هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۶

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
آقا چرا ما شدیم دو تا گروه؟! چرا هر کی پست می زنه سوژه رو به نفع گروه خودش تغییر می ده؟! چرا هر پستی می زنه تو دهن پست قبلیش؟! چرا معمای رژ صورتی رو پاس می دین به هم؟!فراموش نکنید ما یه گروهیم و پست می زنیم که پست زده باشیم!( تکبیر! )

--------------------------------------------------

روز جدید ... آفتاب در آسمان ... چمن زار ... درخت و گل و بلبل .... رژ صورتی کادو شده ... از هر چیز جاندار و بی جانی اشعه های عشق(!) ساتع(؟) میشه ... هدی منتظر ... کت صورتی تنش! ... گونه های گل انداخته ... خلاصه آخر رمانتیکی و اینا ... ناگهان ... ( اسلو موشن) دختری بس زیبا از اون دور دورا(سجع!) خرامان در حال آمدن به سمت هدیه(ایهام داره) مژه های بلند و پر پشتش به آرومی روی هم می شینن و با هر پلک زدنش کلی حال می ده به بقیه! نوک فانتزی و سر بالاییش(!) رو طوری جمع کرده که دیگه هیچی ازش نمونده! ولی خداییش بهش میاد!!!( ) کلی هم سیفیده تازه گونه هم کاشته و خب ... آره دیگه ( )... دخترک نانسی نام در دو قدمی هدی توقف می کنه ... یه رژ صورتی تو دستشه ... حالت چهره ش تغییر می کنه ... همه ی اون صحنه ی های زیبا از بین می ره و همه جا سیاه می شه ... و دخترک رژ رو به طرف هدی پرت می کنه...
- من حاظر نیستم با آدم جوادی مثل تو دوست بشم!( اکو رو برو تو کار)
صدای مگورین از فرسنگ ها دور تر به گوش می رسد که می گوید:
- هوووی هدی چقدر ووول می خوری! مثل بچه آدم بخواب دیگه!

-----------------------------------------------

هدی ناگهان از خواب می پره! در حالی که عرق روی پیشونیش رو پاک می کنه به این فکر می کنه که نانسی عشق تو منو کشته! چیز نه ... به این فکر می کنه که عجب خواب بدی بود اه اه ... هدی روی لونه ش ( سر مگورین ( چه می دونم خب! باید یه جوری خودمو وارد داستان می کردم( تازه قبلا هم گفته شده بود که هدی رو سر مگورین نشسته ( می خوای نقل قول کنم؟! ( هدی خدا اسبت بده با این چیز مد کردنا!!!)))))! نشسته و پاهاش رو جمع کرده و دستاش رو تو هم قفل کرده و حسابی رفته تو فکر ...

--------------------------------------------

آن سوی خوابگاه همه دور شومینه نشستن و دارن پیام امروز می خونن و کلماتی همچون نانسی ... رژ صورتی ... جواد ... و اینا رو به زبون میارن و اصلا هم نمی خندن و حسابی زدن تو پوز منتشر کننده ی این خبر ... کلی هم ناراحتن و دارن افسوس می خورن چون هر کودومشون دست کم ده بار شکست عشقی خوردن!!!! در آن لحظات که به کندی می گذشت ... در آن فضا که سرشار از سکوت بود ... در آن ... آره دیگه تو همون دو تا هیچ کس نمی دانست که در فکر دیگری چه می گذرد!

---------------------------------------------

پ.ن1: اگه می خواین جبهه بگیرین طوری نباشه که همش به نفع یه سمت بنویسین... یکم این وری یکم اون وری( کودوم وری؟!) طوری که خواننده از نوشته ی شما لذت ببره!
پ.ن2: آقا من تکذیب می کنم! مگورین دلش پاک تر از ایناست که بخواد انتقام بگیره ... حالا دلش پاک نیست عقلش که دیگه به این حرفا قد نمی ده!


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۲ ۱۰:۰۸:۲۳

؟!


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
خدا بگم چی کارتون کنه داستان رو به کجا کشوندین
...............
استر بچه برین پیش هدی تا بیشتر از این ما رو نفروشه و خودش یه طرف جغددونی حرکت میکنه.

داخل تالار : هدویگ همه رو جمع کرده بود و فقط پسرا توی تالار نبودن
که ییهو در باز میشه و لارتن و جرج و استر و ویکی وارد میشن.لی لی که منتظر همین بود شروع به سخنرانی میکنه
آی ای ملت جادوگر....... آی ای ملت گریف ...... آی ای اعضای مونث و مذکر گریفیندور..... آی ای ...
استر : هی لیلی ساکت میشی یا ساکتت کنم
لی لی : خب باشه بابا بی خیال. ملت عزیز همگی بدانید انرژی هسته ایی حق مسلم ماست
ملت گریف:
لی لی : بابا به خدا حق مسلم ماست
ملت گریف:
لی لی : اها ببخشید یادم اومد تمام این قضایا زیر سر این ویکتوره
ویکتور:
ملت مونث : آماده برای نابود کردن خائن میشن
پسرای نامردم پشت ویکی رو خالی میکنن
ویکتور: استر ، لارتن ، جرج ، من همه این کارا رو به خاطر شما کردم . هدی خائن و نامرد رفت ادم فروشی کرد
در همین لحظه در باز میشه و صحنه اسلوموشن یکی داد میزنه. نه ...نه.نهههههههههههه
او کیست ؟ چه کسی میدان که او کیست؟ آیا حقیقت فاش خواهد شد... آیا هدویگ راست میگوید... ادامه داستان را در برنامه بعد بخوانید....
کارگردان : کات بابا این چه وضعشه تو فقط باید بگی او کیست همین
راوی: ببخشید
کارگردان از اول شروع میکنیم
صدا ...رفت ... دوربین ... دوربین.... هو منصور دوربین زومه... آرزومه.. آرزومه
راوی: او کیست؟
صدا : نههههههههههههههههه .. لی لی هدویگ همه چی رو بهت دروغ گفته. همش زیر سر هدی ورپریده هست. نانسی کدومه رژلب صورتی چیه بابا دروغه همش اون رژ لب ماله خودته خودتم خوب میدونی این صدا کسی نبود جز سالی یر بلک خودمون
لیلی : به خدا رژ لب مال من نیست
سالی یر: در هرصورت ویکتور بیگناهه. من خودم تک تک پرهای هدویگ رو می کنم
و ملت مونث از اینکه بازهم توی کف موندن و نتونستن کسی رو بزنن مانند سر افکنده ها به سمت شومینه راه افتادن
سالی : بچه ها بیان کارتون دارم ( منظور ملت پسر بود)
ویکترو: ای نامردا منو تنها گذاشتید
استر و لارتن و جرج :
ویکتور: (چه قدرتی داشتم خودم نمیدونستم )
سالی : خب بچه ها اولین کار اینه که هدویگ رو بگیریم پر پر کنیم
دومین کار اینه که ادامه دفترچه رو هم بفرستیم واسه روزنامه
ویکتور: سالی جون بابا چی میگی تو دفترچه خاطراتش تموم شده
سالی : حیف شد خب میشه خودمون یه چیزهای دروغ بنویسیم
استر : نه نامردیه
لارتن : یه فکری دنبال این باشیم که این رژ لب مال کیه
هر چهار نفر :
------------------
هر کی میخواد منو بکشه بیاد اجازه تام داره
در ضمن قضیه رژ لب هنوز حل نشده


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱۶:۱۲:۴۳

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
خدا بگم چی کارت کنه لیلی. با این تغییر دکوراسیونت.

هم پست سینی رو ادامه ندادی هم باعث شدی من یک نمایشنامه جدید بنویسم.
__________________________________________________

جرج بود که پشت دیوار مخفی شده بود و داشت به ریش انها هر طور که بود میخندید. وقتی تونست جلوی خودش رو بگیره رفت جلو و گفت: سلام. دفتر چه رو بدید به من ببینم .

بچه ها که از ترس زهرترک شده بودند بعد از چند دقیقه که تونستن حرف بزنن گفتن: اوه جرج تویی!

لارتن دفتر رو بده به من.

استر : ممکنه به چیزی که ممکنه ازش بترسی تبدیل بشی.

کی اینو گفته.

ویکی: تو این دفتر چه لیلی نوشته.

جرج: دوباره به ریش انها این طوری خندید.


لارتن با این حالت پرسید: برای چی میخندی؟

من میدونم که این دفتر چه خاطرات برای لیلی نیست ودر ضمن باید بگم تنها کسایی میتونن این ورد رو اجرا کنن که پسر باشن. فکر کنم اینرو دخترا یادشون رفته باشه پس بر روی ماها اثر نداره.

پس به ریش اونا:

بچه با ابن حالت داشتند به اون نگاه می کردند.

استر: اوه حواسم نبود. از کجا میدونی مال لیلی نیست؟

خوب من دیدم که هدی و لیلی دارن تو کتاب خونه حرف میزنن و بخاطر همین سریع اومدم اینجا و با استفاده از گوشهای درازشوندم همه چیزو شنیدم. راستی هدی همه چیزو اعتراف کرد.

ویکی واستر و لارتن: به این حالت نه .

لارتن: ویکی تو بهتره چند روزی دور از این ساحره ها بمونی و گرنه

جرج: اهان یک خبر دسته اول. هدی یکی رو دوست داره. اسمش نانسی.

اونها که در چند دقیقه گذشته چند بار با این حالت شده بودند دوباره .

جرج: استر باید یک کاری بکنی . مگور و سینی و اندرو میخواین از این قضیه سو استفاده کنن و انتقام لیلی رو بگیرن.

باشه ببینم چی کار میتونم بکنم.

لارتن: راستی ویکی تو دفتر چه رو از تو خوابگاه ما ورداشتی بردی اونجا یا اونجا بود؟

ویکی:

لارتن:

استر بچه برین پیش هدی تا بیشتر از این ما رو نفروشه و خودش یه طرف جغددونی حرکت میکنه.

داخل تالار :


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۱۴:۳۸:۰۰
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۲ ۱۱:۰۱:۵۵

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
خوشم مياد هيچ كدوم جرأت نكرديد پاتونو توي كتابخونه بذاريد!
---------------------------------------------------------------------------
و اينچنين است كه لوكيشن عوض مي شود!

ليلي پشت يكي از ميزهاي نشسته بود و كتاب اصول روابط بين الملل جادوگرياليستي(!) رو مطالعه مي كرد كه هدي با سرو وضعي آشفته و قيافه اي دپرس كه رگه هايي ازترس و اضطراب در آن موج ميزد وارد كتابخونه شد(از اين بهتر نتونستم حال و روز هدي رو توصيف كنم. فقط بدونيد كه در اون لحظه دراوج مفلوكيت به سر مي برد! )
هدي:هووووم....با من كاري داشتي؟
ليلي: ...دير كردي...بشين!(توجه داشته باشيد كه جو الآن خيلي خفنه!فيلم پدرخوانده و اين صحبتا! )
هدي يكي از صندلي ها را عقب كشيد و روبه روي هدي نشست.ليلي هم كتابش را كنار گذاشت و در سكوت به او خيره شد.
هدي در حاليكه سعي مي كرد نگاهش به نگاه ليلي نيفتد با كلافگي روي صندلي جا بجا شد.
هدي:
ليلي: ...خب؟
هدي:چي خب؟
ليلي:خودت شروع مي كني يا من بپرسم؟!
هدي: منظورت چيه؟
ليلي:خيلي ساده ست!...چرا اين كارو با من كردي؟...من به تو اعتماد داشتم...راستشو بگو!چقدر براي اين كار پول گرفتي؟
هدي: هااا؟
ليلي:منو بازي نده!....من مثل بقيه احمق نيستم!بعد از جريان پيدا شدن رژ لب رفتم هاگزميد و يه سري به مغازه ي لوازم آرايشي مادام ليپ استيك زدم!(خداييش اسم مادامو حال كرديد؟)وقتي در مورد مشتري هاي رژ ازش پرسيدم مادام گفت اين رژ لبه انقدر بنجل و جواد بوده كه در طول يه ماه گذشته يه دونشو بيشتر نفروخته!...براي همينم قيافه ي خريدارو خيلي خوب يادش مونده بود...خب هدي چه حدسي مي زني؟!....مادام گفت يه جغد ِسر تا پا سفيد رژُ خريده! ...ما توي هاگوارتز چند تا جغد با اين مشخصات داريم؟!
هدي: ...من...چيزه...من...
ليلي:(با تيريپ فيلماي هندي تأثير گذار بخونيد!)هدي من به تو اعتماد داشتم...من مي خواستم به خاطرت كازينوي جغداي نادونو كنار خوابگاه افتتاح كنم!...پسر من هميشه با تو مثل يه دوست رفتار مي كرد...حيف ازون همه موشاي مرده اي كه داديم تو خوردي...اول رفتي اون رژ لبو خريديو انداختي تو اتاق من،بعدم اون خاطرات مسخره رو علم كردي تا تير خلاصو بهم بزني...چرا؟...چرا هدي؟
هدي كه ديگه تحمل اين همه فشار روحيو نداشت بغضش تركيد و با صداي شبيه به صداي گراز شروع به گريه كرد: ...نه ...نه ...اين كارو با من نكن ليلي! اعتراف مي كنم رژ لبو من خريدم اما باور كن داري اشتباه مي كني! من بي تقصيرم....

در همين لحظه اونطرف قفسه ي كتابها:
اندرو:آااي مگور پامو لگد كردي!
مگور:خب برين كنار بذارين منم ببينم!
سيني:هيييس بابا!مي فهمن ما اينجاييما!بذاريد ببينيم چي مي گن!

حالا دوباره اينطرف قفسه ي كتابها!
ليلي كه از گريه هاي هدي عصبي شده بود با كلافگي گفت:«خيلي خب هدي!...بسه ديگه!...به جاي اين ننه من غريبم بازيا آروم باش تا بفهمم چي مي گي!...منظورت چيه كه مقصر نيستي؟»
هدي دستمال گلدوزي شده اي از زير بالش بيرون آورد و بعد از نيم ساعت فين كردن با صدايي كه از ته چاه خارج مي شد گفت:«من اون رژُ خريدم...اما نه براي اينكه تو رو باهاش به دردسر بندازم»
ليلي:« ...خب؟پس براي چي گرفتيش؟!»
هدي:«من...من...من چند هفته پيش توي نايت كلاب هاگزميد با يه جغد ماده به اسم نانسي آشنا شدم....»
ليلي: خب؟
هدي كه دوباره داغ دلش تازه شده بود با حق حق گفت:«اون رژُ...اون رژُ براي نانسي گرفته بودم...مي خواستم با يه هديه ي خوب پيشنهاد دوستي رو باهاش مطرح كنم»
ليلي: خب پس چرا بهش ندادي؟
هدي: « وقتي رنگ رژُ ديد پرتش كرد تو صورتمو گفت حاضر نيست با جوادي مثل من دوست بشه!...منم تصميم گرفتم به ياد نانسي نگهش دارم...نمي دونستم ويكي اون وسط پيداش ميشه و رژُ با بقيه ي وسايل ما مي ندازه تو خوابگاه شما! »
ليلي كه اينبار واقعاً تحت تأثير قرار گرفته بود از جا بلند شد تا هدي را دلداري دهد اما ناگهان به ياد دفترچه ي خاطرات افتاد و آتش خشم دوباره در وجودش شعله ور شد:«خب...ممكنه راست بگي...ولي در مورد قضيه ي خاطرات چه توضيحي داري؟...كي اون خزعبلات رو سر هم كرده؟»
هدي: مگه تو خودت اون دفترچه رو ننوشته بودي؟
ليلي:دفترچه؟ كدوم دفترچه؟
هدي:دفترچه خاطرات ديگه!...چند روز پيش لارتن با يه دفترچه ي صورتي رنگ اومد پيش ما و گفت دفترچه ي خاطرات توئه...ما هم تصميم گرفتيم يه خورده تفريح كنيم و بعدش...من واقعاً پشيمونم ليلي!
ليلي: « كه اينطور...حدس مي زدم توطئه اي در كار باشه...آخه احمقا!من اگه همچين دفترچه اي هم داشته باشم نمي ذارمش جايي كه لارتن پيداش كنه!...يكي مي خواد بين بچه هاي گريف توطئه بندازه! زود برو همه رو خبر كن!بايد يه جلسه ي اضطراري برگذار كنيم!»
هدي:«...ليلي..اممم...قضيه ي نانسي...مي دوني كه بچه ها...»
ليلي:«نگران نباش بين خودمون مي مونه!برو بقيه رو صدا كن!منم مي رم خوابگاه منتظرتون مي مونم...»

پشت قفسه!
سيني: هووووم!نانسي!
مگور:هووووم!پيام امروز!
اندرو:هوووووم!انتقام!

زير راه پله:
لارتن:اي دل غافل عجب غلطي كرديما!
ويكي:كاش اول صفحه ي آخرشو خونده بوديم!
لارتن:استر حالت خوبه؟به خودت مسلط باش!...ويكي منو نگاه كن...هنوز كه شبيه سوسك نشدم؟؟
...
چند قدم دور تر سايه ي سياهي در پشت ديوار مخفي شده بود و به گفتگويي كه در زير راه پله بين گريفيندوري ها جريان داشت به اين شكل مي خنديد!
---------------------------------------------------------------------------
نكته:1-قضيه ي رژ لب ديگه حل شد!
2- استر!...نه ايندفه نيا منو بكش!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۲۲:۰۹:۴۴
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۰:۳۰:۰۰



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
بچه برو کنار نفتی نشی!...

------------------------------

---زیر پله!----
دوربین نمایی از بالا نشان می دهد!و چند نقطه ی سیاه از دور نمایان است!
کاگردان: آخه عزیز من تو که بلد نیستی فیلمبرداری کنی برای چی دوربین دستت می گیری؟

دوربین نزدیکتر می اید و استر و هدی ولارتن و جرج و ویکتور نمایان می شوند. استر زلفاشو!!! تو لنز دوربین درست می کند و دوباره سرش را توی دفترچه صورتی لیلی فرو می کند. روی صفحه ی اول ان نوشته شده است :

لیلی اوانز
گلهای صورتی
قلب صورتی
ماه صورتی
صخره ی صورتی
موی صورتی
صورتی یعنی همه چیز...

لارتن: چقدر این جملات برای من آشناست ؟!کجا دیدمشون!!
جرج: خب بازش کن! یه صفحه شو بخون برای روزنامه ی فردا تو صفحه ی اول پیام امروز بنویسم!

اسی زلف قشنگه!!( من بی گناهم!این لیلی منو اغفال کرد! ) دفتر خاطرات را باز می کند:

خاطرات لیلی

"امروز روز خیلی عالی بود! قاسم دم در هاگوارتز ایستاده بود !هر چند با اون موتور ماگلی بوقیش آمده بود ولی من بسی حال نمودم!!
امروز رفتم کتابخونه و سینی یه چیز خیلی جالب تو کتاب "رمزیوس" بهم نشون داد!توش یه طلسم خیلی جالب بود که باهاش می تونم دفتر چه خاطرات رو طلسم کنم!طرز کار طلسمه به این صورت بود که هرکسی به جز من دفترچه خاطراتم رو بخونه به چیزی که تو بچگی ازش خیلی می ترسیده تبدیل می شه! باید در اولین فرصت روی دفترچه عزیزم اجرا کنم!؟...."

رنگ از رخ پسرها می رود. آیا لیلی طلسم را اجرا کرده است؟!همه به سرعت روی دفتر خم می شوندو به تاریخ خاطره نگاه می کنند! این اخرین خاطره ای بود که لیلی نوشته بود و تاریخش درست دو هفته قبل بود؟!...( راستی لارتن صدای سوسک چه جوریه؟!)

-----------------
نکته : آیا راز رژ لب صورتی حل شده است؟!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۹:۵۱:۵۰

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ببین لیلی تعیین تکلیف نکن! اگر هم می بینی الان سوژه رو نمی برم کتابخونه، واسه اینه که سر پیری دلت نشکنه!
بعدشم کلا درک می کنم!
(یه وقت فکر نکنی ربطی به قاسم و جاسم و این حرفا داره ها!)
-------------------------------------------

- سلام بچه ها!
این صدای جرج بود ازهمه جا بی خبر وارد شده بود. چون یه چند روزی مرخصی استعلاجی گرفته بود و رفته بود بارو.

- ایول لیلی خیلی کار خوبی کردی خاطراتتو فرستادی روزنامه! کلی سرش خندیدیم! تازه فرد می گفت تیتراژ پیام امروز شیش برابر شده!
لیلی:
- و بعد از تمام این قیف هایی که اومد،
جرج از همه جا بی خبر هم بصورت پخش زمین شد.
لارتن در حالی که زیر بقل جرج رو گرفته بود گفت:
- پاشو! پاشو جرجی جون که خیط کردی!

جرج به صورت آخه مگه من چی گفتم! چیز بدی گفتم استر!؟

استر و لارتن دست جرج رو گرفتن و به طرف زیر پله( )بردن تا کاملا توجیهش کنن. لیلی هم دورا دور نگاهشون می کرد و وقتی حالتevil: و جرج رو دید، شصتش خبردار شد که دیگه واقعا اینا یه ربطی به قضیه دارن. بخاط همین با یه لحن شبیه فرماندها گفت:
- مگور! به هدی گفتی یه ساعت دیگه بیاد سر قرار؟

مگورین:
- ها! ...آهان هدی! بهش گفتم. وقتی هم بهش گفتم اینجوری شد ! بعدش هم گفت باشه میام.

لیلی با خودش فکر کرد:
- اگه کار اینا باشه.....فقط اگه کار اینا باشه....فقط اگه کار....
سینی:
- خب بابا فهمیدیم! چقدر می گی!
لیلی:
- مگه بلند بلند گفتم!؟
سینی:
-
--------------------------------------------
اول: ادامه قضیه رژ لب به خودتون مربوطه!
دوم: هیچی دیگه!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۶:۱۶:۵۳
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۶:۱۷:۵۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۸:۵۷ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
صبح روز بعد ليلي بي توجه به پچ پچ ها و قدقد هاي بچه ها( قد قد؟!) سر ميز صبحانه نشسته بود و تيترهاي پيام امروز را از نظر مي گذراند:
خاطرات ليلي /ص 2
هري پاتر:من تكذيب مي كنم!/ ص 3
قاسم مرد هزار چهره/ ص 5

...
ليلي كمي مرباي آلبالو(!) روي نانش كشيد و روزنامه را باز كرد.
روزنامه پيام امروز/ص 2/خاطرات ليلي
قاسم جان.امروز درست 1 ساله و 2 ماهه و 3 روزه كه نديدمت!
آب و هواي چزاير بالاك چطوره؟مأموريت خوب پيش مي ره؟
... از هديه اي كه براي ولنتاين فرستادي ممنونم!...يه ماهه كه فقط از همون رژ لب صورتي كه تو برام خريدي استفاده مي كنم...

...
ليلي كمي اخم كرد و روزنامه را ورق زد.در صفحه هاي بعد چيزهايي در مورد موضع گيري هري نسبت به مطالب روزنامه و تلاش هايي براي تشخيص هويت هميشه در پرده ي قاسم نوشته شده بود.
ليلي روزنامه را روي ميز گذاشت و ليوان چايش را يك نفس سر كشيد!
سينيسترا: ليلي حالت خوبه؟
ليلي: اوهوووم
...
آن طرف ميز استر،لارتن و ويكتور سرشان را مثل كبك(!) در روزنامه فرو برده بودند و با صدايي شبيه پر و خالي شدن بطري نوشابه ريسه مي رفتند!
مگورين: اينا ديگه شورشو در آوردن!
سيني:آره.....مي گم ليلي جون....امممممم....ناراحت نشي ها...يعني واقعاً اون رژ لبه مال تو بود؟
ليلي:
سيني:
مگورين كه همچنان درحال ديد زدن پسرها بود بي توجه به صحبت هاي ليلي و سيني گفت:«كسي مي دونه هدي امروز چه مرگش شده؟»
ليلي و سيني نگاهي به قيافه ي افسرده ي هدي كه آخر ميز نشسته بود و با صبحانه اش(غذاي جغد!)بازي مي كرد انداختند.
اندرو گفت:«من از ديشب تا حالا هدي رو زير نظر گرفتم...انگار بعد از قضيه ي كمك هاي مالي و جنسي كه ليلي براش راه انداخت يه جورايي گوشه گير شده»
ليلي يك آبنبات چوبي از جيبش بيرون آورد و رو به مگورين پرسيد:«آتيش داري؟»
مگورين: ليلي جون مصرفت داره مي ره بالا ها!
سيني: حق داره!اگه اين اراجيف رو در مورد من مي نوشتن تا حالا يا معتاد شده بودم يا خودكشي كرده بودم!
ليلي چشم غره اي به سيني رفت و با خونسردي گفت:«چند بار بهت گفتم انقدر دل نازك و حساس نباش!...الآن اصلاً وقت مناسبي براي آبغوره گرفتن نيست!» بعد در حاليكه از پشت ميز بلند مي شد پك محكمي به آبنبات چوبي زد(!)و به اندرو گفت:«من مي رم كتابخونه يه خورده فكر كنم...به هدي بگو يه ساعت ديگه تو بخش كتاباي ممنوعه باشه، مي خوام باهاش صحبت كنم...يادت كه نمي ره؟»
اندرو:«برو بابا!حالا يه خورده تحويلت گرفتيم دور ورداشتيا!مگه تو كي هستي كه هي به ما دستور مي دي!»
ليلي كه اول به اين حال در آمده بود() زود به خودش مسلط شد و گفت:«اهم اهم...با تو كه نبودم اندرو جون...منظورم مگورين بود»
مگورين با بي خيالي جواب داد:«برو بابا!حالا يه خورده تحويلت گر...آاااي!چرا دممو مي كشي؟!خيلي خب بابا بهش مي گم بياد!»
ليلي دستي به موهايش كشيد،آبنبات را در جاي مناسبي بين دندانهايش جاسازي كرد و بدون توجه به نگاههاي پر تمسخر بچه ها با غرور و افاده ي هميشگي اش از سرسراي عمومي خارج شد.
...
سيني: اين ليلي داره يه چيزي رو از ما مخفي مي كنه...مطمئنم كاسه اي زير نيم كاسه ست!
مگورين:هااا؟؟!!
سيني:هيچي بابا تو يونجه...اهم اهم... تو سالاد سبزيجاتتو بخور!
اندرو نگاهي به استر كه با سوء استفاده از نبودن ليلي آنطرف ميز معركه گرفته بود و براي بچه ها لودگي مي كرد انداخت و با عصبانيت گفت:«آره منم باهات موافقم...يه رازي اين وسط هست كه احتمالاً به هدي مربوط مي شه...»
سيني سرش را تكان داد وبا صدايي آرام پرسيد:«چطوره بعد از اينكه پيغام ليلي رو به هدي رسونديم خودمونم بريم توي كتابخونه قايم بشيم و حرفاشونو گوش كنيم؟»
مگورين كه عاشق فضولي بود با دهاني پر از سبزيجات سرش را محكم به نشانه ي موافقت تكان داد!
...
در آنطرف ميز استر كه حسابي جو زده شده بود و احساس مي كرد بعد از زدن زير آب ليلي،غرور و عظمت ناظريتش در حال بازگشت است روي ميز رفته بود و همراه با تشويق بچه ها خودش را به شكلي شديداً جلف و ضد آسلامي تكان مي داد!
ويكتور و لارتن هم روي ميز ضرب گرفته بودند و با صدايي شبيه بوق(!) استر را همراهي مي كردند:
ويكتور و لارتن:اين كمره يا فنره؟
استر: شا فنره! شا فنره!
---------------------------------------------------------------------------
نكات كنكوري:
1-دلتونو به حرفاي لارتن خوش نكنيد، قضيه رژ كماكان ادامه داره!
2-از اتفاقاتي كه قراره توي كتابخونه بيفته فقط من خبر دارم!اگه يه وقت ببينم سوژه رو خراب كرديد...
3-مي تونيد پست بعدي رو به شرح ادامه ي حركات موزون استر روي ميز اختصاص بديد!
4-استر بيا منو بكش!!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۱:۱۶:۴۱



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱:۱۳ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
لیلی یه آبنبات برگ! از جیبش در میاره و روشنش می کنه و فرو می کنه ته حلقش ... بعد با صدای گرفته می گه :
- حالا باید چی کار کنیم ؟ ... حالا باید چی کار کنیم ؟ ... چی کار کنیم ؟ ... کار کنیم ؟ ... کنیم ؟ ... یم ؟ ... م ! (اکو ... افکتی مناسب برای تاثیر گذار کردن مطلب!)

لیلی با نگاه پرسشگرش همه رو از نظر می گذرونه . چشماش لحظه ای توقف می کنه .سرشو به خلاف جهت می چرخونه و رو هدویگ قفل می کنه !
هدویگ :
لیلی : تو !
و با انگشت به هدی اشاره می کنه که در حال حاضر از ترس فریاد لیلی به سقف چسبیده !
لیلی : بگو ببینم باید چی کار کنیم .
هدویگ : نمی دونم !
لیلی :
هدویگ : ... من چه می دونم به این مگور بگید که جادو جمبل بلده ! ... من خودم هزار تا مشکل و بدبختی دارم ... بچه هامو فرستادم چهارراهای مختلف واسه گدایی ... زنم میره خونه مردم کار می کنه ... شبا رو یه کارتن نصفه می خوابیم با همدیگه بچه ها هم می رن تو جوب می خوابن ... تازه از وقتی این کریچر به قدرت رسیده دیگه به خاطر نقص عضوی که دارم هم بهم پولی نمی دن ... توی جنگ جادوگرانی سوم دو تا پامو به همراه یه پرم از دست دادم الانم اینایی که می بینید مصنوعیه ... تازه مغزمم عمل کردم از توش ترکش در آوردم همین روزاست که بمیرم ... تازه همه اینا به کنار ...

لیلی : بسه ... بسه ... من اصلا بی خیال این خاطرات شدم ... بیاید یه کمکی به این بنده خدا بکنیم بتونه زندگیشو بسازه ... من نمی تونم اجازه بدم این اینجوری بمونه
صدای "آخ جون!" هدویگ بین اصوات آبغوره گیری ملت گم می شه .

====

هدویگ پای یه صندوق که روش نوشته "جشن نیکوکاری" نشسته ! ... ملت میان یکی یکی کمکهای نقدی و جنسی(هوووم ... خداییش خیلی وضعت خرابه اگه فکر بد کردی !) رو داخل صندوق می اندازن یا روی میز قرار می دن و میرن !

--- گوشه تالار ---

لارتن : آره استر ... من به هدی گفتم یه کاری کنه ذهن اینا رو منحرف کنه تا فعلا بتونیم آبروی لیلی رو ببریم ... حالاحالاها با کمک به هدی مشغوله ما می تونیم برا بعد نقشه بکشیم ...




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
سه روز بعد...
لیلی از در درمانگاه اومد بیرون. سه روز غذای آب پز خورده بود. سه روز هم هیچکس ملاقاتش نیومده بود.(حالا انگار چند روز اونجا بوده! یعنی کلا هیچکس نیومده بود!) همه اینها کافی بود تا از زمین و زمان طلبکار باشه. ولی وقتی برای صبحونه به طرف تالار اصلی می رفت، نمی دونست همه اینا در برابر چیزی که می خواد باهاش روبرو بشه هیچه!
توی مسیر تالار اصلی هر کی لیلی رو می دید یا بصورت یا یا و یا باهاش برخورد می کرد!

موقع خوردن صبحونه هم...پاق!....یه نسخه پیام امروز خورد توی سرش!
توی تیترهای صفحه اولش این تیتر به چشم می خورد:

خاطرات لیلی!

سریع متن خبر رو باز کرد:
-مشترکین عزیز پیام امروز! مژده! مژده! از امروز بطور سریال برایتان گزیده هایی از خاطرات لیلی را چاپ می کنیم. لیلی دختری از هاگوارتز است که بطور داوطلبانه خاطراتش را برای ما فرستاده! این هم قسمت اول خاطرات:
............
باور کردنی نبود. لیلی با خودش فکر کرد:
- یعنی چطوری...من...وااای...قاسم!....نهههههه!
بعد نگاهی سریع به متن انداخت:
- ....اه قاسم عزیزم!........مثل اولین بار که دستم را گرفت.......فقط یاد قاسم بود که مرا.......امروز نمی دونم چه لباسی......یعنی از رژ لب صورتی خوشش میاد!......

یک ساعت بعد...خوابگاه....

همه بچه ها جمع شده بودن. لیلی با حالتی حزن آلود:
- همتون می دونین چی شده! شما باید به من کمک کنین تا عوامل این حرکت تروریستی رو گیر بیارم!
لارتن و استر و هدی و ویکی که پیش خودشون بودن، گفتن:
- اگه یه روز هم به عمر مگور باقی مونده باشه ، پیداشون می کنیم!
..................................................
نکته:
دیگه قضیه رژ لب حل شد!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۹ ۲۱:۵۲:۴۰

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
**شب همون روز **
***خوابگاه دختران***

لیلی و اندرو نشستن با هم آهنگ گوش میدن ... مگور روی تخت به خواب عمیقی فرو رفته بود که اگر برج گریفیندور با خاک هم یکسان میشد ایشون رو آب میبرد

پنجره ی خوابگاه هم باز بود و نسیم ملایمی به داخل میوزید ...

_اندرو بزن یک آهنگ دیگه من پاپ دوست دارم ...
_با.....

حرف اندرو نا تمام ماند ... چون نامه ای از پنجره ی خوابگاه داخل شد و یک ضرب به سمت لیلی رفت ...
لیلی هم تعجب کرده بود ولی وقتی دید نامه به سمت اون اومد بیشتر تعجب کرد ... از جاش پرید گویا سوسک دیده بود

مگور همچنان در خواب بود ...

لیلی کم کم به نامه نزدیک شد و وقتی دید خطری نداره اونو باز کرد و مشغول خوندن شد ...
اندرو به لیلی نگاه میکرد ... رنگ لیلی لحظه به لحظه قرمزتر میشد ...تا اینکه نامه رو پاره کرد و گفت:

اندرو بریم بخوابیم ...

اندرو هم بیخیال گفت باشه ... و رفت خودشو توی تخت انداخت ...

دوربین زوم میکنه روی تیکه های پاره شده ی نامه ... یک تیکه از نامه نوشته شده :

تو که آهنگ رپ دوست داری ...

یک تیکه ی دیگه نامه نوشته شده بود ...

هه ... هه ... هه ... هه

*فردا صبح*

همه توی سرسرای بزرگ جمع شده بودن که صبحانه بخورن ... به محض اینکه لیلی وارد شد همه ی پسرها به اون نگاه کردن برای یک لحظه ... لیلی هم بیخیال از همه جا عادی رفت کنار مگور نشست و مشغول خوردن شد ... در رو به روی اون استر و لارتن و هدی و ویکتور نشسته بودن ...

_هویییی هدی اون مربای هویج رو بده ...

_تو که مربای آلبالو دوست داری !!!

لیلی رنگ به رنگ شد
_استر چیزی گفتی ؟؟؟

استر لیوان چاییشو سر کشید و از جاش بلند شد و گفت:
من؟؟؟ نه بابا خیالاتی شدی !!!

ولی لیلی همچنان قرمز بود ...

*تالار گریفیندور*
**ساعت 10 صبح**

لیلی روی صندلی نشسته بود و با خودش فکر میکرد اون رژه لب صورتی برای کی میتونه باشه ... اندرو اومد کنارش نشست و گفت :
حوصلم سر رفته بیا یک دست کارت بازی انفجاری بکنیم !!!
لیلی بدون مکث گفت:
نه بابا بدم میاد ...

ویکتور از پشت صندلی ای که لیلی نشسته بود رد شد و گفت:
چرا دروغ میگی ... تو که عاشق کارت بازی انفجاری هستی !!!

لیلی به طور انفجاری از جاش بلند شد .... ولی ویکتور که زرنگتر از اون بود روشو کرد به سمت هدویگ و شروع به صحبت کردن کرد ....
لیلی که کارد بهش میزدی خونش در نمیومد به سمت ویکتور رفت و به شونش زد و گفت:
چیزی گفتی ؟؟؟
ویکتور به هدویگ نگاه کرد و گفت:
من؟؟؟ لیلی امروز گویا حالت خوب نیست ...
_من حالم خوبه ولی ...
استر حرف اونو قطع کرد و اومد وسط و گفت:
بچه ها لیلی حالش خوب نیست باید ببریمش درمانگاه ...
همه اومدن به سمت لیلی که ببرنش درمانگاه ...
لیلی : نه نه خواهش میکنم جلو نیاین ... خواهش میکنم ...

ادامه دارد ....

=========================
نکته:لیلی از درمانگاه بدش میاد !!!

بروبچ بترکونین ...



توجه:رژ لب هنوز برنامه داره ها !!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.