نانوخلاصه: مرگخوارا رفتن به بهشت و دارن با آرزوهاشون روبهرو میشن.
لرد سیاه کمی به اطراف نگاه کرد. تغییر خاصی نمیدید! در میان کاخی نشسته بود که شاید کمی مجللتر از خانهی ریدلها بود و در میان باغی قرار داشت که شاید کمی سرسبزتر از باغهای اطراف خانه ریدل بود ... اما در اصل موضوع، تفاوتی ایجاد نمیکرد.
- بیخود نبود که ما دنبال جاودانگی بودیم! همه چیز داشتیم دیگر ... ناسلامتی ارباب بودیم.
حتما وضع نوکران بیمقدارمان الان خیلی فرق کرده ...
به نظر فرصت مناسبی میآمد. باید میدید مبادا رویاهای خادمانش، خائنانه باشد.
- حتما رودولف الان گوشهای از بهشت جانشین ما شده!
هنوز اراده نکرده بود که خود را مشرف به رودولف یافت. البته رودولف به خوبی دیده نمیشد ... اما میشد حدس زد که در مرکز تجمع آن حوریهای پرشمار با کمالات قرار دارد و در این وضعیت فکر ارباب بودن هم از مغزش نمیگذرد.
- خوب اگر این دنبال جانشینی ما نباشد کس دیگری هم ... لودو!
مجددا ارادهاش به وقوع پیوست و این بار با صحنهی عجیبی رو به رو شد! غلمانی* دقیقا با شکل و شمایل خودش بر روی تخت اربابی خودش نشسته بود. پایین تخت، لودو بگمن فقید زانو زده بود وپاهای غلمان که به سویش دراز شده بود را از تشت شیری که چند برگ گل رویش شناور بود خارج کرده و با روغن زیتون و روغن سیاهدانه آنها را ماساژ میداد و هرازگاهی انگشتانش را میبوسید.
- فداتون بشم سرورم. خاک پاتونم ارباب.
- بشو. هستی. آفرین بر تو غلام خوب ما!
بهت و حیرت چشمان مارگونهاش را به اندازه طبیعی برگرداند! اگرچه باورپذیر نبود اما خیالش آسوده شد که واقعا هیچیک از مرگخوارانش به دنبال جایگاهش نبودهاند. با این وجود پس از این مورد غیرقابل پیشبینی، کنجکاویش تازه داشت برانگیخته میشد تا بیشتر مرگخوارانش را بشناسد.
- آره خلاصه! زمان من اینجوری نبود که! تو بهشتای ما ...
- پدربزرگ! برایتان خوشحالیم ... بالاخره به آرزویتان رسیدید و با جد کبیرمان ملاقات کردید!
- منظورت چیه وارث؟! سالازار همیشه همراه من بود. فقط کسایی که خونشون ناخالصی داشت از دیدنش عاجز بودن. نکنه تو هم ...
- نه ... نه! ما همیشه ایشون رو میدیدیم ... فقط میخواستیم ناخالصهای اطرافمان متوجه حضور مبارک ایشون نشن.
- هه! پس فکر میکردن چطور از زمان سالازار براشون حرف میزدم؟ شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد. خودش واسم تعریف میکرد دیگه!
- بله بله ... میشنیدیم.
همیشه هم تعجب میکردیم که چرا هی جملات ایشان را تکرار میکنید. پس بگو! کسانی بودند که نمیدیدند!
بهتر بود پیش از لو رفتن پدربزرگ را با جد اعلایش تنها بگذارد.
*غلمان = حوری مذکر