آرسینوس و رودولف یک نگاه به یکدیگر و سپس یک نگاه به آگوستوس انداختند و هردو با چشمان گشاد شده فریاد زدند:
- یکی از عاشقان ارباب؟! یک مرگخوار؟!
آگوستوس ملاقه ای جیبش بیرون کشید و با حالتی تهدید آمیز آن را تکان داد.
- چیز دیگه ای گفتم؟ یا باید دقیقا شفاف سازی کنم واستون؟
- دقیقا اگر شفاف سازی کنی ممنونت میشیم!
- یک خائن بین ما مرگخوارا وجود داره که نمیدونیم کیه. فهمیدید؟
آرسینوس جوابی نداد... تنها یک نگاه دیگر به کاغذ انداخت و سپس به رودولف که در حال خارج شدن از اتاق بود، تا مرگخواران را جمع کند، گفت:
- رودولف... جمعشون نکن!
- چرا؟ سرنخ جدید گیر آوردی؟
- نه... متوجه شدم که کل مرگخوارا از وفادارا و عاشقان ارباب هستن و اصولا اگر بخوایم به یکی از اونا اتهام دزدی بزنیم باید به همشون بزنیم!
رودولف یک لحظه متعجب شد... جمله ی آرسینوس بسیار سنگین بود، رودولف یخ کرد، رودولف نتوانست جمله را هضم کند، در نتیجه گفت:
- خب... الان دقیقا چه غلطی بکنیم؟
- اول... آگوستوس رو نگه دار تا ازش بازجویی کنم. دوم... سر موقع بهت میگم حالا. الان باید حواسم به بازجوییم باشه.
رودولف آگوستوس را روی صندلی نشاند و خودش هم با اشاره ی آرسینوس از اتاق خارج شد؛ سپس آرسینوس ناگهان یک بطری معجون از جیبش بیرون کشید، آن را به آگوستوس داد و دستور داد:
- بخورش... معجون راستیه... فقط برای اطمینان.
- چی؟! معجون راستی؟! آی ایهاالناس! این داره به میرازی ارباب... به آشپز خانه ی ریدل معجون راستی میده!
- نمیخواد بخوری بابا! این کارا چیه میکنی؟!
- خب... من آگوستوس راک وود، آشپز خانه ی ریدل هستم، معروف به میرزا و من جان پیچ ارباب رو ندزدیدم.
آرسینوس در دل به زمین و زمان ناسزایی فرستاد و در همان حال با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و سرال بعدی را پرسید:
- وقتی چراغ ها خاموش شد، تو دقیقا کجا بودی؟
- من تو آشپز خونه بودم... بعد مگه چراغ ها خاموش شد؟!
- یعنی چراغ های آشپز خونه خاموش نشد؟
- نه... نشد... من هم اونجا چیز مشکوکی ندیدم... همه سرشون به کار خودشون گرم بود.
- خیلی خب... ممنون بابت اطلاعات، میتونی بری.
آگوستوس در همان حال که از جا بلند میشد و به سوی در اتاق میرفت برای آخرین بار گفت:
- ولی بازم میگم... دزد یکی از مرگخواراس!
آرسینوس لب هایش را برهم فشرد و فکر کرد:
"اگر یکی از مرگخواراست کدومشون؟ نمیشه فقط با همین حرف کاری انجام داد... مجبورم از همشون بازجویی کنم تا دزد رو پیدا کنم." او با این فکر دوباره فریاد زد:
- رودولف... نفر بعدی رو بیار... سیاه یا سفیدش هم فرق نداره... فقط بیار!