هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۲
#42

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
سوژه‌ی نویــــــــــــــــــــــــــــن!


اصالت


تا به حال از خود پرسیده‌اید بزرگترین جاسوس‌ها، چه کسانی هستند؟

اولین کسی که پاسخ این سؤال را به لرد سیاه داد، کشته شد. بدون هیچ ترحمی و بدون لحظه‌ای مکث. اما حداقل باعث شد دولت ِ مخوف ِ جدید، به پاسخ سؤال اندکی فکر کند. باعث شد جامعه‌ی سیاهی که پس از مرگ دامبلدور و هری پاتر - پسر ِ زنده و غیره - پا گرفته بود، سازمان اسرار جدیدی تشکیل دهد و در نهایت ایوان روزیه، با تأیید پاسخ، چند جاسوس بزرگ را به خدمت لرد سیاه ببرد.

آه... فراموش کردم بگویم، پاسخ سؤال این بود:
کتاب‌ها.

کتاب‌ها به شما در مورد طرز تفکر، نقاط ضعف و اعتقادات یک جامعه می‌گویند. به شما خواهند گفت مردم یک ملت از چه چیزی بیش از همه می‌ترسند و چگونه می‌شود آنها را به بند کشید. حتی به وسیله‌ی تفریحات ِ خودشان، آنها را آزار داد.

ایوان روزیه، مرگخوار مرموز و اسکلت‌‌مانند، عیب و ایراد زیاد داشت؛ ولی کسی نمی‌توانست هوشش را زیر سؤال ببرد. به خصوص بعد از انتخاب اولین جاسوس برای بیشتر به بند کشیدن ِ جامعه‌ی مشنگی و جادوگری:

کتاب عطش مبارزه - نوشته‌ی سوزان کالینز


و لرد سیاه هم زمانی که به وزیر ِ در مسند ِ قدرت، مورفین گانت دستور داد لیستی از تمام اعضای در قید ِ حیات ِ چهارگروه هاگوارتز تهیه کند، به همین نتیجه رسیده بود. پس از صادر کردن این فرمان، پشت میزش رفت، نشست و نوک انگشتان باریک و سفیدش را به یکدیگر تکیه داد.

- سه نفر از هر گروه فکر می‌کنم تفریح مناسبی رو رقم بزنه. هرچند پیش‌بینی می‌کنیم گروه پر افتخار اسلیترین داوطلبان بی‌شماری داشته باشه. پس قوانین داوطلب شدن رو باید از نو بنویسیم. طراحی سرزمین مسابقه رو باید از الان شروع کنیم و مرگخوارانمون رو... هوم! اون دسته که وارد مبارزه نمی‌شن. اونا رو باید مسئول تدارکات سرزمین کنیم...

نفس عمیقی کشید و چیزی شبیه به لبخند بر چهره‌ی سفید و مارگونه‌ش شکل گرفت:
- آه... مبارزه تا پای مرگ جادوگرانی از چهار گروه. چقدر لذت‌بخش!

روزهای وحشت در راه بود...
__________________________________

سوژه جدیه همونطور که متوجه شدین و هرچقدر مخوف‌تر و دارک‌تر پیش ببریدش بهتره.


کتاب عطش مبارزه:


داستان در سرزمینی به نام پانم روایت می‌شه که کاپیتول، مرکز این سرزمین، دوازده منطقه‌ی دیگه رو زیر سلطه‌ی خودش گرفته و هر سال، مسابقاتی تحت عنوان ِ Hunger Games یا مسابقات ِ عطش برگزار می‌کنه. از هر منطقه یک دختر و یک پسر ( جمعاً بیست و چهار نفر ) بین دوازده تا هجده سال انتخاب شده و به سرزمین مبارزات برده می‌شن که تا پای مرگ مبارزه کنن.

افرادی تحت عنوان مسابقه‌گردان، سرزمین مبارزات رو طراحی می‌کنن و جلوی شرکت‌کننده‌ها چالش‌هایی می‌ذارن ( مثل حیوانات وحشی که بهشون حمله می‌کنن، آتش، کم‌آبی و غیره... ) و شرکت‌کنندگان باید در عین این که زنده می‌مونن، سایرین رو هم بکشن!




ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۶ ۲۰:۱۷:۲۱
ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۶ ۲۰:۱۸:۲۰

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۱
#41

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
از شیراز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 227
آفلاین
با پایان یافتن جمله ی گری بک، زمزمه و همهمه در حضار شدت گرفت و همزمان عده ای نیز که مشخصا از اعضای ازکابان بودند در میان مردم دلیل می اوردند و افراد را با گالیون یا منطق راضی می کردند.

سال در سکوت محض فرو رفت اما این سکوت دیری نپایید که از بین رفت؛ صدای نخراشیده چکش قاضی با همان ریتم همیشگی سالن را پر کرد؛ حضار چشم به دهان قاضی دو ختند.

- اقای گری بک ایا می توانید ثابت کنید؟؟ این ادعای بزرگی است؟

قاضی با لحن ملتمسانه ای جمله اش را به پایان رساند و به گری بک خیره شد؛ به ضررش بود که متهمی دیگر به قبرستان برود؛ اما از مهم تر راضی نگه داشتن مردم بود.

گری بک دستی به چانه اش کشید و ناخن هایش را با حالت تفکر زیر چانه اش برد و گفت:
- قربان، من البوس دامبلدور هستم؛ ولدمورت من رو اسیر کرد و به من معجون تغییر شکل داد؛ اون میخواست من رو اعدام کنه. این نقشه است.

قاضی لبخند زد؛ حضار نیز با کمک افراد ازکابان راضی بودند.

قاضی کلاه گیسش را مرتب کرد و دستی بر لباسش کشید و با لبخندی موزیانه به حضار و بعد هیئت منصفه خیره شد.
هیئت منصفه دست به کار شد و شروع به مشورت کرد و بعد از 30 ثانیه چکش قاضی برای سومین بار بر میز خورد و نتیجه اعلام شد.

****

- مطمئنی ریموس؛ اگر این اتفاق افتاده باشه.....

صحبت مرد را ریموس کامل کرد:
مرلین فقط به دادمون برسه.



ورودم به گريفيندور فقط يك دليل داره ؛
پـــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزي

only Gryff


ما شیفتگان خدمتیم، نه تنشگان قدرت


مدتی نیستم، امتحانات بدجوری وقتمو مشغول کرده.
از همه بچه ها عذر میخوام.

اما...
بر می گردم؛

پرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور و
بهتـــــــــــــــــر از همیــــــــشـــــــه


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
#40

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
گری بک غرید:مردک... میخوای اعدامم کنی، زود انجامش بده.من بازیچه دستت نمیشم.
رییس دادگاه با حالت غمزده ای به فنریر خیره شد.گرگینه بلند تر فریاد کشید:هوی، کچل...

رییس به خود آمد و گفت:من کچل نیستم.تو هم باید دفاع داشته باشی.فهمیدی؟
گرگینه به رییس دادگاه نگاه کرد و زمزمه کرد:اگه کچل نستی چرا کلاه گیس* گذاشتی ناقلا؟

رییس دادگاه قاطی کرد و به طرز یک دفعه ای ای به گری بک گرگینه نزدیک شد و آرام و با ثبات کل ماجرا را برای فنریر گری بک شرح داد.
-مردک نصف گرگ نفهم، ما تو آزکابان واست جایی نداریم.گرگ گوساله، یه چیزی بگو تا تبرعه ت کنم.بزغاله گرگ نما، اگه همین الان چیزی نگیف همین کلاه گیسمو از پهلو داخل حلقت فرو میکنم.بزمچه پشمالو، د بگو یه چیزی.

گری بک با تعجب به رییس دادگاه نگاه کرد.لبخندی زد و گفت:من گری بک نیستم.من یک گرگینه نیستم.
یکی از حضار باری اعتراض بلند شد و پرسید:پس شما کی هستین؟

گری بک جواب داد:بنده آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدورم!
رییس دادگاه از بزرگی دروغ گری بک انگشت به دهان ماند.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۱
#39

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
سوژه جدید:



مترجم دیوانه ساز شماره 1:ایشون میگن به ما ارتباطی نداره.یه جوری جلوشو بگیرین.
مترجم دیوانه ساز شماره 2:ایشونم میگن چه جوری جلوشو بگیریم؟خب قوانین مشخصن.همین دیروز دوازده تا مرگخوار تبهکار دستگیر کردیم.چیکارشون کنیم؟بهشون مدال بدیم؟
مترجم دیوانه ساز شماره 1:همین که ایشون گفتن.ظرفیت قبرستان تکمیل شده.جا نداریم.درک کنین.اون مرگخوارا رو هم یه جوری تبرئه کنین.براشون دلیل بتراشین.مدرک جور کنین.هر کاری دلتون میخواد بکینن.فقط اعدامشون نکنین.جا نداریم آقای محترم.
مترجم دیوانه ساز شماره2:ایشون میفرماین اگه اون چشای چروکیده تونو یه کم باز کنین میبینین که ایشون یک خانم هستن.


چند ساعت بعد، دادگاه غیر علنی آزکابان:

رئیس دادگاه چکشش را روی میز کوبید و بعد از برقرار کردن سکوتی که از اول هم برقرار بود شروع به صحبت کرد:جناب آقای فنریر گری بک، شما متهم هستین به قتل سیصد و چهل و سه کودک و هفتصد و سی و دو نوجوان و خدمت به اسمشو نبر و ایجاد رعب و وحشت و تعداد بیشماری جرم و جنایت دیگه.چه دفاعی دارین؟

گری بک درحالیکه یکی از پنچه هایش را با گوشه میز تیز میکرد جواب داد:دفاعی ندارم.هزار تا شاهد هست.همشونم دیدن من چیکار کردم.نمیشه رد کنم که.

رئیس دادگاه:اهم...جناب گری بک.من مطمئنم شما دفاعی دارین.کمی فکر کنین.خواهش میکنم.کمی به اون مغز نداشته تون فشار بیارین.دلیلی؟انگیزه ای؟هدف برتری؟یه چیزی بگین دیگه!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۹
#38

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
سوژه جدید:

یه سمتی!

گروهی از مردان سیاه پوش دور میزی که طی زمان زیاد پوسیده شده بود و از شکل مستطیلی خود بیرون آمده و دیگر به میزی بیضی شکل میماند حلقه زده بودند و در حال کشیدن نقشه ای شوم بودند.

- باید این کارو سریع تر کنیم! افرادمون دارن تو آزکابان جون میکنن ، یکیشونم همین دیروز مرد ، امشب مراسم تشییع جنازه شه.

- اونا کمکمون میکنن رئیس!

فردی که به نظر ترسناک تر و با ابهت تر از دیگران می رسید نگاهی به نقشه ای که جلویش بود انداخت و گفت:

- تعداد دیوونه سازا خیلی زیاده ، در ضمن ما نمیدونیم قدرت اونا در برابر دیوونه سازا چه قدره ، شاید اصن به درد نخورن.

- امتحانش ضرری نداره ... اونا یه مشت آدم مرده ن! چه فرقی به حالشون میکنه که دوباره بمیرن؟

تمامی افراد حاضر به جز رئیس آن ها سرشان را به نشانه ی تایید حرف مایک تکان دادند و چشم هایشان را در چشم رئیسشان دوختند ، باید موافقت میکرد.

آزکابان:

- نجاتمون میده ، اون خیلی قویه! هی ایز مای لرد!

زندانی دیگر مشتی به دیوار کوبید و گفت: پیتر مرده ، همین امروز فرداس که برایان هم بمیره! پس چی کار میکنن اون بیرون؟ ما به خاطر اون اینجا گیر افتادیم.

- نجاتمون میدن.

- میدونم میدن ، اما کی؟

و با نگرفتن جوابش ادامه داد: قبل از اینکه بیان ما مردیم.

شب ، قبرستان:

دیوانه سازها دور گودالی که به نظر قبر پیتر می آمد حلقه زده بودند و گروهی از افراد وزاتخانه و تعدادی از اقوام پیتر نیز در آنجا حضور داشتند.

پس از ساعتی مراسم به پایان رسید و همه آماده برای ترک قبرستان شدند. مایک نیز که در مراسم حضور داشت با دقت حرکت دیوانه سازها را در نظر میگرفت.

فرد دیگری به آرامی به او نزدیک شد و گفت: مث اینکه متوجه اونا نمیشن ، این یه امتیاز مثبته.

در همان لحظه صدای رعدی آمد و آسمان در یک لحظه نورانی شد. صدای خش خشی آمد و بلافاصله چیزی با لباس های پاره پوره ، جسمی بی روح و چشم های بی جان در پشت بوته ها ظاهر شد. زیر ناخن های بلندش سیاه شده بود و نگاهش تنها به یک سو بود.

با خارج شدن دیوانه سازها از پشت بوته ها بیرون پرید و صدها زامبی پشت سرش نمایان شدند.




Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#37

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
جایی در دریای سیاه

- مگه شما فابیان نیستید؟
- نه من پدر ژپتوام..اینجا هم شیکم یه نهنگه...
- چی؟ شکم نهنگ؟ اینجا دریاست!
- نه! دریا نیست! شکم نهنگه! الآن هم نهنگ آب رو از معده اش میده بیرون و ...
... گویی ناگهان گردابی بزرگ به وجود آمده باشد. موج قدرتمندی راجر را با خود برد. فشار آب چنان زیاد بود که احساس می کرد در حال له شدن است. سعی کرد داد بزند ولی تنها اتفاقی که افتاد، این بود که مقدار زیاد آب با فشار وارد دهانش شد و از آب شش هایی که در آورده بود، خارج شد. آب او را با خود می برد و او کوچکترین تکانی نمی توانست بخورد.

قبرستان آزکابان

زامبی جدید با خشم به جسد دامبلدور که کلنگی در مغزش گیر کرده بود، نگاه می کند:
- تو پیرمرد زاقارت ! چطور جرات می کنی اسم اون ورد رو به زبون بیاری ؟
- جرات می کنم تام ! خیلی خوبم جرات می کنم سیا سوخته ی زبون دراز . ننت بهت یاد نداده با معلمت مودب حرف بزنی ؟
جسد زامبی لرد عصبانی شده و به طرف قبرش بر می گردد. لرد لحظه ای در قبرش خم می شود.
- تامی سیاه! ترسیدی؟ چرا فرار می کنی گور به گور شده!
جسد زامبی لرد ناگهان بر می گردد و تکه چوبی را که در دست دارد به طرف جسد دامبلدور می گیرد:
- آوداکداورا!
اخگر سبز رنگ به سینه جسد دامبلدور برخورد می کند.
- هه هه هه! تامی کچل! زیر خاک عقلت رو کرم ها خوردن؟ ما مردیم! آوداکداورا به دردت نمی خوره!
- اینتریانوس توراهه!
اخگر دیگری از چوبدستی جسد ولدمورت شلیک شد. جسد دامبلدور با یک حرکت سریع سرش را خم کرد تا از برخورد اخگر با خودش جلوگیری کند. در همان لحظه کلنگی که در سرش گیر کرده بود، با حرکتی بومرنگ وار به طرف جسد ولدمورت پرتاب شد. جسد دامبلدور به طرف قبرش پرید و چوبدستش را برداشت. کلنگ که با حالتی بومرنگی پرتاب شده بود، به طرف جسد دامبلدور برگشت و دوباره با سرش بخورد کرد. از سر دامبلدور تقریبا فقط کپه ای ریش نقره و یک دهان باقیمانده بود.
- بیپ این یور گوست!
- گو سی فادر!
دو اخگر پرتاب شده در میانه راه بهم برخورد کردند و باعث انفجار شدیدی شدند به طوری که نه فقط زامبی ها، بلکه ریگولوس؛ آرگوس فلیچ و مرتلیک هم که در ان نزدیکی ایستاده بودند، با موج انفجار روی زمین افتادند!
آرگوس با زحمت از جایش بلند شد و به صحنه روبرویش خیره شد. حدود پنجاه متر آن طرف تر، جایی که اجساد ولدمورت و دامبلدور در حال مبارزه بودند، ستونی بیست یا سی متری از آب فواره زده بود!
- خدای من، ارباب ریگولوس، اون جا رو!
ریگولوس سعی کرد از جایش بلند شود ولی همین که چشمش به ستون آب افتاد، شی سنگینی روی کمرش افتاد و احساس کرد که ستون فقراتش کاملا خرد شده است.
راجر احساس مبهمی مبنی بر سقوطی سی چهل متری داشت با این حال ستون فقراتش سالم به نظر می رسید. شاید به خاطر آن بود که بدنش هنوز از حالت نیمه ماهی درون دریا خارج نشده بود و احتمالا علت آنکه نمی توانست نفس بکشد هم همین بود.
آرگوس بلند شد و با لگد محکمی راجر را از روی اربابش غلتاند. جای ضربه روی شکم راجر به شدت درد گرفت. گلویش از بی آبی به شدت می سوخت و می توانست باز و بسته شدن بی رمق آبشش هایش را حس کند. چشمانش سیاهی می رفتند یا شاید آنجا، هر کجا که بود، شب بود. آبشش هایش بهم چسبیده بودند و احساس سوزش می کرد. سعی کرد چشمش را بچرخاند ولی چیزی که می دید چنان ترسناک بود که از کارش پشیمان شد.
آخرین چیزی که راجر به یاد می آورد، فابیان بود که ناگهان به فردی به نام پدر ژپتو تبدیل شده بود و حالا میان لشکری از زامبی ها ایستاده بود! داشت کابوس می دید! کابوسی وحشتناک از وحشتناک ترین زامبی هایی که ممکن بود یک نفر ببیند. زامبیی که تقریبا تمام سرش توسط یک کلنگ نابود شده بود و زامبی دیگری که بی شک جسد لرد سیاه بود!
راجر می توانست تبدیل شدن شش هایش به حالت عادی را حس کند ولی آرزو می کرد که کاش چند لحظه دیگر آبشش هایش باقی مانده بودند. می توانست موج بزرگی از آب را ببیند که بر روی آنها فرو می ریخت. کسی از دور دست فریاد زد. شاید هم جیغ کشید. مطمئن نبود. تنها چیزی که از آن مطمئن بود، این بود که فرود آمدن چنان موج عظیمی از آب روی سرش احساس خوشایندی نخواهد بود.

راجر خودش را حس کرد که توسط آب برده شد و سپس محکم به سنگ بالای قبری برخورد کرد و متوقف شد. کمی طول کشید تا بتواند چشمش را باز کند. آب زامبی هایی که دیده بود را با خود برده بود. شاید هم آنها را فقط تصور کرده بود. با این حال مطمئن آن موج عظیم آب تخیلات خالی نبود. می توانست در فاصله صد یا دویست متری، فواره ای از آب را ببیند که ده یا بیست متر از زمین ارتفاع می گرفت و سپس چتر می شد و با قدرت زمین دور و برش را می شست. احساس ناخوشایندی مبنی بر بالا آمدن سطح آب داشت.

-------------------------------
خدمت برادران ارزشی:
من که هنوز متوجه نشدم این مرام نامه شما چیه، از این روش آنتاحاری تعویض سوژه تون هم خوشم نمیاد! حالا شما زامبی می خوای می تونی صبر کنی یه چند وقت دیگه بیای برداری! خیلی عجله داری می تونی خودت بیای کمک کنی سوژه رایج روال عادی خودش رو بره و تموم شه، شما هم کمک کنی که زود تر تموم شه، خیلی هم بیشتر عجله داری می تونی بری تو این غاری که لرد هورکراکسشو گذاشته و ریگولوس هم خوب باید اونجا رو بلد باشه(چون جسد خودش هم اونجاست) زامبی برداری ولی این جوری...! ولی خب گذشته از همه اینا، فک نکنم پست طنز زدن پشت سر پست جدی کار درستی باشه حتی اگه با عملیات ژانگولری سوژه رو "120 درجه" چرخونده باشی! نمی دونم والا، من از مرام نامه شما سر در نمیارم!!!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۸:۰۱:۲۱
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۸:۰۷:۴۱
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۸:۱۲:۰۲


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#36

مورتلیک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۸
از هرجا که دلم بخواد! فضولی؟ پلیسی؟ می خوای منو لو بدی؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
زن با کلاس شروع می کنه به جیغ کشیدن : پسرررررررررررررررم ! تو کی زنده شدی ؟ تو چرا مث من نیستی که صورتت رگاش بزنه بیرون و دستاتو اینجوری ( مث خوابگردا ! ) تکون بدی و اصالتت رو حفظ کنی ؟ اون داداش بیرگت کجاس ؟

ریگولوس تا میاد حرف بزنه و بگه که خودش زامبی نیست و داداشش دیگه یه ارزشی به تمام معناس ، تلنگش درمیره و بوش می خوره به دماغ آلبوس و آلبوسم عطسه می زنه و کلنگش از ملاجش میزنه بیرون .

آلبوس : وای وای دکوراسیونم به هم ریخت !

مورتلیک از پشت سر میاد و کلنگ خودشو می زنه تو ملاج آلبوس و نصف صورت طرف میپره ولی کلنگه جاشو اون وسط پیدا می کنه و لم میده تو مخش . آلبوس از دکور جدیدش راضی میشه و یه دستی به صورتش می کشه و خورده مغزشو که رو ریشاش پاشیده جمع میکنه میذاره تو دهنش : خوشمزه س ! بازم از این دسرا داری ؟

مورتلیک بهش گیر میده : دسر ؟ من دسرم کجا بود ؟ نکنه تو خیال کردی من اینجا پیدام شده که هی دسر بدم دستت و تو هم کوف کنی ؟ اصلن کی گفته که زامبی جماعت باید مغز خودشو بخوره ؟ زامبیم زامبیای قدیم .

و همینطور که داره غر میزنه کلنگ دیگه ای برمیداره و محکم می کوبه روی یه قبر و زامبی جدیدی از توش می پره بیرون : یوهاهاهاها ! منم قدرتمند ترین جادوگر جهان ! کسی که تا حالا از هیچ وردی شکست نخورده !

دامبل زامبی نیشخند می زنه : البته به جز اکسپلیارموس .

زامبی جدید با خشم به دامبلدور کلنگی نگاه می کنه : تو پیرمرد زاقارت ! چطور جرات می کنی اسم اون ورد رو به زبون بیاری ؟

دامبل زامبی : جرات می کنم تام ! خیلی خوبم جرات می کنم سیا سوخته ی زبون دراز . ننت بهت یاد نداده با معلمت مودب حرف بزنی ؟

عزیز من، شما هم مثل آرگوس و ریگولوس سوژه رو منحرف کردین!پست شما باطله!

اخطار جدی:اگه یه پست دیگه ای اینطوری دیده بشه، بی چون و چرا پاک خواهد شد!


ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۸ ۱۹:۴۳:۲۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۰:۳۱:۲۲

[b]ارزØ


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#35

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۱:۰۱ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
ریگولوس : پخش شید! هر کی زامبی بشتر و باحال تری بیاره یه قارت جایزه داره!

ملت قارت قارت کنان پخش می شند !

آلبوسم در حالی که کلنگ هنوز تو سرش گیر کرده با دهن باز و چشمان گشاد شده دنبال ریگولوس راه میفته .

آلبوس تو ذهنش : من چرا وقتی زنده بودم این پسره رو کشف نکردم؟ چقدر خوشگله لامصب! باید هر جور شده مخشو بزنم!


فیلچ از اون سر داد میزنه : اینجا نوشته تام ریدل! اینم از تو قبر در بیارم؟

آلبوس خودشو جمع می کنه و میپره پشت ریگولوس قایم میشه !

ریگولوس : حتما بابای تام ریدل خودمونه! آره درش بیار ولی این بار کلنگو آروم تر بکوب!

چند لحظه بعد!!!

به غیر از آلبوس و تام ریدل پدر ، مامان و بابای جیمز پاتر ، و یه زن خیلی با کلاس هم تو صف زامبی ها ایستادن.

ریگولوس به سمت زن با کلاس میره و وقتی صورتشو می بینه خشکش می زنه : ما ... ما ... مامان!

دوست عزیز ، چرا سعی نمیکنید سوژه رو ادامه بدید؟پست شما باطله!دوستان از پست زاخاریاس اسمیت ادامه بدن!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۰:۲۲:۴۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۰:۲۴:۲۱
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۰:۲۴:۲۴

ارزشی قوزدار

[img]http://


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#34

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
ابتدا به یاد مادرش افتاد که به آن شکل او را گرفته بود ولی آن شخص مادرش نبود؛ او فابیان بود...

راجر جلو رفت، باورش نمیشد فابیان باشد( فابیان کیه اصلا!)، اصلا حضور ذهن نداشت، ولی خوب به هر حال برچسب روی سینه اش نشان میداد او فابیان باشد.

فابیان در تاریکی روی چهارپایه ای نشسته بود و چوبی را با ظرافت تمام می تراشید.
راجر با ذوق کودکانه در چشمانش، جلو رفت و از دور صدا زد: فابیااااننن
صدا به خودش برگشت: فاااا ببییی یااااانننن
و موج صدا موهایش را نوازش کرد.
فابیان با ذوق برگشت: پینوکیو؟پسرم پینوکیو؟!
راجر تعجب کرد: مگه شما فابیان نیستید؟
فابیان: نه من پدر ژپتوام..اینجا هم شیکم یه نهنگه...
راجر به فکر فرو رفت تا چگونه سوژه را به فابیان واقعی برگرداند...

کمی ان طرف تر در قبرستان!

یه سری ملت خفن، سر و صورت ذغالی کرده، یواشکی دارن میان تو...
-خیلی خطر داره.( قارت فیس فیس پرت پرت)
-هیس!
(قارت قارت..پرت پرت فیس فیس)
+هیسسسسسسسس!
- من می ترسم اینطوریم، دست خودم نیست، تلنگه، تلنگ دست منه؟

ریگولوس: خوب روی قبرها رو بخونید، بعد با بیل و کلنگ، ملت رو بکشید بیرون از توشون!
فرمانده مارکوس: ملت؟اجساد؟زامبی؟!؟
ریگولوس قارت قارت می خنده: ما قبرستون رو می دزدیم، میاریم جزو ارتش حزبی ها! قارت قارت قارت! خوب دست به کار شید!

---قبر اول
شادروان مرحوم مغفور
آلبوس دامبلدور

فیلج: این خوبه ارباب؟
ریگول:اگه مشکل اخلاقی نداشته باشه زامبیش نه! بکشش بیرون!
فیلج کلنگ رو میبره هوا و دنگگگگ میاره پایین..
ریگولوس:خیلی محکم زدی!
بعد چند دقیقه...
موهاهاهاهاا ویووووهااااا

آلبوس دامبلدور با یه کلنگ تو ملاجش از زیر خاک در میاد: در خدمتم ارباب!

ریگول میخاد قارت قارت بخنده، ولی تلنگش در میره و ضایع میشه:خوب برید سر بقیه قبرا!

دوست عزیز، شما سوژه رو 180 درجه منحرف کردید!پست شما باطله!دوستان از پست قبلی ادامه بدن!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۰:۱۵:۳۵

Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
#33

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
خلاصه:

بر روی راجر و خانواده اش طلسمی ایجاد شده که باعث مرگ اونا در سن 25 سالگی میشود. این طلسم باستانی تنها در صورتی باطل میشود که راجر بتواند راز این طلسم و زندگی خودش را بیابد، او سال های زیادی از عمرش رو همراه با دوستش برای یافتن این راز سپری کرده که دوستش به آن راز دست پیدا کرده بود و قبل از اینکه آن را با راجر درمیان بگزارد از دنیا رفته بود و از راجر میخواست که خودش به تنهایی به آن دست پیدا کند.
اکنون او فقط نه ماه فرصت برای زندگی دارد راجر به هنگام تحقیقاتش در کتاب های مختلف با شخصی به نام گراهام پریچارد آشنا شده بود که به نظرش میتوانست اورا کمک کند، بعد از اینکه بر سر قبر دوستش در قبرستان آزکابان حاضر شده بود، به طور اتفاقی فهمید که گراهام در زندان است و اکنون به ملاقات او رفته که پیرمردی فرتوت است!(نوشته شده توسط ریتا اسکیتر)

راجر به دیدن آقای پریچارد میره.راجر قضیه رو برای پریچارد تعریف می کنه و میفهمه که همون پریچارد بوده که پدر و مادرش رو کشته..پریچارد در آخرین ثانیه های عمرش گفت که بره دریای سیاه و از موجودات جادویی کمک بگیره.

راجر به دریای سیاه می ره و اونجا یک پری دریایی رو ملاقات می کنه و متوجه زخم روی شونه ش میشه و میفهمه اون ادرشه.مادرش فقط یه جمله بهش می گه:«به درون قلبت نگاه کن...» و بعد اونو ترک می کنه.

راجر به خانه ی او خودش آپارات می کنه و وقتی وارد اتاقش میشه، به حرف مادرش فکر می کنه و متوجه میشه که باید برگرده دریای سیاه...(نوشته شده توسط زاخاریاس اسمیت)

راجر به سمت دریا حرکت میکنه و با تمام وجودش جلو میره.یهویی پاش لیز میخوره و توی آب میفته.بعد از چند دقیقه سردرگمی، متوجه میشه وسط آبه و آبشش در آورده!به سطح آب حرکت میکنه که مادرش پاشو میگیره و بعد از بغل کردنش، نقشه ای رو بهش میده.

راجر طبق نقشه به سمت تاریک دشت حرکت میکنه و بر اساس نوشته ی روی نقشه، باید از کوه های بی سایه عبور کنه.یه کم بعد از نیمه شب متوجه میشه که کوه ها رو پشت سر گذاشته ولی با صحنه ی عجیبی رو به رو میشه:

دوباره برگشته بود به دریای سیاه!

با بد خلقی جلو میره و دوباره آبشش در میاره.با ناراحتی به محل اسکان مادرش حرکت میکنه که متوجه میشه این دریای سیاه نیست!نقشه رو بر میداره و متوجه میشه که داره بر فراز دریایی در تاریک دشت شنا میکرده.نقشه دقیقا کف دریا رو نشون میده...

_______________________


دستی به سر و رویش کشید.انگار تمام این واقعیت ها را در کابوسی ترسناک می دید.آیا او سر انجام موفق میشد؟این سوالی بود که مدت ها ذهن او را در بر گرفته بود.حال که در آستانه ی پیروزی بود، چه باید می کرد؟

با سرعت درون آب پرید.از قرار معلوم، چیزی جز تعدادی پلانگتون در دریا شناور نبود.آب سرد و یخ زده گویی نفس او را منجمد کرده بود.به آرامی نفسی عمیق کشید.دوباره این کار را تکرار کرد، و دوباره، و دوباره...کم کم حس میکرد که ریه هایش باز میشوند.چندی بعد جانی دوباره گرفت و با وحشت نقشه را روبه روی خود گرفت.

طبق نقشه، کلید معماهایش در چند متر پایین تر مدفون شده بود.راجر دست و پایی زد تا مکان دقیق آن را ور انداز کند؛ ولی تاریکی مجال این کار را به او نمیداد.اندکی ترس وجمودش را در بر گرفته بود ولی با این حال حس می کرد قبلا این مکان را دیده است.

نقشه را به سرعت در جیب خود گذاشت و خود به سمت نقطه ی تاریک مقابل رویش حرکت کرد.دیگر تنها به این امید دل بسته بود.چند متری به سمت پایین دست و پا زد و لحظه ای درنگ کرد تا نفسی عمیق بکشد.بعد از چند ثانیه تامل، دوباره به سمت آن نقطه ی تاریک حرکت کرد که...دستی از پشت وی را گرفت.راجر با ترس و وحشت به پشت سرش نگاه کرد.تاریکی مانع دیدن چهره ی فرد بود.

ابتدا به یاد مادرش افتاد که به آن شکل او را گرفته بود ولی آن شخص مادرش نبود؛ او فابیان بود...


[b][color=000066]Catch me in my Mer







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.