بسمه تعالی
ای مرلین بزرگوار و عزیز، امیدوارم که در خوبی و خوشی باشی.مرلین جان، من یک پیرمرد هستم که در - خب به واسطه قانون رازداری نمیتونم بگم دقیقا کجا ولی حدودی میشه-جایی نزدیک میدون گریمولد زندگی میکنم. تنها هم نه! کلی محفلی و اینا هم اونجا هست که دور هم خوش هستیم. این محفلی ها خیلی خوب هستن و یکی شون که حتی ورای متر و معیارهای محفلی هم خیلی خوب محسوب میشه سره! با سین مکسور البته (شیفتم خرابه!). این سری که می گم شوالیه ای هستش دلیر و نجیب و اینا که ما رو همرزم خودش می دونه. کاری هم نداره که مثلا من پیرمرد تو عمرم کارد نگرفتم دستم، چه برسه شمشیر! البته نیازی هم نیست. چون خیالمون راحته که شوالیه دلیری مثل خودش هست که خودش یک تنه به جای همه مون میجنگه و دلمون بهش قرص قرصه.
ولی می دونی چیه مرلین جان؟ خب نمیذارن بنویسم... از اینجا به بعد قلم رو میدم به دست ریموند، گوزن عزیز و گرانقدر که اون ادامه بده.
ریموند که از فرط اشتیاق به نوشتن اولین نامه ی زندگیش توی پوست خودش نمی گنجید، شاخاش و از ریش دامبلدور دَر آورد و با زور و مشقت تمام نامه رو از مشت محکم پیرمرد بیرون کشید و عَرررر عَررر زنان شروع به نوشتن کرد!
وای مرلینا! یعنی من دارم الان نامه مینویسم؟
یعنی باس بعدِش رو جلد این نامه هه تُف بندازیم و تمبر چسبونش کنیم؟
البت مرلین، نمدونستن چنتا تمبر باس بزنم خو! امیدوارم ازم راضی باشی!
ریموند بار دیگه با پاکت نامه ی خیس و تف مالی که از سر و کولش اب و تمبر میچکید نگاهی کرد و ادامه داد!
راستش... راستش، روم که نمیشه بگم ولی مرلینا، از روز اولی که پام و گذاشتم توی محفل این سِره عزیز نهایت لطف و به من داشت! اون روزی که کاسه ی سوپ پیاز و با عشق جلوم گرفته بودن... وای خودا اشک توی چشام حلقه زد! اون روز که حیرون و سر گردون بودم و نمیدونستم با یه کاسه سوپ چی کا میشه کرد، سر به داد من رسید!
سر کاسه ی سوپ من و در عوض یه کیلو یونجه از خورجین اسبش، از من قبول کرد!از اون روز به بعد میدونستم با کاسه های سوپم باید چه کار کنم! و اون طعم دلنشین یونجه...
دیه نمی تونم بنویسممم! عَررررر... سر دوست داشتنی ما...
, مرلینا... واسمون حفظش کن...عَرررر
مونتگومری که توی نوبت نشسته بود نامه ی خیس و لزج رو از گوزن پوزو گرفت قلم به کاغذ برد:
عااا! قلم افتاد دس خودم! میدونی مرلین؟ تو خونهی ما کلی تابلوئه! نگفتم که دلت بخوادها! میدونم که خودت هر چند تا که بخوای میتونی داشته باشی! پیغومبری دیه، چون کارت درسّه پَ کیفت هم کوکه. البت من که پیغومبر نیستم که بدونم، ولی خو هر موجود ذیحیات و ذیعقل و ذیشعوری به خداوندی خدا و به تربیت درست درمون و با تکیه بر ذیشعوری خودش ملتفته که هر کاری سختیهای خودش رو داره و تا تو اون شرایط قرار نگیره دقیق و دُرُس ملتفت نمیشه درجه سختی کار رو. و صد البته که کیفش رو هم!
ها! داشتم میگفتم! عرض شود به حضورتون که تو این منزلگاهی که ما توش سکنا گزیدهایم، خعلی تابلوئه! ولی خب یه چند تا از تابلوهامون دیه ناموساً خیلی تابلوئه! جدای از تابلوی ننهی عمو سیریش که هر دم ما میایم کپهمونو بذاریم شروع میکنه به جیغ و جاغ، ( و لامصب هرچی هم با کنسرو بازکن افتادیم به جونش که کنده شه از بیخ دیفال نشد که نشد!.
) یه تابلو دیهام داریم که اون در نوع خودش و به گونهای از تابلوی ننهی سیریش هم تابلوتره!
عااا! مثلاً به ما فوش نمیده مثلاً! خو میدونی، اَ وختی ما پامونو گذاشتیم تو این کنام مار و افعیان که به کنام شیران و دلیران تبدیلش کنیم مثلاً، ار این ور به اون ور، از این راهرو به اون راهرو، از این اتاق به اون اتاق، از این سالن به اون سالن، از این طبقه به اون طبقه، آقا هرجا ما میرفتیم عملاً داشتیم از جانب تابلوهای خونه فوش میخوردیم! لامصبا کنده هم نمیشدن اصن!
ولی میدونی؟ واقعیت اینه که این تابلومون که دیه تابلوتر از خودش، خودشه، تنها تابلوی خونهاس که سمت مائه! ( کنده هم میشه تازه، اونم با قابلیت جا به جایی و حمل و نقل مطمئن! ) البت اون از همون اول اولش اونجا نبودها! با پای خودش.. ینی چیز، با اسبک خودش اومد! البت ناگفته نماند که اصل تابلوشو ما خودمون رفتیم از محل استقرارش کندیم آوردیم، ولی خب اینم ناگفته نماند خویشتن خویشِ شیردلاش با دل شیر خودش اومد! با اسب و شمشیر و زره رزم و زبان فصیح و بلیغ عهد بوقیش اومد! و اونجا بود که من "همرزم" اش شدم!
اینجا بود که ملت دیدن که اگه دس نجنبونن و نوشتن جوزفین رو موقف نکنن، کل کاغذ نامه تموم میشه و به بقیه نمیرسه. در نتیجه گربهی پنه لوپه خیلی نرم و آروم(!) خودشو مث بختک انداخت رو جوزفین و خود پنه لوپه هم با تحدید به این که «ول نکنی قلمو نوشابه میریزم روش!
» کاغذ رو از زیر دست جوزفین کشید و مشغول نوشتن شد:
خب مرلین جان به صورت نوشابه ای برات بگم این سر خیلی همرزم خوبیه نه تنها هم رزم بلکه دوست خوبیه هست اول که اومدم تو محفل بی خبر از همه جا رفتم نوشابه های رو میز رو برداشتم و تو اتاق زیر شیروانی قایم شدم. تا وارد اونجا شدم صدایی از تابلو روبروم اومد: همرزم ما هم مایل به شراکتیم
اول جیغ کوچیک زدم ولی بعد که دقت کردم دیدم سر برام خیلی آشناست. یادم اومد تو هاگوارتز دیدمش. از نگاه تعجبم خنده ریزی کرد و گفت: همرزم ما از همون اول ورود تو را تعقیب نمودیم و فهمیدیم یکی از همون تازه وارد هایی. نگران نباش به همرزمان سفیدمان چیزی نمیگوییم.
و شیشه نوشابه ای از زیر زرهش در آورد و به افتخار هم نوشیدیم.
چند روز بعد هاج و واج نمیدونستم پانتومیم چی هست؟ و اون لحظه بود که سر عزیز اومد به کمکم و اسم من رو گفت. خلاصه نوشابم برات بگه که خیلی این سر محفلی خوبیه. ازت میخوام همیشه سالم بمونه و پیش ما محفلی ها بمونه. اونم برای همیشه.
دستی شونه پنه لوپه رو لمس کرد. پنه لوپه برگشت و با اما رو به رو شد.
-مزاحم نیستم ؟ میشه یه سوال بپرسم؟
-میخوای بپرسی نوشتنم تموم شد آبجی؟
-دقیقا.
-بیا آبجی بقیه توصیفات قابل بیان نی.
اما برگه خیس را گرفت و آبجی در حس رفته خود را تا در اتاق بدرقه کرد.
سلام مرلین بزرگ. مزاحمت که نشدم؟ می خواستم ازت تشکر کنم که کاری کردی این سرکادوگان شجاع به محفل بیاد. سر واقعا چیزی بیشتر از شوالیه ست. اون یه انسان فداکار و یه قهرمان واقعیه! با این که تا حالا ازش سوالی نپرسیدم ولی حس می کنم جواب تموم سوال هام رو می دونه. نمی دونی وقتی شمشیرش رو تو هوا تکون میده و با اسبش از این تابلو به اون تابلو می ره چه حس خوبی به من دست میده؛ احساس میکنم هیچ مرگخواریش با دیدن اون جرئت نمی کنه به محفل نگاه کنه چه برسه که بهش نزدیک بشه! مرلین عزیز یه سوالی داشتم: برای درست کردن چنین تابلویی از چی استفاده کردی؟ از چی استفاده کردی که ایشون انقدر پر ابهت و جذاب شده؟ شوالیه ی داخل این تابلو علاوه بر محفلی بودن یه گریفیندوری عالیه که یادش هیچ وقت از ذهن ها پاک نمیشه. از تو می خوام مراقب این شوالیه خوب و صبور باشی. مرلین جان دیگه حرفی ندارم.
خلاصه کلام، مرلین جان این شوالیه عزیز ما رو حفظ کنه و کاری کن هزارسال دیگه هم کنارمون باشه.
تولدش مبارک.