داس در مقابل طوسی جامگان لندن
پست آخرش
*******
پاق!
- این ماموریت سریه؟!
- نه، اینجا باغ وحش چینه. فقط فکر کنم قفس اشتباهی...
قاره اونوریدای در حال شمارش با انگشتانش بود.
- اگه دیروز یکشبنه بوده... با پاندا می شیم چهار نفر، سه تا کم داریم!
بعد سرش را چرخاند، و بهترین مدافع دنیا را دید!
بزرگ، گل گلی، قدرتمند، با قابلیت خفه کردن حریفان، نَرم...
هوش از سر دای پرید. دهانش باز شد؛ چشمانش گرد. در حالی که باد از پشت سر می وزید و خورشید هم سعی بر عاشقانه تر کردن فضا داشت، دای پیله های شلوار کردی اش را بالا گرفت و به سمت نیمه گمشده اش دوید.
دای بالشتش را دیده بود!
- بنده وکیلم شما رو به عنوان مدافع برای تیم مون انتخاب کنم؟
و از آنجایی که سکوت علامت رضاست بالشت را زیر بغلش زد و به سمت دیگر زمین دوید تا بقیه اعضا را پیدا کند.
این ورِ قضیه، آسیا- بدو! - چرا ما اینجاییم؟!
از آنجایی که جادوگرهای بزرگ هم کشتی را به آپارات بین قاره ای ترجیح می دادند، احتمالا این کار اصلا منطقی نبود. البته اگر شما یک جادوگر که چهارده ساعت در روز را خواب است و بقیه اش را چرت، در حالی که همراهش هم حافظه اش هر چند دقیقه یک بار ریست می شود را برای دزدی به چین بفرستید و به منطق نشان دهید، دمش را روی کول گذاشته و فرار می کند.
بگذریم، اگر منطق فرار کند، شانس بعضی وقت ها کمکِ کمی می کند. آن ها در باغ وحش چین بودند. قفس شیرها!
- من خیلی لاغرم. بذار برم چاق و چله بشم بعد بیا منو بخور.
شیر به سر تا پای دوتا مهمون ناخونده ـش نگاه کرد. بدرد نمی خوردند خیلی. اون یکی دختره که حرف نمی زد، دقیقه ای یک بار یهو چشاش گرد می شد و با تعجب به اطراف نگاه می کرد. بعد تا می اومد به اطراف عادت کنه دوباره چشماش گرد می شد!
- کی بر می گردین؟
- یا مرلین، چرا همه حیوونا تازگیا حرف می زنن؟!
- مرلین کیه؟
شیر ترسید. دختره بیش از حد شیرین می زد. ممکن بود حتی اگر اینجا بماند هم کمال همنشین اثر کند.
- فقط از قفس من بیرون بیرون!
سوزان با انرژی ای که از او عجیب بود دست اورلا را کشید و فرار کرد.
زمینِ بغلیِ دشت غول های غارنشین- پس شد پنج تا. دوتا کمه.
باد همچنان سعی بر عاشقانه کردن فضا داشت. با شدت بیشتری می وزید و هر چه سر راه خود بود را هم به پرواز در می آورد. مهربان تر از این می شد اصلا؟!
باد وزید و وزید. موهای دای در باد پریشان می شد. شلوار کردی اش باد می خورد و پیله هایش را به پرواز در می آمد. هر لحظه جذاب تر از قبل...
- هی! برو کنار از رو صورت من!
دستکش اورلا که معلوم نبود از کجا پیدایش شده خودش را محکم به صورت دای چسباند.
- خاطرخواهام یدونه نیستن که!
البته من فقط شما رو می خوام نیمه گمشده جان!
دای به بالشتش نگاه کرد تا بیشتر دل و قلوه رد و بدل کنند که دید بالشت رفته و او مرد تنهای شب است.
- خوشبختیت آرزومه حتی با من نباشی...
جای بالشت را شنل اورلا گرفته بود. اصلا این اورلا از اول با خوشبختی دای مشکل داشت. دستکشش از جذابیت دای کم کرده و شنلش بالشت را پوشانده بود.
- پوشانده بود؟
شنل را کنار زد. خورشید تابید و دای سوخت! خب، خورشید هم احتمالا سعی بر رمانتیک کردن صحنه داشت، ولی دایِ بی تربیت، توی مزرعه زیر نور زیبای خورشید کار می کرد و خون آشام هم بود خیر سرش! خجالت هم نمی کشید!
- همیشه میدونستم ترکم نمی کنی!
دای به شنل و دستکش که در دست دیگرش بودند نگاه کرد. اگر می توانستد به این خوبی پرواز کنند و زندگی آتش بزنند چرا نمی توانستند مهاجم شوند؟!
چین، جلوی قفس میمون ها- میگم ما واسه چی اومده بودیم اینجا؟
- نمی دونم. بیخیالش. ببین چقد مردم خوبین. اونا ـم خوابشون میاد انگار.
سوزان پاپ کرن به دست در باغ وحش می چرخید و اورلا را هم به دنبال خود می کشید. احتمالا تنها کسی که وظیفه خود را فراموش نکرده، کمال همنشین بود.
- هی سوزی! پاندا! یه چیزای عجیبی داره یادم میاد. مثلا کویی...
- وهاااااهییییی اینا چقد خوبن!!
عشق، عقل را از بین می برد. البته اگر از اول عقلی وجود داشته باشد.
- من میخوام تا ابد اینجا بمونم.
- باشه من می رم دور بزنم.
روز مسابقهدای اعضای تیم را زیر بغلش زده و با زانوهایش چوب را نگه داشته بود. زیر لب غرِ "من که از اولش گفتم نریم!" می زد و در ذهن به خرید یک مگس کش به عنوان هدیه برای لینی فکر کرد. چشمانش اطراف را دید می زد بلکه خبری از بقیه تیم شود. نبود که نبود!
- روستایی حوصله ش سر رفته هسته. یا بازی ره شروع کنید یا گاومیش برنده هسته.
دای در حال تفکر بود. احتمالا با وجود بقیه اعضا هم آنها شانسی برای برد نداشتند.
- بردید ولی من به همه میگم که چون وزیری داورو خریدی!
-
-
-
- میریم ما!
یکسال بعدبالشت-دای ها در زمین می دویدند و بالشت خانم هم اون ور زمین دمپایی و داس و بیل و بقیه مخلفات رو پرتاب می کرد.
- ندویین توله فنگا! ای خدا من چه غلطی کردم این بیچاره ها رو دادی بم؟
در حالی که بالشت-دای شماره سه در تردید بود که توضیح دهد ننه شان چه غلطی کرده است یا نه، دای بیرون آمد، دستش را بالا برد و با حالتی عارفانه گفت:
- بوی پیراهن سوزان را می شنوم!
پاق!- سلام دای. ما چین بودیم. پانداها خیلی گوگولی بودن. ما یادمون رفت که باید بدزدیمشون. اونجا موندیم و موندیم و موندیم. بعد چینیا تصمیم گرفتن مارو صادر کنن ژاپن که از موندن ـمون برق تولید کنن. ولی ما تسلیم نشدیم و همونجا موندیم. کم کم تبدیل به جاذبه توریستی شدیم. یه روز یکی از پانداها اومد بامون دعوا کنه چون ما حقشونو در جاذبه توریستی بودن خوردیم، با بامبو زدن تو سرمون. هنوز جاش درد می کنه جون تو. اورلا یادش اومد که باید بدزدیمشون و من یادم اومد که باید برگردیم. میدونی؟ خیلی عصبانی بودن نمی شد نزدیکشون شد. اوری موند که من بیام تو رو به عنوان کمک ببرم و بدزدیمشون. راستی چند روز به مسابقه مونده؟!