سوژه ی جدید!
***
الکساندرا ایوانوا، در کودکی، آداب معاشرت و ارتباط برقرار کردن با بقیه ی مردم را خوب یاد نگرفته، در نتیجه، به سوی دیگه ای کشیده شده بود و همواره رفاقت خاصی را بین خود، و خوراکی ها احساس میکرد.
و البته که این دوستی و رفاقت بین او و غذاها، هیچ وقت بیشتر از سه ثانیه دوام نمیآورد؛ ایوا معتقد بود هر دوستی، باید برای آدم فایده باشد.
-دوست خوشمزه ای بودی.
ایوا اما آدم بامرامی بود و هرگز دوست هایش را فراموش نمیکرد. آنها همگی مزه های خوبی داشتند ودر قلبش جای داشتند... یا دست کم نزدیک به قلبش. اندکی پایین تر، منتهی علیه جنوبی مشرف به معده.
و حال این ایوای با مرام، امروز که نتوانسته بود رفیقی برای خوردن... چیز... هم صحبتی در آپشزخانه ی خانه ریدل ها پیدا کند، در حیاط خانهی ریدل ها، زیر درخت سیب نشسته بود و با خودش حرف میزد.
-ایوا میدونستی اولین پیتزا ها از ایتالیا اومدن؟ روشون ماهی و گوجه فرنگی و زیتون بوده.
ایوا سری برای تایید حرف خود تکان داد و به خودش پاسخ داد:
-چه اطلاعات جالب و قابل توجهی بانو ایوا!
ایوا روی زمین جا به جا شد:
-میدونم ایوا. من خیلی باهوشم. تازه خیلی سریع تونستم با تو دوست بشم.
ولی میدونی... تو چندان هم آدم جالب توجهی نیستی. من ترجیح میدم با یه موز وقتم رو بگذرونم.
ایوا بلند شد و ایستاد.
-اصلا نمیفهمم! چطور ممکنه یخچال خونه خالی باشه؟!
دلش میخواست مطمئن باشد که اعضای خانه ریدل ها به خاطر او، خوراکی ها آشپزخانه را قایم نکرده اند.
لگدی به درختی که زیر آن نشسته بود زد.
تلپ!سیب از درخت بالای سرش کنده، و محکم تو سرش خورد. سر ایوا گیج رفت... بعد از چند لحظه که توانست چشم هایش را دوباره متمرکز کند، خم شد و سیب را از روی زمین برداشت.
-زیبا، دلنشین، و قرمزه.
ایوا با دقت به سیب قرمز و براق که یه برگ از پس کله اش سبز شده بود، خیره شد.
سیب چشمکی به او زد. نه. واقعا چشم داشت. این خیال ایوا نبود که داشت او را تحریک به خوردنش سیب میکرد. سیب، دهان باز کرد و شروع به صحبت کرد:
-وزیر بانو... سلام!
ایوا چشم هایش را باز و بسته کرد. سپس در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود،
قیافه ی قرمز ابلهانه ای به خود گرفت.
-سلام!
سیب لبخندی نثار او کرد.
-هیچ کس تا حالا اینجوری ازم تعریف نکرده بود. براق، زیبا!
ایوا خواست جواب بدهد، اما صحبت آنها، با صدای مروپ که با عجله به سمتشان میآمد، نصفه ماند.
-ایوای مامان! یه اطلاعیه از وزارت اومده... وایسا ببینم. چه سیب قشنگی!
ایوا سیب را از دسترس او دور کرد.
-نه! بهش دست نزن!
-میخوام برای ناهار پسر مامان براش سیب پلو درست کنم! توئم دوست داری مگه نه؟ بده تا...
ایوا دستی که داخلش سیب قرار داشت را عقب برد.
-نه! نمیخوام.
مروپ چنگ برداشت که میوه را از دستش بگیرد.
ایوا سکندری خورد و روی زمین افتاد. سیب زیبای براق دلنشین، غلتی خورد و با سقوطی آرام و زیبا، از تپه پایین افتاد و ناپدید شد.
ایوا و مروپ در سکوت به پایین خیره شدند.
-سیب خوشگلم.
ایوا بغض کرد.
-سیبم... تنها چیزی که برام اهمیت داشت و دوستی باهاش بیشتر از سه ثانیه طول کشید پرت شد پایین. یعنی من حق علاقه داشتن به یه سیب رو ندارم؟
مروپ به او خیره شد.
-یه سیب دیگه پیدا میکنیم برات خب.
-نه اون فرق داشت.
ایوا که چیزی نمانده بود اشکش سرازیر شود ادامه داد:
-بریم سیبمو برام پیدا کنیم خب.