خوشم مياد هيچ كدوم جرأت نكرديد پاتونو توي كتابخونه بذاريد! ---------------------------------------------------------------------------
و اينچنين است كه لوكيشن عوض مي شود!ليلي پشت يكي از ميزهاي نشسته بود و كتاب اصول روابط بين الملل جادوگرياليستي(!) رو مطالعه مي كرد كه هدي با سرو وضعي آشفته و قيافه اي دپرس كه رگه هايي ازترس و اضطراب در آن موج ميزد وارد كتابخونه شد(از اين بهتر نتونستم حال و روز هدي رو توصيف كنم. فقط بدونيد كه در اون لحظه دراوج مفلوكيت به سر مي برد!
)
هدي:هووووم....با من كاري داشتي؟
ليلي:
...دير كردي...بشين!(توجه داشته باشيد كه جو الآن خيلي خفنه!فيلم پدرخوانده و اين صحبتا!
)
هدي يكي از صندلي ها را عقب كشيد و روبه روي هدي نشست.ليلي هم كتابش را كنار گذاشت و در سكوت به او خيره شد.
هدي در حاليكه سعي مي كرد نگاهش به نگاه ليلي نيفتد با كلافگي روي صندلي جا بجا شد.
هدي:
ليلي:
...خب؟
هدي:چي خب؟
ليلي:خودت شروع مي كني يا من بپرسم؟!
هدي:
منظورت چيه؟
ليلي:خيلي ساده ست!...چرا اين كارو با من كردي؟...من به تو اعتماد داشتم...راستشو بگو!چقدر براي اين كار پول گرفتي؟
هدي:
هااا؟
ليلي:منو بازي نده!....من مثل بقيه احمق نيستم!بعد از جريان پيدا شدن رژ لب رفتم هاگزميد و يه سري به مغازه ي لوازم آرايشي مادام ليپ استيك زدم!(خداييش اسم مادامو حال كرديد؟
)وقتي در مورد مشتري هاي رژ ازش پرسيدم مادام گفت اين رژ لبه انقدر بنجل و جواد بوده كه در طول يه ماه گذشته يه دونشو بيشتر نفروخته!...براي همينم قيافه ي خريدارو خيلي خوب يادش مونده بود...خب هدي چه حدسي مي زني؟!....مادام گفت يه جغد ِسر تا پا سفيد رژُ خريده!
...ما توي هاگوارتز چند تا جغد با اين مشخصات داريم؟!
هدي:
...من...چيزه...من...
ليلي:(با تيريپ فيلماي هندي تأثير گذار بخونيد!)هدي من به تو اعتماد داشتم...من مي خواستم به خاطرت كازينوي جغداي نادونو كنار خوابگاه افتتاح كنم!...پسر من هميشه با تو مثل يه دوست رفتار مي كرد...حيف ازون همه موشاي مرده اي كه داديم تو خوردي...اول رفتي اون رژ لبو خريديو انداختي تو اتاق من،بعدم اون خاطرات مسخره رو علم كردي تا تير خلاصو بهم بزني...چرا؟...چرا هدي؟
هدي كه ديگه تحمل اين همه فشار روحيو نداشت بغضش تركيد و با صداي شبيه به صداي گراز شروع به گريه كرد:
...نه ...نه ...اين كارو با من نكن ليلي!
اعتراف مي كنم رژ لبو من خريدم اما باور كن داري اشتباه مي كني!
من بي تقصيرم....
در همين لحظه اونطرف قفسه ي كتابها:اندرو:آااي مگور پامو لگد كردي!
مگور:خب برين كنار بذارين منم ببينم!
سيني:هيييس بابا!مي فهمن ما اينجاييما!بذاريد ببينيم چي مي گن!
حالا دوباره اينطرف قفسه ي كتابها! ليلي كه از گريه هاي هدي عصبي شده بود با كلافگي گفت:«خيلي خب هدي!...بسه ديگه!...به جاي اين ننه من غريبم بازيا آروم باش تا بفهمم چي مي گي!...منظورت چيه كه مقصر نيستي؟»
هدي دستمال گلدوزي شده اي از زير بالش بيرون آورد و بعد از نيم ساعت فين كردن با صدايي كه از ته چاه خارج مي شد گفت:«من اون رژُ خريدم...اما نه براي اينكه تو رو باهاش به دردسر بندازم»
ليلي:«
...خب؟پس براي چي گرفتيش؟!»
هدي:«من...من...من چند هفته پيش توي نايت كلاب هاگزميد با يه جغد ماده به اسم نانسي آشنا شدم....»
ليلي:
خب؟
هدي كه دوباره داغ دلش تازه شده بود با حق حق گفت:«اون رژُ...اون رژُ براي نانسي گرفته بودم...مي خواستم با يه هديه ي خوب پيشنهاد دوستي رو باهاش مطرح كنم»
ليلي:
خب پس چرا بهش ندادي؟
هدي: «
وقتي رنگ رژُ ديد پرتش كرد تو صورتمو گفت حاضر نيست با جوادي مثل من دوست بشه!...منم تصميم گرفتم به ياد نانسي نگهش دارم...نمي دونستم ويكي اون وسط پيداش ميشه و رژُ با بقيه ي وسايل ما مي ندازه تو خوابگاه شما!
»
ليلي كه اينبار واقعاً تحت تأثير قرار گرفته بود از جا بلند شد تا هدي را دلداري دهد اما ناگهان به ياد دفترچه ي خاطرات افتاد و آتش خشم دوباره در وجودش شعله ور شد:«خب...ممكنه راست بگي...ولي در مورد قضيه ي خاطرات چه توضيحي داري؟...كي اون خزعبلات رو سر هم كرده؟»
هدي:
مگه تو خودت اون دفترچه رو ننوشته بودي؟
ليلي:دفترچه؟
كدوم دفترچه؟
هدي:دفترچه خاطرات ديگه!...چند روز پيش لارتن با يه دفترچه ي صورتي رنگ اومد پيش ما و گفت دفترچه ي خاطرات توئه...ما هم تصميم گرفتيم يه خورده تفريح كنيم و بعدش...من واقعاً پشيمونم ليلي!
ليلي: «
كه اينطور...حدس مي زدم توطئه اي در كار باشه...آخه احمقا!من اگه همچين دفترچه اي هم داشته باشم نمي ذارمش جايي كه لارتن پيداش كنه!...يكي مي خواد بين بچه هاي گريف توطئه بندازه! زود برو همه رو خبر كن!بايد يه جلسه ي اضطراري برگذار كنيم!»
هدي:«...ليلي..اممم...قضيه ي نانسي...مي دوني كه بچه ها...»
ليلي:«نگران نباش بين خودمون مي مونه!برو بقيه رو صدا كن!منم مي رم خوابگاه منتظرتون مي مونم...»
پشت قفسه!سيني:
هووووم!نانسي!
مگور:هووووم!پيام امروز!
اندرو:هوووووم!انتقام!
زير راه پله:لارتن:اي دل غافل عجب غلطي كرديما!
ويكي:كاش اول صفحه ي آخرشو خونده بوديم!
لارتن:استر حالت خوبه؟به خودت مسلط باش!...ويكي منو نگاه كن...هنوز كه شبيه سوسك نشدم؟؟
...
چند قدم دور تر سايه ي سياهي در پشت ديوار مخفي شده بود و به گفتگويي كه در زير راه پله بين گريفيندوري ها جريان داشت به اين شكل مي خنديد!
---------------------------------------------------------------------------
نكته:1-قضيه ي رژ لب ديگه حل شد!
2- استر!...نه ايندفه نيا منو بكش!