رابسورولاف VS بچه های محله ریونکلاوپست سوم
سوت پایان بازی به صدا درآمده بود. طرفداران رابسورولاف شادمان از پیروزی تیمشان، درحال آمدن به وسط زمین بودند تا درکنار اعضای تیم باشند و این پیروزی غیرمنتظره و شگفت انگیز را جشن بگیرند. اعضای تیم ولی هیچ نشانی از شادی در چهره شان دیده نمیشد. شاید در بازی کوییدیچ پیروز شده بودند ولی بازی مرگ و زندگی برای آنان همچنان ادامه داشت.
کنت الاف اسنیچ را از شدت خشم و ناراحتی در دستش میفشرد. فکر میکرد با پیروزی در مسابقه، انتقام آتش زنه را از مرلین خواهد گرفت، ولی خیالی باطل بیش نبود. شعله های خشم و انتقام همچنان در درونش زبانه میکشید. بی توجه به جمعیتی که درحال آمدن به سمتش بودند، سوار جارویش شد و به طرف اسنیپ و بلاتریکس پرواز کرد. نباید یک لحظه را نیز از دست میدادند.
از دور به بلاتریکس و سپس به پاتریشیا که در بین طرفداران گیر افتاده بود اشاره کرد. بلاتریکس سریع به سمت پاتریشیا پرواز کرد. او را از میان خیل جمعیت بیرون کشید و برگشت. کنت الاف رو به اعضای تیم کرد و گفت:
_باید بقیه اعضا رو پیدا کنیم. رابستن بعد از برخورد با اسنیچ تقلبی ناپدید شد. هیچ ایده ای هم ندارم که ممکنه کجا رفته باشه.
بلاتریکس که برای نخستین بار میشد ناراحتی و نگرانی را در چشمانش دید رو به الاف گفت:
_بچه ناپدید شد! اون نور سفید لعنتی جلوی دید رو گرفت و بعدش دیگه بچه نبود. کریس هم بعد از اینکه بلاجر بهش خورد و سقوط کرد دیگه ازش خبر نداریم. ممکنه برای مداوا به سنت مانگو برده باشنش.
_پس منتظر چی هستیم؟ اولین ماموریت پیدا کردن کریسه.
پس از این جمله، همگی دست های یکدیگر را گرفتند و آپارات کردند.
***
راهروهای سنت مانگو شلوغ و پر از جادوگران و ساحره هایی بود که از این سو به آن سو میرفتند. عده ای برای مداوا و عده ای دیگر برای ملاقات عزیزان و دوستانشان آمده بودند، برای همین وقتی اعضای تیم رابسورولاف درست وسط سالن ظاهر شدند کسی متوجه آنها نشد یا شاید هم کسی اهمیتی نداد. همه در فکر مشکلات خود بودند.
الاف نگاهی به اطراف انداخت. سخت مشغول تصمیم گیری بود. نمیدانست کریس را به کدام بخش برده اند ولی میشد حدس زد. ضربه ی بلاجر احتمالا باعث شکستگی استخوانش شده بود. کنت رو به هم تیمی هایش کرد و گفت:
_ احتمال میدم که کریس در بخش ارتوپدی بستری باشه. کاری که میکنیم از این قراره. پاتریشیا تو یه جاروی پرنده گیر بیار و بیرون ساختمون منتظر باش. من و اسنیپ و بلاتریکس کریس رو پیدا میکنیم و من از پنجرهی اتاقش علامت میفرستم. تو میای و کریس رو با خودت میبری به خونه ی ریدل ها. ما خودمونو میرسونم.
_چشم کاپیتان!
پاتریشیا به سرعت دور شد و بقیه به سمت بخش ارتوپدی به راه افتادند.
یک ساعت بعد-آروم بلندش کنین.
اسنیپ و الاف کریس را که سرش باندپیچی شده و بیهوش روی تخت بود، به آرامی بلند کرده و از پنجره روی جارو سوار کردند. پاتریشیا کریس را محکم گرفت تا از روی جارو سقوط نکند و سپس به سرعت دور شد. بلاتریکس گفت:
_باید از ارباب تقاضای کمک کنیم. حالا دیگه بازی نهایی رو بردیم و حتما ما رو بخشیدن.
_امیدوارم همینطور باشه.
اسنیپ و الاف همزمان این را گفتند و سپس از سنت مانگو خارج شدند تا به خانه ی ریدل ها آپارات کنند.
باران بند آمده بود ولی آسمان همچنان پوشیده از ابرهای تیره بود. انگار حتی آسمان هم با آنها سر جنگ داشت. الاف، بلاتریکس و اسنیپ در محوطه ی چمن کاری شده ی خانه ی ریدل ها ظاهر شدند و بدون فوت وقت به سمت خانه حرکت کردند. نزدیکتر شدند ولی با دیدن کریس و پاتریشیا که جلوی در نشسته بودند از تعجب خشکشان زد.
کریس به هوش آمده بود. جلوی در نشسته و سرش را بین دستانش گرفته بود. پاتریشیا نیز با حالتی عصبی مشغول قدم زدن بود و کلاغش روی شانه هایش نشسته بود و قارقار میکرد. با دیدن کنت الاف به سرعت به طرفش دوید و قبل از آنکه الاف بتواند چیزی بگوید با عجله گفت:
_کاپیتان! لرد سیاه اجازه ی ورود به خونه رو بهمون نداد. به نظر نمیرسید که هیچ کدوم از اعضای تیم رو بشناسن. حتی هیچکدوم از مرگ خوارهایی که اونجا بودن هم کریس رو نشناختن.
کریس جلو آمد و با چهره ای که بدبختی در آن موج میزد گفت:
_شرط میبندم کار مرلینه. اون حافظه ی ارباب و مرگخوارها رو پاک کرده.
بلاتریکس درحالی که شوکه شده بود با فریادی از سر خشم و ناراحتی به سرعت خود را جلوی خانه رساند و با مشت به آن کوبید. هوریس در را باز کرد.
_هی چه خبرته؟ تو دیگه کی هستی؟
بلاتریکس باورش نمیشد. یعنی حتی هوریس هم او را فراموش کرده بود؟! از شدت خشم چوبدستی اش را به سمت هوریس گرفت و فریاد زد:
_کروشیو.
هوریس روی زمین افتاد و مانند جانوری زخمی، از درد به خود پیچید. سپس به سرعت وارد خانه شد و هوریس را به حال خود رها کرد. چهره اش از خشم سرخ شده بود و به هر مرگخواری که سر راهش سبز میشد طلسمی روانه میکرد.
هم تیمی هایش نیز که به دنبالش میرفتند در محاصره ی تعدادی مرگخوار قرار گرفته بودند. ولی بلاتریکس به تنها کسی که فکر میکرد لرد سیاه بود. هنوز امید داشت. به سرعت گام هایش افزود. احساس میکرد نفسش بالا نمیآید. از وقتی که از خانه ی ریدل ها خارج شده بود دیگر دچار تنگی نفس نشده بود. به سختی این افکار را از ذهن خود بیرون راند. در این لحظه تنها چیزی که مهم بود ملاقات ارباب محبوبش بود.
دیگر مقابل اتاق لرد سیاه رسیده بود، بدون اینکه حتی در بزند دستگیره ی در را با شدت فشار داد و وارد شد. اتاق تاریک بود. تنها منبع نور، شعله های آتش بودند که در شومینه میرقصیدند. لرد سیاه مقابل شومینه نشسته و سایه اش با شمایلی مهیب روی دیوار افتاده بود. به نظر نمیرسید با حضور ناگهانی بلاتریکس در اتاق غافلگیر شده باشد. همچنان بی حرکت نشسته بود.
بلاتریکس با قلبی که دیوانه وار در سینه میتپید، قدمی به سمت لرد برداشت. لحظه ای مکث کرد و قدمی دیگر برداشت و قدمی دیگر... با هر قدم گلویش فشرده تر و تنفسش مشکل تر میشد. احساس میکرد سرش گیج میرود، ولی باید ادامه میداد. دیگر تقریبا نزدیک شده بود. دهانش را باز کرد و حروف به سختی از گلویش خارج شدند:
_اااا.... ررر... باااا... ب...
صدای فس فسی در گوشش پیچید و ناگهان دردی جانکاه مچ پایش را در برگرفت، در بدنش حرکت کرد و به مغزش رسید. تعادلش را از دست داد، به پشت روی زمین افتاد و آخرین چیزی که دید، سایه ی ماری غول پیکر روی سقف بود.
لرد سیاه به آرامی از روی صندلی برخاست و به طرف نجینی رفت. به آرامی نوازشش کرد و رو به بلاتریکس که با چهره ای کبود و چشمانی باز روی زمین افتاده و به او خیره شده بود گفت:
_زن با جرأتی بود، نجینی! اگه قبلا باهاش آشنا شده بودیم میتونستیم به عنوان مرگخوار محبوبمون انتخابش کنیم.
***
و دیگر پایان بازی فرا رسیده بود. اعضای تیم رابسورولاف با دست هایی بسته مقابل لرد سیاه زانو زده بودند. جسد بلاتریکس مقابلشان افتاده بود و هیچکدام قدرت انجام هیچ کاری را نداشتند. اسنیپ به بلاتریکس خیره شده بود. خاطره ی آن شب کذایی در ذهنش تداعی میشد. شبی که وارد خانه ی پاتر شده و لیلی را با چشمانی باز که مرگ در آن لانه کرده، یافته بود.
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد. به هم تیمی هایش نگاهی انداخت. هیچ امیدی در چهره شان دیده نمیشد. حتی در چشمان کنت الاف نیز، انتقام جایش را به ناامیدی و ترس داده بود.
به لرد سیاه نگاهی انداخت که درحال بالا بردن چوبدستی اش بود و همزمان لب هایش برای ادای وردی سیاه تکان میخورد. نوری سبز رنگ از نوک چوبدستی خارج شد و فضای تاریک اتاق را روشن کرد. و بازی تمام شده بود.
***
هوا بوی مرگ میداد. از آسمان مرگ میبارید و زمین نیز با مرگ پوشیده شده بود. به راستی که در این سیاره، خود مرگ حکمفرمایی میکرد. رابستن با لب هایی خشکیده و اندوهی بزرگ در سینه، به سختی رو به جلو قدم بر میداشت. مرگ بر روی چهره اش سایه انداخته بود ولی در چشمانش کورسویی از امید دیده میشد. شاید همین باعث شده بود که در تمام این مدت از پا نیوفتد. ولی دیگر توانی برایش باقی نمانده بود. پاهایش او را همراهی نمیکرد. به سختی روی زمین خشکیده سقوط کرد و آخرین کلمه را قبل از بیهوش شدن به زبان راند:
_بچه...!
و ناگهان با ضربه ی بلاجر بچه از شانه های رابستن جدا شد و درون تاریکی سقوط کرد.
_بچه.... بچهههههه
_بابا... باباااااا..... بابااااااااااا.......
صدای بچه واضح و واضح تر میشد. ناگهان رابستن با تکانی شدید بهوش آمد. روی زمینی خشکیده دراز کشیده و بچه درحال تکان دادنش بود. بچه با دیدن بهوش آمدن پدرش با خوشحالی فریاد زد:
_بابااا....
چشمانش از اشک خیس بود و لب هایش میخندید.
رابستن به سختی بلند شد و نشست و با ناباوری به بچه نگاه کرد.
_بچه، واقعا خودت هستن میشی؟ نکنه دارم خواب دیدن میشم....!
_بابا،خودم هستن میشم!
رابستن بچه را در آغوش میگیرد و اشک شوق از چشمان هردویشان سرازیر میشود.
_بابا، ما الان کجا هستن میشیم؟
رابستن از جایش برخاست، شروع به قدم زدن روی سطح خشکیده و ترک برداشته ی سیاره کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. اینجا هیچ شباهتی به سیاره ی زمین نداشت. ساختمان ها و خانه های ویرانه و اسکلت هایی که در جای جای زمین افتاده بودند را از نظر گذراند. خانه هایی که شبیه به خانه ی پدری اش در سیرازو بودند و اسکلت هایی که شبیه او بودند.
و لحظه ای دیگر میتوانست وجب به وجب این سیاره را به یاد آورد. سیاره ای که زمانی زادگاهش بود. سیاره ای که بیشتر لحظات زندگی اش را در آن گذرانده بود و اکنون به خرابه ای شباهت داشت. شوکه شده بود. ولی واقعیت داشت. با صدایی لرزان گفت:
_خونه...
بچه با تعجب گفت:
_باور شدنم نمیشه بابا...چه اتفاقی افتادن شده...؟!
رابستن که تمایلی به یادآوری اتفاقات تلخ گذشته نداشت، لبخندی زد و با صدایی که سعی میکرد امیدوارانه باشد گفت:
_مهم این بودن میشه که ما الان خونه هستن شدیم و باید از نو شروع کردن بشیم.
بچه که آشکارا متوجه حرف های پدر نشده بود، نگاهش را از پدر برگرفت و به نقطه ای در مقابلش اشاره کرد و گفت:
_بابا، اونا کی هستن میشن که دارن به سمت ما اومدن میشن؟
رابستن به نقطه ای که بچه اشاره میکرد نگاهی انداخت و قلبش، لبریز از سرور و امید شد. سیرازویی ها منقرض نشده بودند!
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۲:۵۰:۰۴
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۲:۵۵:۱۹