هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ شنبه ۱ خرداد ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
دوباره وارد راهروی دخمه مانند شده بود. كليد را از لای پرونده در آورد و نگاهی كوتاه به ان انداخت. بر روی كليد نوشته شده بود؛ ر.ا اتاق 13 . رفوس احساس كرد همان يك ذره نيرويی هم كه داشت، از دست داد.

_ اتاق 13!!!!!!!!!
_ من ديگه رفتنيم! حالا دست به ديوار راه می رفت.
پس از نيم ساعت به فلاكت خودش را به اتاق رساند. در را باز كرد و خودش رو به داخل ان انداخت. حس می كرد چيزی در معده اش تكان میخورد. با همان حال به اطراف اتاق نيم نگاهی انداخت. اتاقی كاملا ساده و تاريك با يك دريچه كوچك كه اندك نوری را به داخل می انداخت. يك تخت خواب مسافرتی درست زير پنجره و يك ميز كهنه و رنگ و رو رفته در انتهای اتاق به چشم می خورد. چند دقيقه ای به همان حالت به وسايل نگريست. بالاخره به سمت ميز رفت و پشت آن نشست. برگه استخدام را باز كرد و شروع به خواندن آن نمود.


آقای رفوس اسكريم جيور عزيز
با استناد به بند 4 قانون 876، شما از تاريخ دريافت اين حكم رسما
در زندان آزكابان مشغول به كار خواهيد شد. لازم است نكاتی را كه
در انتهای اين برگه امده است را با دقت مطالعه نموده و به آنها عمل
كنيد.
با احترامات آريل ابرون(Ariel Oberon) معاون اول
رييس زندان آزكابان


1-در تمام مدت نگهبانی همواره چوب خود را آماده نگه داريد.
2-از صحبت نمودن با زندانيان جدا پرهيز نماييد.
3-فاصله خود را با ديوانه سازها حفظ نماييد و در صورتيكه مجبور باشيد با كمك آنها زندانيانی را جايجا كنيد حتما از پاترونوس استفاده نماييد.
4-هرگز تنها در راه روها نگهبانی ندهيد.( قانون حداقل دو نفر نگهبان در هر طبقه رعايت شود)
5-...


:proctor:

رفوس همينطور كه شرايط را می خواند چهره اش بيشتر درهم می رفت. سرانجام برگه را روی ميز رها كرد و در فكر فرو رفت. تمام وجودش می خواست فرياد بزند با اين حال جلوي خودش را گرفت.
_ حالا چكار كنم. اول كه من نمی دونم اون چهار نفر كيا هستند. دوم چطوری از دست اون همراهی كه با منه خلاص بشم. سوم چطوري خارجشون كنم! و در كل چطوری همه رو به جزيره تسترال ها برسونم و ... .سرش را روی دستانش قرار داد و به انواع راهها و تدابير ياد گرفته در دوران مرگخواریتش فكر كرد.



چشمان رفوس ناگهان باريك شدند و ناخوداگاه شروع كرد به خاراندن چانه اش. ( صدای ايوان در ذهنش پيچيد: كافيه كه به زندانيا بگی آستيناشون رو بالا برنن و ... )
_ شايد اين راه مسخره به نظر بياد ولی در عين حال ميتونه كار ساز باشه!



اينبار با عجله سراغ كيفش رفت و با هيجان مشغول جستجو درون آن شد هنگامیكه شكلات های تهوع آور را در دست گرفت چشمانش از فرط هيجان كاملا درخشيد.
_ خوب، حالا ميمونه كه چطور اونا رو خارج كنم كه كسی متوجه نشه!



حالا ديگه خودش هم از اين قدرت و سرعت فكر كردنش متحير شده بود.
دوباره بجان كيفش افتاد.
_آها، اينجاست
با دستانی كه از شدت هيجان میلرزيد قمقمه ای را كه ظاهرا برای خوردن نوشيدنی بود، بيرون كشيد.
_ معجون تغيير شكل !



با خوشحالی به گنجينه اش نگاه كرد اما درست زمانیكه می خواست آنها را در ردايش قرار دهد با صدای ضربه ای به در از جا پريد.



ویرایش شده توسط آگوستوس پلی در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۱ ۱۳:۱۰:۵۶

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۵۰ شنبه ۱ خرداد ۱۳۸۹

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
در انتهای راهرو ، یک اتاق وجود داشت و روفوس به سمت آن رفت . هنگامی که به نزدیکی اتاق رسید ، تابلویی کهنه و کثیف را مشاهده کرد که برروی آن عبارت خاصی هک شده بود ...

دفتر سازماندهی پرسنل جدید

روفوس با اکراه وارد اتاق شد و در آنجا مردی را دید که با موهایی ژولیده به همراه ردایی نخ نما و کثیف برروی صندلی اش ، نشسته بود و در مقابل اش ، سیل عظیمی از برگه دیده میشد .

- سلام !
مرد که تازه متوجه ورود روفوس به اتاق شده بود ، سرش را بالا گرفت و پس از اینکه نگاهی به او انداخت ، گفت : چیکار داری ؟ من بیکار نیستم ... زود کارتو بگو .
روفوس که در برابر آن مرد به وحشت افتاده بود ، به سختی گفت : من روفوس اسکریم جیور هستم . چند روز پیش ...
مرد بلافاصله حرف او را قطع کرد و گفت : نمیخواد توضیح بدی ! خودم متوجه شدم . شخص وزیر اومد و کارت رو پیگیری کرد . مثل اینکه پارتی کلفتی داری !

روفوس که با وحشت به آن مرد نگاه میکرد ، سعی کرد لبخند بزند ولی موفق نشد و فقط لب هایش کج و کوله شد که گویا هرکس او را در این وضع میدید ، تصور میکرد که او در حال دندان قروچه کردن است !

مرد پس از اینکه برگه های روی میزش را جابه جا کرد ، ورقه ای را از میان آنان درآورد و به روفوس داد و گفت : این پرونده ی شروع کار خودته ! باید پیش خودت نگهش داری . در ضمن حواست باشه که کلید اتاقت از توش نیفته !
- کلید اتاق ؟
- آره ! تمام زندانبان های اینجا یه اتاق خصوصی دارن که شبا توش میخوابن . کلیدش رو گذاشتم بین پرونده ات .

پس از اینکه روفوس تشکر کرد ، بلافاصله از آن اتاق بیرون آمد . لحظات سختی را پشت سر گذاشته بود و مطمئن بود که لحظات دشوارتری هم در انتظار اوست . اکنون او باید هرچه زودتر کاری میکرد ! بنابراین به راه افتاد ...


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۱ ۰:۵۱:۲۳
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۱ ۱۳:۰۴:۲۳

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
قایق آرام آرام به جزیره نزدیک میشد...معلوم نبود چه نیرویی قایق را به حرکت در می آورد... چون قایل نه بادبانی داشت و نه پارویی ... هوا کم کم سرد و سوزناک میشد که نشان دهنده این بود که دیگر چیزی به اسکله جزیره نمانده... هوای سرد باعث شد که روفوس احساس یاس بیشتری کند...
قایق کنار اسکله توقف کرد... مردی با ردای مشکی و خط های سبز کنار اسکله ایستاده بود... و قایقران بلند فریاد زد
- امروز دیگر برنامه جابجایی نداریم تا فردا ظهر این مرد تازه کار هم زیاد به اینجا وارد نیست مراقبش باش بلایی سر خودش نیاره...
روفوس از قایق داشت پیاده میشد که قایق تکانی خورد و رفوس با مغز رفت تو شن های زیر آب... یک خرچنگ دم اسکرول آتشی هم با چنگگ هاش دماغ روفوس را قاش قاش کرد...
- آه ه ه ه اوووووووخخخخ مادر جااااان....
روفوس به طرف مرد ردا پوش میرفت در حالی که دماغ قرمز و ورم کرده اش را می مالید... و حرف های قایقران در ذهنش نجوا میکرد ...
-اگر تا فردا قایقی اینحا نباشد چطور خودش را به جزیره تسترالها برساند...؟!!!!
روفوس رو به مرد ردا پوش گفت:
- لطفا من را به بخش معرفی پرسنل جدید راهنمای کنید...

مرد بدون اینکه حرفی بزند سری تکان داد و حرکت کرد... روفوس هم پشت سرش قدم گذاشت... و شروع به بررسی آزکابان کرد تا جایی که سرش بالا میرفت برج بلند و ترسناکی آسمان را سوراخ کرده بود...
او باید از حالا کارش شروع میکرد... زمان به سرعت سپری میشد...وارد سرسرای بزرگ و تاریکی شد... هوا بسیار سرد بود... روفوس احساس میکرد مغرش در حال یخ زدن است ... مرد رداپوش راهرو طولانی که با نور ضعیف چراغهای که شبیه سر جن های خانگی بود روشن شده بود را به روفوس نشان داد... روفوس از مقابل مرد عبور کرد... و وارد راهرو شد...


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۲/۳۱ ۱۷:۰۵:۱۸

جادوگران


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۹:۲۶ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
روفوس در تمام مسیر به ماموریتش فکر میکرد.اگر در انجام ماموریت موفق میشد اما در حین اجرای آن لو میرفت توسط دیوانه سازها شپلخ میشد!اگر در انجام ماموریت موفق نمیشد شخصا توسط لرد شپلخ میشد!

با افسردگی آهی کشید و در حالی که به کفش های تا به تایش نگاه میکرد با خودش فکر کرد هیچ وقت احتمال نمیداد ورودش به شغل جدید با این استرس همراه باشد!

چوب جادویش را که نزدیک بود در خانه فراموش کند در جیبش لمس کرد.میخواست مطمئن شود دوباره آن را گم نمیکند.در چنین ماموریتی فقط همین یک اشتباه را کم داشت!
همین طور در افکار خودش غرق بود که صدایی توجه اش را به جلب کرد.
...گفتم سوار میشی یا نه؟ای بابا کله صبحی گیر چه ادمایی موفتیم ها!

روفوس نگاهی به اطراف انداخت و متوجه مردی شد که ردای آبی رنگ مخصوصی پوشیده بود و روی کلاهش علامت دو وزنه و زنجیر نقش بسته بود!
روفوس با تعجب پرسید:اهم ببخشید چی فرمودین؟
مرد با عصبانیت دستش را روی صورتش کشید و گفت:هوووووووف!مردک نیم ساعته دارم سوال میکنم میخوای بری جزیره یا نه؟!اگه نمیخوای بری برو رد کارت تجمع بیجا مانع کسب است!

روفوس کمی با دقت به اطراف نگاه کرد و متوجه شود در تمام مدتی که مشغول فکر کردن بوده است با سرعت زیادی خودش را دریاچه ای رسانده که جزیره آزکابان در آن واقع شده.روفوس همان طور که در کف حرکت عجیب غریب خودش مانده بود سوار قایق شد و پرسید:ببینم جناب به نظرت من چطوری بدون غیب و ظاهر شدم اینقدر سریع رسیدم اینجا؟!

مرد قایق را به درون آب هل داد و بعد از سوار شدن گفت:به من چه!تازه محض اطلاعت جناب،اینجا تا شعاع چند کیلومتری جزیره نمیشه غیب و ظاهر شد.معلومه تازه کاری.
روفوس نگاهی به جزیره انداخت که جلوتر در قسمتی از دریاچه پهناور قرار گرفته بود.در سمت راست آن با فاصله خیلی زیاد جزیره کوچکی دیده میشد.

روفوس از قایقران پرسید:هوم،ببینم اون جزیره کوچیکه چیه اون ور دریاچه؟
مرد جواب داد:جزیره تستراله.متروکه.کسی اونجا نمیره.برای همین قایقی هم به اون طرف رفت و آمد نمیکنه.تنها قایق برای رفت آمد به آزکابان همینه.حتی جناب وزیر هم وقتی میخواد بره سرکشی مجبوره با قایق من بره و بیاد!
مرد این را با غرور مشغول زل زدن به روفوس شد!بعد خطاب به روفوس گفت:راحت بشین.جزیره از چیزی که به نظر میاد دورتره.حدود یک ربع تو راهیم.

روفوس سرش را تکان داد و در ذهنش به این فکر میکرد که اگر همه چیز طبق برنامه پیش برود چطور باید خودشان را به آن جزیره برساند!
تصمیم گرفت به این موضوع بعدا فکر کند و فعلا منتظر بماند تا قایق به مقصد یعنی مخوف ترین زندان جادوگری،محل کار و محل انجام ماموریتش برسد!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۹/۲/۳۱ ۹:۵۰:۵۴

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۵۶ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


خانه ریدل:

مرگخوار وحشتزده سرش را بلند کرد و در نور خفیف شومینه با ناباوری به چهره اربابش خیره شد.
-مای لرد خواهش میکنم...نمیشه آنتونین بره؟من ماهها برای بدست آوردن این شغل و موقعیت تلاش کردم.

لرد سیاه با آرامش به نوازش نجینی ادامه داد.
-بله روفوس...و تو ماهها برای مرگخوار شدن تلاش کردی.فراموش کردی وقتی به اینجا اومدی هیچی ازت باقی نمونده بود؟کی بهت قدرت داد؟کی تو رو به اینجا رسوند؟با حمایت کی تونستی به این موقعیت برسی؟

روفوس سرش را پایین انداخت.
-شما ارباب.ولی...

-وقتی ماموریتی میدم انتظار هیچ عذر و بهانه ای ندارم.هنوز اینو نفهمیدی؟
لحن خشمگین لرد سیاه جای هیچگونه اعتراضی باقی نگذاشت.

-چشم ارباب.ولی فراموش کردین که آزکابان تو یه جزیره اس؟من چطوری میتونم...

لرد سیاه با بی حوصلگی به کاغذی که روی میز بود اشاره کرد.
-مطمئن باش لرد سیاه چیزی رو فراموش نمیکنه.جزئیات ماموریتت اونجا نوشته شده.

روفوس کاغذ را برداشت،تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.به چند ماه گذشته فکر میکرد.به تلاشی که برای ورود به وزارت کرده بود.هنوز تا هدف نهاییش-وزارت-فاصله زیادی داشت ولی حضور در آزکابان به عنوان زندانبان به او فرصت خودنمایی داده بود.این پست میتوانست سکوی پرش او باشد ولی ماموریت جدید لرد سیاه همه آرزوهایش را به باد میداد.کاغذ پوستی حاوی ماموریت را باز کرد:

چهار نفر از مرگخواران لرد سیاه دستگیر و پس از محاکمه به آزکابان منتقل شده اند.این مرگخواران حامل اطلاعات مهمی از ارتش سیاه هستند و به همین دلیل جدا از سایر زندانیان تحت شرایط و مراقبتهای خاص در مکان مخصوصی نگهداری میشوند. به دستور لرد سیاه شما ماموریت دارید شبانه این مرگخواران را از آزکابان خارج کرده و به هر طریق ممکن به جزیره تسترال(نزدیکترین جزیره به آزکابان) برسانید.بعد از رسیدن به این جزیره با استفاده از پورت کی(رمزتاز) مخصوص میتوانید مستقیما به خانه ریدل منتقل شوید.


ایوان روزیه درحالیکه قلاده تسترالی را گرفته بود و کشان کشان به طرف اتاق تسترالها میبرد لبخندی به روفوس زد.
-هی سلام...شنیدم ارتقا پیدا کردی...شیرینی...

روفوس پرخاش کنان جواب داد:
-حرف شیرینی نزن که با همین حکم ماموریت میزنم لهت میکنما...

ایوان با تعجب نگاهی به روفوس و کاغذ انداخت.
-چه ماموریتی؟

روفوس با ناامیدی دستش را برای نوازش تسترال دراز کرد که با عکس العمل نه چندان دوستانه جانور مواجه شد.
-اوخ...عوضی...گازم گرفت...امشب نوبت کشیک منه تو آزکابان.باید چهار تا مرگخوارو که نه میشناسمشون و نه تا حالا دیدمشون پیدا کنم و جلوی چشم اون همه نگهبان و دیوانه ساز ببرم بیرون و الفرار...

-پیدا کردنشون که سخت نیست.برو تو تک تک سلولا بگو آستیناشونو بالا بزنن و مرگخوارا رو شناسایی کن.

روفوس اخمی کرد.
-مطمئن نیستم تو سلول باشن!ضمنا چطوری ببرمشون بیرون؟اونم وقتی تحت مراقبتهای خاص(که معلومم نیست چین)قرار دارن!

ایوان در حالیکه با خوشحالی به راهش ادامه میداد جواب داد:
-خب همشم از من انتظار نداشته باش که..اون قسمتشم خودت حل کن!

روفوس:


صبح روز بعد:

روفوس خمیازه کشان از خواب بیدار شد.فکر ماموریت لحظه ای او را رها نمیکرد.با حواسپرتی مسواکش را به جای چوب دستی در جیب ردایش گذاشت و بعد از اینکه جورابهایش را لنگه به لنگه پوشید از خانه خارج شد...روز سختی در پیش داشت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۲/۳۱ ۱:۰۳:۱۶



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
نفر بعدی با غل و زنجیر سلانه سلانه وارد میشه و روی صندلی میشینه.
سارا نیم نگاهی به لیست میکنه.
- گویل. خب...
سارا روشو به طرف دیوانه ساز میکنه و ادامه میده : این چیکار کرده؟

دیوانه ساز : هووییی موییی... ( ترجمه : گویل معروف. خلافکار ماهر و معروف به شاه کوچه ناکترن. انواع خرید و فروش وسایل ممنوعه و از همه مهمتر مرگ خوار معروف و پابوس لرد ولدمورت. )

سارا چشم غره ای به گویل میره که داره برای خودش سوت میزنه.
- به نظر خیلی کلفت میاد. ببین داداش، گنده نیا وگرنه میخورمت!

گویل زهرخندی میزنه و سارا بدون اینکه نگاهشو از گویل برداره به دمنتور میگه : خب آخرین جرمی که مرتکب شده کی بوده؟

دمنتور : هووویی هایییی... ( ترجمه : ماه پیش وقتی که گردن یک جادوگر رو که توی قمار ازش باخته بود رو با ضرب مشت شکوند! )
در همین لحظه گویل قال میکنه.
- نــــه آقا. یعنی چی؟ آخرین جرم من همین سه دقیقه پیش بود.

سارا حالا به شدت کنجکاو شده.
- بیشتر توضیح بده.
گویل : هیچی بابا. توضیح دادن نداره که. من با سوهانی که توسط مرگ خواران به صورت خیلی ژانگولر به دستم رسیده بود میله های پنجره زندان رو بریدم و هم سلولیم یعنی لوسیوس مالفوی رو نجات دادم.

سارا : چــــــی؟ الان کجان؟
گویل : تو باغ نیستی ها. شانس بیاری الان با بقیه مرگ خوارا تو دریای کنار آزکابان آماده آپارات کردن باشن.
سارا سریعا از جاش بلند میشه و روشو به طرف دیوانه ساز میکنه.
- همین الان باید بریم کنار زندان. نباید بزاریم لوسیوس فرار کنه.


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۲۰:۵۲:۰۶

تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
*سوژه جدید *

روز قشنگ و آفتابی بود. سارا همچنان که از پنجره کوچیک اتاقش در زندان آزکابان به بیرون نگاه می کرد، با خودش فکر می کرد کاش می تونست چند دقیقه ای رو بیرون بره و قدم بزنه. اما یادش افتاد که او کارهای مهمتری داره!

_ دیوانه ساز ارشد... اون بیرونی؟
دیوانه ساز تقریبا درشت هیکلی وارد اتاق شد و گفت :
_هوووو ( یعنی بله قربان!)
سارا روی صندلی نشست و گفت :
_ خب! امروز کلی کار داریم... من می خوام لیست زندانی ها رو برام بیاری... می خواییم امروز بریم سرشماری!
دیوانه ساز سری تکان داد و از دفتر خارج شد.

چند دقیقه بعد

یک دیوانه ساز در حالی که یک میز رو بلند کرده و دیوانه ساز دیگری صندلیی رو گوش به فرمان سارا ایستاده بودند تا کارشونو شروع کنن.
سارا لیست رو از دست دیوانه ساز ارشد می گیره و بعد از چند لحظه کوتاه می گه :
_ خب ... اول به بند موجودات خطرناک می ریم. حرکت کنید.

بند موجودات خطرناک

_ نفر اول رو بیارید !
دیوانه ساز یه زندانی رو جلوی میز سارا می آره و می گه :
_ هیوووهوهووو ( یعنی بلاتریکس لسترنج!)
سارا سرشو بالا می آره و با تعجب به بلا خیره می شه!
_ لسترنج؟ اینجا؟ توضیح بدید.

دیوانه ساز یه اهمی می کنه و شروع می کنه به توضیح دادن :
_ هاهووهی هوووهی... ( ترجمه : بلاتریکس لسترنج به دلیل دعواهای مکرر با خواهرش نارسیسا بلک و ضرب و شتم او و همچنین کشیدن گیس های سامانتا ولدمورت تا حد کچلی ، و کوبوندن سر گابریل دلاکور به دیوار زندان تا حد مرگ ، خسارت به دیوارزندان و همچنین خم کردن میله های زندان که یه خسارت دیگست و شکستن پنجره کوچک سلول...)

در همین لحظه بلاتریکس :
_ اون دیگه کار من نبود! اونو مورگانا کرد!
سارا با تعجب :
_ تو هم زبون اونا رو می فهمی؟
_ هه! چی فکر کردی... عمریه اینجا داریم لباس می پوسونیم ها!
_ادامه بده !

دیوانه ساز :
هوووهی هی هی ها... ( بله داشتم می گفتم. و خیلی کارهای دیگه مجبور شدیم اونو به این بند بیاریم تا حداقل کاراش عادی و معقول به نظر برسه. )

سارا نگاهی به لیست کرد و گفت :
_ خب! برای بهم نریختن نظم زندان ، ببریدش همون بند ساحران! تو، لسترنج ، سعی کن کارهای گذشتتو تکرار نکنی وگرنه دفعه بعد مجازاتی بدتر از این در انتظارت خواهد بود.
بلاتریکس :

_خب ببریدش! نفر بعدی!



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
آبر هچنان داشت بهت زده به چهره های سرشناسی که پشت در بودند نگاه می کرد.هافلپافی ها، به رهبری زاخی، دستبند های زرد بسته بودند و داشتند شعار "اتل متل کوتوله، پرسپولیسو رها کن!" ( ) را تکرار می کردند.هچنین چهره های دیگری چون ولدمورت، مونگومری و مورگانا دیده می شدند.

-آبرفورث، حیا کن، آزکابانو رها کن!

آبر سیستم ارتباطی مدیران ازکابان رو روشن کرد.ناگهان با صحنه ی عجیبی روبه رو شد:

شما اجازه ی ورود به این انجمن را ندارید!

آبر درجا خشکش زد و با تعجب به ملت معترض نگریست.سپس از میان مردم به سمت دفتر حرکت کرد.

در دفتر...

آبرفورث به آرامی در را باز کرد و با صحنه ای عجیب تر از صحنه ی قبل روبه رو شد!اثری از ریتا در آنجا دیده نمی شد.در عوض، منیره داشت طبق معمول روی کاناپه لم می داد.

آبر چند قدم جلو رفت و دستش را چند بار جلوی چشم منیره حرکت داد.پس از چد ثانیه متوجه شد او در پشت تلویزیون به کما رفته بود.او با ناباوری به قیافه ی منیره زل زد و بعد دست خود را در دماغش فرو برد!سپس مایع درون دماغ خود را مزه مزه کرد و در نهایت آن را قورت داد

چند دقیقه بعد، دیوانه سازی وارد اتاق شد و با دیدن منیره چماغ خود را بالا برد.قیافه ی آبر به رنگ گلابی تغییر رنگ داده بود!آبر لبخند پت و پهنی را تحویل دیوانه ساز دا.دیوانه ساز نزدیک و نزدیک تر می شد و...

چند ساعت بعد

-میشه هل ندی جونیور؟...خسته شدم!

آسپ تنه ای به آبر زد و با عصبانیت زبان خود را برای او در آورد.آبر هم برای این ک بیشتر ضایع نشود روی خود را به طرف دیگر زندان کرد.ملت همچنان داشتند پشت در پنت هاوس شعار های بالای 18 سال می دادند!

-هووووووهــــــــــــــاهییی!(حالا شد! )

...

تالار هافلپاف

ریتا با تریپ محضونانه داشت به همگروهی های خود، که دورش جمع شده بودند، نگاه می کرد.کم کم اشکش در آمد و تمام تالار را آب فرا گرفت.پیوز جلو آمد و مستقیم درون چشمان ریتا نگاه کرد.

-یا اونو نجات میدی یا میدم آنتونین بلاکت کنه!

...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
ممد جلوی در رو گرفت و گفت: نخیر، من واسه این اتاق دارم اجاره میدم. نمیشه، ببرش یه جا دیگه بخوابه

آبر درحالی که با نگرانی به صدای کفش های ریتا که از پله ها بالا میومد گوش میداد گفت: عهه، جونیور همه اتاقا پر هستن دیگه خب. یه شبه دیگه، برو برو آسپ! برو تو
- چرا هولم میدی؟ رام نمیده، عیبی نداره بابا منو ببر همون بند جادوگران اتفاقا اونجا بهتره. به شما هم نزدیک ترم

ریتا: آبر، کجایی؟ واستا یه لحظه کارت دارم... تو که... تو اینجا چیکار میکنی؟!!!
آسپ: خب منم چیزه دیگه، منم خلاف کردم! چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟

....

ریتا وارد دفتر ریاست شد و بدون معطلی به سمت قلم پرش رفت، آبر هم در حالی که سعی میکرد بهش برسه با عجله وارد دفتر شد و به طرف ریتا رفت. بعد قبل از اینکه دست ریتا به قلم پر برسه اونو از رو میز برداشت و گفت:

- نه نه جونیور، نمیشه. آبرو این بدبخت میره
- خب بره! میخواست خلاف نکنه. میدونی پیام امروز چه کیفی میکنه این خبر رو بفرستم براش؟
- نه جونیور راه نداره! فقط کافیه این خبر به گوش پیام امروز برسه، فردا جلوی در زندان غلغله میشه

ریتا جست زد تا قلم رو از دست آبر بگیره اما اون بلافاصله به طرف در دوید و از اتاق خارج شد! ریتا در حالی که بهت زده به این عکس العمل آبر خیره شده بود، دوباره به پشت میز برگشت

آبر وقتی دید ریتا دنبالش نیست، به آرامی به سمت بند جادوگران رفت تا قلم رو تحویل آسپ بده. آسپ وقتی آبر رو دید که از دور به سمت اون میومد فهمید که موفق شده و تصمیم گرفت که مرحله دوم از نقشه اش رو عملی کنه. در حالی که قلم پر رو از دست آبر میگرفت، یک بسته از تو جیبش دراورد و به آبر داد و گفت:

- برو اینو بریز تو چایی ریتا خب؟ حواست باشه نفهمه ها.

آبر با چشمانی بیروح بسته رو از دست آسپ گرفت و خواست به سمت دفتر حرکت کنه که با فریاد آسپ دوباره متوقف شد

- آی صبر کن ببینم! اونا کین پشت در زندان؟ مگه نگفتی ریتا به کسی نتونست خبر بده؟

ممد های پشت در زندان:
- نون و پنیر و پسته، آسپ ما هست فرشته!
- اتل متل توتوله، آسپ دوباره باید برای وزارت کاندید بشه
- آهای البوس رو آزادش کنین
- آی نفس کش، بزارین بیاد بیرون...

ریتا از تو دفتر: ژوهاهاهاها


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۰۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
5 دقیقه بعد،آبر با سیستم ارتباطی روسای زندان به ریتا گفت : جونیور،بیبین اون طبقات آخر جا داریم؟پنت هوس و اینا.مهمونمون ویژست.
ریتا : نه باب،یه اتاقه که دادیم به ممد جزایری چون پول داد و اینا،یادته که!
آبر دستی به سرش کشید و گفت : میگما،بگو یه دوماهی بیاد بخوابه پیش سرممد دیوانه سازا!


ریتا : هووووم،اگه حمایت مالیشو قطع کنه میدونی چی میشه؟من این تصمیمت رو وتو میکنم آبرفورث
آبر که از طرفی حرفی برای گفتن نداشت و از طرف دیگر،به شدت از لحن صدای ریتا ترسیده بود،دست آلبوس سوروس پاتر را گرفت و به سمت طبقه فوقانی زندان آزکابان رهسپار شد.



در همون لحظه،دفتر ریاست زندان



ریتا اسکیتر مشغول جستجو در انبوه کاغذ های موجود در فایل زندانیان پیشین هست که ییهو یه دیوانه ساز سراسیمه داخل میشه.
- هووووووو هـــــــــــی!(بانو میدونین زندانی جدید کیه؟)
- نخیر،برامم مهم نیست،داری میری در رو محکم ببند.
- هووووووو هــــــی هــــــــا!(بله حتما،اما زندانی جدید،پسر هری پاتر معروفه)
با شنیدن این جمله،ریتا به سرعت از جا برخواست و به سمت دیوانه ساز هجوم برد و در حالی که محکم یقه او را گرفته بود گفت : چی؟چی گفتی؟کدوم پسرش؟زود باش بگو بینم ده!



دیوانه ساز در حالی که داشت از ترس قبض روح میشد(نگارنده میدونه ممنکنه دیوانه ساز ها روح نداشته باشن،گیر ندین لطفا) گفت : هـــــــــــــــو آهــــــــوسپ!
- چی؟آهو چیه؟دختره جدیدشه؟عجب مشکوکیوس!دوباره زن گرفته این پسر؟
سپس دستی به چانه اش کشید و گفت : باید برم خودم ببینم،راه بیفت.



در همون لحظه،طبقه فوقانی،در اتاق ممد جزایری


آبر به آرومی در میزنه و میگه : ببخشید ممد جون،یه توک پا بیا دم در.
بعد از چند ثنیه ای در با قرقر و خش خش فراووون باز شد.
- چیه بابا؟نصفه شبی راحتمون نمیزارین؟
- اممم،چیزه،لطف میکنی این دوست مارو امشب پیش خودت نگه داری؟اتاقت که دو تختست دیگه باب!

تق توق تق توق تق توق
(صدای پاشنه کفش ریتا)

- اوه اوه اومد،ممد بزار بیاد تو،بیا امشبو اینجا باش بینیم چی مشه تا فردا


seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.