هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#23

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
_بگزار ببینم.دیگه کیا موندن تو لیست انتضار؟
پرسی ویزلی که دیشب تموم شد.بینز هم که خدا رحمتش کنه میتونست دانش اموز خوبی باشه.حیف که مرد.بعد میرسیم به ایگور.چه بچه گلیه این ایگور.اصلا خیلی ماهه ماه.خدا شناسه جدیدشو براش حفظ کنه خب تمامی کلاس خصوصیامون برای این هفته تموم شد.عجیبه.هنوز یک شب دیگه تا پایان این هفته مونده.یعنی یک شب بدون کلاس؟؟؟اصلا حرفشم نزن.آلبوس باید بگردی برا خودت یک پسر سفید تپل مپلی پیدا کنی وا. وگرنه امشبو باید تنهایی سر کنی.

دامبل دوباره تو آیینه خیره شد و به خود گفت:
تنهایی هم که سر کنی آبروت جلو گندالف و گرینی(گریند والد؟؟!) میره.
دامبل شروع کرد به راه رفت در مرلینگاه و دوباره بفکر فرو رفت:
میگم پرسی رو بگو بیاد.نه دیشبم بود.فردا شبم هست اگر امشبم بیاد پررو میشه.

_ دامبل جون بیا بیرون...جون تو ضروریه.

دامبل که انگار حرفشو نشنیده بود به فکر کردن ادامه داد:
محفلیها که اصلا کلاس ملاس سرشون نمیشه.نصفشونم که دخترن.میمونه سگ همسایه که اونم هفته پیش بود.باید برم ببینم از لیست مررگخوارا کسی رو میتونم پیدا کنم یا نه.

_دامبل زودد باشش.جون تو الان آبرو ریزی میشه.
_صبر کن دیگه.تو دستشویی هم آدمو راحت نمیزارن.اومدم بیرون دیگه.

_______________خارج مرلینگاه__________
میگم تدی...هوی تدی.این لیست مرگخوارا کو؟
تدی:مالی داره باهاش شیشهارو تمیز میکنه.
_ مگه دستمال نداریم؟
_سقف آب میداد گذاشتمشون زیرش.
_ بگو اسکاور چندتا بیاره.اون لیستم از مالی بگیر بیار دفترم.
چشم اوستا.

______________دفتر دامبل____________

تق تق تق(در)
_کیسه؟
_تدیسه
_بیا تو
_اینم لیستش قربان.عمری ندارید؟
_نچ.برو
دامبل عینک نیمدایره خزشو رو دماغش جابجا کرد و به لیست خیره شد.
باب آگدن:نه این بیاد اون بارتی هم نیاد.نچ.
بارتی:این بیاد باب هم میاد.نچ
انی مونی:بچه خوبیه ولی حال نمیده.
لرد ولدمورت(تام ریدل):عجب تیکه ای با کله کچلا تا الان کار نکرده بودم.همینو میگیرم.

از داخل کشو قلم پری خمیده و کاغذی مچاله شده دراورد و شروع به نوشتن کرد...



صبحی مخوف و ترسناک.صدای وحشتناک آژیر ماشین پلیس لرد رو از خواب بیدار کرد.
_اه.مردشورشو نبره.همین فردا میسپرم به بارتی بره یک ساعت دیگه برام بخره.آدم زهره ترک میکنه.
لرد از تختش بیرون آمد. کلاه خواب آبیش را دراورد و درون کمدش گذاشت.
به اینه خیره شد:
صورتی کثیف ، پیراهنی آبی و شلوار کردی پاره و ژنده ای که در آینه خودنمایی میکرد.
ناگهان صدایی شپلخ مانند از طرف پنجره شنیده شد ، جغدی پیر به داخل پرتاب شد و لرد را بر زمین انداخت.

_کوفت بگیری نمیتونی مثل آدم...جغد وارد بشی؟ حتما باید هر دفه که میای منو بندازی؟مادرت بهت یاد نداده چطوری وارد بشی؟
بده من اون نامتو..میگم بده من کجا میری؟
لرد بعد از چند دقیقه کشتی گرفتن با جغد توانست نامه را از پایش دراورد.
_ خیر ندیده.چقلی کرد روم رفت.ایشاااله تو راه بخوری به کامیون.

نامه را باز کرد و شروع کرد بخواندن:
خواننده عزیز.
شما برنده خوش شانس آد شده و جایزه بزگ اد را بردید.
جایزه شما یک شب ماندن در هتل چهار ستاره خانه 12 گریمالد و سایر امکانات میباشد.
آد شب خوشی را برای شما ارزو مند است.

لرد بفکر فرو رفت:
عجب؟؟بیچاره جغده چقدر بش فحش دادما؟

ای کاش بیشتر میدادم. همه دنیا میدونن من تو این هتل ارزونا نمیتونم بخوابم.دیسک کمر دارم باید فقط رو تخت خودم بخوابم.
پرسی!!پرسی کدوم گوری هستی؟

_بله قربان؟..اوا چه شلوار قشنگی
لرد:کریشیو...بگیر این نامه رو بنداز.از آد میاد.تو نمیدونی کجاست؟
پرسی: چرا.خیلی هم خوب میدونم.
_از هر گوری میاد بهشون بگو من نمیتونم.حالاهم برو بیرون.

پرسی:هر طور شما میل دارید

__________________ساعت دوازده خانه دوازده__________
پس چرا نیومد؟نکنه جغده تورا خورده باشه به کامیون؟

دامبل در همین افکار بود که صدای زنگ در رشته افکارش را پاره کرد.
_ایجونن زود تر میامدی.
دادامبل با قدمهای بلند به طرف در دوید و در را باز کرد:
آمدی جانم بقربانت ولی تو چرا اومدی؟؟؟
_خوشحال نشدی؟ سه شب پشت سر هم منو تو.سه تا رو یک خط.
دامبل: خیلی خوشحالم...خیلی...

و دامبل و پرسی شب خوشی!!را باهم پشت سر گذاشتن.




Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#22

نیکلاس   فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
یک روز معمولی(این روایت براساس داستان یک روز معمولی با اندک تحریف ولی از دنیای جادوگران است)

خانه فلامل
خانه فلامل در انتهای دهکده شایر واقع شده بود ، به طوری که برای رسیدن به آن خانه بایستی کلیه مسیر دهکده را طی کرده تا به قسمت مخروبه و خاک گرفته و متروکه دهکده رسید. خانه ای که آنقدر پیر و فرتوت به نظر میرسید که هر ستون آن حکایت از تحمل درد شدیدی را بر دوش خود می کرد .
روی پادری جلوی خانه یک نامه که یک وجب خاک روی آن را پوشانده بود به چشم میخورد،بر روی قسمت گیرنده نام نیکلاس فلامل به چشم میخورد و در قسمت نام فرستنده نام پرنل فلامل و قسمت دادگاه خانوادگی دیده می شد. و بر روی مهر گوشه آن مهر بزرگ درخواست طلاق حاکی از متن نامه بود.
با بازکردن در خانه دوطبقه و ورود به سالن اصلی به منظره باور نکردنی یک حفره عظیم دقیقا در وسط تالار روبرو می شویم که برای فلامل جوان که دقیقا همین دو سال قبل ازدواج کرده بود وبرای رسیدن به پرنل و راضی کردن پدر او خود را به آب و اتش زده بود واقعا اسف بار و غیر قابل باور بود.
در طبقه بالای خانه بر روی در یکی از اتاقها که نام نیکلاس به چشم میخورد،اتاقی که در داخل آن و برروی تخت خود او به حالت دراز کش خوابیده است و دستهای خود را به گوشه های تخت با حالت انزجاری گره زده است،به طوری که هر کس برای اولین بار به این صحنه برخوردمیکرد،قطعا با دیدن کبودی های قسمت مچ دستهای نیکلاس او را یک دیوانه زنجیری تلقی میکرد.
نیکلاس بر روی تخت دراز کشیده بود و در حالیکه اصلا نای تکان خوردن نداشت در اعماق تفکرات خود غرق بود ،تمامی عضلات او دچار لرزش شدیدی شده بود که به مانند زلزله ای می مانست که هیچ گاه تمامی ندارد، درد عظیمی در قسمتهای مفاصل او شکل گرفته بود که برای حرکت دادن هر قسمت انگار باید کوهی عظیم را به همراه فرهاد جابجا میکرد. لبهای کبود او بسیار نمایان بود و آنچنان به سیاهی گراییده بود که صورت زیبای برومند او را تبدیل به ماسک دلقک خنده داری آمیخته با رنگهای فلاکت بار کرده بود. لبهایی که یک کلمه را هر لحظه با خود تکرار میکرد که نشان از تنفر و نیاز به او بود:
"سنگ جادو"
تمامی این وقایع نابهنجار از زمان آشنایی او با آلبوس دامبلدور شروع شد،وقایعی که افکار نیکلاس را در بر گرفته بود.

فلش بک

البوس دامبلدور در خانه خود روی صندلی نشسته بود و در حالی که داشت یکی از بچه های نوپای خود را که در آغوش گرفته بود با صدا لالایی و تکان خواب میکرد، همزمان در حال خواندن کتابی در مورد سنگ جادو ، نوشته تام ریدل دانشمند و کیمیاگر عصر حاضر بود،در کتاب از اثرات این ماده مخرب و خانمان سوز سخن گفته بود و هرگونه نزدیکی به آن را شدیدا ممنوع کرده بود و در خط آخر معرفی این ماده چنین نوشته بود:
"سنگ جادو،سنگ زندگی
سنگی که در دید عموم به سنگ زندگی مشهور است ،غافل از اینکه این سنگ ،برای آن لقب زندگی گرفته که در صورت استفاده یکبار از گرد اوبرای همیشه زندگیتان وقف آن می شود."
آلبوس از زمانی که دوباره نیکلاس فلامل به دهکده شایر برگشته بود ،به دنبال راهی برای از بین بردن دشمن خونی خود کرده بود،کسی که دوسال قبل تمام عشق و زندگی او یعنی پرنل را دزدیده بود و او به دنبال یک تصمیم از روی عصبانیت تن به ازدواج با مگ گونگال پیر داده بود و اکنون با یک 5 قلوی پسر که آلبوش از همه آنها متنفر بود در حال سرو کله زدن بود.
هفته قبل و در پی سکونت دوباره فلامل ها در منطقه زندگی آنها به عنوان اولین نفر به دیدن آنها رفته بود و در همین یک هفته با ملاقاتهای متعددی که با نیکلاس بر قرار کرده بود رابطه دوستی مستحکمی را برقرار کرده بود و نیکلاس که جوانی بی تجربه بود با همان جمله عرف جامعه سنگ جادو،سنگ زندگی فریفته بود و این همان نقشه ای بود که در طول این دوسال برای تحقق پیوستنش روز شماری میکرد.
دیروز و در پی ملاقاتی که با همسر تام ریدل ،مالی ریدل داشت توانسته بود کتابی را که شوهر او نوشته ولی وزیر وقت که خود یک معتاد به سنگ بود اجازه چاپ آن را نداده بود و ماده اولیه تهیه آن یعنی خون نجینی را تهیه کرده و با مطالعه آنها تک تک پازل نقشه خود را جایگزینی کند.
به حساب نقشه های او فقط 2 ماه وقت لازم بود تا نقشه او عملی شده و حتی کار نیکلاس و پرنل به طلاق بکشد،برای اینکه او حتم داشت هری پاتر بزرگ هر گز حاضر به ادامه زندگی تنها دختر خود و تنها یادگار همسر وفادار و از دست رفته اش" پنسی پارکینسون" با یک معتاد به سنگ نیست.
پایان فلش بک

افکاری که نیکلاس را در برگرفته بود ،امید به ترک ماده سنگ کشنده و بدست آوردن زندگی دوباره خود بود.


شناسه ، شناسه ، شناسه.

هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۹:۵۵ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#21

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
گزارش یک خبرنگار از یک روز کاری لرد سیاه

لرد سیه بر خلاف تمام شایعات موجود هر روز صبح راس ساعت 5 از خوا ناز بیدار گردیده و بعد از نظافت اولیه و میل نمودن صبحانه و دم کردن چای برای مابقی مرگخواران همشه در خواب . به پارک سر کوچه مراجعه کرده و ملبس به لابس ورزی اقدام به انجام فعالیت های ایروبیک و غیر ایروبیک به به طور گروهی مینمایید . لازم به ذکر است لرد هر وز صبح با از خود گذشتی تمام گوهی از بانوان مشنگ همیشه حاظر در پارک را هم در ورزش های گروهی رهبری مینماید.

بعد از یک ساعت ورزش مفید لرد به خانه ریدل مراجعت نموده و بعد از نظارت بر صرف صحیح صبحانه توسط مرگخواران لباس خیش را عوض کرده و به سمت محل کار خیش حرکت مینماید ( با پای پیاده)
لرد در محل کار خوب ( یک شرکت خدمات حقوقی) با لطافت و ملایمت با اربا رجوع برخورد کرده و تمام سعی خیش را در جهت رفع مشکلات ایشان ( و تیغ زدن ایشان همچنین) مینماییند . طبق اطلاعات به دست آمده بیشتر مراجعین به لرد در این ساعات بانوان مشنگی هستند کهبه تور پیوسته و یکسره با همسران خش اقدام به دعوای خانوادگی نموده و روزی 3 بار قصد به برهم زدن زندگ مشترک حیش مینماییند که توسط ارباب مورد هدایت واقع میشوند

لرد هر روز ظهر راس ساعت 12 نهار خیش را که توسط یک جغد از خانه ریدل اسال شده است در کمال آرامش میل مینماییند . لرد به خبر نگار ما اعلام داشتند که هیچگاه غذای بیرون خانه را بر غذای خانگ ترجیح نمیدهند و تحت هر شرایطی غذای خانگی میل مینماییند.

لرد بعد از پایان ساعت کاری در ساعت 4 بعد از ظهر به مدت یک ساعت اقدام به پیاده روی نموده و در ان مدت اسباب و وسالی مورد نیاز انه ریدل را خریداری نموده و به خانه منتقل مینمایند.

لرد هر روز راس ساعت 6 بعد از ظهر اقدام به صرف چای نموده و بعد از آن ه مدت یک ساعت مطالعه میکنند

همچنین لرد از ساعت 7 تا 9 شب تمام وت خیش را به مرگخوارن خیش اختصا ص داده و در ان مدت با کمال میل به خواته های حقیر ایشان گوش فرا میدهند

طبق گزارش خبرنگار ما این برنامه روز مره بدون هیچ وقفه ای هر روز اجرا میگردد . و به ندرت مسائل پیش پا افتاده ای مثل قرا ملاقات با دکتر دندان پزشک در این برنامه خلل ایجاد مینماید

لازم به ذکر است لرد هر روز راس ساعت 9 شب شام میل کرده و ساعت 10 هم به رختخواب میروند

این بود یک روز کاری ارباب لرد ولدمورت
_________________________________________
منبع
پیام امروز



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#20

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سالن اصلی - خانه ریدل ها


- نمیدونم اطلاع دارید یا نه ، محفل ققنوس ، رقیب و مخالف همیشگی ما صبح امروز از اربابتون درخواست کمک کرده ، اونها در دنیای وارونه اسیر شدند و مشکلات عدیده ای براشون پیش اومده !

شور و نشاط عجیبی مریدان سیاهی را که تا لحظه ای قبل به آرامی و با علاقه به صحبت های اربابشان گوش فرا داده بودند فرا گرفت ! شور و نشاطی که حاصل از ضعف و مشکلات پیش آمده برای اعضای محفل ققنوس بود ... چرا پس لرد سیاه ادامه نمیداد سخنرانی دلنشینش را ؟ همه منتظر بودند تا ماموریت را از زبان لرد سیاه بشنوند ! ماموریتی که در آن باید به بدترین شکل ممکن محفلی ها را شکنجه میدادند ، گروگان میگرفتند ، از بین میبردند ، هجوم میبردند و میکشتند ... ماموریتی سرشار از نفرت و سیاهی !

بالاخره لرد سیاه با لحن خشک و نگاهی سرد به انتظار ها پایان داد : من از شما انتظار دارم که به دنیای وارونه برید و محفل رو از مشکلی که گریبان گیرش شده رهایی بدید !

یاکسلی که با توجه صحبت های لرد را گوش میداد ، لحظه ای ذهنش قفل شد ، با نگرانی به سایرین نگاه کرد و زمانی که حیرت و شگفتی را در نگاهشان دید ، مستقیما به چشم های سرخ و نافذ لرد چشم دوخت و سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت : به کمک محفل بریم و نجاتشون بدیم از مشکلشون ؟؟ درست میشنوم ؟

دالاهوف با سردرگمی پرسید : محفلی که همیشه به فجیع ترین شکل ممکن بهشون حمله کردیم و قصدمون فقط نابود کردنش بود ؟

لودو فی البداهه گفت : مسخرست !!

لرد سیاه چنین انتظاری را داشت ، ولی امیدوار بود مریدانش وضعیت را درک کنند و منظورش را متوجه بشوند ، با بی میلی همه را از نظر گذراند ، با وجود چنین مرگخوارانی احساس شرمندگی میکرد ! در جواب گفت : تصور میکردم متوجه بشید ! ما حمله میکنیم و اونها همیشه دشمن ما هستند ! ولی ما هیچ وقت درخواست کمک کسی رو رد نمیکنیم ، حتی اگر اون فرد درمانده دشمن همیشگی و خونی ما باشه !



ساعتی بعد - مقابل دنیای وارونه


قصر عجیبی و نسبتا بزرگی بود ، جادوگرانی که حوالی آن منطقه سکنی گزیده بودند ، شایعات زیادی را که اغلب برای سرگرم کردن خوانواده خود یا بازار گرمی در بین دوستانشان بود درست کرده بودند ؛ شنیده بودند که در دنیای وارونه همه چیز عکس واقعیت است و این گریبان گیر همه خواهد شد . چیزی که بیشتر چهره قصر را عجیب و غیر قابل باور کرده بود ، پنجره های چهار گوشی بودند که در مجاورت زمین قرار داشتند و در های بزرگی که مرتفع ترین مکان دیوار ها را احاطه کرده بودند و نردبان های راست شاخه ای که کمک میکردند تا از دیوار بالا بروند و به درب ورودی برسند !

- زیاد در مورد اینجا شنیده بودم ، ولی همیشه تصور میکردم فقط اتفاقاتی که توی قصر میفته وارونه هست ! فکرشم نمیکردم که خودش هم همینطور باشه !

بالاخره با مشقت خود را به درب ورودی رساندند و وارد قصر شدند ، درختانی بودند که رویشان خاک به وجود آمده بود و سیمان های نمای قصر با سنگ به یکدیگر چسبیده بودند !!!

هنوز سر در گم بودند که به کجا باید بروند و چه کسی نیاز به کمک دارد که جادوگر کوتاه قامتی به قدم هایی بزرگ خودش را به آنان رساند ؛ فربه بود ، موهایش به دسته ای رشته در هم و فر خورده که بسیار کوتاه بودند شباهت داشت که با جلوه ای نامناسب بر روی پیشانی بلندش جا خوش کرده بودند ، پوست صورتش کشیده بود و مقادیری ته ریش داشت . خجالتی به نظر میرسید و هنگامی که صحبت می کرد سرش را پایین انداخته بود تا ناخواسته مرتکب گناه نشود : من دامبلدور هستم ، نیاز مبرمی به شما بود ، خیلی خوشحالم که سریعتر خودتون رو به اینجا رسوندید !

فریادی توجهشان را جلب کرد ، پسرک قد بلند و خوش چهره ای داشت کودکانه به سمتشان میدوید و فریاد زنان میگفت : آلبوس آلبوس ! سیریوس به کمک نیاز داره ! کمک فوری !

بلیز : وای چقدر این پسره نازه ! چقدرم با وقار به نظر میرسه ، من واقعا علاقه خاصی به اعضای محفل دارم .

موجی از نفرت در چشمان دامبلدور پدیدار شد ، با عکس العملی سریع چوبدستیش را از ردا خارج کرد ، پسر را نشانه گرفت و با صدای زمختش فریاد زد : آواداکداورا !

پسرک مرده بود ... ولی شتابی که در هنگام دویدن داشت ، باعث شد تا به سمت جلو رانده شود و این خیال را به مرگخواران منتقل کند که پرتوی سبز رنگی که در قلب پسر فرو رفت خطای دید بوده !

بارتی که تحت تاثیر قرار گرفته بود ، با عصبانیت چوبدستی اش را به سمت دامبلدور گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد ، چوبدستی در عرض چند ثانیه تبدیل به دست گلی بزرگ و زیبا شد : تو ... تو چطور دلت اومد همچین کاری با اون پسر بکنی ! خیلی سنگ دلی ، خیلی ! حالم ازت بهم میخوره !

لحظه ای بعد سیریوس بلک و آلبوس سوروس پاتر به سمت دامبلدور دویدند تا شرح احوال سایرین را اطلاع دهند .

دامبلدور : باز که شما دو تا تغییر شکل دادید ! من چند بار باید به شما بگم که وقتی میخواید با من صحبت کنید به شکل واقعیتون در بیاید ، هر کسی رو که بتونید گول بزنید من رو نمیتونید !

سیریوس و آلبوس سوروس با شرمندگی ، تعظیم کوتاهی کردند ، لرزش خفیفی بدنشان را فرا گرفت ، برای تغییر شکل معذب بودند ، ولی به اجبار این کار را کردند . لحظه ای بعد سگ سیاه و غورباقه سبز و خپلی جای سیریوس و آلبوس سوروس را گرفته بودند !

دامبلدور : آهان ! چهره واقعی خیلی بهتر از دوز و کلکه !

سیریوس ، پارس کنان گفت : قربان ، سارا کنترلش رو از دست داده و داره جیمز و تد رو شکنجه میکنه ، مگورین هم به حالت مرگ داره سینیسترا رو کتک میزنه .

آلبوس سوروس ادامه داد : و لیلی اوانز و لارتن کرپسلی هم به جون هم افتادند و به شدت دارند هم دیگه رو کتک میزنن و از الفاظ رکیک استفاده میکنند .


ساعت ها بعد - دفتر لرد سیاه ، خانه ریدل ها


- ممنون از همه شما ، ما با یک تیر دو نشون زدیم ! هم جواب کمک دشمنمون رو دادیم و به کمکشون رفتیم و هم اینکه تونستیم واقعیت هایی رو در موردشون بفهمیم که خیلی ارزشمندند و در آینده بی تاثیر نخواهند بود برای ادامه روند کار ما !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۷
#19

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
ریش دامبل... پر ققی... یه چیزی توی دیاگون یا ناکترن!
ریش دامبل... پر ققی... یه چیزی توی دیاگون یا ناکترن!
ریش دامبل... پر ققی... یه چیزی توی ....

به طرز وحشتناکی از خواب بیدار شد! عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود. آنطرف صدای خر و پف گلرت به هوا رفته بود و اصلا" عین خیالش نبود که دماغ بهترین دوستش دوباره در حال سوختن است.
همیشه همینطور بود... هر وقت اون جادوگر پلید... اون مایه ننگ و رسوایی رو حس می کرد دماغش به شدت میسوخت، علت آنهم مشخص بود...


فلش بک

نوزاد کوچک و زیبایی در آغوش زن و مرد جوانی گریه می کند. در به شدت باز می شود و مردی در آستانه آن ظاهر می شود... مردی با موهای نامرتب و عینک ته استکانی بر چشم. تام ریدل برای دفاع از زن و بچه اش که نه... به قصد فرار بلند میشه ولی ...

- اکسپلیارموس! (طلسمی خیلی خفن برای کشتن!)

و مرد جا به جا میمیرد!

- اون بچه رو بده من ضعیفه!

مروپ گانت ریدل که از مرگ شوهرش خشکش زده، هول می کند و بچه را روی جلوی پای عله گذاشته و مقابل او زانو می زند:

- اگه به این بچه رحم نمی کنین... به من رحم کنین!

(در افکار عله)

-زپلشک! اینم که اصلا" بویی از مادری نبرده.. بهتره اول کار زنه رو بسازم و بعد برم سراغ بچه اش!

(از تفکر خارج می شویم)

- الاکســـــپیــــــــلـــــــیـــــــــــارموس! ( همون اکسپلیارموس فوق الذکر ولی بسیار خفن تر و شدید تر!)

طلسم از نوک چوب عله خارج میشه و اول به مروپ برخورد می کند، بعد از مروپ برگشته و به سمت بینی کودک می رود، بعد از بینی او دوباره منعکس شده و به عله برخورد می کند و در نهایت عله محو می شود!

(پایان فلش بک)

همینطور که در رختخواب دراز کشیده بود و دماغش را ماساژ میداد، به سرنوشت محتوم خودش فکر کرد. باید همه پیچ ها را پیدا می کرد تا دیگر عله قادر به ترمیم و بازگشت جسمش نباشد و بعد در نبردی نهایی که پیش گویی میشد حتما" باید در نحوه برخورد رخ میداد، با او روبرو میشد...چون دیگری نمی توانست زندگی کند، در حالی که آن یکی زنده است!

چشمانش را بست و تا زمانی که به خواب رفت دوباره نام پیچ های خنثی نشده!() را تکرار کرد...

ریش دامبل... پر ققی... یه چیزی توی دیاگون یا ناکترن!
ریش دامبل... پر ققی... یه چیزی توی دیاگون یا ناکترن!...

9 از 10
اگه به بابا عله نگفتم!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۰:۲۷:۰۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۱:۵۸:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۷
#18

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
قطار مشكي رنگ ، داشت به سمت هاگوارتز حركت ميكرد. چه روز عجيبي بود. هري پاتر در كوپه اي بود كه دراكو مالفوي ، (صميمي ترين دوستش در آينده ) در آن نشسته بود. امروز اولين روز رفتنش به هاگوارتز بود.
در همين هنگام دو نفر وارد كوپه شدند.
_ سلام من فرد هستم.
_ من هم جرج ، برادر دوقلوي فرد هستم.
هري كه با چشماني بيروح به آن دو زل زده بود گفت: پس چرا اصلا شبيه به هم نيستيد؟
فرد شانه اش را بالا انداخت و بعد هردو از كوپه خارج شدند.
دراكو رو به هري گفت: شكلات مي خوري؟
هري موافقت كرد و شكلاتي را كه دراكو بهش تعارف كرده بود برداشت.
دراكو گفت: از خودت و خانوادت بگو هري. مي خوام بشنوم كه دامبلدور چه بلايي به سر خانوادت آورد.
هري خنديد و گفت: همون طور كه ميدوني دامبلدور پدر و مادرم رو كشت و منو ، خاله و شوهر خالم ، يعني عمو ورنون و خاله پتونيا بزرگ كردند. اونا عالي هستند. بهترين كساني كه تابه حال در عمرم ديده بودم. من يه پسرخاله ي لاغرمردني هم دارم كه خاله و عمو ورنون هميشه كتكش ميزنن. اون بدبخت هميشه توي اتاقش زندانيه ولي ما با هم دوستان خوبي هستيم.
دراكو سري تكان داد و گفت: دوست داري تو چه گروهي باشي؟
هري خنديد و گفت: خب معلومه. اسلايترين.
دراكو با نااميدي گفت: خب..من دوست دارم توي گريفندور باشم. ولي من و تو باز هم مي تونيم با هم دوست باشيم. مگه نه؟
هري سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد.
در همين هنگام ، دختر و پسري در حالي كه با هم بگو و بخند مي كردند وارد كوپه ي آن ها شدند.
دخترك به هري چشم غره اي رفت و به رون گفت: بيا بريم رون. اينجا خيلي كوپه ي مزخرفيه.
رون و دخترك در عرض يك ثانيه از كوپه بيرون آمدند.
دراكو با لحني غمگين گفت: اسمش هرميون گرنجره. يك اصيل زاده است. پدر من اونو ميشناسه. ميگه پدرش از طرفداران دامبلدوره.
رون ويزلي هم اون يكي بود. خيلي مخش كار ميكنه. درسش عاليه و يك مشنگ زادست. باهاش توي ايستگاه آشنا شدم.
هري سرش را تكان داد و گفت: اصلا ازشون خوشم نيومد.
دراكو لبخندي زد و گفت: بد نيستن. راستي ميدوني مدير اين جا كيه؟
هري: كجا؟
دراكو خنديد و گفت: خب معلومه. هاگوارتز!
هري گفت: آره. لرد ولدمورت. خيلي آدم خوبيه.
دراكو جواب داد: عاليه. تازه ، ريشش رو نديدي! خيلي بلنده. ولي خيلي پيره.
هري خنديد و گفت: دوست دارم ببينمش.
در همين هنگام قطار از حركت ايستاد.

6 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۵ ۱۶:۲۲:۵۳

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۷
#17

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دفتر خاطرات هری پاتر در اولین سال تحصیلیش :

هفته ی اول– سه شنبه- ساعت 12 ظهر.

امروز ، اولین روز من در مدرسه ی هاگوارتزه .
باورتون نمیشه ، خاله پتونیا و عمو ورنون مدام می گفتن پدر و مادرم رو یه جادوگر شرور به اسم ولدمورت کشته و زخم روی چونمو به وجود آورده ، اما هاگرید حقیقتو بهم گفت ، گفت که مرگ پدر و مادرم و زخم مثلثی شکل چونه ام فقط به خاطر یه سانحه ی اتومبیل بوده.
هاگرید مرد جالبیه ، قدش حدود نیم متره و کوتوله اس.
من دو تا دوست پیدا کردم ، هرمیون ویزلی و رون گرنجر ، بیشتر وقتم رو با اون ها می گذرونم .
این مدرسه مدیرم داره !!!
یه پیرمرد ریش سفیده ، ولی ریشش خیلی کوتاهه ، در حد میلیمتر هم نیست !
درس ها هم خوب پیش میره .
وقتی برای اولین بار چشمم به پروفسور فلیت ویک افتاد زخم چونه ام درد گرفت ، پروفسور فلیت ویک قد بلندی داره و چشماش خیلی سرد و مشکیه.

هفته ی دوم – یکشنبه – 3 صبح

من اینجا اصلا مشهور نیستم ، هیچکس منو نمیشناسه . ولی یکی از هم تالاری هام اسمش نویل لانگ باتمه ! حافظه ی معرکه ای داره و تو درس معجون سازی عالی عمل می کنه ، گیاهشناسیش ضعیفه اما با این حال خیلی معروفه ! بهش حسودیم میشه.
میگن پدر و مادرشو یه جادوگر شرور شکنجه کرده ! با پدربزرگش زندگی می کنه.

هفته ی سوم – چهارشنبه – 9 صبح

این روزا هوا خیلی گرمه و بچه ها برای تفریح همه ی وقتشون رو توی جنگل می گذرونن ، البته تنها کسانی که دوروبر دریاچه ی ممنوعه می پلکن خواهر های دوقلو ی هرمیون هستن ، اونا خیلی شرورن .
البته خانم نوریس سعی می کنه جلوشون رو بگیره ، ولی معمولا ناموفقه .
خانم نوریس سرایدار مدرسه ی ماست ، اون خانم خیلی مهربونیه و به نوعی مامان مدرسه است .
خانم نوریس یه گربه به اسم فیلچ داره که خیلی غرغروئه.


هفته ی چهارم – شنبه – 5 عصر

امروز من سعی می کنم مار زبونی رو از سیموس فینیگان یاد بگیرم ، حس می کنم خیلی بی عرضه ام . هر کسی یه شیرین کاری بلده ، ولی من چی؟
چیز دیگه ای که باعث ناراحتیم میشه جن های خونگی هاگوارتزند ، اونا توی آشپزخونه زندگی می کنند اما با این حال مدام از ما غذا کش میرن ! امروزم همین کار رو کردن !
امروز تازه متوجه شدم ما اینجا شبحم داریم ، من دوستشون دارم .
نیک خون آلود ، پیوز روح مهربان و بارون بی سر از بهترین دوستان من هستن.
شایعه شده مدیر مدرسه یه نوع سنگ جادویی رو توی طبقه ی ممنوعه پنهون کرده که سه تا سگ یک سر ازش محافظت می کنن ، نویل خیلی اون دور و بر می پلکه ... به من چه ؟ من باید برم درسمو بخونم ، بعد می بینمتون.

هفته ی آخر – دوشنبه – 10 شب

الان که دارم این یادداشت رو می نویسم پشت میز شامم ، صدای کف و سوت بچه ها کر کننده است ، نمی دونم چرا گریفندور داره مدام امتیاز میگیره ، نویل لانگ باتم معروف با تواضع روی صندلیش نشسته و مدیرمون ، دامبلدور مدام بهش امتیاز میده .
نمی دونم چطوری با اختلاف ده امتیاز برنده شدیم ولی فکر می کنم نویل یه کارایی با اون سنگ جادو انجام داده... دامبلدور یه چیزایی هم از ولدمورت و جنگش با نویل گفت... نویل یه جستجوگر معرکه اس ، در حالیکه من تا حالا یه بارم یک پاک جاروی هفت رو لمس نکردم ... همه خیلی دوستش دارن... خوشا به حالش...
______________

به سیریوس بلک : نقد و امتیاز لطفا !
-----------------
راستی... نگین دفترچه خاطرات شکلک نداره ، نشسته کشیده .

نقد شد!
همانا برادر رول زيبايي بود و ما را كلي خنداند..ما به شما تبريك ميگوييم كه بعد از مدت ها لبخند رو بر دهان ما آوردي و همين..شما 7 امتياز(از ده)ميگيري!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۰ ۱۸:۳۴:۰۹


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱:۴۶ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۷
#16

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
در کلاس معجون سازی
پرفسور اسنیپ ببخشید میشه که به نویل در ساخت معجون بدبختی کمک کنم؟
این صدای هرمیون بود که با چشمان زیبایش به صورت ایکبیری { }اسنیپ نگاه می کرد
اسنیپ با مهربانی دستی به موهای هرمیون کشید و گفت : بله عزیزم مشکلی نداره! راستی چه موهای زیبایی داری دوشیزه گرنجر .
هرمیون به هری زد و گفت : پرفسور ممکنه که رون و هری هم ته کلاس اسم فامیل بازی کنند؟ اخه حوصله ی معجون سازی ندارن!
اسنیپ با خنده گفت : اره عزیزان گروه اسلایترین برین بازی کنید اشکالی نداره.

مالفوی با دیدن تواضع اسنیپ به خودش جرات داد و گفت : پرفسور من معجونم رو تموم کردم ممکنه که با کراپ ارام صحبت کنیم؟

اسنیپ گفت : ساکت باش مالفوی معجونتو تموم کردی؟ بزار ببینم .همممم این که خیلی تلخ شده .مطمئنم گیاه کاملیونسش کمه .دوباره درستش کن مالفوی.نمی دونم این بچه های گروه گیریفندور جرا این اینقدر ادم رو حرص می دهند

پانسی پاریکسون در حالی که سعی می کرد معجون رو رقیق کنه گفت : هرمیون می گم موهات خیلی خوشکلن ها.

ناگهان اسنیپ گفت :بچه ها کی می دونه که معجون بدبختی چه چیزی لازم داره که توی کتاب هیچ اشاره ای به ان نشده است ؟
پروتی پتیل دستش رو بالا برد : من می دونم من می دونم من بگم اقا ؟ ... من می دونم ..
اسنیپ بی توجه به پروتی گفت : دوشیزه گرنجر شما نمی دونید؟
هرمیون در حالی که سرخ شده بود گفت : پرفسور شما می دونید که من درسم خیلی خوب نیست می دونید که توی هیچ کدوم از امتحانات سمج نمره نیاوردم .نمیشه جلوی بچه ها ضایم نکنید؟
اسنیپ با بی تفاوتی گفت : شما بگو پروتی پتیل
پروتی با خنده گفت : معلوم دیگه ضد طلسم اکاوادورا
اسنیپ با خشم گفت : بشین پروتی .
مالفوی دستش را بالا برد اسنیپ به او اجازه داد مالفوی گفت : گیاه شلبمواتاناونونمون
اسنیپ با انزجار او را نگاه کرد و گفت : اوه مالفوی درست گفتی .مثله همیشه .ولی خیال نکن همیشه می تونی درست بگی .چون امروز موهات رو بد شونه کردی من 20 امتیاز از گیریفندور کم می کنم!
مالفوی سرجاش نشست .
بچه های اسلایترین بوِیژه رون و هری و هرمیون :

6 از 10


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۴ ۱۷:۵۷:۰۸
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۴ ۱۸:۰۱:۳۳

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
#15

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هري گفت: نگران نباشيد خاله جون! من دوباره تابستون بر ميگردم. قول ميدم.
پتونيا كه مشغول پاك كردن اشك هايش بود جواب داد: باشه عزيزم. باشه..
ورنون دستي به سر هري كشيد و گفت: موفق باشي پسرم.
پتونيا بار ديگر هري را در آغوش كشيد و برايش دست تكان داد.
دادلي گفت: دلم برات تنگ ميشه هري!
پتونيا فرياد زد: دادلي! زود برو تو اتاقت. زود...
دادلي با ترس به طرف اتاقش دويد.
هري لبخندي زد و براي اعضاي خانواده اش دست تكان داد و با هاگريد طرف ماشين شش در هاگريد رفتند.
هاگريد و هري سوار شدند.
هاگريد گفت: تو خونوادتو ميشناسي هري؟
هري گفت: البته. خاله پتونيا زياد ازشون حرف زده. اونا از دوستان صميمي ارباب بزرگ لرد سياه بودند كه توسط دامبلدور خائن كشته شده اند.
هاگريد گفت: خوبه كه اينو مي دوني.
ماشين روشن شد و با سرعتي باورنكردني به طرف گريگوتز حركت كرد.
هاگريد گفت: ميرم از صندوق پول بردارم. تو توي ماشين بمون.

حالا هري و هاگريد به كوچه ي دياگون آمده بودند.
هري گفت: من ميرم قسمت ردا فروشي.
هاگريد هم گفت: و من ميرم برات چوبدستي بخرم.
هري وارد مغازه ي ردا فروشي شد و پسري با موهاي طلايي ديد كه روي يك صندلي نشسته.
هري از پسر پرسيد: تو بايد دراكو مالفوي باشي.
دراكو گفت:آره. مي خواي بياي هاگوارتز.
هري گفت:آره. اومدم ردا بخرم. تو مي خواي تو چه گروهي باشي؟
دراكو فكر كرد و گفت: گريفندور. تو چي؟
هري جواب داد: خب معلومه. اسلايترين...

دوست عزیز این تاپیک تک پستیه. لازم نبود پست هاگرید رو ادامه بدید. برای آشنایی بیش تر با تاپیک پست اول تاپیک رو بخونید. موفق باشی!
5 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ۳:۲۶:۴۳

عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
#14

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
از هاگوارتز ، کلبه ی خودم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
محفل ققنوس – دنیای وارونه

هری بر روی صندلی گرم و نرمش کنار شومینه نشسته بود و در حال خواندن روزنامه ی مورد علاقه اش بود که ناگهان :
تق....تق...تق....

عمو ورنون نگاهی به دادلی کرد و گفت : دادلی ، برو در رو باز کن داداشت پاهاش درد میکنه نمی تونه بره در رو باز کنه .
دادلی به سمت در رفت و در را باز کرد . مردی لاغر اندام با کت و شلوار شیک پشت در ایستاده بود و با دیدن دادلی تعظیم کوتاهی کرد . دادلی آن مرد شیک پوش را به داخل خانه راهنمایی کرد .
دادلی : بابا ، مهمون داریم ...
عمو ورنون که در حال مطالعه ی روز نامه بود ، روز نامه را کنار گذاشت و به سمت در رفت .
مرد شیک پوش رو به عمو ورنون کرد و گفت : شما باید .... ورنون دورسلی باشین ، درسته ؟
ورنون با کمال احترام گفت : بله ... ولی من... شما را به یاد نمی یارم !
آن مرد لبخندی زد و گفت : من رو بیوس هاگرید هستم و از مدرسه ی نمونه دولتی هاگوارتز میام ... مدیر مدرسه ی ما آقای تام ریدل یک ای میل از طرف مدرسه برای شما ارسال کردند که شما جوابی بهشون ندادین ، و من برای همین این جا اومدم .
آهـــــــــان ! ... یک ای میل برام اومد ، ولی من فکرنکردم جدی باشه و فکر کردم که سر کاری هستش .
- نه... نه.... اصلا سر کاری نبود و از طرف مدرسه ی ما ارسال شده بود و از شما خواسته شده بود هری رو پیش مردمش که مثل شما جادوگر نیستن برگردونین .
ورنون به هری نگاه کرد و به هری گفت : دوست داری باهاشون بری ؟
هری از جایش بلند شد و به سمت ورنون آمد و گفت : شما تو این سالها به من خیلی مهربونی کردین و هرچی خواستم برام فراهم کردین ، من شما رو خیلی دوست داشتم و شما رو مثل خانواده ام دونستم پس هرچی شما بگین ؟
ورنون دست هایش را بر روی شانه های هری گذاشت و گفت : پسرم ... به نظر من بهتره که باهاشون بری چون الان جامعه ی جادویی با وجود جادوگر خطر ناکی مثل دامبلدور و دوست صمیمیش گریندل والد خیلی خطر ناک هستش و برای یک غیر جادوگر می تونه خیلی بیشتر خطر ناک باشه پس از نظر من بهتره که تو باهاشون بری ...

در این لحظه پتونیا به سرعت از آشپزخانه خارج شد و هری را در آغوش کشید و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : نه ... من هریم(هری من ) رو بهتون نمی دم ... اون مثل پسر منه و اگه ببرینش من میمیرم ......

9 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ۳:۲۰:۲۶

[size=medium][color=CC0000]اگر گروه های هاگوارتز به جز گریفیندور رو نشانه ی موس فرض کنیم و گریفیندور رو شکلک یاهو نتیجه می







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.