هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
#90

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
-شما از صبح تا حالا کجا بودن می شین؟

رابستن، به شهاب سنگ نزدیک شد و چنان به آن نگاه کرد که انگار گنج دیده است.
-نگاه کردن بکن!
-بابا، اون تکه ای از سیرازو بودن می شه!
-نه خیر! اون سنگ گردنبند منه.
-تکه ی سیرازو رو به من دادن کن!
-نمی دم.
-آهان...گرفتن کردنش کردم!

همین که رابستن به شهاب سنگ دست زد، تلوتلویی خورد و با شدت به عقب پرتاب شد؛ سپس احساس کرد که پشت سرش در حال سوختن است و استخوان پایش دارد آب می رود.

-بابایی، چرا من قدم بلند شدن شده؟
-چرا من قد کوتاه شدن شدم؟ چرا من مو در آوردن شدم؟

رابستن، شهاب سنگ را به کراب پس داد و با ناراحتی، گفت:
-اصلا سنگ رو نخواستن شدم.
-منم با سنگه قهرم.
- باید حواسمون باشه بقیه بهش دست نزنن.

شهاب سنگ، لحظه به لحظه داشت افراد بیشتری را جا به جا می کرد و این موضوع کم کم داشت دردسر ساز می شد.





ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۳ ۱۱:۰۶:۲۹
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۳ ۱۱:۱۵:۲۵
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۳ ۱۱:۱۹:۱۵
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۳ ۱۱:۲۷:۵۲
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۳ ۱۱:۳۱:۴۱

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۸
#89

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
تصویر کوچک شده


رکسان همان‌طور که می‌دوید و به خانه‌ی مشنگی‌ای که افتادن ِ شهاب سنگ آن‌را از بین برده بود نگاه می‌کرد، تصور کرد هم‌اکنون آن خانواده‌ی مشنگی کجا غیب شده‌اند و هم‌اکنون در کدام گودریک دره‌ای هستند و جایشان با چه کسی عوض شده‌است که، ناگهان کسی جلویش ایستاد و شهاب‌سنگ از جلوی چشم‌هایش ناپدید شد.

- اون... کجا رفت؟
- وای، این چقدر قشنگه!

صدای آشنایی، باعث شد رکسان چشم‌هایش را در حدقه بچرخاند.
- کراب... اون مال منه!

کراب که با لبخند و شیفتگی به شهاب‌سنگ نگاه می‌کرد اخم ریزی کرد.
- چی مال توعه دقیقا؟
- اون سنگی که توی دستته!
- ببین لیسا...
- من رکسانم!
- اصلا برام مهم نیست که گریم هالووینه یا نه، ولی این سنگ رو من همین الان پیداش کردم و مال خودمه! الانم برش می‌دارم!
- نه! ... بهش دست نزن!
- چرا، بهش دست می‌زنم و تو هم نمی‌تونی کاری بکنی. می‌خوام یه گردنبند قشنگ ازش درست کنم.

و کراب دستش را جلو برد و سنگ را برداشت. و همین‌طور که آن‌را به‌طرف جیبش می‌برد ناگهان تکانی خورد و یک پیکسی، ویز ویز کنان روبرویش ایستاد.

- چه... بلایی... سر من اومد؟
- من که بهت... گفته‌بودم...
- چرا پیکسی... چرا آنجلینا جولی نه!

خرابکاری همین‌طور بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. حالا رکسان در قالب لیسا و کراب در قالب پیکسی قرار گرفته‌بودند و یک شهاب‌سنگِ زیبا، که باید جلوی هر کسی که قصد داشت به آن دست بزند را بگیرند.


گب دراکولا!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#88

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
-هاع؟

شهاب سنگ ایتوموری بسیار متین بالای سقف خانه ای تکان تکان میخورد. انگار که قصد قل خوردن دارد.

-جان من نکن این کارو! من میترسم! قل خوردن... خیلی خیلی ترسناکه! چندش آورم هست!

شهاب سنگ بسیار مصمم و بدون نگاه کرد به رکسان، به قل قل های آرامش بر سقف خانه ادامه داد. کسانی که ساکن آن خانه بودند، خانواده ای اصیل زاده و نجیب بودند که خانوادگی به لرد ارادت داشتند. رکسان از این ماجرا بی خبر بود و این همه چیز را با اولین پرش شهاب سنگ به هوا برای او روشن کرد.
-عه... عه! اون خونه یه اصیله! بیچاره شدم! اگه بمیرن...

در ذهن رکسان، پرده ها کنار رفت و لرد عروسکی و رکسان عروسکی، درحال حرف زدن بودند.
-تو یه اصیل که به ما ارادت داشتو کشتی؟ تو چقد دستو پاچلفتی تر از ربکایی!
-نه ارباب! من دستو پاچلفتی نبودم که! اون خیلی سر به هوا بود و پرید هوا!
-پس چرا جلوشو نگرفتی خالی؟
-چون یکم... یکم... ترسناک بود. نه نه! چندش آور بود!
-برای ما نه ترسناکیش مهمه نه چندش آوریش برای تو. ما اون خونواده رو سالم میخواستیم. تو باید بمیری.
-نه ارباب! نــــــــــه...


و تمام اون فریاد ها با افتادن او شهاب سنگ روی خانه ی خانواده مشنگی بر باد رفت. محو شد و لبخند محفل گونه ای را بر چهره او پدید آورد.
-آخیش! شانس آوردم.

لبخند محفل گونه ی او رفت. سپس به سمت شهاب سنگ دوید و سعی کرد فکر هایش را برای رام کردن شهاب سنگ به کار گیرد.
-دارم میام شهاب سنگ. ... البته از نوع یکم ترسناک!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
#87

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- می گم رکسان حالا باید چی کار کنیم؟ هم هدیه رو گم کردیم هم جا به جا شدیم!
- بیا برگردیم مغازه. اونجا شاید راه حلی پیدا کردیم.
- نه ! من با صاحب اونجا قهرم. اصلا تو تنها برو منم می مونم دنبال سنگ می گردم.
- امم... راست می گی بد فکری هم نیست! من می رم تو اینجا بمون دنبال سنگ بگرد. زود بر می گردم.
- باشه. ولی اگه دیر کنی با تو هم قهر می شم!

رکسان و لیسا از هم جدا شده و هر یک به کاری که گفته بود مشغول شد.
- رسیدم...رسی...دم!

رکسان جلوی در مغازه توقف کرد و شروع کرد به نفس نفس زدن. انقدر عجله داشت که فراموش کرده بود می تواند آپارات کند.
- چی!؟...نه! این... این... این امکان نداره!

رکسان به کاغذ روی شیشه مغازه چشم دوخت. " به علت وجود کار های ضروری مغازه تا سه روز دیگر تعطیل است". این موضوع اتفاق نا خوشایندی بود. بسیار ناخوشایند.
- چرا اینقدر زود بست!؟... حالا...حالا...حالا چی کار کنم.
- سلام لیسا! چرا اینقدر ناراحتی؟
- من رکسانم! رکسان خالی!
- نمی دونستم از اینجور شوخی ها هم بلدی...رکسان خالی!
- شوخی نیست! کاملا جدیه. من رکسان خالی ام!
- باشه باشه اصلا تو رکسان باش منم می شم لیسا. خوبه؟ حالا بگو چرا ناراحتی.
- واسه اینکه من و لیسا جابه جا شدیم! من شدم لیسا ،لیسا شده من. باور نمی کنی؟!
- لیسا رفتی خونه یکم بخواب تا بهتر بشی ، این حرف ها خوب نیست! منم کار دارم تا بعد لیسا
- من لیسا نیستم!

ولی فرد توجهی نکرد و سوت زنان از آنجا دور شد و رکسان را تنها گذاشت . رکسان با ناراحتی بدون مقصد معین به راهش ادامه داد. در این فکر بود که چگونه باید خود و لیسا را از این وضعیت بد رهایی بخشد که ناگهان به فردی برخورد کرد و روی زمین افتاد.
- آی سرم ... آی...حواست کجاست بچه!؟
- ببخشید ، واقعا متاسفم. بذارید کمکتون کنم.

دختر که نامش اما بود دستش را به سمت رکسان دراز کرد.
- ممنون. این کتاب ها چیه تو دستت؟
- این ها کتاب های نجوم و ستاره شناسیه! برای کلاس پرفسور ویز...
- خالی! خالی!
- بله برای مطالعه در کلاس پرفسور خالی خریدم.

ناگهان فکری به سر رکسان زد. کتاب ها! بله کتاب ها بهترین راه شناسایی هر چیزی بودند و حتما در مورد شهاب سنگ ماگل کش هم متونی مفید داشتند.
- میشه یک لحظه کتاب هات رو ببینم ؟
- البته ، بفرمایید!

رکسان با سرعت هرچه تمام شروع کرد به ورق زدن کتاب ها و زیر لب تکرار می کرد: شهاب سنگ ماگل کش، شهاب سنگ جا به جا کن یا هر اسم دیگه ای که داره! زودتر پیدا شو.
- شاید... شاید من بتونم کمکی کنم.
- چی!... نمی دونم. مگه تو تا حالا چیزی راجع شهاب سنگی که مردم رو جا به جا می کنه چیزی شنیدی؟
- بله!؟
- چیزی نیست فقط افراد رو جا به جا می کنه ، تو بدن همدیگه . از نظر تو هم خنده داره؟
-نه به هیچ وجه! حالا فهمیدم منظورتون چیه. منظور شما شهاب سنگ 'ایتوموریه'.
- تو این رو از کجا می دونی؟
- خب سرگذشت این شهاب سنگ بر می گرده به اتفاقی در ژاپن. خب منم اهل توکیو هستم دیگه.
- جدی!؟ ... یعنی... یعنی قدرت ماگل کشی داره؟
- ماگل کشی؟ تا اونجا که من می دونم نه!
- چه قدرتی داره؟
- ایتوموری قدرت جابه جایی مردم رو داره و می گن سال ها پیش تکه تکه شده و تکه هاش گم شدن.اطلاعات بیشتری ندارم.
- ممنون همین قدر کافیه. خدا حافظ.

رکسان با خوشحالی از اما خدا حافظی کرد و رفت تا لیسا را بیابد. شهاب سنگ ایتوموری اگر یکبار آنها را جا به جا کرده بود بار دوم هم می توانست. این بار رکسان ندوید و به محل اولیه آپارات کرد. همین که رسید با صحنه ترسناکی مواجه شد .
- یا مرلین!...


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۷ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸
#86

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین

بدینوسیله اعلام میکنم این تاپیک به روند سابق خود باز میگردد!

* سوژه جدید *


- نمیخواید دیگه انتخاب کنید؟
- فقط یه کم دیگه...

رکسان اینو گفت و به لیسا نگاه کرد، و فهمید هیچکدوم مطمئن نیستن فقط یه کم دیگه طول بکشه. خریدن هدیه ی مناسب برای اربابشون، امری خطیر بود و باید به خوبی از پسش بر میومدن. پس یه بار دیگه، به چیزایی که روی میز مغازه بورگین و بارکز چیده شده بود، نگاه کردن.

- گفتی این چیکار میکنه؟
- این یه گردنبند طلسم شده ست. کسی که می پوشش رو به رقصیدن مجبور میکنه.

قطعا اگه صاحب مغازه میدونست این هدیه برای کیه، اینقدر خوشحال و راضی به نظر نمی رسید.
لیسا و رکسان سعی کردن لحظه ای تصور کنن اگه این گردنبند رو به اربابشون هدیه بدن، چه بلایی از طرف لرد و بلاتریکس، و احتمالا مروپ و نجینی سرشون میاد... ولی حتی تصورش هم وحشتناک بود! پس سریع سراغ جنس بعدی رفتن.

- این چی بود؟
- این... یه انگشتره که دست هر کی میپوشش رو میسوزونه...

رکسان و لیسا اجازه ندادن فروشنده بقیه حرفشو بزنه و سریع سراغ جنس بعدی رفتن.
- اینو ندیده بودم. این چیه؟
- این یه شهاب سنگه...
- برو بابا! اینم مغازه لوازم جادوی سیاهه تو داری؟ اینا رو که توی مغازه شوخی بابامم هست!
- جنس خفن نداری. قهرم.
- چی میخواین خب؟ شاید تو انباری باشه...
- ماگل کش!

چشمای فروشنده از خوشحالی گرد شد. میتونست بعد از شونصد ساعت، با دادن ویژگی های ساختگی به جنس جدید، یه جوری از شر این دو مشتری سمج خلاص شه.
- این کاملا ماگل کشه. کـــــــــــاملا ماگل کش.

رکسان با خوشحالی، شهاب سنگ رو از فروشنده گرفت و پولش رو تحویل داد و با لیسا از مغازه بیرون رفتن، بدون توجه به اینکه لیسا داره بد جور بهش نگاه میکنه. لیسا چند دقیقه با حالت قهر کنارش راه رفت و فهمید رکسان اصلا توی این دنیا نیست.

بووووووووووم

- هی، چیکار میکنی؟ خودم می دمش ارباب، خودم پولشو دادم!
- من می دمش ارباب، تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی. یه لحظه وایسا... چرا من دارم خودمو میزنم؟

لیسا راست میگفت. کسی که روبروش بود و درحال کتک خوردن، خودش بود!
رکسان هم ایستاد و به روبروش خیره شد، جایی که باید خودش می بود، ولی در واقع، لیسا بود توی بدن خودش!

- من با خودم قهرم!

برای يه لحظه، هر دو متوجه شدن که ممکنه همه اينا زیر سر شهاب سنگ باشه، ولی...

- چیز... پس شهاب سنگ کو؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#85

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
یکی بود، یکی نبود. غیر از مرلین، دامبلدور هم بود! در یک مکان هاگوارتز به نام "پشت تخت آملیا در تالار هافلپاف"، دختری بود به نام "آملیا"، که قصد داشت برای دیدن دوست فشفشه اش، به "مغازۀ بورگین و بارکز" برود؛ چرا؟ شرح نامه در ذیل آمده است:

" سلام آملیا. هنوزم با ستاره ها حرف میزنی؟
ام... یه کم تند رفتم اما دلیل داشتم! چون ساحره نیستم که اسمایلی متحرک بذارم، مجبورم از این ایموجی های تلگرام و وایبر و اینا استفاده کنم، میدونی که! ولی یه خبر خوب دارم!

از همون ستاره ها کمک بگیر، یه جوری از هاگوارتز جیم شو و بیا مغازۀ بورگین و بارکز! یه سری مورخ و منجم جمع شدن و قراره فردا، بحث های مهمی بکنن. از قرار معلوم، میخوان به یه جای عجیب برن که اسمش از خودش عجیب تره! بهت هم اسمشو نمیگم تا نری تو اینترنت سرچ کنی پیداش کنی!

امضا:
دوست فشفشه!"


چگونه؟ آملیا پشت در، منتظر لفت دادن اعضای هافلپاف از گروه تالار عمومی بود تا فرصت آپارات کردن گیر بیاورد؛ رز رفت... رز رفت... گیبن رفت... رز آمد...
- وا! چرا اینجوری میشه؟!

کمی بیشتر منتظر ماند؛ و به یاد آورد که بدلی برای خودش نساخته. بنابر این مشغول خواندن کتاب طلسم هایش شد:
- زیبا سازی؟ مگه داریم؟ از این زیبا تر؟! خوش صدایی... اونوقت دیگه رودولف ولم نمیکنه که! اینهمه کمالات! ستاره ها میگن این یکی عالیه!

و شروع به خواندن کپشن ورد کرد:
- این طلسم یک کپی، دقیقا عین خودتون درست میکنه، منتها از نظر ظاهری! اون هم فقط به مدت بیست و چهار ساعت! تازه کپی هم بسیار تودار و گوشه گیره؛ خب... اشکال نداره، کسی نمیفهمه کپیه!

کِی؟ چند دقیقه ای که از اجرای طلسم و تست آن گذشت، آملیا متوجه شد که دیگر نیمه شب شده و وقت رفتن است. کیف و بند و بساطش را برداشت و تلسکوپش را زیر ردایش جاسازی کرد و همینکه در خوابگاه باز شد...

- پارتی نیمه شــــــــب!
-

برخلاف انتظار آملیا، همه در وسط تالار جمع شده و نخوابیده بودند؛ به جز رودولف و جسیکا که البته آنها هم خواب نبودند، منتها در وسط تالار جمع نشده بوده و اعتصاب خواب کرده و گوشۀ تالار کز کرده بودند.

- پس... من میرم جنگل ممنوعه... تا...
- جنگل چرا ممنوعه؟! میگیرن ناظرا رو یقه! نمیشه!

باید به فکر راه دیگری بود...

کجا؟ مغازۀ بورگین و بارکز؛ پس از جردادن هافلی های خائن به محفل به جز رز! با کی؟ دوست فشفشه!

- سلام لیا! اومدی بلاخره!

از آنجا که این سوال قبل از (کِی) جا ماند، هم اکنون اضافه میکنیم! کی؟ مجموعۀ متناهی A و B جماعت مورخ-منجم، همه دور هم جمع بودند و دررابطه با رفتن به یک مکان مهم، از نظر تاریخی و نجومی صحبت میکردند و در همین لحظه بود که آملیا هم سر رسید.

- ببین داش، ما اَ اول قرار بود چـــی؟ بریم جیجن ایزتا!
- برادر من، وقتی نمیتونی اسمشو تلفظ کنی، چه اصراری بر رفتن داری؟!
- خب لیا... اینا قراره برن... لیا؟

آملیا که با فرمت ذوق باب اسفنجی طوری، به گروه منجمان نگاه میکرد، متوجه مخاطب قرار گرفتن توسط دوست فشفشه نشد...

- ببینید، آقایون، داداشام! گفتَه باشم! جیجن ایزتا واس ماس، ینی کلیش واس ماس! باس بریم اونجا!

این بکش و آن بکش! بزن بزنی در نگرفت؛ بلکه هردو طرف، سیگاری در دهان نهاده و کشیدند! منظور، این کشیدن است. آملیا که از نگاه کردن باب اسفنجی طور به منجم بغل دستش، خسته شده بود، به سمت دوست فشفشه برگشت و پرسید:
- قضیه چیه؟ میخوان کجا برن؟
- خواستم اینجا بهت بگم، که اسپویل نشه! مورخا دوس دارن برن چیچن ایتزا ولی منجما میگن قله اورست!
- قله اورست چرا؟!
- خب عزیز من، کشوندمت اینجا که...
- ستاره ها میگن چون قله نزدیکتره به آسمون!
-

پس از چند دقیقه پک زدن به سیگار، دوباره بحث ها بالا گرفت:
- جیجن ایزتا!
- قلّۀ اورست!
- جیجـ...
- چقد ساحره! :droll:

از آنجا که جماعت ساحره و جادوگری که به رودولفیان عادت نداشتند، به گونه درحال افزایششان حساسیت داشتند، تصمیم به گریز گرفتند و از آنجا که قلۀ اورست بسیار مرتفع بود و احتمالا نمیتوانستند به موقع فرار کنند، پس به همان چیچن ایتزا رفتند!

چیکار؟ گشت و گذار، دوئل، هاگوارتز! البته هاگوارتز، قید مکان بود. ده امتیاز از گریفندور!

- خب، لیا! به نظرت چجوره؟
- قله اورست بهتر بود!

راهنمای چیچن [] به سمتشان رفت و شروع کرد به زدن آن حرفها که حوصله ملت را سر میبرند؛ باشد که رستگار شوند و دیگر حوصله سربر نباشند! در همین میان، گچی را برداشت و به سبک مودی ای در فیلم جام آتش، به سمت آملیا و دختر فشفشه پرتاب کرد.
- اند کن هیِر انی سوند این هیز کلس!
- اگه میدونستم اینجا کلسه، قبلش یه مطالعه ای میکردم!

راهنما که آملیا را برخلاف آرمان هایش دید، با عصبانیت فریاد زد:
- برو مدیر رو بیار!

و انگشت اشاره اش را به سمت دختر فشفشه گرفت. آملیا زیر گوشش گفت:
- ظاهرا این معلمی، چیزی بوده که الان اینجوری رفتار میکنه!

حرص راهنما، بدجور درآمد و دست به چوبدستی شد.
- برین کنار! منو متوقف نکنین! میخوام پدرشو در بیارم!
- آغا کسی جلوتو نگرفته که!

مرد از خجالت، آب شد و توی زمین رفت؛ اما بخاطر قانون پایستگی آب، ناچارا از حالت آبی درآمد. رو به آملیا کرد و به رسم دوئل بازان، چوبدستی اش را جلوی صورتش گرفت. سپس دور آملیا چرخید و چرخید و چرخید و...

- ریداکتو! آخیش، داشت خستم میشد!

راهنما هم کم نیاورد:
- اکسپلیـ...
- فکر کنم با آریانا اشتباه گرفتی خودتو! یا هری پاتر!

و بازهم پوکر. باید طلسمی پیدا میکرد که آملیا نتواند ایراد بگیرد و پدر حسابی ای هم از او در بیاورد.
- پس، بگیر که اومد! وینگاردیوم له ویوسا!

اما تنها تغییری که ایجاد شد، پرواز چوبدستی آملیا به سمت بالا بود. رو به چوبدستی گفت:
- چیکار میکنی؟ چرا چوبدستی رو پرواز دادی؟!
- چون اکسپلیارموسم هنوز باز بود!
- من با ستاره ها حرف میزنم، این با چوبدستی حرف میزنه!

کمی از گفته شدن این حرف توسط آملیا نگذشته بود که همه - اعم از منجم و مورخ - شروع به خندیدن کردند. راهنمای موزه که چیز خنده داری نمیدید، اما چون همه داشتند آملیا را مسخره میکردند، او هم شروع کرد به هار هار خندیدن؛ به طوریکه بر اثر این خنده هایش، چوبدستی آملیا شکست... و همچنین، کاسۀ صبر آملیا را!

فردای آن روز، روی میز ناهار هاگوارتز، پس از آمدن جغد ها و آوردن نامه ها و روزنامه ها
نقل قول:
تیتر اخبار: شکستن سر عده ای مورخ و منجم، و دیوانه شدن آنها!


آملیا، بلافاصله پس از خواندن تیتر، روزنامه را کنار گذاشت.
- حقشون بود!



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶
#84

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
نقل قول:
تور گردشگری بابا پیوز و ننه هلگا! آیا دوست دارید آخر هفته‌های خود را با تخم آب پز خوردن در کوه بابا صدرا بگزرانید؟ اگر دوست دارید، به آبتان نمک بزنید که سرعت جوشیدن آب بالا برود. اگر نه با ما باشید. تور دو روزه در پانتئون اعظم! از زندگی تان، از سوراخ های دیوار های تاریخی، از راه رفتن و روم لذت ببرید. دیدار ما آخر این هفته!


دورا پی سی مشنگی خود را پاق، عین فیلمای خارجی، بست.
_من میرم پانتئون!

آخر همون هفته، فلش فوروارد


_این مکان برای خدایان روم ساخته شده و محل اجتماع آنها بوده است. با توجه به این که ساخته بر اساس دایره میباشد، میتوان متوجه شد قسمت جلویی ساختمان که به شکل مستطیل است، بعد ها به معبد اضافه شده است.

دورا بدون این که به حرف های راهنمای تور گوش بدهد این اطلاعات را دریافت کرده بود. او در روز پنج شنبه با هزاران امید به روم آمده بود تا کمی تفریح کند. حتی با مردی جذاب برخورد کند و جزوه هایش را بر روی زمین بریزد تا پسرک برایش جمعشان کند و در یک نگاه عاشق و... این ماجراها! اما به چند دلیل تیرش به سنگ خورده بود. 1_ او با خود جزوه نیاورده بود. 2_ گروهی که برای تور آمده بودند، گروه سنی ب و ت بودند. آن هم بچه های پیشاهنگ که عاشق تاریخ بودند. دورا ابتدا سعی کرد با ذهن خوانی در افکار بچه ها، تور را برای خود قابل تحمل تر کند اما بچه ها برای پولی که داده بودند ارزش قائل بودند. یکی از امید های دورا راهنمای تور بود که اونم قلابی روح در اومد. بالاخره دورا شکست خورده و اشک در چشمانش مثلث زد.

_من ادواردم! منو میبینید؟ منو ببینید. بسه این همه خفت و خواری! بهم توجه کنید دیگه. چیه؟ چون دستام اینجورین بهم محل نمیدید؟ چون با گلا، با گیاها، با درختا، با ریشها و با دونه هاشون حرف میزنم بهم نگاه نمیکنید؟

دورا خیره به پسری قد بلند و مو مشکی شد. حتی برای لحظه ای هم چشمانش ندرخشید. از حالت حرف زدن و قیافه ی پسر میشد متوجه ی این امر شد که در حال خودش نیست. اما انگار روح راهنما اهمیتی برای این پسر بیچاره قائل نبود و همچنان درباره ی مواد سازنده ی دیوارهای پانتئون صحبت میکرد. دورا قدمی به سمت پسر که در زیر پرتوی زبای خورشید که از سقف وارد میشد، ایستاده بود؛ برداشت.

_هی تو؟ من میبینمت. اسمت ادوارده؟
_دیدین؟ اون منو میبینه. اون منو میبینه. شما منو نمیبینید؟

کسی به فریاد پسر اهمیت نداد. پسر به سمت دورا خیز برداشت. گودی آرنجش را دور گردن او حلقه کرد و گفت:
_منو نمیبینید، این دختر رو که میبینید. اگر میخواید نکشمش بیاید و نجاتش بدید.
_این چه کاریه میکنی؟
_ساکت شو. اونا منو نمیبینن. من دیوونه نیستم.
_خعب پسر جان من که دیدمت!
_تو... تو... اینو میگی چون میخوای ولت کنم.

و قیچی های خود را به صورتش نزدیک تر کرد. دورا هول کرده بود. از کرده ی خود پشیمان بود. حاضر بود جنس سازنده ی دیوار ها را از ذهن بچه های پیشاهنگ بخواند تا این که مرگی جانکاه با قیچی داشته باشد. اما اینجا پایان خط بود و بس. او تمام لباس های بنفشش، کل کل هایش با آملیا، لباس های بنفشش، سیا بازی ها، لباس های بنفشش، هاگوارتز ها، لباس های بفشش، دوئل ها، لباس های بنفشش... دوئل ها؟

_میخوای یه حرکتی بزنی که متوجه بشن هستی؟

لحظه ای دست های پسر که داشت به صورت دورا نزدیک میشد؛ شل شد و چند ثانیه بعد به آرامی در دو طرف بدنش قرار گرفت.

_گیاها رو به شکل تو درآرم؟
_اینم پیشنهاد خوبیه!
_میخواستی اینو بگی؟ قبلا این کارو کردم. فقط بهم خندیدین.
_نه... نه. میخواستم بگم بیا دوئل کنیم.

پسرلحظه ای به لبه های قیچی که حکم انگشت هایش را داشتند، نگاه کرد. بعد به دورا نگاه کرد.بعد به چوب دستی نداشتش فکر کرد.

_آخه من چجوری دوئل کنم؟
_اینجوری! پتریفیکوس توتالوس.

پسر خشک شده بود؛ اما از چشمانش میشد فهمید که چقدر عصبانی است. این مسئله اهمیتی برای دورا نداشت. او کی به فکر خشنودی مردم بود؟ اونم وقتی که طرف تا چند دقیقه پیش قصد داشت با قیچی صورتش را زخمی کند؟

_همم راستی دوست داشتی ببیننت؟ از این به بعد خودتم کسیو نمیبینی! آبسکیورو.

او خنده ی شیطانی کرد. سپس نگاهی به اطراف انداخت. روح راهنما و بچه های پیشاهنگ، درباره ی زهکشهایی که در زیر سوراخ ساختمان قرار داشت؛ صحبت میکردند که مانع از هدر رفتن آب باران میشد. دورا با قدر شناسی تمام به گروه ملحق شد و مشغول ذهن خوانی شد!



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
#83

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
مرحله سوم المپیک دیاگون
تابستون پرشوری نبود که هیچ ، خیلی هم برای رون ویزلی کسل کننده بود. دوست داشت زودتر هاگوارتز شروع میشد و یک ماجرای جدید با دوستاش به وجود می آورد. بعد از جر و بحثی که با پدرش داشت به مغازه وسایل شوخی فرد و جرج در کوچه دیاگون رفته بود و اونجا میخوابید.
فلش بک چند روز قبل:
رون که واقعا از موندن توی خونه خسته شده بود اومد بیرون تا کمی جادو تمرین کنه و خاطرات هاگوارتز براش زنده بشه. اون همان طور که چوبدستیش رو سمت سنگی گرفته بود گفت :
- وینگاردیم لویسا !وینگاردیم لویسا! ای بابا چرا کار نمیکنه!
رون با صدای بلند پدرش را صدا زد:
- پدر! پدر ! میشه یک لحظه بیای اینجا ؟
آرتور جواب داد :
- الان نمیتونم رون . دارم به فرد و جرج کمک میکنم. بعدش هم با چارلی کار دارم. بعدش هم...
صحبت آرتور توسط رون قطع شد :
برای همه وقت داری جز من آره ؟
- نه اصلا من منظورم این بود فقط ...
- چرا اتفاقا منظورت کاملا واضح بود. ای کاش من هری پاتر بودم. اگه جای اون بودم همه به حرفم گوش می دادند و ازم میخواستن تا یک قهرمان بازی جدید در بیارم ولی...
- خیلی گستاخی رون ویزلی ! برو از این خونه بیرون! زود باش!
- باشه میرم فقط یادت باشه که ... اصلا هیچی.
پایان فلش بک
دلش برای هری و هرمیون تنگ شده بود ولی از هیچ کدوم از حرف هاش که به پدرش گفته بود پشیمان نبود به جز حرف هایی که درباره هری زده بود.
غروب شده بود. رون بیرون مغازه اومده بود تا یه نگاهی به اطراف بندازه . همین طوری داشت به اطراف نگاه میکرد که ناگهان حس کرد اون دختری که داره به سمت کوچه ناکترن میره آشناست. اون رو دنبال کرد. اول فکر کرد هرمیونه ولی وقتی نزدیکتر شد تمام امیدش برای دیدن دوستش ناامید شد. دختر به مغازه بورگین و بارکز رفت. رون کمی جلوتر رفت و متوجه شد که اون آملیا فیتلوورت ، دانش آموز نمونه هافلپافه.
رون گفت :
سلام آملیا ! ستاره ها چطورن؟
آملیا اول هول کرد ولی بعد با آرامش جواب داد :
-اوه تویی رون ویزلی ؟ ستاره ها ...بد نیستن . تو چطوری ؟
رون با ناراحتی جواب داد :
- امم ، خب راستش ... حالم زیاد خوب نیست.
- چرا آخه ؟ ناراحتی که چرا کلاه گروهبندی ننداختت هافلپاف؟!
- نه بابا ! با پدرم حرفمون شده ؛ منم چند روزه که خونه نرفتم.
- برای چی ؟
- هیچی... داستانش طولانیه. خب اصلا بگو تو اینجا چیکار میکنی ؟
آملیا دست و پاش رو گم کرد ولی وقتی میخواست حرفش رو بگه صاحب مغازه که مرد تقریبا مسن با موهای مشکی بود گفت :
- چیکار میتونم براتون بکنم ؟
آملیا که اصلا یادش رفته بود چرا اینجاست ، با کمی مکث جواب داد :
- تلسکوپ دارید ؟
مرد با خنده جواب داد :
بنظرت ما اینجا تلسکوپ داریم ؟ برو یک جای دیگه.
-  همه جا رفتم ولی هیچ جایی نداشت.
- فکر کنم باید تا هفته بعد صبر کنی.
رون و آملیا از مغازه خارج شدند و رون با تعجب از آملیا پرسید :
- مگه تو یک تلسکوپ آخرین مدل نداشتی؟
- داشتم ولی از بس ازش کار کشیدم خراب شد. حالا که دیدم هیچ جا تلسکوپ نداره مجبور برم اونجا ولی نمیدونم چطوری.
رون با تعجبی بیشتر از دفعه گذشته گفت :
- اولا چرا یک هفته صبر نمیکنی تا تلسکوپ های جدید بیان ؟ بعدش اینکه اونجا کجاست ؟
آملیا انبار بدون اینکه هول کند جواب داد :
منظورم از اونجا مکان تاریخی چیچن ایتزا در مکزیکه. میدونی، اونجا درسته که یک مکان تاریخیه ولی یک رصدخانه داره که فقط سه روز دسترسی اون برای ستاره شناس ها آزاده. فقط همه باید یک تلسکوپ با خودشون بیارن و اونایی که ندارن باید یک کارت عضویت چیچن ایتزا بیارن.
رون با خوشحالی گفت :
منم میتونم باهات بیام ؟ تازه بابام هم کارت عضویت اونجا رو داره.
آملیا صحبت رون رو قطع کرد :
- عالیه ولی تو که گفتی با پدرت دعوا کردی ، پس چطور میخوای ازش کارت بگیری ؟
رون با چند ثانیه ای فکر گفت :
- بسپرش به من. قرار مون فردا صبح همین جا.

فردا صبح بورگین و بارکز
آملیا از تاخیر یک ساعتی رون ( که البته عادی بود ) خسته شده بود که ناگهان رون ویزلی جلوی آملیا آمد و گفت :
اینم از این. کارت هم جور شد.
- آخه چطوری ؟
- تو واقعا فکر میکنی هری شنل نامرئی رو تابستون ها پیش خودش نگه میداره؟

آملیا که نمیدانست چه بگوید فرمان پرواز با نیمبوس را به رون داد و آنها به مقصد چیچن ایتزا در مکزیک پرواز کردند.
 
چیچن ایتزا
رون در حالی که خمیازه میکشید خطاب به آملیا فیتلوورت گفت :
- بالاخره رسیدیم. خب بنظرت نزدیکترین هتل به اینجا کجاست ؟
- دنبالم بیا. ما باید برین رصدخانه.
- آخه چرا ؟ مگه فردا رو ازت گرفتن ؟
- همین حالا.

رون مجبور شد که حرف آملیا رو گوش کنه. اونا به سمت بخش ورود رفتند و کارت شان رو نشون دادند.
مردی که کارت رو از آنها گرفت و جدی به نظر می رسید گفت :
خوبه که حواستون رو جمع کنید چون هر خرابکاری که صورت بگیره به اسم این آقا یعنی آرتور ویزلی تموم میشه. در ضمن میدونید که با این کارت فقط میتونین به چند جای مشخص برید نه به همه جا.

رون خواست بپرسه که میشه به رصد خانه رفت یا نه ولی آملیا دست اون رو کشید و با خود همراهش کرد.
رون به اطراف نگاه میکرد. راه رو های پیچ در پیچ و گچ بری های زیبای چیچن ایتزا ضرب المثل 《 هنر نزد ایرانیان است و بس 》 را نقض میکرد. رون در حال و هوای خودش گم شده بود که آملیا گفت :
- از این طرف رون.

هر چه جلوتر میرفتند تعداد افراد حاضر کمتر میشد و رون کم کم داشت به اینکه حتی رصدخانه ای وجود داشته باشد ، شک میکرد.
- زود باش رون. از این طرف.
- صبر کن ببینم ... روی تابلو نوشته ورود افراد متفرقه ممنوع!
- نه بابا ! این ها یک سری چرندیاته!

کمی جلوتر رفتند ولی جز آن دو کس دیگری نبود. رون ترسیده بود و با دیدن تابلوی 《 ممنوعه 》 ترسش افزایش کرده بود.
همان لحظه ای که رون خواست به آملیا بگه که برگردند آملیا گفت :
دیگه رسیدیم. خب این هم از آخرین مدل تلسکوپ ها ! خب بیا رون بیا ببریمش تا سر و کله کشی پیدا نشده.

رون به تلسکوپ بزرگ و باشکوه واقع در وسط سالنی که کسی در آن قرار نداشت، نگاه کرد و رو کرد به آملیا و گفت :
- زده به سرت یا داری شوخی میکنی ؟ بیا برگردیم تو رو ریش مرلین بیا برگردیم!
- فکر میکردم باهوش تر از این حرف ها باشی. اگه این رو بدزدیم هم پولدار میشیم همه گناهی هم گردن ما نیست. همه مجازات ها سهم پدر تو میشه چون کارت اونو نشون دادی ، یادته؟
- چی؟ تو درباره من چی فکر کردی؟
- تو مگه با پدرت قهر نبودی؟ خب پس دوست داری اون سختی ببینه مگه نه ؟
- دهنتو ببند دختر پر رو.
- پس فکر کنم باید از دستت خلاص شم.

آملیا فیتلوورت چوبدستی اش را درآورد و اولین طلسم را به سمت رون پرتاب کرد.
رون جاخالی داد. او به اندازه آملیا که خیلی بیشتر از او در ایفای نقش عضو بود ، توانایی دوئل نداشت ولی میخواست خودش رو نشون بده.
چند طلسم دیگر با عصبانیت به رون پرتاب کرد و عرصه را بر او تنگ کرد.
آملیا گفت :
- استوپتفای!
- پروتگو !

آملیا که خشمش به نهایت رسیده بود رون را که دیگر توانایی دفاع نداشت ، خلع سلاح کرد.
- اکسپلیارموس!

رون در نهایت تعجب چوبش را چندین متر آن طرف تر دید.

بگفتا نباش ای دختر عبوس        
ولی او بگفت : اکسپلیارموس

سپس آملیا که فرصت را غنیمت شمرد طلسم آخر را به رون وارد کرد.
- استوپتفای!

ناگهان رون پرت شد و سرش به دیوار برخورد کرد و بیهوش شد.

رون چون بدید چوب را گفت : ای وای
آملیا بگفت : استوپتفای!

ساعتی بعد
رون کم کم چشماش رو باز میکرد. چهره پدرش رو دید. درست بود، اون روی دستان پدرش بود. کمی اونطرف تر آملیا فیتلوورت بود. رون گفت :
پدر ! نذار آبروتو ببره. اون یک دزده.
آرتور گفت :
- نه رون ! همه این اتفاقات از پیش تعیین شده بود. من فقط میخواستم بدونم تو ضعیف شدی یا نه . و جوابم رو هم گرفتم . تو قوی تر شدی. میدونی چیه پسرم، برای قهرمان بودن همیشه لازم نیست هری پاتر باشی ، میتونی هر کسی باشی ولی در نوع خودت هم بی نظیر باشی.










تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
#82

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
مرحله سوم المپیک دیاگون:


شب زیبایی بود, ستاره ها و ماه درخشاند تر از همیشه خودنمایی می کردند. صدای موسیقی در گوشه و کنار شهر پیچیده بود و این شب خاص را خاص تر می کرد. در بین تاریکی شب ساختمانی بزرگ و قدیمی روشنایی عجیبی داشت, و این تنها یک معنا داشت: جشن بزرگ خدایان در پانتئون. همه می دانستند که خدایان هر ساله در پانتئون جمع می شوند و جشنی برگزار می کنند, ولی دلیل آن مشخص نبود. در این شب خاص تمامی مردمان روم در خانه هایشان می ماندند و کسی جرات نمی کرد که به بیرون از خانه ی خود پا بگذارد مبادا که مورد غضب خدایان قرار بگیرند. ولی امشب با شب های گذشته فرق داشت, امشب پای موجودات فانی نیز به پانتئون باز می شد.


هر کس به کاری مشغول بود, بعضی با یکدیگر صحبت می کردند و بعضی دیگر می خوردند و می نوشیدند و چند نفری نیز همراه با موسیقی می رقصیدند. این یکی از بهترین جشن های خدایان بود, البته تا به الان. چند دقیقه بعد اتفاقی افتاد که جشن را کاملا به فنا داد. از تنها نور گیر آنجا پیکر مردی به پایین افتاد. مرد موهای مشکی و بلندی داشت و همینطور صورتی رنگ پریده ولی عجیب ترین چیز دستان مرد بود, مرد دستی نداشت ولی قیچی داشت. چندین قیچی در جایی که باید دستان مرد باشد قرار داشت. مرد بلند شد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. همه ی خدایان توجهشان به مرد سقوط کرده جلب شده بود به جز یک نفر, کسی که به سختی مشغول نواختن بود.
_آپولون...آپولون نزن. گفتم نزن.
_ها؟... آها باشه پدر.
_موجود فانی تو...

حرف پادشاه خدایان ناتمام ماند چون پیکر بنفش رنگی داشت به پایین می افتاد. شخص اول که دید اگر همینطوری پیش برود پیکر بنفش رنگ بر رویش می افتد چند قدم کنار رفت. بعد از چند ثانیه پیکر دوم بر روی زمین افتاد.
_ به به چه خانوم با کمالاتی.
_ ساکت فئنوس. حتی نزدیکشم نمیری فهمیدی؟
_بله ,چشم.

شخص دوم به سختی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و بعد از دیدن اشخاص حاضر جیغ خفه ای کشید و بعد ساکت شد. ژوپیتر که دید همه چیز تا حدی آرام شده و کس دیگری قرار نیست وارد پانتئون بشود شروع کرد:
_ خب, موجودات فانی شما چطور تونستین به اینجا بیاین؟ اول خودتون رو معرفی کنید تا ببینم با کیا طرف هستم.
_خب... من... ادواردم. ماجرا از اونجا شروع شد که...


"فلش بک :"

به آرامی قدم می زد. در تمام طول راه فکرش مشغول بود, از یک ساعت پیش که صدای گوش خراشی از یکی از قیچی هاش شنیده بود نگران شده بود و افکار مختلف یک لحظه آرامش نمی گذاشتند. در این یک ساعت تمام مغازه های کوچه دیاگون را گشته بود ولی هیچ کدام نتوانستند کمکی به او بکنند. تنها امیدش به یک جا بود: کوچه ی ناکترن. پس به سوی آنجا به راه افتاد.

باز هم هیچ. هیچ یک از مغازه های کوچه ی ناکترن هم نتوانستند کمکی به ادوارد بکنند, ولی... یک جا مانده بود: مغازه بورگین و بارکز. آخرین شانس ادوارد برای پیدا کردن روغن تک شاخ آنجا بود. حرکت کرد, به سوی آخرین امیدش. اگر اینجا هم نمی توانست روغن مورد نظرش را پیدا کند یک دستش از کار می افتاد. به آرامی درب مغازه را هول داد, مغازه در سکوت کامل بود و اگر ادوارد درب را باز نمی کرد و زنگ بالای درب را به صدا در نمی آورد معلوم نبود که سکوت تا کی ادامه داشت. به جلوی مغازه حرکت کرد.
_ سلام, کسی اینجا هست؟
_ یه مشتری... خوش اومدی.

صدای ریز و خفه ای این را گفته بود و کمی بعد صاحب صدا نیز از پشت مغازه بیرون آمد. پیرمرد خمیده ای با صورتی چروکیده مستقیم به سمت ادوارد آمد.
_ ببخشید آقا من روغن تک شاخ میخواستم. دارین؟
_ بله,بله داریم صبر کن.


ولی پیرمرد نتوانست زیادی دور بشود چون صدای زنگ بالای درب برای دومین بار در طول روز به صدا در آمد. پس از باز شدن کامل درب پیکر زنی با لباس بنفش مشخص شد, زن خیلی آرام به طرف پیشخوان جایی که ادوارد ایستاده بود حرکت کرد.
_ ببخشید روغن تک شاخ میخواستم.
_جالب... این آقا هم از همین روغن میخوان, ولی من یک قوطی بیشتر ندارم!
_ خب من اول اومدم.
_ ولی من مقدم ترم.
_ صبر کنین... بذارین برم بیارم, تا اون موقع شما یه فکری بکنین.

پیر مرد آرام آرام به پشت مغازه رفت و ادوارد و دورا را تنها گذاشت. چندین دقیقه گذشت و دورا و ادوارد همچنان در حال بحث بودند, بی خبر از نقشه های پلید پیرمرد.
_ پیدا شد... خیله خب می بینم که راه حلی پیدا نکردین, ولی می یکی پیدا کردم.من اینو میذارم روی میز و شما هم پول ها تون رو میذارین و من تا سه میشمرم, هر کی زود تر شیشه رو برداره شیشه مال اون میشه. قبوله؟
_قبوله.
_قبوله. حالا چقدر هست؟
_ شصت گالیون.

ادوارد و دورا با اینکه مبلغ زیادی بود هر دو شصت گالیون بر روی میز قرار دادند و آماده شدند.
_ آماده... یک...دو...سه...

پاق...


"پایان فلش بک."

_ ... و اینجوری بود که یهو وسط آسمون ظاهر شدیم,‌بعدشم سقوط کردیم اینجا.
_ که اینطور... حالا این شیشه ی روغن کجاست؟
_ دس... نیستش یعنی کجاس؟
_حالا چیکار کنم؟ اگه از اون روغن استفاده نکنم ممکنه دستم از کار بیفته.
_ نگران نباش موجود فانی, امشب شب جشن خدایانه, من کمکت می کنم. وولکان بیا اینجا.
_اینجا نیست قربان.
_ یعنی چی که نیست ؟ باز ولش کردین رفت داخل اون کوره ی مسخرش؟ مرکوری برو بیارش اینجا.
_ چشم جناب ژوپیتر.
_ من چیکار کنم حالا؟ من واقعا به اون روغن احتیاج داشتم.
_ میشه دقیقا بگی چرا؟ من برای قیچی هام میخواستم, مگه تو هم قیچی داری؟
_ نه, بچه ها گفته بودن خیلی پر زرق و برقه. واسه ی همین میخواستم.
_ ینی تو به خاطر زرق و برق منو به این روز انداختی ؟


ادوارد چوبدستی اش را به سمت دورا می گیرد و طلسمی به سمت وی می فرستند. دورا نیز پناه می گیرد و در جواب طلسمی می فرستند, ادوارد تا می خواست طلسم دورا را دفع کند چوبدستی اش درون دستش خورد شد و طلسم نیز با او برخورد کرد. به نظر می آمد کار ادوارد تمام است. دورا آرام آرام به سمت ادوارد قدم برداشت و همین که خواست کار ادوارد را تمام کند ادوارد موجود سبز رنگ و بزرگی را از جیبش در آورد و بر روی دورا انداخت. به نظر می آمد وزن موجود خیلی زیاد باشد چون دورا پخش زمین شد.
_ اوففف. فکر کردی میتونی کار منو تموم کنی؟
_ این دیگه چیه؟ چقدر سنگینه چطور توی جیبت جاش دادی؟
_ ادوارد بودن هم مزایا خودشو داره. و در ضمن این یه ایگواناس.
_ دیگه کافیه, اگه دوباره بخواین دعوا کنید با یه آذرخش نصفتون می کنم. و تو موجود فانی اون حیوون سبز رنگ رو از روی اون بردار.
_ چشم.
_ قربان آوردمش.
_ خوبه مرکوری, وولکان بیا اینجا.
_ بله جناب ژوپیتر؟
_وولکان دست این مرد رو درست کن.
_ حتما. بیا جلو فرزندم.


بعد از یک ساعت, کار وولکان بر روی دست ادوارد تموم شد. در این مدت دورا حسابی با میوز ها گرم گرفته بود و جشن خدایان به روال اولش در آمده بود. در پایان دو موجود فانی سوار بر پشت مرکوری به لندن بازگشتند, هر دو خوشحال و راضی و با دستانی پر.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۹ ۱۷:۵۸:۰۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#81

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
مرحله سوم المپیک :

دیاگون خیلی عوض شده بود. سر و صدای هیجان انگیز دانش آموزای هاگوارتز نمیومد و اکثر مغازه ها تعطیل شده بودن. حکمفرمانی سکوت رو فقط صدای برخورد کفشش بر روی زمین دیاگون تهدید میکرد. از بغل هر مغازه ای که رد میشد، سعی میکرد نگاهی به درونشون بندازه تا شاید جز خودش یه جادوگر زنده دیگه تو دیاگون دیده بشه اما خبری از زندگی نبود؛ دیاگون کشته شده بود. از وقتی ریتا اسکیتر و لایتینا فاست ، دو نفر از خبیث ترین مرگخوارها ماموریت مدیریت کوچه رو بر عهده گرفته بودن ، روشنایی ازش رفته بود. خورشید هم جرات نمیکرد بخشی از نورش رو به دیاگون قرض بده و تاریکی کل کوچه رو فرا گرفته بود.
به دیاگون فکر میکرد و نمیخواست حدس بزنه که وقتی وضعیت اینجوریه، چه بلایی سر ناکترن اومده. وقتی به ناکترن رسید با صحنه ای روبه رو شد که هیچوقت تو صدسال به کمک هرمیون هم نمیتونست حدس بزنه.
کف ناکترن از جسد انواع انسان ها، جادوگر و ماگل، بچه و پیر، عاشق و مرگخوار پوشیده شده بود. چند دقیقه ای سر جاش خشک شده و نمیتونست تکون بخوره. پاهاش جلو نمیرفتن و اعتراضی نداشت. کجا میرفتن ؟ از رو این همه جسد رد میشدن؟ جسد ها رو کنار میزدن ؟ چجوری میشد از پاهاش انتظار داشته باشه که با بی تفاوتی از کنار جسد این همه آدم رد شن. سن زیادش اجازه نمیداد که به راحتی بتونه خم بشه، ولی دیدن این صحنه تمام دردها رو به دور دست ها برد و به فراموشی سپرد.
جسد ها رو تک تک بررسی کرد. همشون به یه نحو و با طلسم آواداکداورا کشته شده بودن. ریتا و لایتینا مرگخوارهای قدرتمندی بودن ولی نه در این حد. خبیث و سنگ دل بودن ولی نه در این حد. این کشتار جمعی نمیتونست کار اونا باشه ، این همه جادوگر ، محفلی یا مرگخوار. هیچ دلیلی نمیتونست پیدا کنه که اونها این کار رو کرده باشن. هیچ هدفی نمیتونست قانعش کنه که یه فرد براش تا این حد در تاریکی فرو بره. حتی تام هم اینقد به تاریکی ملحق نشده بود.
درست حدس زده بود، جلوی مغازه بورکین و بارکز که رسید، ریتا رو دید که بر عکس روی زمین افتاده بود. به سرعت به سمتش رفت و به آرومی برش گردوند. ریتا حرکتی نمیکرد و انگاری که مرده بود ولی بعد از چند ثانیه ، اندازه یه لیوان خون به صورت دامبلدور تف کرد. عجیب نبود که آخرین کلمات زندگیش رو برای انتقام از قاتلش استفاده کرد. شاید هرکی دیگه هم بود، مرگخواری و محفلی رو فراموش میکرد و فقط به نابودی فردی که بعدها به "قاتل زنجیره ای ناکترن" ازش نام برده میشد، فکر میکرد.
-ویلیامسون

دامبلدور به سختی اسم رو شنید و بعد سوالی پرسید و این بار سرش رو به دهن ریتا نزدیک تر کرد تا از شنیدن جواب مطمئن بشه.
-کجا رفت؟ کجاست ؟
-آپارات... آپارات دوست داره ... جارو دوس نداره ... آپارات کرد ... با جارو نرفت ... آنگکوروات

ریتا آخرین کلماتش رو گفت و دیگه تکون نخورد. میتونست کلمه رو زودتر بگه ولی اون موقع مرگش به اندازه کافی دراماتیک نمیشد.
ریتا رو به آرومی روی زمین گذاشت و قلم پر تند نویسش رو از جیبش در آورد. قلم پر رو که از سیاه ترین کالای بورگین و بارکز هم سیاه تر میدونست به هزاران تیکه تقسیم کرد، با شمشیر گریفیندور چند بار بهش ضربه زد، دندون های باسیلیسک رو درونش فرو کرد و وقتی مطمئن شد که نابود شده به طرف آنگکوروات آپارات کرد.

وضعیت ظاهری ساختمون آنگکوروات بهتر از دیاگون نبود اما این رو نمیتونست تقصیر دیانا بندازه. از یه سری معابدی که در قرن 12 ساخته شده بودن نمیشد بیشتر از این انتظار داشت. همین که تا امروز سالم باقی مونده، خبر از مهندس ها و کارگر های قدرتمندی میداد. این جمله ای بود که ماگل ها معمولا به هم میگفتن ولی در واقع این سری معابد توسط هلگا پافلپاف و با جادو درست شده بود. وقتی از 3 دوست و بنیان گذار هاگوارتز خسته میشد به اینجا میومد تا استراحت کنه. به همین خاطر دامبلدور تعجب نکرد که یکی از نواده های هلگا به اینجا پناه آورده بود.
چوب دستیش رو در آورد و از پله های قدیمی آنگکوروات پایین اومد. صدای شکسته شدن برگ های پاییزی باعث شد که سرعتش رو بیشتر کنه. بعد از چند دقیقه، به پایین پله ها رسید و دیانا رو در حال فرار دید. چوب دستیش رو به طرف دیانا گرفت و فریاد زد.
-چرا ؟ فقط میخوام بدونم چرا ؟

دیانا سر جاش متوقف شد و به آرومی برگشت. خبری از چشم و موهای آبی فیروزه ایش نبود و سیاهی همه رو فرا گرفته بود. چوب دستی رو با دست راستش و با دست راستش فنجون هلگا رو گرفته بود. دامبلدور به فنجون هلگا که جان پیچ ولدمورت هم بود خیره شد. پس تاریکی اینجوری بهش منتقل شده بود ؟ ولی وقتی خود تام هم اینقدر خودش رو به تاریکی نباخته، دیانا چجوری با شدت بیشتری به اعماق سیاهی فرو رفته ؟
-اما چرا ؟ دافنه، تو یه گریفیندوری و محفلی خالص بودی.
- دیگه با اون اسم صدام نکن. دافنه مرد تا دیانا بتونه زنده بشه. دافنه ضعیف و ساده دل بود؛ خوبی ،عشق ،شجاعت رو تنها صفات قابل قبول دنیا میدید. اما دیانا باهوش تره، دیانا کتاب خونده ، دیانا عاشق مرگخواران هست و دیانا فهمید که مهمترین صفت دنیایی "قدرت" هست. این فنجون به من قدرت میده، بهم کمک میکنه که بتونم دنیا رو بهتر ببینم.

دامبلدور میدونست که میتونه دیانا رو راضی کنه، میتونه به راه راست برش گردونه و به دوباره به عشق و شجاعت معتقدش کنه اما دیانا بهش اجازه نداد و اولین طلسم رو به سمتش فرستاد. دامبلدور هم به سرعت طلسم خلع سلاح رو جواب داد. هیچ کدوم از طلسم ها به هدف برخورد نکردن و دامبلدور این بار طلسم جدیدی به سمت دیانا فرستاد.
دیانا میدونست که دامبلدور به هیچ وجه بهش آسیبی نمیرسونه. دامبلدوررو یه احمق عاشق میدونست که هیچوقت از کسی دست نمیکشه و سعی میکنه همه رو از سیاهی نجات بده. همچنین میدونست با وجود تمام قدرتی که فنجون میتونه بهش بده ، کمکی به شکست دامبلدور تو دوئل تک به تک نمیکنه.
-پروفسور، مدت زیادی تو کلاس خصوصی هات شرکت کردم ، خیلی از چیزها رو بهم یاد دادی و برای همین بهت اجازه میدم قبل اینکه مجبور بشم آسیبی بهت بزنم ،آپارات کنی و از اینجا دور شی.

دامبلدور لبخندی از رو مهربونی زد و طلسم بعدی رو فرستاد. دیانا جا خالی داد و این بار به جای دامبلدور ، دیوار های آنگکوروات که دقیقا بالا سر دامبلدور قرار داشتن رو هدف گرفت. طلسمش آنگکوروات رو به لرزش انداخت و قبل از اینکه دامبلدور بتونه از زیرشون فرار کنه، تمام ساختمون روی سرش ریخته شد و خاک هوا رو فرا گرفت.

دیانا لبخندی زد، کمی از خوشحالی پیروزیش در مقابل یکی از بهترین جادوگرهای زمانه، کمی هم به خاطر تاریکی که دیگه تمام وجودش رو فرا گرفته بود.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.