هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵
#98

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
ديگه نزديک بود مادرشوهر برود جلو و موهاى فرفرى بلاتريکس رو بکند. بلاتريکس بيافتد به جان مادرشوهر و حسابى دعوا شود. رودولف هم با آن همه ابهت نداند وسط دعواى دوتا خانم چه کار کند!
که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. رودولف رو به بلاتريکس و مادرش که هنوز خطرناک و با چشمان تنگ کرده به هم نگاه مى کردند گفت:
- الان برمى گردم... :worry:

و رفت تا در را باز كند. در را که باز کرد...

- سلاااااام!

رودولف مطمئن نبود چيزى که مى ديد واقعيت بود يا رويا. به همين علت در را بست.
دوباره باز کرد.
نه!
واقعيت بود!

يک دسته محفلى ايستاده بودند جلوى در و با تمام خونسرى مى گفتند سلام! انگار که هر روز در خانه ى ريدل را مى زنند و براى چاى مى آمدند. رودولف چوبدستى اش را درآورد.
- فرمايش؟

از ميان خيل عظيم ويزلي هاى بچه، دامبلدور درحالي كه ريشش را بغل كرده بود جلو آمد.
- اوه رودولف!
رودولف:
- آريانا واس ما يه جغد فرستاد گفت تام والدينش رو مى خواد. منم دلم نيومد بچه ويزلى ها رو تو خونه تنها بذارم با خودم آوردم.

دامبلدور سعي مي كنه به داخل سرك بكشه.
- رون و هرمايني مون هم كه از قبل اومده بودن. اهم... منظوم اينه كه يعني اومده بودن.

اگر از رودولف بود، همان جا همه ى آن ها را قتل عام مى کرد اما دستور، دستور اربابش بود. به ناچار کنار رفت و هزاران نقطه ى نارنجى همراه دامبلدور وارد خانه شدند.

مرگخوارها سريع چوبدستى کشيدند. و فقط منتظر دستور ولدمورت بودند. با وارد شدن محفلى ها، ولدمورت قطعا به لحظه اى که چنين دستورى داده بود لعنت فرستاد اما از آنجا که ارباب ها هيچگاه اشتباه نمى کنند اصلا از پشيمانى اش دم نزد. و حتى مجبور شد دستور بدهد سلاح ها را پايين بياورند.

- اوه تام! همين که آريانا جغد فرستاد راه افتادم.
- ارباب خان داداشم جزء والدين ها حساب مي شه؟
- آريانا خان داداشت براي ما جز هيچى ها حساب مى شه. از جلو چشممون دور شو با اين والدينت!

ولدمورت دامبلدور را رسما دعوت کرده بود خانه ى ريدل. اما مشکل فقط اين نبود. هزاران ويزلى بچه، پخش شده بودند در خانه و در حال جويدن هر چيزى که قابل خوردن باشد، شده بودند.
گشنگى.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۵
#97

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه: لرد تصمیم گرفته تا جلسه ای با اولیایی مرگخواران ترتیب بده. به همین خاطر به مرگخوارا دستور میده که برن پدرمادرهاشون رو بیارن.
رودولف میره تا مادرش رو بیاره.میوکی سوجی هم با گله ای از روباه ها که برادر و خواهراش هستن تو خونه ریدل هستن تا در جلسه،خواهر و برادراش به عنوان اولیا حضور پیدا کنن. هکتور که توی پرورشگاه بزرگ شده به پرورشگاه برمیگرده تا ردی از پدر مادرش پیدا کنه و وقتی میفهمه که مسئولین پرورشگاه از رودخونه درش اوردن،به سمت رودخونه میره،ولی رودخونه خشک شده...هکتور رو رز همراهی میکنه اما پدر مادر رز که رون ویزلی و هرماینی گرنجر هستند، به خونه ریدل رفتند!

---------------------------------


رون و هرماینی تا به حال به خانه ریدل نیامده بودند...اما حالا که توسط مهارت رون خلع سلاح شده بودند،هرماینی در حرکت عاقلانه ای تصمیم گرفت تا از تشنج مسلط بر جو کم کند...
_خب...شما دوستای رزمون هستین...خیلی خوشحال شدیم از دیدنتون...ما برای جلسه اینجاییم!
_اما شما محفلی هستین!
_درسته که ما محفلی هستیم...ولی به عنوان محفلی به جلسه نیومدیم،صرفا به عنوان پدر مادر رز اینجاییم!

به نظر میرسید حق با هرماینی باشد...هرچند نه مرگخواران و نه هرماینی و رون و نه حتی خواهر و برادران میوکی سوجی احساس خوبی به یکدیگر داشته نداشتند.

در همین لحظه بود که رودولف به همراه مادرش،وارد خانه ریدل شد.
_سلام...عه؟چه هرماینی باکمالاتی!
_رودولف!
_ببخشید ننه!
_نمیبخشم رودولف!

مرگخواران با دیدن مادر رودولف، تازه فهمیدند که چرا رودولف،عقده ی بخشیده شدن دارد...هرچند که لرد نیز کمکی به درمان این عقده ی رودولف نکرده بود!
مادر رودولف اما به نظر میرسید که با توپ پر به میدان آمده بود!
_عروسم کو؟
_من اینجام!
_واه واه واه..این چه ریخت و قیافه ایه؟چرا موهات اینجوریه؟چرا شونه نمیکنیش؟چرا خونه کثیفه؟چرا لباس رودولف مرتب نیست؟!
_ننه...من اصلا لباس ندارم!
_ساکت رودولف...اصلا ببینم بلا...بچه ام چرا لباس نداره؟زن هم زن های قدیم!

در آن لحظه اگر قمه های رودولف را به بلاتریکس میزدند،خون بلاتریکس درنمی آمد...بو های خوبی از آخر عاقب مصاحبت بلاتریکس و مادر شوهرش به مشام نمیرسید!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۲ ۰:۰۶:۳۰
دلیل ویرایش: شکلک گذاری



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵
#96

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
مرگخوار ها تا حالا مادر پدر رز رو ندیده بودن. مادر و پدر رز هم تا حالا مرگخوارا رو ندیده بودن. حتی خود رز هم خیلی مادر و پدرشو ندیده بود. ولی پدر و مادرش که همون هشت سال اول زندگیشو دیده بودنش که. مادر و پدرش به همه عشق می ورزیدن. به دخترشون هم اعتماد کامل داشتن و اصلا دامبلدور هم قول داده بود که بعدا بهش پیشنهاد بده تا بیاد و استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه بشه.

- مامان بابای رز اومدن!
- وای من تا حالا دو تا گیاه جادویی از نزدیک ندیدم.
- درو باز کنین درو باز کنین!

مرگخوارا همه انتظار دیدن دو تا گلِ جادویی بزرگ رو داشتن. هیچ کدوم چیزی به ذهنشون نرسید. انتظاری هم نمی رفت بلخره. تقریبا هیچ کس یادش نمی اومد رز ویزلی اولین بار از کجا اومده. آرسینوس در رو باز کرد. پشت در دو تا توده ی بزرگ رز قرمز دیده میشد که بالای یکیشون یه توده ی موی قهوه ای و بالای اون یکی یک کله ی قرمز دیده میشد. محفلی ها دروغ نمی گفتن. حجم گل ها انقدر زیاد بود که واقعا انگار دو تا دسته گل اومده بودن و دو تا آدمو با خودشون آورده بودن!

- سلام. این گل ها رو آوردیم که بذارین گوشه ی سالن جلسه ی اولیا و مربیان تا سالن پر از عشق و امید و ...
- رون!
- محبت و دوستی و...
- رون! اینجا خونه ی ریدله!

رون اکسپلیارموس زنون شروع به لرزیدن کرد و چون توان جادوییش خیلی بالا بود طلسم از ته چوبدستیش در رفت و خورد به خودش و چوبدستی خودشو خلع سلاح کرد و خلاصه یک وضعی بود اصلا! رون و هرمیون چند لحظه به حالت به آرسینوس و مرگخوار های پشتش که هر کدوم از بغلی عجیب غریب تر بودن و همچنین خانواده ی میوکی سوجی که در حال بازی کردن بودن خیره شدن تا تصمیم بگیرن چیکار کنن.


پرورشگاهِ نگهداری از حیوانات جادویی!

رز از مسئول پرورشگاه نگهداری از حیوانات تشکر کرد و همین که برگشت تا به سمت در بره، با هکتوری مواجه شد که تعداد زیادی گربه و روباه و عنکبوت و مانتیکور و مار و میوکی سوجی(!) داشتن از سر و کولش بالا می رفتن.

- هکتور چرا به من نگفته بودی که یه جانور جادویی هستی؟ من اگه میدونستم، به عنوان یه گیاه جادویی باهات رفتار بهتری میکردم!
- من یه جانور جادویی نیستم رز. من یه معجون ساز جادویی ام.
- معجونات روی حیوانات اثر نداره؟
- راجب رودخونه م چی گفتن؟

رز دست هکتور رو گرفت و شروع به دویدن به سمت در کرد. میدونست که رو به روی پرورشگاه قراره رودخونه ای رو ببینه و سریعتر کارو حل کنه و به خونه ی ریدل برگرده.
در رو باز کرد و با بستر خشک رودخونه یه کم اون طرف تر مواجه شد.

-
-



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵
#95

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
هکتور و رز در دفتر مدیر پرورشگاه نشسته بودند، قهوه می خوردند و به حرف های مدیر پرورشگاه گوش می کردند.
- جونم براتون بگه، هکتور از وقتی بچه بود عاشق معجون بود. به جای شیر معجون تو حلقش می ریختیم! اسباب بازی هاشم پاتیل بود. همیشه هم تو حلق بچه ها معجون می چپوند. هیچکی حاضر نبود به فرزندی قبولش کنه.

رز چشم هایش را چرخاند و گفت:
- ما نیومدیم اینا رو بشنویم اومدیم بفهمیم پدرو مادر هکتور کی هستن؟ الان کجان؟ چرا هکتور رو ول کردن؟
هکتور تصحیح کرد:
- تو رودخونه ول کردن!اونم توی پاتیل!
- خب... من اطلاع دقیقی ندارم فقط توی پاتیل این نامه رو پیدا کردیم:

نقل قول:
از یابنده محترم تقاضا می شود در جهت پیدا شدن این هکتور او را به ما تحویل .... ببخشید پیش خودتان نگه

دارید با تشکر پدر و مادر هکتور!


- می شه حداقل بگین تو کدوم رودخونه پیداش کردین؟
- همین رودخونه که جلو پرورشگاه جریان داره.

در پاتیل درز دار!

- رودولف اگه بهم نگی غیر از این دوتا و بلاتریکس چند تا دیگه زیر سرت بلند شده، شیرمو حلالت نمی کنم!
- شما که بهم شیر خشک دادین!
- خب... چیزه... اصلا اینا رو ولش بهم می گی یا نیام؟
- ننه! شما بیا قول می دم همه شونو واسه بازجویی بیارم خدمتتون!
- باشه حالا درموردش فکر می کنم.
- پس تکلیف ما چی می شه؟
- خب... بعد از اتمام جلسه هم دیگه رو می بینیم.

در خانه ریدل ها!

اوضاع بسی نابسامان بود!
خواهرو برادرهای نارنجی رنگ سوجی همه جا را درب و داغان کرده بودند.
- هی! از روی اون بلند شو. این ماله مادر بزرگ پدربزرگ خان دایی مادر نوه عموی خدا بیامرزمه!
- اوهوی! داری چی کار می کنی؟ من به شاخکام نیاز دارم.
- سوجی! به خواهر برادر هات تذکر ندی یه آوداکداورای جانانه نصیب تک تکشون می کنم!
- آروم بچه ها!
همه بچه روباه ها آرام نشستند و دمشان را تکان دادند.
- می مردی اینو زودتر بگی؟
تق..تق.
- کیه؟
- ماییم.
- شما؟
- ما دوتا گلیم که اومدیم وضعیت درسی دختر گلمون رو از لرد تاریکی بپرسیم!
نیاز به باز کردن در نبود. تمام مرگخواران فهمیدند که پدر و مادر رز آمدند تا وضعیت درسی... ببخشید مرگخواری او را از لرد تاریکی بپرسند.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵
#94

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
رز- فکر می کنم جای خالی تابلو پر شد . این جا مرکز نگه داری از حیوانات بی خانمانه .

هکتور- چی ؟ ولی من مطمعنم . من بوی بچگیمو شنیدم.

- نه هک اون بوی کود بود.

- حد اقل بیا از یکی بپرسیم.

هر دو شون به سمت ساختمون نسبتا بزرگ ولی قدیمی رفتن.

-آهای کسی این جا هست؟؟

که صدای تلق تلق کفش پاشنه بلند خانومی اومد .

- اوه سلام خانوم.

-سلام عزیزم

- سلااااام خاله گریزلدا.منو یادته؟

- سلام هک. مگه میشه تو رو کسی یادش بره. کم که اون معجونای ... رو تو غذاهامون نمی رختی

- بیا دیدی گفتم رز

...............................................آن سوی سوژه.....................................................................

-دعوا نکنید. اهه دعوا نکنید.

- پسرم چرا به من نگفته بودی

- الان وقتش نیست مامان

- راستشو بگو غیر از این دوتا و اون بلاتریکس وحشی پای چنتای دیگه در میونه؟؟

هر دو خانوم- بلاتریکس دیگه کیه

- حالا چه جوری جعمش کنم؟؟مامان اینا رو ول کنم . تو میای یا نه.

- آره میام . ولی بعد از این که بگی چه گندی بالا آوردی.


اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...

بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...


شرارت ماسک های زیادی رو میزنه.
اما هیچ کدومش بدتر از تقوا نیست.


بدون نام
در بالای ساختمون، تابلوی رنگ و رو رفته ای که برخی از حروف و کلمات نوشته شده روی اون بر اثر گذشت زمان ناخوانا شده بودن، خود نمایی می کرد.

نقل قول:
"مرکز نگ_دار_ از ______ بی خانم_ن"



رز گلدونش رو کمی جلو تر کشید. چشماشو ریز کرد و به سختی نوشته ی روی تابلو رو خوند:
_ مرکز...نگهداری...از...چی؟ مرکز نگهداری از چیِ بی خانمان؟

موج ویبره ای از بالا تا پایین بدن هکتور رو در بر گرفت.
_ چه اهمیتی داره! بوی کودکیامو حس میکنم!
_ صبر کن...منم دارم یه بویی حس میکنم!


همون لحظه صدایی از سمت چپشون شنیده شد.
_ دستتو از جلوی دماغت بردار بیلو بگیر دستت تا من کودو بریزم پای درخت!

رز با ابرویی بالا رفته روشو از دوتا باغبونی که مشغول کود ریختن پای درختا بودن گرفت و به هکتور نگاه کرد.
_ بریم تو بهتره.

پاشونو که از در تو گذاشتن، باشنیدن صداهای عجیب و غریبی که به طرز عجیب و غریب تری، آشنا می زدن سرجاشون میخکوب شدن.
_هاپ، هاپ!
_مـــــیـــو!
_بــــَــع!


همان زمان، خانه ریدل!


_ تق تق تق تق تق تق تق تق تق!

_ چه خبرههههه!
_ یکی اون در بی صاحابو وا کنه!
_ خودت برو لینی!
_ من شاخکامو دارم شونه میکنم!

در همون لحظه، صدای جیغی شنیده شد و بعد سوجی که از شدت هیجان دمشو جوری تکون میداد که هر لحظه ممکن بود مثل هلیکوپتر به پرواز در بیاد، به سمت در شیرجه زد.
وقتی درو باز کرد، گله ای از موجودات نارنجی به داخل سرازیر شدند.
_ خواهر و برادرام اومدن!

لرد که با شنیدن سر و صدای آشوب بیرون، از اتاقش خارج شده بود پرسید:
_ چه خبرتونه؟ باعث شدین کروشیوم به گیبن نخورهههه!


سوجی به سمت لرد دوید و دستاشو تو هم قلاب کرد.
_ ارباااااب! اولیای من نتونستن بیان. عوضش 13 تا خواهر و برادر کوچیکمو فرستادن که جاشونو پر کنن!







پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵
#92

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
رودولف بروی صندلی چوبی و نسبتا قدیمی کافه کمی جا به جا شد و همین جا به جایی باعث شد صدای غیژ غیژی فضای ارام و ساکت کافه را دچار دگرگونی کند .
سرانجام جرعه ایی از نوشیدنی اش را نوشید. عزمش را جذم کرد، گلویی صاف کرد و مستقیم در چشمان مادرش نگاه کرد .
سپس ادامه داد:
_اره دیگه خلاصه ی کلام باس پاشی بیای خانه ی ریدل مستفیض بشی خدمت ارباب ننه لاکن...کن ...کن!
با صدای زنگِ نه چندان خوش آیند درب کافه گویی قلب رودولف در سینه اش فرو ریخت، عضلات چهره اش منقبض شد،رنگ از رخسارش پرید، قادر به تکلم نبود،چندین بار دلیت اکانت کرد حتی، لفت د جادو حتی !
_لاکن چی پسر؟
دو ساحره وارد کافه شدن ، در حالی که داشتند پچ پچ کنان دنبال میزی مناسب میگشتند که از آن زاویه بتوانند به راحتی کتابفروشی که گیلدوری لاکهارت در آن امضا میداد را زیر نظر بگیرند به طور همزمان چشمشان به رودولف میوفتد.
_رودولف!
این تنها کلمه ایی بود که بی اختیار هر دو ساحره با تعجب و صدایی نسبتا بلند به زبان اوردند!
_لاااکن مادرم ...حالا که فکرشو میکنم، میبینم بهتره جمع کنیم بریم یه جا باکلاس تر در شان ننه ما نیست پا به همچین کافه ی بی کلاسی بذاره.
دو ساحره با لحنی مشکوک مکالمه را از سر گرفتن.
_صبر کن ببینم...تو از کجا میشناسیش؟
_این سوالیه که من باید بپرسم!
_مگه تو کیش میشی؟
_خودت کیش میشی؟
_من...زنشم!
_منم همینطور!
دقیقه ایی در سکوت گذشت ولی فقط دقیقه ایی در سکوت گذشت بعد از گذشت همان دقیقه ایی که در سکوت گذشت ساحرگان با افکت فضای کافه را بیشتر مورد دگرگونی قرار دادند.
_لیدیز...لیدیز من بارها گفتم باز هم میگم قلب من انقدر بزرگه که تمام ساحر...
ناگهان شیشه نوشابه ایی به سمت رودولف پرت شد و این باعث شد رودولف سرش را بدزدد و نتواند جمله اش را کامل کند !

آن سوی سوژه:
_رز،بنظرت مادر پدرم معجون دوست دارن؟
_قطعا همینطوره هک!
_رز!
_بله هک؟
_بنظرت مادر پدرم میان جلسه ی اولیا؟
_شک نکن خودشون رو میرسونن هک .
_رز بنظرت به داشتن چنین پسر معجون سازی افتخار میکنن؟
رز نمیخواست دل هکتور را بشکنه از همین روی لبخندی مصنوعیی تحویل هکتور داد .
_معلومه که افتخار میکنن هک ولی فعلا زیاد چیزی نگو که بتونیم پیداشون کنیم باشه؟آفرین.
اندکی بعد...
_رز .
_باز چه مرگته هک ؟ این سی و دومین باریه که میپرسی و این سی و دومین جوابیه که من بهت میدم و میتونم به جرعت بگم این سی و دومین ...
_نه چیزه...میخواستم بگم ، رسیدیم.


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۷ ۱۷:۵۷:۱۳

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۱۸ یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵
#91

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رز به همراه هکتور به سمت پروشگاه رفتند تا پدر و مادر هکتور رو پیدا و به جلسه اولیا و مربیان بیاورند...دیگر مرگخواران اما با نگاه هایی پرسشگرانه به یکدیگر در سالن اجتماعات خانه ریدل ایستاده بودند!
_خب حالا چیکار کنیم؟واقعا بریم بیاریم پدر مادرمون رو؟
_وقتی ارباب میگن بیارین باید بیاریم دیگه!

اما در جهت دیگر سالن رودولف در حال شال و کلاه کردن بود تا از خانه ریدل خارج شود...همین تعب مرگخواران را بر انگیخت...
_کجا میری رودولف؟
_گفتم که...با یه ساحره با کمالات قرار دارم!
_الان وقت این کاراس؟همه ما میخواییم بریم والدینمون رو بیاریم،بعد تو میخوای بری سر قرار؟
_ساحره با کمالات از اوجب واجبات است!

رودولف این را گفت و با سرعت از درب خانه ریدل خارج شد!

چند دقیقه بعد،پاتیل درز دار!

با باز شدن درب پاتیل درزدار و ورود رودولف،سوز سرمای پاییز پاتیل درزدار که روز خلوتی را هم پشت سر میگذاشت،در بر گرفت!
رودولف به سمت میزی که ساحره ای پشت آن روی صندلی ها لم داده بود،رفت...به نظر میرسید که رودولف راست میگفت...او با ساحره با کمالتی قرار داشت!
البته فقط از دور ساحره با کمالات! زیرا که با نزدیک شدن به این ساحره خوش هیکل، چهره نچندان زیبا که بی شباهت به چهره رودولف نیز نبود،نمایان میشد!
رودولف بلاخره به میز رسید بر صندلی نشست!
_سلام ننه!
_سلام و قمه!این چه ریخت و قیافه ایه؟نمیگی سرما میخوری؟
_چیه خب؟کلاه و شال گردن پوشیدم دیگه...بیشتر از این؟
_کلاه و شال گردن بخوره تو سرت...تو پیرهن بپوش،شال و کلاه پیشکش...باز کله هات مشکل دار میشن تو این سرما،بی اختیاری میگیری شبا رختت رو خی...
_چیزه ننه...بیخیال حالا...بذا بگم چی شده!
_چی شده؟
_آم...ارباب به ما گفتن که باید والدینت،یعنی شما،بیان خانه ریدل...جلسه اولیا داریم!
_باز چه گندی زدی؟باز کتک کاری کردی دست کسی رو قطع کردی؟یا بازم مورد اخلاقی و چشم چرونیه مثل همیشه؟یا بازم رفتی دفتر مدیر،شروع کردی غر زدن؟

رودولف واقعا نمیخواست با حضور مادرش در جلسه،آبرو و اُبُهَتی که در طی این مدت کسب کرده بود،به فنا برود!
به نظر میرسید دیگر مرگخواران هم همین ترس را در مورد خودشان داشتند...پدرمادرها تمام اسرار فرزندانشان را میدانستند!




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵
#90

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
دستور ارباب بود هرکس باید اولیای خودش به خانه ریدل ها می آورد.اما به نظر مرگخوار ها این کار ضروری نبود. آنها امتحان خودشان را پس داده بودند نیازی به دعوت نامه نبود.
لینی سکوت را شکست.
- خب چرا ماتم گرفته ید؟ برید مامان بابا ها تون رو بیارید.
- من که مشکلی ندارم چون بابا و مامانم اینجان.
- خب به نظر من ارباب با آوردن پدر و مادر نامرئیه من مخالفت نکرد!
- منم دوست دخترمو میارم!
- ما هم جسد پدر مرحومان را می آوریم!
مشکل تمام مرگخواران حل شده بود.
-پس من چی؟
همه به صورت هکتور نگاه کردند.
- پدر مادر من منو تو پاتیل انداختن ول کردن تو آب.
- یعنی تو نمی دونی پدر مادرت کجان؟
- نه. من تو یتیم خانه جادوگران بزرگ شدم. پرستار می گفت از تو رودخونه توی پاتیل پیدام کردن.
- حتما ویبره کنان بودی!
- دقیقا! تازه اولین کلمه یی هم که گفتم معجون بود. تا یازده سالگی همه از دستم آسی بودن چون به همه بچه ها معجون می خوروندم. نمی فهم چرا ازم بدشون میومد. طوری که بعد از اینکه به هاگوآرتز اومدم دیگه قبولم نکردن. منم بعد از اون جایی رو نداشتم تا اینکه مرگخوار شدم.
- خب چطوره بری و پیداشون کنی؟
- بعد این همه وقت؟
- همیشه!
و بعد رز متوجه شد دیالوگ را اشتباه گفته.
- منظورم اینه که تو می تونی بری و تو پرورشگاه از پرستارا پرس و جو کنی و اونا رو پیدا کنی. رودولفم باهات میاد.
- نه. من با یه ساحره باکمالات قرار دارم.
- باشه پس خودم باهات میام.


مالفوی بودیم وقتی مالفوی بودن مد نبود!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۱ آذر ۱۳۹۵
#89

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-ارباب ما اولیا نداریم!
-ارباب اولیای من حشره هستن. اشکالی نداره؟
-ارباب اولیای ما زندانن...در راه شما رفتن آزکابان.
-ارباب، آخه ما خودمون دیده می شیم که اولیامون دیده بشن؟
-ارباب، دوست دختر، اولیا محسوب می شه؟
-ارباب اولیای ما طردمون کردن. چه کنیم؟
-ارباب اولیای من منو گذاشتن تو پاتیل و انداختن تو رودخونه.

لرد سیاه از جا بلند شد. با حرکتی سریع و مصمم که مرگخواران را فورا ساکت کرد.
-لازم به ذکره که هرگز پیش نیومده ما کسی رو احضار کنیم و اون شخص در محضر ما حاضر نشه. این دعوتنامه ها برای اولیای شما فرستاده می شه. خیلی وقت پیش باید این کار رو انجام می دادیم و درباره رگ و ریشه شما تحقیق می کردیم. هیچ یک از شما عادی نیستین. باید بفهمیم که چی شد که این جوری شدین.

نجینی با خزش آرامی به طرف لرد سیاه رفت. از کفشهایش بالا رفت و به طرف بالا خزید.
خزید و خزید...تا این که سرش درست در مقابل صورت لرد سیاه قرار گرفت.
-هیس!
-چیه نجینی؟ الان سرگرم انجام امر مهمی هستیم. مزاحم ما نشو!
-هیسسسس!
-برو آرسینوس رو نیش بزن. فرمودیم کار داریم!
-هیسسسسسس!

چشم لرد به پاکتی که در دهان نجینی قرار داشت افتاد.
-اوه...به تو هم دعوتنامه دادیم؟ بدش به ما. ما مسلما در آن جلسه حاضر خواهیم شد. و وای به حال کسی که اولیاءاش به دعوت ما پاسخ مثبت نداده و در جلسه حاضر نشده باشند!











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.