به مدرسه هستيم! ... ولي بهتره مواظب باشين ، ما چند روزي هست به دنبال يك فراري هستيم! ... مراقب اطراف خودتون باشين ! ... البته اينجا امنيت كاملي برقراره ، اما احتياط شرط عقله آقاي جوان ! ... روز خوش ...
با رفتن پروفسور مك گونگال ، ديويد خودش را روي صندلي ولو كرد و بدون هيچ وقت تلف كردني مشغول خوردن سوپ اژدهاي چشم خورشيدي اش شد.
.:. چند ساعت بعد .:.آقاي اسمنز ، شما در حق من لطف كردين، اين لباس و رفع گرسنگي، واقعا" فراموش نخواهم كرد ! ....اما ... اما شما باعث شدين من دروغ بگم ! ... چيزي كه به راحتي روحِ مادرم رو آزرده كرد. واااي خداي من ... منو ببخش !... سپس به درختي تكيه داد، سرش را روي پاهايش گذاشت و آرام گريه ميكرد.
آقاي اسمنز چهره اش را در هم كشيد و گفت:
- اگه اوني كه به تو گفتم رو به مك گونگال نميگفتي، ميدوني چي ميشد ؟؟ اون ______
هنوز حرف آقاي اسمنز تمام نشده بود كه ديويد فرياد زد :
- اصلا" برام مهم نيست چي ميشد هر چي بود بدتر از روزهايي كه داشتم نميشد ! ... واااااااي مادرخوبم ... چرا منو با خودت نبردي .... چـــــــــرا ؟!؟؟
اسمنز سر ديويد رو در آغوش گرفت و در حالي كه سعي داشت اونو آروم كنه گفت:
- گوش كن پسرم! ... تو مجبور شدي، مطمنا" مادرت هم راضي نيست تو دچار دردسري بشي كه نه اولش مشخصه نه آخرش ! هوووم ؟! ... ماموراي وزارت به همه مشكوك هستن ! ... بخصوص آدمهايي كه تنها هستن، حدس ميزنن شايد من تغيير شكل داده باشم ... با هزار تا چيز ديگه .... متوجه اي ديويد ؟! ... تو نبايد خودت رو ببازي پسرم ! ... تو ديگه بزرگ شدي .... فكر نميكني وقتش شده باشه تا تمرين هاي اوليه ي جادوگري رو شروع كنيم ؟!
ديويد سرش را به علامت تاييد تكان داد و از جا بلند شد. آقاي اسمنز چوبدستي اش را برداشت و براي شروع ورد " آلوهومورا" را به وي نشان داد، و بعد از آن از ديويد خواست تا آن طلسم را اجرا كند .
هنوز چند ثانيه از اجراي اولين طلسم نگذشته بود كه فرياد مردي كه بي اختيار طلسم به سمت آنها شليك ميكرد ، شنيده شد !