هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#80

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تكليف دفاع در برابر جادوي سياه

-تواز امروز يكي از كارمنداي سازمان سو استفاده از اشيا مشنگا هستي!

-بله آقاي ويزلي

-پس ازت انتظار دارم وظيفتو به خوبي انجام بدي!

-بله آقاي ويزلي

-و حتما هم بايد بدوني كه كم كاري موجب اخراجت مي شه!

-بله آقاي ويزلي!

-و صد البته بايد بدوني كه آدم هاي تازه كاري مثل تو نبايد در اوايل شاخ بشن!

-تو روحت آقاي ويزلي!

شق!

-اينو بهت زدم پيتر چون در برابر رئيست شاخ شدي!

-بله آقاي ويزلي!

-حالا از جلو چشمم دور شو و برو به كارت برس!

در همان موقع...كوچه ناكترن

كوچه ي باريك ناكترن بر خلاف روزهاي قبل،خلوت شده بود.از دور،تنه ي دو جادوگر ميانسال در وسط كوچه نمايان بود.

-اينو نمي خواي بخري!قوري جهنده!

-آخه ايگور جان گرون مي دي!

-مشتري نيستي!اينو چي؟اينو نمي خواي؟يويوي طلسم انداز!معركه است!چند تا مشنگو روانه تيمارستان كرده!

-5 گاليون بدي مشتري هستم!

-بفرما!

5 سكه ي طلايي در دستان پيرمرد ظاهر شد كه در تاريكي آن جا برق مي زد.پيش از آن كه سردي سكه ها دستان ايگور را نوازش دهد،از دستان پيرمرد سر خورد و بر روي زمين افتاد.در آن سكوت صداي ديلينگ ديلينگ سكه ها كمي گوش ها را آزار مي داد.

-اوه ببخشيد متاسفم!

-اشكال نداره!تو مي توني بري!به دوستات منو معرفي كن!بگو خيلي چيزهاي خوب دارم!

پيرمرد سري تكان داد و از كوچه خارج شد.ايگور خم شد تا سكه ها را جمع كند.اما...

-ايست!به چه جرمي اشياي غير قانوني مي فروشي؟

-پيتر!

-متاسفم!مجبورم بازداشتت كنم!

ايگور پوزخند بلندي زد كه انعكاس صداي آن در كوچه پيچيد.

-چطور جرعت مي كني به مامور قانون بي اعتنايي كني؟

قبل از آن كه پيتر بتواند چوبدستي خود را بيرون آورد،ايگور بشكني زد.به محض اين كار،ناگهان از روي زمين،تمامي قوري ها و يويوها و آينه ها و ... به سمت پيتر هجوم آورند.متاسفانه در آن شلوغي،نتوانست فرار ايگور كاركاروف را از كنار خود ببيند.قوري ها، آب هاي جوش خود را به طرف پيتر مي پاشيدند.صحنه ي وحشتناكي بود.يويوها طلسم هاي مخوفي را به سمت پيتر پرتاب مي كردند.با جاخالي پيتر،يكي از طلسم ها از كنار گوشش رد شد و شيشه ي ويترين مغازه پشت سرش برخورد كرد.لحظه اي بعد،جز پودر شيشه چيز ديگري آنجا نبود.آينه هاي تقلبي كمي آن طرف تر نور خورشيد را بر روي صورتش منعكس مي كردند و او دچار مشكل ديد مي شد.

-سولفاتيوم!

خوشبختانه به خوبي توانست يكي از يويوها را منهدم كند.ولي ناگهان يكي از طلسم ها درست به پيشاني اش برخورد كرد و او ديگر هيچ چيز را نمي توانست ببيند.احساس مي كرد صورتش هر لحظه متورم تر مي شود.داغي آب جوش را بر روي پايش حس كرد.اما قدرت جيغ كشيدن نداشت.آينه ها محكم خود را به شكم او مي كوباندند.با تمام قدرتي كه داشت اين ورد را بر زبان آورد:

-سيمپرانيون!

به نظر مي رسيد قوري شكسته است.زيرا ديگر آب جوشي بر روي پاي پيتر ريخته نمي شد.و سپس بيهوش شد.آخرين صدايي كه توانست بشوند صداي خنده ي بلند ايگور بود.

موهاهاهاهاهاااااااااااااآقاي دكتر قريب به اتاق عمل!

پلك هاي سنگين خود را باز كرد.قيافه ي دلسوزانه ي آقاي ويزلي در كنارش برايش تعجب آور بود.

-قر..قر..بان!ايگور بود..اون از دستم فرار كرد!متاسفم كه نتونستم كاري كنم!

-نگران نباش!اونو گرفتيمش!از سمت مديريت هاگوارتز اخراج شد.ضمن اين كه بايد خسارت هاي مالي هم پرداخت كنه!

خستگي ياراي مقابله با خواب را به پيتر نمي داد.دوباره به خواب سنگيني فرو رفت!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۵ ۱۵:۰۵:۱۶

[b]تن�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#79

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
ایگور کارکاروف ، جادوگر قدرتمند و مدیر مدرسه هاگوارتز ، در کوچه ناکترن در حال معامله ی
وسایل غیر قانونی هست. شما برای جلوگیری از کارش با او وارد مبارزه میشید


در حالی که موهای درخشانش را کنار میزد به کوچه ها خالی نگاه کرد.سه ساعت بود که در آن جا منتظر بود .برای هزارمین بار به ساعتش نگاه کرد و لبخندی زد.آره!حالا وقتش بود.
کفش هایش بر روی کف کوچه جیر جیر می کردند.اما...!اما چه اهمیتی داشت؟
به نیمه ی کوچه رسیده بود که سایه ای را از دور دید و حدس زد که مال کیست!پس جلو رفت و به او خیره شد:خیلی دیر کردی ایگور!به من گفته بودند ساعت 1 نیمه شب می رسی.
ایگور با شنیدن صدا از جا پرید.چه کسی از راز او باخبر شده بود؟ آیا می داست او برای چی آنجاست؟
هر چه بود باید وقار خود را حفظ می کرد پس برگشت و با آرامشی ساختگی گفت:تو این تاریکی شب نمی تونم ببینم کی هستی و این اصلا هم برام مهم نیست.می دونی مهم برای من چیه؟می خوام بدونم چرا تعقیبم می کردی؟
_لورا هستم قربان...کاراگاه مدلی!دوست دارم امشب برای بیس هزارمین بار ازت بخوام که از این کار دست بکشی مگرنه این دفعه بدجوری وارد عمل می شم.
ایگور خنده ای ساختگی کرد و سپس ساکت شد و به نسیمی که می وزید فکر کرد و سپس گفت:مدلی؟چقدر بزرگ شدی!هاهاها مدلی خودمون می خواد منو بکشه...نکنه با آواداکدوارا؟مگه پاتر به شما یاد نداده :
و مهم ترین نکته، همیشه یادتون باشه که شما اجازه ندارید جادوی سیاه رو بر علیه دوستان ِ خود و یا افراد ضعیف به کار ببرید. این عمل به دور از ویژگی های یک جادوگر شریفه؟
لورا برگشت.چظور می توانست ایگور را بکشد؟آیا می توانست بدون جادو او را متقاعد کند که از کارش دست بر دارد؟
ایگور خندید!بله!برگ برنده دست خودش بود پس ادامه داد:هی لورا!می خواستم بدونی که من هرگز تا به حال از کسی شکست نخوردم پس آوادا...
لورا به سرعت چرخید و نور سبزی که به طرفش می آمد را خنثا کرد و فریاد زد:کروشی...
اما نتوانست نفرین را کامل کند.چطور می توانست این کار را انجام دهد.
ایگور که روی زمین افتاده بود،با احتیاط از روی زمین بلند شد و با صدای آرامی گفت:من مدیر یه مدرسم لورا مثل آلبوس.
و بعد صدایش را بالا برد و گفت:نمی زارم بد بختم کنی..!اکسپلیارموس.
لورا قبل از اینکه کاری را انجام دهد چوب دستی خود را پرواز کنان دید و با ناراحتی به ایگور نگاه کرد.حالا چهره ی لورا رنگ پریده شده بود و موهایش آن درخشانی قبل را نداشت.
ایگور لبخندی از سر پیروزی زد و گفت:لورا،من نمی زارم احمقایی مثل تو از وزارت خونه بیان و سد راه من بشن.آواداکدوارا...!
نور سبزی با سرعت به طرف لورا آمد و لورا خود را به طرف چوب دستی اش پرت کرد و آن را قاپید.
از روی زمین بلند شد.حالا نفس هایش آرام تر شده بود.نعره از:کروشیو....
و سپس صدای جیغ ایگور به هوا رفت.
لورا لبخندی زد و گفت:خب ایگور!حالا با هم به آزکابان می ریم.
و سپس به چهره ی پر از خشم ایگور خیره شد و ادامه داد:آه راستی یادت رفته بود بقیه ی درس پرفسورو بگی ولی در مقابل کسانی که قصد آسیب زدن یا کشتن شما رو دارن معطل نکنید. دل رحم باشید ، به راحتی شکار میشید.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#78

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
دفاع در برابر جادوی سیاه...

باران آهسته و قطره قطره بر زمین سرد و بیروح می افتاد و صدای چیک چیک برخورد باران به پنجره های دوده گرفته و کثیف و گاهی نیز تکان خوردن تابلو های مغازه های سوت و کور در میان باد تنها صداهایی بودند که سکوت عجیب کوچه ناکترن را می شکستند.

مغازه ها با کرکره هایی نیمه بسته و نور کمرنگی که به سختی از میان شیشه های کثیفشان به بیرون درز میکرد دارای ویترینی پر از وسایل سیاه بودند و دوره گردهایی که چهره هایی بسیار کریه و زشت داشتند در حالیکه در کناره های کوچه ناکترن نشسته و در یک دیگر می لولیدند متوجه ورود شخص تازه واردی شدند...

مرد بلند قامت ، با صورتی کشیده و اندکی سرخ و ریشی پروفسوری که کمی به خاکستری گرویده بود در حالیکه دستانش را برای گرم نگه داشتن از سرما درون ردای سیاه و براقش فرو برده بود به نقطه ای نامعلوم خیره شده و همچنان که راه می رفت ، از شدت تفکر خط عمیقی بر پیشانی بلندش نقش بسته بود.

کمی بعد ، مرد رو به روی تنها مغازه ای که اندک نوری که از آن طراوش میکرد بیشتر از سایر مغازه ها بود و بر بالای مغازه ، نام "مغازه عتیقه فروشی بورگین و بارکز " نقش بسته بود ایستاد و چند لحظه ای به ویترین آن خیره شد سپس دستش را بر روی دستگیره گذاشت و وارد مغازه شد.

بلافاصله بعد از ورود مرد به داخل مغازه ، فرد عجیبی با قدی حدود هفتاد سانتی متر در حالیکه به شدت خود را درون پالتویی قهوه ای رنگ پیچیده و جز چشمانش که از شدت هیجان برق میزد چیز دیگری از او دیده نمی شد به سمت مغازه ای حرکت کرد که مرد قد بلند وارد آن شده بود.

سرانجام بعد از چند ثانیه پیمودن مثیر کثیف کوچه ناکترن جسم هفتاد سانتی بدون توجه به چشمان بهت زده و نگاه های توام از تعجب وارد مغازه بورگین و بارکز شد.

مغازه بورگین و بارکز پر بود از وسایل قیمتی و عتیقه که با نظم خاصی بر روی قفسه های چوبی و براق چیده شده بود و بر روی هر یک از آنها برچسب کوچکی زده شده بود که حاوی رقم سرسام آور آنها بود.

مرد کوتاه قد در حالیکه کمی یقه های پالتویش را بالا تر می برد به طرف پیشخوان خالی حرکت کرد و زنگ مخصوص خبردار کردن فروشنده را به صدا در آورد .

در همین لحظه مردی از پشت پرده ای قرمز رنگ درحالیه پیپ کنار لبش را با اضطراب تکان میداد بیرون آمد.
_ کاری از دست من ساختست قربان؟

مرد یقه های پالتویش را پایین داد و چیزی که مایه تعجب فروشنده شد این بود که یک جن ، یک جن با ریش سفید پا به مغازه او گذاشته بود.
_ ببخشید ولی ما اینجا با جن ها کاری نداریم! وزارت سحر و جادو معامله با جن هارو قدغن کرده!

جن با صدایی بم و آرام شروع به حرف زدن کرد.
_ بورگین! خودت خوب میدونی که اگر بخوام پتت رو روی آب بریزم خیلی راحت اینکارو میکنم! حالا برو اون مردی که اونجا ...
و با دست به پشت پرده قرمز رنگ اشاره میکند.
_ هست رو برای من بیار!

بورگین چشمانش را در حدقه چرخاند و کمی این پا و آن پا کرد ولی ناگهان!
تررق!

طلسمی به پشت جن برخورد کرده و او به شدت به بدنه چوبی پیشخوان برخورد کرد ولی به سرعت از جا بلند شد و به اطراف خود نگاه کرد.
_ ایگور کارکاروف! مردک روسی مزخرف! مدیر دورمشترانگ و هاگوارتز و مبادله کننده اشیا ممنوعه!

طلسم ناشیانه دیگری به طرف جن پرتاب می شود ولی جن به سرعت به دستانش سپری در مقابل خود ایجاد کرده و متوجه می شود که ایگور کارکاروف پشت یک زره تمام قد قدیمی پنهان شده است.

جن با بشکنی غیب می شود و درست پشت مجسمه ، جایی که حدسش به یقین تبدیل شد که ایگور آنجاست ظاهر شد و او را حل داد.

ایگور به طور مضحکی بر روی زره افتاد و زره فولادی با صدای وحشتناکی بر روی زمین افتاد.
_ کروشیو!

این بار نیز طلسم به جن برخورد نکرد ... جن انگشت اشاره اش را به طرف ایگور گرفت و زیر لب وردی خواند.
ایگور فریادی از درد کشید و بر روی زمین افتاد ...

جن دوباره انگشتش را به طرف ایگور برده و طلسم دیگری را برای اطمینان به طرف او فرستاد. جنازه ایگور از شدت ورد تکانی خورد ... او مرده بود!

جن ، با خونسردی هرچه تمام تر ، یقه پالتویش را که هم اکنون قسمتی از آن با برخورد طلسم پاره شده بود به حالت اولیه برگرداند ، مشتی گالیون رو به روی چشمان بهت زده و متعجب بورگین ریخت و به سرعت از آنجا خارج شد.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۴ ۱۱:۴۱:۳۵

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
#77



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
چوبدستیم را در دست گرفتم و در حالی که از ترس می‌ لرزیدم در را باز کردم و وارد شدم.
تالار خیلی بزرگی بود. با آن که سقف نداشت چلچراغ هایی از همه طرف آویزان بودند که هرکدام عدد و رنگ خاصی داشتند. روبه رویم چند عدد چوب در هوا معلق بودند و به این طرف و آن طرف حرکت می کردند و گاهی سرمیزی به توپی ضربه می زدند. درست وسط تالار دو نفر با هم بازی می کردند. یکی از آن ها ردای سیاهی به تن داشت و صورتش را کاملا پوشانده بود. دیگری برعکس او ردای سفید کوتاهی که دقیقا تا بالای مچ پایش بود را پوشیده بود و در همان لحظه با چوبش ضربه ای زد. چند لحظه سکوت ... وبعد از آن با حالتی پیروزمندانه دستانش را بالا برد. دیگری که عصبی شده بود چوبدستیش را تکان داد: چماقی از غیب ظاهر شد. آن را گرفت و بر سر رقیبش کوبید. صدای فریادهای گوشخراشش توجه همه را جلب کرد و او درحالی که از درد به خود می پیچید روی زمین افتاد.همه ی کسانی که اطراف بودند به آن دو نزدیک شدند. مرد سیاه پوش که هنوز عصبانیت در چهره اش دیده می شد، چوبدستیش را بلند کرد و شروع به شلیک طلسم ها یی کرد. نور قرمز رنگی که مرتب از چوبدستیش خارج می شد، به دونفر برخورد کرد. آن دو نفر روی زمین افتادند و دیگر تکان نخوردند. حالا حتی از پله هایی که از طبقه ی پایین به آن جا منتهی می شد هم عده ای بالا می آمدند. همه چوبدستی داشتند و می جنگیدند؛ با این حال هیچ کدام حریف آن مرد نمی شدند. با طلسمی که به طرف من می آمد، به خود آمدم و درست به موقع خودم را روی زمین انداختم. طلسم "قرمز رنگ" از بالای سرم رد شده و به ستون پشت سرم برخورد کرده بود. همان موقع بود که فهمیدم بین ستون پشت سرم و دیوار فاصله وجود دارد. با بیش ترین سرعت خودم را به آن رساندم و به زور خودم را در آن فاصله جا دادم.
حالا با خیال راحت می توانستم به اطرافم نگاه کنم. صدها و شاید حتی هزاران ستون، مثل همان ستونی که پناه من بود، سرتاسر تالار قرار داشت. از بالا تا پایین ستون را به دقت نگاه کردم. بادیدن چند در کوچک روی ستون از جا پریدم. تا جایی که می توانستم ببینم، مانند همان درها روی ستون هایی که دوطرفم بود، هم قرار داشت. چوبدستیم را از گردنبندی که در گردن داشتم آویزان کردم و بالاترین در را(با وجود آن که فکر می کردم قفل باشد) به راحتی باز کردم. داخل آن فقط چند کاغذ پوستی پاره و قلم پر شکسته بود. داخل بعدی دو چوبدستی! قرار داشت. سومی را که باز کردم، وحشت کردم: چند عدد سوسک مرده که تعدادی کرم در آن می لولیدند. آن را هم بستم و با دستی لرزان آخرین در را باز کردم. داخل آن فقط سه کتاب بود. کتاب هایی به درد نخور که حتی اسم نداشتند. دعوای وسط تالار هنوز ادامه داشت؛ پس من بدون جلب توجه دیگران به سوی ستون کناری ام رفتم.
*ـــ*
روی زمین ولو شدم و چشمانم را بستم. حدود 200 ستون را گشته بودم ولی در همه ی آن ها چند چیز تکراری پیدا کرده بودم: کاغذ پوستی، قلم پر، چوبدستی، کتاب و آن جانورهای مشمئز کننده. خسته و ناامید بودم و با پشت سر گذاشتن هر ستون ناامیدتر می شدم. حتی نمی دانستم که دنبال چه می گردم!!!؟
چیز نرمی به صورتم خورد. ترسیدم ولی با دیدن گربه ی سفیدی که نزدیک من بود، آرام شدم. گربه آرام از من دور شد و با خیزی ناگهانی به بالا پرید. پیرزنی آن را در آغوش گرفته بود. با چشم های سرخش به من نگاه می کرد. پشتش کمی قوز داشت. بینی باریک و دراز و چانه ی تیزی داشت. عجیب بود که با وجود پیری اش هیچ چروکی در صورتش دیده نمی شد. با تحقیر به لباس های من نگاه کرد و بعد گفت: به چه جراتی ...
آن قدر سریع چوبدستیش را به سمت من گرفت که حتی فرصت دفاع از خودم را هم پیدا نکردم.
ـ ایمپریو!
... مغزم خاموش خاموش بود و من بسیار شاد بودم. ناخواسته از جا بلند شدم و به دنبال پاهایم به سمت دری رفتم و از آن خارج شدم. پایم به چیزی گیر کرد و با صورت به زمین افتادم ...
طلسم فرمان از بین رفته بود. سرم محکم به سنگی خورده و به شدت درد می کرد. حواسم به درستی کار نمی کرد با این حال صدای بسته شدن در پشت سرم را شنیدم. چیزی جلویم می درخشید. به زحمت سرم را بلند کردم و چند کلمه از عبارتی که روی تابلو ی درخشان جلویم نوشته شده بود را خواندم: "اگر ... بخوانی ... نوشتن ... پس داخل شو"



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷
#76

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
سوژه جدید

می دانستم که مهلت زیادی ندارم در ان تاریکی شب باید هرچه سریعتر راه می افتادم ان ها از من خواسته بودند که ان طلسم لعنتی را پیدا کنم .مطمئن نبودم که ان طلسم یک نوشته باشد ممکن بود هرچیز دیگری هم ان طلسم را دربرگرفته باشد به همین دلیل نمی دانستم که به جستجوی چه چیزی می روم ان طلسم برای لردسیاه خیلی مهم بود اگر نمی توانستم ان را پیدا کنم حتما مرا نابود می کرد این همه سال فواداری و تلاش برای بازگشت سرورم حاالا باعث شده بود که وظیفه ای برگردنم بیافکند که شکست در ان به معنای مرگ من باشد .! می ترسیدم اگر او می فهمید که من 3 ساعت تمام توی این کوچه ی سرد پرسه زده و هنوز هیچ چیز پیدا نکرده ام چی؟ به سرعت حرکت کردم ردای سوراخ و کثیف خود را جمع کردم و چوپ دستی ام را زیر بغلم گزاشتم و سعی کردم به وسیله ی ان حرکت کنم.

هوا بشدت سرد بود تمام استخوان هایم می لرزید صدای زوزه ی گرگینه ها و خنده و شادی نفرت انگیز جادوگران کوچه ی ناکترن در هوا میپیچید .از کجا باید شروع می کردم ؟ بود تهوع اور نیمچه غول ها که برای بیلیارد شبانه به تالار بیلیارد ناکترن می رفتند باعث شد سرگیجه بگیرم ریش هایم تمام صورتم را پوشانده بود از وقتی که از ازکابان فرار کردم حتی یک بار هم نتوانستم به خانه ریدل بروم وفقط ان کاغذ ماموریت لرد بدبختی من را شروع کرد .

بینی ام از شدت سرما سرخ شده بود عطسه های مکرر و پشت سرهم من...من ان طلسم را پیدا می کردم طلسم :نابودی در 1 دقیقه .این طلسم طلسم مرگی بود که چون هیچ کس ان را نیافته بود استفاده از ان ممنوع نبود اما یک نفر بود که ان طلسم را پیدا کرده بود یک پسر بچه 16 ساله به اسم تام ریدل که به دلایلی در کودکی طلسم را گم کرده بود و حالا سعی می کرد که با بدست اوردن طلسمی که وزارت خانه جادوگری ان را نمی شناسد مرگ درجای خیلی از جادوگران را دنبال کند.!طوری که هیچ کس نفهمد.!

من به جستجوی مرگ بودم نه هیچ چیز دیگری .از یک طرف می ترسیدم که از ان طلسم علیه خودم نیز استفاده شود ولی نه..لردسیاه خیلی به خادمان وفادارش پاداش می دهد.

تصمیم گرفتم از روشن ترین منطقه ی کوچه به دنبال طلسم بگردم یعنی :تالار روباز بیلیارد!

...........................

توجه : تالار رو با همه ی خصوصیاتش وصف کنید .
سعی کنید اگر شخصیت جدیدی را وارد داستان می کنید اورا کاملا شرح دهید
و همین طور اتفاقاتی رو که برای این مرد می افتد وصف کنید
بعد از این که در تالار چیزی پیدا نکرد و با تعدادی موجودات عجیب و خبیث کوچه ناکترن اشنا شد بنویسید که به کدام قسمت کوچه می رود تا نفر بعدی ان را وصف کند


با تشکر


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
#75

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
روی یک تابلوی چوبی کنار مغازه ای که شمع های سمی می فروخت حک شده بود : کوچه ی ناکترن .
کوچه ی تنگ و سیاهی بوده که گویی فقط برای جادوی سیاه ساخته شده بودند . مغازه های ظاهرا همه محل جادوی سیاه بودند . به طرف بزرگترین مغازه ی کوچه ، یعنی بورجین و بارکز ، حرکت کرد . احتمالا می توانست جادوگر خلاف کاری رو در اونجا پیدا کنه .

فلش بک
_ به شما تبریک می گم ، دوشیزه تانکس . شما آزمون های اورری رو با موفقیت کامل به پایان رسوندین . اما فکر کنم بدونین که برای گرفتن مدرک حتما باید یه جادوگر خلاف کار رو دستگیر کنین .
دورا تانکس لحظه ای مردد ماند و گفت :
_ اما ... جادوگر سیاه یا خلاف کار از کجا بیارم ، قربان .
_ جادوگرهای خلاف کار داخل هر زمانی هست و هیچ وقت نیست نمی شن .
دورا با امید فراوان از روی صندلیش بلند شد و در حینی که به سمت در می رفت گفت :
_ خیلی ممنون از راهنماییتون . می رم و با یک خلاف کار بر می گردم .

پایان فلش بک

در کنار مغازه بورجین مغازه ی دیگری بود ، تنگ ، خفه و دل آزار که روحی سر گردان پشت ویتریم خاک گرفته اش نشسته بود . زیر سایه بان یکی از مغازه ها سه جادوگر خنزر پنزری با کنج کاوی او را نگاه می کردند و زیر لب چیز هایی می گفتند . وارد مغازه شد . خیلی خوب می شد اگر می توانست او را در هنگام خلاف دستگیر کند . همه می دانستند که او خلاف می کند و اجناس غیر قانونی خرید و فروش می کند اما کسی مدرکی بر علیه او نداشت .
در مغازه هیچ کس نبود . اندکی با احتیاط در قفسه ها به کنکاش پرداخت . اجناس سیاه در مغازه وجود داشت اما طبق قانون نگه داری اجناس سیاه در مغازه ها مانعی نداشت و فقط خرید و فروش آن ها جرم بود .پیش خود فکر می کرد که چه کسی این قانون را عقد کرده ؟ حتما سلامت عقلانی نداشته .
صدای صاحب مغازه ، بورجین ، را شنید . انگار کسی همراه او بود . آن ها در طبقه ی بالا بودند و داشتند به پایین می آمدند . بسرعت به پشت مجسمه بزرگی رفت که در گوشه ی مغازه بود . دیگر فقط صدای آن ها را می شنید .
_ بورجین ، اون چشم های موگلها تو که نفروختی اون ها که توی آب نگهشون می داشتی ؟
_ نه ، اونا رو گذاشته بودم برای یه مشتری همیشگی ! اگه از اونا خوشت میاد ....
_اوه ...آره ... ، واقعا محشرن . من می خوام اونارو توی اتاق خوابم بگذارم تا یادم باشه تا موگل هست باید چشم هاشون رو در اورد .
بورجین دره کمدی را که کنارش بود باز کرد و شیشه ای استوانه ای که در آن حدود بیست جفت چشم با رنگ های مختلف بود ؛ بیرون آورد و با اشاره به کاغذی که زیر آن چسبیده بود گفت :
_ اسم مشنگ هایی که چشم ها متعلق به اونان روش نوشته شده . صدای جیغ هاشون هنوز تو گوشمه . چه لذتی داشت .
دورا که دیگر نمی توانست صبر کند . چوبدستی کشیده خود را نمایاند و ورد بیهوشی به طرف بورجین فرستاد و طلسمی را که مشتری به سمتش روانه کرده بود خنثی کرد و سپس او را هم نیز بیهوش .
سه جادوگری که در کوچه بودند انگار متوجه سر و صدای داخل مغازه شده بودند ؛ چون به طرف مغازه می آمدند . تانکس به سرعت به طرف بورجین رفت و بازوی بی جان او را گرفت و به طرف وزارت خانه آپارات کرد . مطمئن بود حرفی در کارش نیست .



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#74

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
المپيك دياگون:

در کوچه ایی کاملاً سرد و بیروح که فقط بوی مرگ و جادوهای سیاه تن ادم رو به لرزه می اندازه جایی که لرد تاریکی در آن کار میکرد فقط در یک کلمه ناکترن یعنی مرگ :
- پاق.
همه به اطراف نگاه کردند و به دنبال منشاء صدا می گشتند
- بگیرینش... بگیرینش...
این صدای مغازه داری در کوچه ناکترن بود همه جادوگرا و ساحره ها با تعجب به اطراف نگاه میکردند.شخصی از دور به سمت مغازه دار مضطرب آمد و او را به داخل مغازه راهنمایی کرد.
مغازه ایی که بوی کهنه گی در فضای اون پخش بود و همه جا از شدت تاریکی نم گرفته بود. در وسط مغازه نوری که از یک فانوس منشاء گرفته می شد سو سو می کرد.در کنار پیش خوان مغازه مردی با ردای سیاه ایستاده بود.از اتاق کناری صدای قرچ قرچ که شبیه باز و بسته شدن یک پنجره بود می آمد.
شخص رو به مغازه دار کرد و گفت: چی شده؟
مغازه دار: اون دزدید.
شخص آستین خود را بالا کشید و نشان مخصوص لرد تاریکی را به مغازه دار نشان داد.
مغازه دار با دیدن اون رنگ از رو باخت و من من کنان گفت: شما... شما دنبال...دنبال همون چیز اومدین؟
شخص با صدای گرفته گفت: بله.
مغازه دار فریاد زد: من بی گناهم..اون...اون دزدید
- : کی دزدید؟کی؟
- همین تازه.ماندانگاس فلچر
- باید با من بری
- ولی کجا؟
- فقط حرکت کن.
در این لحظه مردی که ردای سیاه به تن کرده بود فریاد زد : نه داولیش اون هیچ جا نمیره
داولیش که صدای او را شناخته بود گفت: سوروس!!!
سوروس به سمت داولیش برگشت و ادامه داد: نقشه تغییر کرده و لرد اینو خواست که اون چیز دزدیده بشه
- چرا؟
- توی اون وسیله یه ردیاب هست که ما بتونیم با محفل تماس برقرار کنیم از نقشه هاشون با خبر بشیم پس نگران نباش.
داولیش با صدای خنده ای به سمت بیرون رفت و سوروس پس از پاک کردن حافظه مغازه دار به دنبالش حرکت کرد.

---------------
تو کف بمونید که اون وسیله و چیز چی بود


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#73

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
المپیک دیاگون


ناکترن ، کوچه ای بسیار باریک و در عین حال بلند ، که در شهر لندن واقع است ؛ محلی برای تجمع جادوگران سیاه ، فروشگاه های فروش وسایل جادویی سیاه که در سراسر آن جادوگرانی با چهره هایی وحشتناک و کریه که به بیماران جذامی بی شباهت نیستند ، زندگی میکنند !


حتی فکر آپارات به ناکترن هم یکایک جوارح بدنش را می آزرد ، تصور جادوگران و ساحره های کثیفی که پلیدی از چهره شان میبارد و افرادی که متعلق به آنجا نیستند را دوره میکنند و قصد آزارش را دارند افکارش را به هم میریخت . لرد ولدمورت ، از مرگخواران با نفوذش در وزارت که بهتر بود گفته میشد ، مرگخوارانی که وزارت سحر و جادو برای آنهاست ! خواسته بود ، تا دستور دهند با تجربه ترین آرور های بخش کارآگاهان یکی از اعضای قدیمی محفل ققنوس را به بدترین شکل ممکن شکنجه کرده و از بین ببرند . کاری که خودش به سادگی از پسش بر می آمد ولی میخواست ، اقدامی شگفت انگیز باشد و بیش از پیش وزیر و جرگه محفل ققنوس را تحت فشار قرار دهد .


تمام وجودش در هم پیچ و تاب میخورد ، احساس میکرد ، قصد مجازاتش را دارند و او را مجبور کرده اند که وارد لوله باریکی شده و از آن خارج شود و هیچ کدام قصد یاری رساندن به او نداشتند ! بالاخره از آن لوله منزجر و باریک خارج شده بود ، با ناراحتی از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند ؛ نگاهی به اطرافش انداخت ، از اولین باری که به آنجا آمده بود ، سالها میگذشت ، ولی با این وجود تغییری در آنجا رویت نمیشد .


همان آجر های زمخت و دوده گرفته ای که میشد گفت همه بناهای ناکترن را با آن ها ساخته اند و همان کف پوش های زننده ای که ده ها میلیمتر دوده و غبار بر رویشان جا خوش کرده بودند که رویه هایشان قلوه کن شده بود ؛ و هنوز تارهای عنکبوت نسبتا بزرگی که از سالها پیش تنیده شده بودند در جای خود باقی مانده بودند ؛ از نمای کلی ناکترن میشد فهمید که خانه تکانی و پاکسازی ای در آنجا وجود ندارد و حتی میتوان گفت ، توهینی برای ساکنانش محسوب میشود !


به آرامی به سمت یکی از ساختمان های مخروبه حرکت کرد ، در نزدیکی ساختمان صداهای خنده های شیطانی و کشداری که در پی هر صدای فریاد عاجزانه ای شنیده میشد او را متوقف کرد ؛ به آرامی در کنار کپه ای از خاکروبه ها پنهان شد و از دور اتفاقات مقابلش را نگریست . دست کم 15 تن از آرورهای نمونه وزارت سحر و جادو که همگی نقاب های بی شکل و فرمی به صورت زده بودند ، خم شده بودند و جادوگری که روی زمین غلت میخورد را تماشا میکردند ؛ هر از گاهی ، پرتوی سرخ رنگی به صورت و بدن جادوگر مجروح برخورد میکرد و در پی آن صدای خنده های وحشیانه آنان بلند میشد . قصد داشت به او کمک کند ، ولی نمیدانست چطور ، میتواند با این همه آرور برجسته مبارزه کند ، کمی صبر کرد ، با هر فریاد جادوگری که در حال شکنجه بود بیشتر میلرزید و قصد داشت به یاریش بشتابد ؛ دقایق با سرعت سرسام آوری میگذشتند تا اینکه بالاخره در یک لحظه همه شان آپارات کردند و یکی آنجا باقی ماند تا جنازه جادوگر را وارسی کند ... دیگر تاب نیاورد ، چوبدستی اش را بالا آورد و به سمتش دوید ، قبل از اینکه آرور عکس العملی نشان دهد ، او فریاد زد : کروشیو ! آن چنان نفرینش عمیق بود که آرور به سرعت به عقب پرتاب شد . به دیوار ساختمان نیمه کاره برخورد کرد و به حالت نشسته افتاد ؛ لرز محسوسی در بدنش دیده میشد و خون غلیظی از دهانش روی زمین جاری شده بود .


خودش را به جادوگر رساند ، نـــــه ! دستش قطع شده بود و کنارش روی زمین افتاده بود ، حتی توان فریاد کشیدن نداشت ، خفه جیغ میکشید و عصبی و با سماجت جنازه ماندانگاس فلچر را تکان میداد . قصد داشت او را به هوش آورد بی توجه به آنکه میدانست مرده است ؛ بعد از دقایقی دو زانو روی زمین نشست ، وجودش لبریز از خشم و نفرت بود ، هیچ وقت پرسی ویزلی تا این حد احساس ناتوانی نکرده بود ، اگر حالا آن ارورها ظاهر میشدند ، بدون شک بدون چوبدستی وجودشان را می درید ؛ لبخند عصبی ای زد و سعی داشت بدن کرختش را از روی زمین بلند کند . در همان حال که به بدن بی جان ماندانگاس فلچر خیره شده بود ، زمزمه کرد : هیچ وقت انقدر تمایل به چشیدن طعم دوست داشتنی انتقام نداشتم ، انتقامتو میگیرم ! از جایش بلند شد و به آرامی به نقطه ای نامعلوم گام برداشت ، هنوز با خودش زمزمه میکرد : باشد تا برای همگان عبرت شود !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۴ ۱۴:۳۰:۴۳
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۴ ۲۰:۰۰:۱۳

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۷
#72

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
المپيك دياگون:

نيمه شب بود. سكوت بر همه جا حكمفرما بود و اين سكوت ، تنها، وقتي شكسته شد كه صداي قدم هاي مردي به گوش رسيد ،كه داشت در كوچه ي تاريك ناكترن قدم ميزد.
مرگخواري قدبلند كه نيمي از چهره اش در تاريكي فرو رفته بود و هرچند دقيقه يك بار ، نگاهي به پشت سرش مي انداخت تا مطمئن شود كسي دنبالش نيست.
به ساعتش نگاهي انداخت. خيلي دير نشده بود. از جلوي مغازه هايي كه تعطيل شده بودند ميگذشت ، تا اين كه جلوي درب مغازه اي با چراغ روشن ، توقف كرد. جلو رفت و در را به صدا در آورد. صداي مردي از درون مغازه شنيده شد: بيا تو.
لوسيوس مالفوي به آرامي وارد مغازه ي نسبتا كوچكي شد كه در آن ، تعداد زيادي اسباب بازي و شكلات و مواد غذايي به چشم ميخورد.
در آن طرف مغازه ، مرد قدكوتاه و كچلي ، پشت پيشخوان نشسته بود. مرد قدكوتاه با ديدن مالفوي از جا پريد و وحشتزده گفت: اوه..سرورم...من معذرت ميخوام كه اونطور ...
_ مهم نيست.
اين، صداي لوسيوس مالفوي بود كه با عصبانيت و وقار هميشگي ، اين جمله را به زبان آورد.
لوسيوس به اطراف نگاهي انداخت و گفت: حاضره؟
مرد به پايين خيره شد و چيزي نگفت.
لوسيوس كه خيلي از برخورد مرد عصباني شده بود فرياد زد: چرا جواب نميدي؟
_ من...ام...
مرد چشمانش را بست و ادامه داد: بله قربان. حاضره. ولي...
مرد به چشمان لوسيوس زل زد و گفت: خواهش ميكنم منو نكشيد. خواهش ميكنم سرورم به من رحم كنيد..
_ بگو لعنتي.
مرد كه ديگر به گريه افتاده بود گفت: اما رئيسم به من اجازه نداد كه اين كارو بكنم. اون گفت كه ما به اندازه ي كافي توي اين ماجرا نقش داشتيم. اون نگذاشت من شمشيره را بيارم قربان.
مرد بعد از گفتن اين جمله جلوي پاي لوسيوس افتاد.
لوسيوس با عصبانيت فرياد زد: من همين حالا اون رو ميخوام. فهميدي؟ حالا!
مرد كه هنوز داشت گريه ميكرد فرياد زد: نه نه! من..نميتونم از دستورش سرپيچي كنم. اون..منو ميكشه.
لوسيوس خنده اي از سر عصبانيت كرد و بعد شمرده شمرده گفت: اگه اون شمشير رو الان براي من نياري ، خودم ميكشمت.
مرد با عجله بلند شد و گفت: خواهش ميكنم قربان. شمشير بالاي پله هاست .اما من ديگه نميتونم بگم...
لوسيوس به مرد فرصت حرف زدن نداد . مالفوي چوبدستي اش را برداشت و مرد را با آن نشانه گرفت : آوداكداورا!
مرد درجا روي زمين افتاد.
ناگهان پنج شش نفر وارد مغازه شدند.
_ اونو كشت.
_ لوسيوس مالفوي ، نمي ذارم اون شمشير رو برداري.
اما لوسيوس به سرعت از پله ها بالا رفت.
_ آوداكداورا!
_ كروشيو!
لوسيوس جاخالي داد . نگاهي به دور و برش انداخت. در اتاقي بزرگ بود. شمشير را ديد كه درست در مركز يك دايره ي نقاشي شده ، روي ديوار بود.
_ آوداكداورا!
لوسيوس به موقع جاخالي داد. اين طوري نميشد. اول بايد حساب آن ها را ميرسيد.
لوسيوس با عجله چوبدستي اش را طرف آن ها گرفت و شروع به شليك طلسم كرد. در عرض يك دقيقه ، تمام آن ها را كشت.
لوسيوس لبخندي از سر رضايت زد. شمشير را برداشت و در زير ردايش پنهان كرد و به سرعت از مغازه بيرون آمد.
لوسيوس در تاريكي كوچه ي ناكترن ميدويد. چه شمشير با ارزشي بود. اربابش حتما به او پاداش ميداد. حتما!


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#71

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
المپیک دیاگون :


- تام ! اون مشعل های جادویی رو لازم دارم ! بجنب پسر !
پسرکی لاغر و تقریبا خوش قیافه در حالیکه یک بغل مشعل نقره ای در دست داشت از پله ها بالا می آمد ، مغازه شلوغ بود .
پسرک جوان مشعل ها را بر روی میز چوبی کوچکی چید .
مشتری های مغازه ، بی توجه به او تنه می زدند و به مشعل های نقره ای رنگ چشم می دوختند ، آنگاه بر می گشتند و در مورد قیمت آن ها با بورگین بحث می کردند.
گویی تام ابدا آنجا وجود نداشت .
بی توجهی آن ها برایش مهم نبود ،
آنجا جذابیت های خاص خودش را داشت ، آن اجناس قدیمی. مربوطه به هزاران سال پیش و متعلق به بزرگترین جادوگران !
تام اخمی کرد ، مغازه شلوغ بود و او کارهای بیشتری داشت ، حداقل یک نوشیدنی ...
به سمت بورگین که پشت پیشخوان ایستاده و سر برک فریاد می کشید رفت :
- آ.. آقای بورگین ؟
بورگین با خشونت گفت :
- چیه تام ؟
- من.. من حالم زیاد خوب نیست ، باید.. باید برم بیرون ، اگه میشه من می خوام یکمی هوا بخورم ...
بورگین به او خیره شد ، چهره اش درهم رفت و بعد به آرامی گفت :
- باشه ،... ولی زود برگرد ، امروز سرمون خیلی شلوغه ، می بینی که !
تام سری تکان داد و بی توجه به بورگین که به مشتری ها اشاره می کرد از مغازه بیرون رفت .
دستی به موهایش کشید و نگاهی به اطراف انداخت .
آنگاه به سمت کافه ی همیشگی حرکت کرد . در راه ، طبق معمول چشمان زیادی به او خیره شده بودند...
اما دیگر دیدن تام در آنجا عادی بود ... همه می دانستند که آن پسر خوش قیافه از کارکنان بورگین و برکز است ، عده ای با پوزخند های شیطانی او را بدرقه کرده و عده ای بی توجه به او تنه زده و از کنارش رد می شدند.
هراز گاهی با بوی گندی که به نظر می رسید متعلق به جسد انسان است و از مغازه های مختلف به مشام می رسید چهره اش را در هم می کشید ، بالاخره به کافه رسید .
سرش را بالا گرفت و گرد و خاک روی شانه اش را تکاند ، کافه از همیشه کثیف تر و شلوغ تر بود ، پشت نزدیک ترین میز نشست و به پیشخوان نگاه کرد .
صاحب کافه که مردی ریش دار با چشمانی سرد بود به محض دیدن تام لبخندی بر لبان رنگ پریده اش نقش بست و بطری بدست به سمت او رفت :
- خوشحالم که می بینمت تام ، از همون نوشیدنی های قدیمی ؟
- چند بار گفتم با این اسم صدام نکن ؟! آره ، نوشیدنی کره ای ، ولی باید سریعتر برگردم ، پس بجنب .
مرد خنده کنان در حالیکه دور می شد گفت :
- بله ارباب ولدمورت !
تام لحظه ای با نگاهی سرد او را بدرقه کرد و سپس با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت .
معمولا در آن کافه جادوگران عجیبی می دید ، بیشتر آنان صورت هایشان را پوشانده بودند و این در ناکترن کاملا عادی بود.
مکثی کرد .
پشت گردنش می خارید. سرش را برگرداند، مرد بلند قدی در گوشه ی تاریکی از کافه ایستاده و به او زل زده بود ، اگر چوبدستی اش را نمی دید شکی نمی کرد که دیوانه ساز است ، به دست چپ مرد خیره شد ، چیز عجیبی را در درست داشت ، چیزی ، مثل یک تخم ، تخم نقره ای رنگ.

دوباره به کلاه شنل مرد ، جایی که صورت پنهانش قرار داشت نگاه کرد ، مرد برایش سری تکان داد ... و با چوبدستی به تام اشاره کرد .
تام بلند شد ، چشم از مرد برنمی داشت ، به آرامی به سمت او قدم برداشت .
تام نیز همانند مرد به دیوار رنگ و رو رفته تکیه داد.
- اون چیه ؟
مرد با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میامد گفت :
- می خوایش؟
تام اخمی کرد و دوباره پرسید :
- اون چیه ؟
مرد پوزخندی زد و تخم را جلو تر آورد :
- الان کرم ، اما تا چند هفته ی دیگه مار .. و بعد از اون افعی ...
تام به تخم افعی خیره شد ، چشمانش برقی زد ، لبخندی بر لبانش نقش بست و سرش را به علامت تایید تکان داد . به یاد سالازار اسلیترین افتاده بود ، آرم گروه اسلایترین و مار نقره ای رنگ آن در مقابل چشمانش پدیدار می شد .
دوباره به مرد نگاه کرد ، گویی مرد منتظر پاسخ بود .
- می خوامش .
غریبه که گویی بار سنگینی از دوشش برداشته بودند تخم را به دست تام داد و گفت :
- ازش مراقبت کن لرد ولدمورت .
تام که محو تماشای تخم شده بود به سرعت برگشت ... غریبه رفته بود .
لحظه ای مبهوت به جایی که تا چند لحظه ی پیش مرد ایستاده بود خیره شد و آنگاه دوباره به تخم نگاه کرد .
گفت لرد... لرد ولدمورت...
نام مستعارش را از دهان غریبه شنیده بود .. برای اولین بار در آن هفته لبش به خنده باز شد ... دوباره به تخم نقره ای رنگ چشم دوخت.
نامش را نجینی می گذاشت ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.