ارشد بی چوب دستی هافلپاف
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)
Non, rien de rien
... Non, je ne regrette rien
موسیقی به آرامی پخش می شد و او محو بود. شعبده باز مشهور پاریس خود، مسحور شده بود. مسحور قوی ترین سحر این دنیا، زیبایی یک زن! فقط تماشا می کرد. نگاه کردن به این تصویر خسته کننده نبود؛ زیبایی مطلق در کنار عظمت مطلق! می توانست تمام عمرش را صرف آن کند. دخترک فرانسوی، جولیت، با آن دماغ سر بالا، چشم های درشت آبی، مو های کوتاه خرمایی رنگ و آن لب ها ... (کلام برای توصیف آن لب های سرخ قاصر است!) در کنار ایفل ایستاده بود. تنها کسی بود که حواس پاپا تونده را به خود متمرکز می کرد. بلوری که درخشش چشم های درشت و سیاه پاپا را خیره کرده بود.
جولیت هم انگار از او بدش نمی آمد. اینکه هر هفته به دیدن نمایش تکراری شعبده بازی او می آمد و هر بار تا انتهای آن روی یکی از صندلی های ردیف اول، متعجب و شگفت زده می نشست، خودش مایه ی دلگرمی پاپاتونده بود؛ طوری که باعث می شد امروز جرات گفتن حرف هایش را پیدا کند. بگوید که به چه اندازه غرق دریای آبی چشم هایش شده و بگوید تا چه اندازه در گره های مو های کوتاهش گیر کرده. برای این ابراز عشق چه جایی بهتر از سایه ی ایفل در غروب آفتاب!
جولیت یک هنرمند بود. به معماری ساختمان علاقه ی وافری داشت. به برج ایفل و موزه ی لوور علاقه خاصی نشان می داد. تقریبا روزی یک بار به هر کدام سر می زد و از دور آنها تماشا می کرد. پاپا از ماشینش پیاده شد. جولیت ژاکت آبی پر رنگی به تن داشت و یک کلاه کاموایی رنگارنگ که تمام مو های خرماییش را پوشانده بود. مثل پرنده ای سرش را به طرفی خم کرده بود؛ شاید در پرواز بود. پرواز در تصورات و تخیلات ...
پاپا با تردید به او نزدیک شد. متوجه پاپا در کنار خودش نشد. در بین میله های ایفل بود. انگار دوست داشت از بالای برج به خودش نگاه کند.
- دوست داری اون بالا باشی؟
دختر از خیال پردازی بیرون آمد. سرش را چرخاند و لبخند کوچک پاپا را دید. بی اختیار لبخند زد. قلب پاپا مثل پرنده ای کوچک تند تند بال می زد. خون در رگ هایش به پرواز در آمده بود. آیا معنای این لبخند یک همراهی تا پایان عمر بود یا یک لبخند عادی؟ پاپا امیدوار بود که حدس اولش درست باشد.
- اوه، پاپای شعبده باز! آره خیلی زیاد اما ...
- خب بیا بریم. من تو رو می برم اون بالا.
- راس می گی؟
برقی در هوای دریای چشم های دختر دیده می شد، برق شادی! دست سیاه و بزرگ پاپا منتظر دست کوچک و ظریف جولیت بود. جولیت با لبخندی دستش را درون دست پاپا گذاشت. پاپا با لمس دست جولیت، معنای حقیقی لطافت را درک کرد. همانطور که مفهوم زیبایی در نگاه پاپا بعد از دیدن جولیت تغییر کرده بود.
آفتاب در میان ابر های پفکی به صورت سفید جولیت می تابید. آفتاب هم می خواست آن زیبایی بیشتر دیده شود اما پاپا دختر را به سایه ها می برد.
- بلیط جناب؟
پاپا دستش را درون جیب کتش برد و وردی خواند. بعد گفت:
- بلیط رو توی کلاهم گذاشتم.
کلاهش را که برداشت، فشفشه های سرخ رنگ از آن خارج شد. بعد بلیط ها را از درون آن در آورد و گفت:
- بفرمایید. اینم دو تا بلیط.
- شما پاپا تونده ای، همون شعبده باز معروف! می تونم امضاتون رو داشته باشم.
مرد بلیط فروش با شوقی کاغذ مچاله را از جیبش در آورد و آن را صاف کرد. سپس خودکاری را به دست پاپا داد. پاپا با لبخند کاغذ را امضا کرد و با تکان دادن سری از کنار مرد بلیط فروش گذشت. جولیت چشم هایش را ریز کرد و با آرنج به پهلوی پاپا زد.
-نکنه غیبگو هم هستی؟ چطوری دو تا بلیط خریده بودی؟ نکنه با کس دیگه ای قرار داشتی؟
-بلیط نخریدم. غیبگو هم نیستم. در مورد سوال آخرت هم ... زمانی که کسی به زیبایی تو توی این شهر باشه، من هیچکس قرار نمی ذارم.
به صورت او نگاه کرد. به امید یک لبخند، نشانه ای از رضایت اما چهره ی جولیت تغییری نکرد.
-اوه تو خیلی شیرینی! کاش با من صادق هم باشی.
دستش را روی گونه های استخوانی پاپا گذاشت. پاپا چشم هایش را بست، حس کرد رویا هایش به حقیقت تبدیل شده اند. دلش نمی خواست این لحظات شیرین هرگز تمام شود.
-من به تو هرگز دروغ نمی گم. حقه ای در کار نیست. مشت این شعبده باز همیشه برای تو بازه!
-پس بهم راز شعبده هات رو بگو. من نمایش های زیادی دیدم اما نمایش های تو خیلی خاصه اینه که باعث شده دوست داشته باشم.
بعد از تمام شدن حرفش گونه ی پاپا را بوسید. چیزی در اعماق وجود پاپا به او هشدار که دخترک قصد فریب دادن او را دارد. پاپا اما فریب خوردن از جولیت را دوست داشت؛ همین که لحظه ای در کنار او نفس بکشد برایش کافی بود. همین که لب هایش را روی گونه هایش حس کند. همین که ... زیر لب زمزمه کرد:
-دوستت دارم.
با جدا شدن لب های جولیت از پاپا انگار سحر ها از ذهن پاپا برداشته شد. به خود آمد. چگونه می توانست به او بگوید که یک جادوگر است؟
-ببین اینا اسرار خصوصیه. نمی تونم برات توضیح بدم.
اخم های دختر در هم رفت. رویش را برگرداند و با صدایی غم آلود گفت:
-تو چطور می گی که منو دوست داری در حالی که حاضر نیستی حتی یه راز کوچیک رو بهم بگی.
ناگهان پاپا تصمیمی عجیب گرفت. او خواست بزرگترین راز زندگیش را با جولیت در میان بگذارد. رازی که می توانست جولیت را از هر نظر بسنجد. می توانست به مهمترین سوال پاپا تونده پاسخ دهد. آیا جولیت می تواند همسر یک جادوگر باشد؟
-من یه جادوگرم! این راز کوچیک منه، همونطوری که می بینی زیادم کوچیک نیست.
چشم های دخترک از شدت تعجب طوفانی شده بود. نمی توانست حرف پاپا را باور کند اما چوب عجیبی که در دست پاپا بود و جرقه های صورتی رنگی که از آن بیرون می آمد، او را به پاپا مشکوک می کرد. اگر راست می گفت چه؟ جولیت از خود پرسید که چه کار باید بکند؟ ترس در اندام لاغرش نفوذ کرده بود. اگر او یک جادوگر واقعی باشد ...
-چرا دروغ می گ...
-دروغ نیست، یه چیزی ازم بخواه، هر چی!
-می خوام مادرم رو ببینم.
پاپا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. بعد چوب دستی عاج فیلش را روی سر جولیت قرار داد.
-می تونم ببینمش. تو ... تو ...
دخترک جیغ کشید. تنها راهی که به نظرش می رسید، فرار بود. بی توجه به سمتی دوید که ناگهان ...
-نه ...
جولیت!
دخترک از آخرین طبقه ی برج ایفل به پایین پرت شده بود. آهنگ دوباره در ذهن پاپا تونده شروع به نواختن کرد.
Non, rien de rien
Non, je ne regrette rien
Ni le bien qu’on m’a fait
Ni le mal; tout ça m’est bien égal
!
***
شنیدن این آهنگ و خواندن معنیش خالی از لطف نیست.
-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به اون شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)
خب چون بچه ها داشتند توی کلاس عملیات ابراز علاقه کردن به یک مشنگ رو انجام می دادن.
-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!
تکالیف تو مگه می شه آسون باشه!