تكليف دفاع در برابر جادوي سياه-تواز امروز يكي از كارمنداي سازمان سو استفاده از اشيا مشنگا هستي!
-بله آقاي ويزلي
-پس ازت انتظار دارم وظيفتو به خوبي انجام بدي!
-بله آقاي ويزلي
-و حتما هم بايد بدوني كه كم كاري موجب اخراجت مي شه!
-بله آقاي ويزلي!
-و صد البته بايد بدوني كه آدم هاي تازه كاري مثل تو نبايد در اوايل شاخ بشن!
-تو روحت آقاي ويزلي!
شق!-اينو بهت زدم پيتر چون در برابر رئيست شاخ شدي!
-بله آقاي ويزلي!
-حالا از جلو چشمم دور شو و برو به كارت برس!
در همان موقع...كوچه ناكترنكوچه ي باريك ناكترن بر خلاف روزهاي قبل،خلوت شده بود.از دور،تنه ي دو جادوگر ميانسال در وسط كوچه نمايان بود.
-اينو نمي خواي بخري!قوري جهنده!
-آخه ايگور جان گرون مي دي!
-مشتري نيستي!اينو چي؟اينو نمي خواي؟يويوي طلسم انداز!معركه است!چند تا مشنگو روانه تيمارستان كرده!
-5 گاليون بدي مشتري هستم!
-بفرما!
5 سكه ي طلايي در دستان پيرمرد ظاهر شد كه در تاريكي آن جا برق مي زد.پيش از آن كه سردي سكه ها دستان ايگور را نوازش دهد،از دستان پيرمرد سر خورد و بر روي زمين افتاد.در آن سكوت صداي ديلينگ ديلينگ سكه ها كمي گوش ها را آزار مي داد.
-اوه ببخشيد متاسفم!
-اشكال نداره!تو مي توني بري!به دوستات منو معرفي كن!بگو خيلي چيزهاي خوب دارم!
پيرمرد سري تكان داد و از كوچه خارج شد.ايگور خم شد تا سكه ها را جمع كند.اما...
-ايست!به چه جرمي اشياي غير قانوني مي فروشي؟
-پيتر!
-متاسفم!مجبورم بازداشتت كنم!
ايگور پوزخند بلندي زد كه انعكاس صداي آن در كوچه پيچيد.
-چطور جرعت مي كني به مامور قانون بي اعتنايي كني؟
قبل از آن كه پيتر بتواند چوبدستي خود را بيرون آورد،ايگور بشكني زد.به محض اين كار،ناگهان از روي زمين،تمامي قوري ها و يويوها و آينه ها و ... به سمت پيتر هجوم آورند.متاسفانه در آن شلوغي،نتوانست فرار ايگور كاركاروف را از كنار خود ببيند.قوري ها، آب هاي جوش خود را به طرف پيتر مي پاشيدند.صحنه ي وحشتناكي بود.يويوها طلسم هاي مخوفي را به سمت پيتر پرتاب مي كردند.با جاخالي پيتر،يكي از طلسم ها از كنار گوشش رد شد و شيشه ي ويترين مغازه پشت سرش برخورد كرد.لحظه اي بعد،جز پودر شيشه چيز ديگري آنجا نبود.آينه هاي تقلبي كمي آن طرف تر نور خورشيد را بر روي صورتش منعكس مي كردند و او دچار مشكل ديد مي شد.
-سولفاتيوم!
خوشبختانه به خوبي توانست يكي از يويوها را منهدم كند.ولي ناگهان يكي از طلسم ها درست به پيشاني اش برخورد كرد و او ديگر هيچ چيز را نمي توانست ببيند.احساس مي كرد صورتش هر لحظه متورم تر مي شود.داغي آب جوش را بر روي پايش حس كرد.اما قدرت جيغ كشيدن نداشت.آينه ها محكم خود را به شكم او مي كوباندند.با تمام قدرتي كه داشت اين ورد را بر زبان آورد:
-سيمپرانيون!
به نظر مي رسيد قوري شكسته است.زيرا ديگر آب جوشي بر روي پاي پيتر ريخته نمي شد.و سپس بيهوش شد.آخرين صدايي كه توانست بشوند صداي خنده ي بلند ايگور بود.
موهاهاهاهاهاااااااااااااآقاي دكتر قريب به اتاق عمل!پلك هاي سنگين خود را باز كرد.قيافه ي دلسوزانه ي آقاي ويزلي در كنارش برايش تعجب آور بود.
-قر..قر..بان!ايگور بود..اون از دستم فرار كرد!متاسفم كه نتونستم كاري كنم!
-نگران نباش!اونو گرفتيمش!از سمت مديريت هاگوارتز اخراج شد.ضمن اين كه بايد خسارت هاي مالي هم پرداخت كنه!
خستگي ياراي مقابله با خواب را به پيتر نمي داد.دوباره به خواب سنگيني فرو رفت!