هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
ارشد بی چوب دستی هافلپاف


-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)


Non, rien de rien
... Non, je ne regrette rien

موسیقی به آرامی پخش می شد و او محو بود. شعبده باز مشهور پاریس خود، مسحور شده بود. مسحور قوی ترین سحر این دنیا، زیبایی یک زن! فقط تماشا می کرد. نگاه کردن به این تصویر خسته کننده نبود؛ زیبایی مطلق در کنار عظمت مطلق! می توانست تمام عمرش را صرف آن کند. دخترک فرانسوی، جولیت، با آن دماغ سر بالا، چشم های درشت آبی، مو های کوتاه خرمایی رنگ و آن لب ها ... (کلام برای توصیف آن لب های سرخ قاصر است!) در کنار ایفل ایستاده بود. تنها کسی بود که حواس پاپا تونده را به خود متمرکز می کرد. بلوری که درخشش چشم های درشت و سیاه پاپا را خیره کرده بود.

جولیت هم انگار از او بدش نمی آمد. اینکه هر هفته به دیدن نمایش تکراری شعبده بازی او می آمد و هر بار تا انتهای آن روی یکی از صندلی های ردیف اول، متعجب و شگفت زده می نشست، خودش مایه ی دلگرمی پاپاتونده بود؛ طوری که باعث می شد امروز جرات گفتن حرف هایش را پیدا کند. بگوید که به چه اندازه غرق دریای آبی چشم هایش شده و بگوید تا چه اندازه در گره های مو های کوتاهش گیر کرده. برای این ابراز عشق چه جایی بهتر از سایه ی ایفل در غروب آفتاب!

جولیت یک هنرمند بود. به معماری ساختمان علاقه ی وافری داشت. به برج ایفل و موزه ی لوور علاقه خاصی نشان می داد. تقریبا روزی یک بار به هر کدام سر می زد و از دور آنها تماشا می کرد. پاپا از ماشینش پیاده شد. جولیت ژاکت آبی پر رنگی به تن داشت و یک کلاه کاموایی رنگارنگ که تمام مو های خرماییش را پوشانده بود. مثل پرنده ای سرش را به طرفی خم کرده بود؛ شاید در پرواز بود. پرواز در تصورات و تخیلات ...

پاپا با تردید به او نزدیک شد. متوجه پاپا در کنار خودش نشد. در بین میله های ایفل بود. انگار دوست داشت از بالای برج به خودش نگاه کند.

- دوست داری اون بالا باشی؟

دختر از خیال پردازی بیرون آمد. سرش را چرخاند و لبخند کوچک پاپا را دید. بی اختیار لبخند زد. قلب پاپا مثل پرنده ای کوچک تند تند بال می زد. خون در رگ هایش به پرواز در آمده بود. آیا معنای این لبخند یک همراهی تا پایان عمر بود یا یک لبخند عادی؟ پاپا امیدوار بود که حدس اولش درست باشد.

- اوه، پاپای شعبده باز! آره خیلی زیاد اما ...
- خب بیا بریم. من تو رو می برم اون بالا.
- راس می گی؟

برقی در هوای دریای چشم های دختر دیده می شد، برق شادی! دست سیاه و بزرگ پاپا منتظر دست کوچک و ظریف جولیت بود. جولیت با لبخندی دستش را درون دست پاپا گذاشت. پاپا با لمس دست جولیت، معنای حقیقی لطافت را درک کرد. همانطور که مفهوم زیبایی در نگاه پاپا بعد از دیدن جولیت تغییر کرده بود.

آفتاب در میان ابر های پفکی به صورت سفید جولیت می تابید. آفتاب هم می خواست آن زیبایی بیشتر دیده شود اما پاپا دختر را به سایه ها می برد.

- بلیط جناب؟

پاپا دستش را درون جیب کتش برد و وردی خواند. بعد گفت:
- بلیط رو توی کلاهم گذاشتم.

کلاهش را که برداشت، فشفشه های سرخ رنگ از آن خارج شد. بعد بلیط ها را از درون آن در آورد و گفت:
- بفرمایید. اینم دو تا بلیط.
- شما پاپا تونده ای، همون شعبده باز معروف! می تونم امضاتون رو داشته باشم.

مرد بلیط فروش با شوقی کاغذ مچاله را از جیبش در آورد و آن را صاف کرد. سپس خودکاری را به دست پاپا داد. پاپا با لبخند کاغذ را امضا کرد و با تکان دادن سری از کنار مرد بلیط فروش گذشت. جولیت چشم هایش را ریز کرد و با آرنج به پهلوی پاپا زد.

-نکنه غیبگو هم هستی؟ چطوری دو تا بلیط خریده بودی؟ نکنه با کس دیگه ای قرار داشتی؟
-بلیط نخریدم. غیبگو هم نیستم. در مورد سوال آخرت هم ... زمانی که کسی به زیبایی تو توی این شهر باشه، من هیچکس قرار نمی ذارم.

به صورت او نگاه کرد. به امید یک لبخند، نشانه ای از رضایت اما چهره ی جولیت تغییری نکرد.

-اوه تو خیلی شیرینی! کاش با من صادق هم باشی.

دستش را روی گونه های استخوانی پاپا گذاشت. پاپا چشم هایش را بست، حس کرد رویا هایش به حقیقت تبدیل شده اند. دلش نمی خواست این لحظات شیرین هرگز تمام شود.

-من به تو هرگز دروغ نمی گم. حقه ای در کار نیست. مشت این شعبده باز همیشه برای تو بازه!
-پس بهم راز شعبده هات رو بگو. من نمایش های زیادی دیدم اما نمایش های تو خیلی خاصه اینه که باعث شده دوست داشته باشم.

بعد از تمام شدن حرفش گونه ی پاپا را بوسید. چیزی در اعماق وجود پاپا به او هشدار که دخترک قصد فریب دادن او را دارد. پاپا اما فریب خوردن از جولیت را دوست داشت؛ همین که لحظه ای در کنار او نفس بکشد برایش کافی بود. همین که لب هایش را روی گونه هایش حس کند. همین که ... زیر لب زمزمه کرد:
-دوستت دارم.

با جدا شدن لب های جولیت از پاپا انگار سحر ها از ذهن پاپا برداشته شد. به خود آمد. چگونه می توانست به او بگوید که یک جادوگر است؟

-ببین اینا اسرار خصوصیه. نمی تونم برات توضیح بدم.

اخم های دختر در هم رفت. رویش را برگرداند و با صدایی غم آلود گفت:
-تو چطور می گی که منو دوست داری در حالی که حاضر نیستی حتی یه راز کوچیک رو بهم بگی.

ناگهان پاپا تصمیمی عجیب گرفت. او خواست بزرگترین راز زندگیش را با جولیت در میان بگذارد. رازی که می توانست جولیت را از هر نظر بسنجد. می توانست به مهمترین سوال پاپا تونده پاسخ دهد. آیا جولیت می تواند همسر یک جادوگر باشد؟
-من یه جادوگرم! این راز کوچیک منه، همونطوری که می بینی زیادم کوچیک نیست.

چشم های دخترک از شدت تعجب طوفانی شده بود. نمی توانست حرف پاپا را باور کند اما چوب عجیبی که در دست پاپا بود و جرقه های صورتی رنگی که از آن بیرون می آمد، او را به پاپا مشکوک می کرد. اگر راست می گفت چه؟ جولیت از خود پرسید که چه کار باید بکند؟ ترس در اندام لاغرش نفوذ کرده بود. اگر او یک جادوگر واقعی باشد ...

-چرا دروغ می گ...
-دروغ نیست، یه چیزی ازم بخواه، هر چی!
-می خوام مادرم رو ببینم.

پاپا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. بعد چوب دستی عاج فیلش را روی سر جولیت قرار داد.

-می تونم ببینمش. تو ... تو ...

دخترک جیغ کشید. تنها راهی که به نظرش می رسید، فرار بود. بی توجه به سمتی دوید که ناگهان ...

-نه ... جولیت!

دخترک از آخرین طبقه ی برج ایفل به پایین پرت شده بود. آهنگ دوباره در ذهن پاپا تونده شروع به نواختن کرد.

Non, rien de rien
Non, je ne regrette rien
Ni le bien qu’on m’a fait
Ni le mal; tout ça m’est bien égal
!

***

شنیدن این آهنگ و خواندن معنیش خالی از لطف نیست.

-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به اون شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)

خب چون بچه ها داشتند توی کلاس عملیات ابراز علاقه کردن به یک مشنگ رو انجام می دادن.

-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

تکالیف تو مگه می شه آسون باشه!


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۸ ۱۸:۴۶:۴۰


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
-آقا من قوانین رو تفسیر به رای کردم، حال میکنم تا دوازده امشب هرکی نوشت نمره بدم! مشکلیه؟!(افکت پاچیدن خون گیدیون و معترضین به دیوار!)
-مدیریت مدرسه طی نامه التماس آمیزی که همراه درخواست باز شدن قفل گنجه خوراکی های اتاقشون فرستادن، اظهار فرمودن که مشکلیه:| نمره نمیدن!:|


-چه کسی تلفن را اختراع کرد؟
-چیز استاد...الکساندر گراهام بل استاد!
-چه کسی تلویزیون را اختراع کرد؟
-چیز استاد....جان لوگی برد استاد!
-چه کسی رادیو را اختراع کرد؟

ویولت دیگه نتونست خودش و زبونش رو کنترل کنه و ناچاراً ادامه کل کلش با الا رو با اسمایلی مخصوص خودش ادامه داد:
-گولیلمو مارکونی استاد!
-چه کسی دوئت K 304 رو برای ویولن و پیانو نوشته؟!
-یوهان کریسُستُُموس ولفگانگوس تئوفیلوس موتسارت استاد
-ویولت، بیــــــرووووون!

بعد از شت و پت شدن ویولت و کلاوس-که به حمایت از خواهرش قیام کرده بود! -ادامه تدریس از سر گرفته شد.
-مشنگ ها از دیرباز با جادوگر ها ارتباط داشتن، بدون اینکه خودشون بدونن چطور! خیلی از پیشرفت های دنیای مشنگی با کمک جادوگر های خائنی مثل همین بودلر!!!! صورت گرفته. مثلا همین رادیو رو نگاه کنید!

دانش آموز ها مطیعانه به رادیویی که جلوی استاد توی هوا ظاهر شده بود نگاه کردن. الا ادامه داد:
-رادیوی ما جادوگر ها البته با جادو کار میکنه. رادیوی مشنگ ها به شکل احمقانه ای تعدادی موج رادیویی با امواج مشخص رو که توی هوا جریان دارن میگیره و به صورت اصوات قابل شنیدن پخش میکنه . کروشیو!

ویولت که پریده بود توی کلاس تا توضیح غلط الا رو تصحیح کنه، مخاطب شبه جمله آخر بود، که جاخالی داد و دوباره پرید بیرون و حمله گاز انبری الا ناکام موند!
-همونطور که گفتم گولی مارکونی رادیو رو به عنوان یه رسانه جدید معرفی کرد. البته چنین فکری هوشمندانه تر از اونه که به ذهن مشنگ بی مقدار و گولی مثل گولی برسه؛ گولی اونقدر عاقل بود که حرفی از جادوگری که ایده و تئوری رادیو رو بهش داده بود نزنه فقط!

الا با خشم دانش آموزان وحشت زده رو از نظر گذروند. بدبختانه نصف بیشتر حاضرین، تکلیفی که ایزلا داده بود انجام داده بودن، و همه شون توسط الا به عصر ژوراسیک تبعید شده بودن-و بله، مدیر مدرسه هم اعتراضی نداشت، از فواید همگروهی بودن با مدیریت در عین به دست گرفتن کنترل خوابگاه ایشون! - که این جمعیت کلاس رو به تعداد قابل توجه چهار نفر کاهش داده بود.
-با توجه به استقبال شدید کلاس از ارتباط با خون لجنی ها و موجودات پستی مثل مشنگ ها، تکلیف این دفعه غیرعملیه!

----------


شاید بیشتر از 90 درصد ما، تو اوقات فراغتمون فیلم و سریال میبینیم. بعضی وقتا این فیلم وسریال ها رو هم با زندگیمون قاطی می کنیم در واقع! خیلی پیش میاد که بعد از گل کردن یه مجموعه تلویزیونی، تکیه کلام های شخصیت هاش وارد گفت و گوی روزمره ما میشن. نمونه ای که شاید خیلی هاتون یادتونه، «بید» و «وَشِد» و «خرزوخان» از سریال «شب های برره» هست! که تا مدت ها بین مردم دهن به دهن می چرخید و هنوزم گاهی شنیده میشن!

یه مسئله ای وجود داره و اون اینکه ما فکر میکنیم تکرار کردن تکیه کلام بامزه ی یکی از شخصیت های یه فیلم توی متنمون، همونقدر خنده داره که دیدنش. بعد نتیجه میشه یه چی مثل همین پست من! فکر میکنیم طنز خلق کردیم با این کارمون مثلا!! تکیه کلام اون کاراکتر اگه باعث خنده ی شما میشه، سوای پارامتر های صوتی و بصریش(مثل لحن اون شخصیت، قیافه ش و موقعیت اطرافیانش) به خاطر اینه که اون شخصیت پیش چشم شما پرورش پیدا می کنه و خودش رو بهتون میشناسونه. بنابراین وقتی سرگرد سرخی(شاهگوش) با لهجه شمالی جنوبی غربی شرقی ...ای ذلیل بمیری لودو! من کلا تشخیص لهجه م مشکل داره!! با یه لهجه ای خلاصه، کلمه ای که به خاطر نمیاره رو با «شیز» جایگزین می کنه، وقتی لیلا زبیلاری(هفت سنگ) از کلمه «شت و پت» به جای «تیر و تپر» یا «درب و داغون» استفاده می کنه، با توجه به تمام این عوامله که من و شما رو به خنده میندازه، و صرف استفاده از این تکیه کلام ها توی پست طنز، طنز نمی آفرینه!

این مسئله به نظرم خیلی مهم بود گفتنش؛ انقدری که پست تدریسم رو به باد فنا بدم بابتش!

تکالیف:
1-پست تدریس نمونه یک پست سردستی درب و داغون سرشار از غلط می باشه. در حدی که جادوکاران ویزنگاموت نویسنده ش رو از سردر کلاس آویزون خواهند کرد. چرا اونوخ؟ (با توجه به هوش سرشار عده ای از شاگردان، ترجمه سوال اینه که لطف بفرمایید ایراد های پست رو تشریح نمایید!)
2-شرح اختراع شدن یکی از فناوری های مشنگی، با دخالت یک جادوگر(که لزوما خودتون نیستید!) رو شرح بدید. بابت تک تک ایراد های پست تدریس، که توی پست شما مشاهده بشه، دوبرابر نمره کم می کنم!


تکلیف اول تقریبا نمره ای نداره. ولی ننوشتنش باعث میشه دومی نمره ای نگیره. کسی که تشخیص میده استفاده از تکیه کلام سرگرد سرخی کار بی معنی ایه، حق نداره تکیه کلام لیلا زبیلاری رو به همین طریق استفاده کنه. گاتچا؟


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۸ ۱۳:۲۷:۴۸



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

بتی بریسویتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
از جایی که نباشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بیسکوییت گریف


1.


بازم یه صبح دیگه و یه روزنامه ی دیگه دیالوگای صبح بتی و باباش .
- بتی ، روزنامه .
- چرا همیشه من؟
-ور ور نکن ، بتی .

بتی به در رسید طبق عادت نشست تا لوله ی روزنامه رو از روی زمین برداره ولی به جای لوله ی روزنامه یه جفت کفش دید . بلند شد و بی تفاوت روزنامه رو از دست پسر روزنامه رسون گرفت ؛ آخه دفعه ی قبل هم که روزنامه رسون عوض شده بود ، بلد نبود از وسط خیابون روزنامه رو جلوی
در پرت کنه به خاطر همین تا جلوی در میامد .

بتی در رو پشت سرش بست ولی ناله ی پسر از پشت در مجبورش کرد که دوباره در رو باز کنه .
- آی .

پسر روزنامه رسون دماغش رو بین دستاش گرفته بود و آی و اوخ میکرد . بتی که هنوز دلیل داد زدن پسر رو نمیدونست ، گفت :
-چیزی شده ؟

پسر دستاش رو از روی صورتش برداشت و با اشاره به دماغش گفت :
- در کوفتی تو دماغم بعد میگی چیزی شده !

بتی سرش رو بالا کرد تا صورت قرمز شده ی پسر رو ببینه ولی به جای پسر شاهزاده ی رویاهاش و رو دید که با اسب سفیدش (دوچرخه ) جلوی در وایساده بود .

بتی به تته پته افتاد و گفت :
- شُ . . . شُ . . . ما . . . ؟
- من چی ؟
بتی خودش رو جمع و کور کرد و گفت :
- من معذرت میخوام .
بتی در رو بست بهش تکیه داد و با یه نفس عمیق خودش رو آروم کرد .
- بتی ، کجا موندی دختر ؟

صدای باباش اونو از عالم خیال دراورد و مجبورش کرد ، راهی اتاق پذیرایی بشه .

بتی کل روز تو فکر بود و هیچ کاری نمیکرد ؛ حتی از آلوچه هاش هم دست کشیده بود .

صبح روز بعد بتی قبل از اینکه باباش حرفی بهش بزنه ، پشت در نشسته بود منتظر روزنامه بود .
- بتی . . .
- الان بابا .
بابای بتی از حرف گوش کردن بتی هم خوشحال شد ، هم متعجب .

بتی در رو باز کرد و در حالی که سرش پایین بود ، گفت :
- درود . بینیتون بهتره ؟
- آره بابا ، خوبه . اوه ببخشید ؛ سلام .
بتی در حالی که مثل لبو قرمز شده بود ، بعد از یه مکث طولانی گفت :
- میتونم یه چیزی بهتون بگم ؟
- میدونم .
- یعنی من ، تو ، شاهزاده ، اسب سفید ؛ همه رو میدونی ؟
- آره .
- ولی . . .
پسر حرف بتی رو قطع کرد و گفت :
- میدونی ، همه چیز که نیاز به تو ضیح نداره که داره ؟

بتی میخواست جواب بده که پسر انگشت اشارش رو گذاشت رو دماغش و بتی رو ساکت کرد .
- آی دماغم . رفتار دیروزت هم چیز رو روشن کرد ؛ کوفتن در تو دماغم ، نگاه متعجب بهم و البت چشات که همه چیزو رو لو داد .
بتی یه نگاهی به پسر انداخت و گفت :
- چند واحد پیش تریلانی گزروندی ؟
- جانم ؟ تریل . . .
- بتی ، پس این روزنامه چی شد ؟
پسر بعد از تموم شدن حرف بابای بتی ، گفت :
- از آشنایی باهات خوشحال شدم ، بتی . بعدن میبینمت . مراقب خودت باش .

بتی برای پسر دست تکون داد و رفتنش رو نگاه کرد و تازه وقتی که پسر کاملن دور شد ، فهمید که اسمش شاهزاده ی رویاهاش رو نپرسیده .
- بتی !
- اومدم ، بابا .

بتی که یه روز نقشه کشیده بود ، پسر رو با ابراز علاقش کیش کنه با حس ششم فوق العاده ی پسر کیش و مات شد و اندک امیدش رو به فردا برای دیدار دوباره بست .

2.

اون شکلی شد چون دوباره دابی رو سرکلاس دیده بود .

3.

موضوع بسی زیبایی بود و اندکی سخت .



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳

ریونکلاو

مارکوس بلبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
تازه وارد ریون

نقل قول:
به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)



_خوراک خودمه!

این عکس العمل مارکوس به هنگام شنیدن تکلیف ماگل شناسی بود.اگه مارکوس یه کار تو جهان بود که میتونست انجام بده اون ابراز علاقه کردن به مشنگ ها بود.پس سریعا اقدام به آپارات به پاریس شهر عشاق کرد.

در پاریس:

دوشیزه ای جوان و زیبا و خوشتیپ و با کمالات و خوش فرم!(از بحث خارج نشیم!)روی صندلی کافه ای نشسته بود و روزنامه میخوند.مارکوس هم از اونجایی که خوش سلیقه بود رفت و رو به روی صندلی همون دوشیزه جوان و برومند نشست.زن جوان سرش رو از روزنامه برداشت و نگاهی به مارکوس کرد و گفت:کمکی از دستم برمیاد آقا.

مارکوس که کتاب فرانسه در سفر رو قورت داده بود گفت:میخوام بهت یه چیزی هدیه بدم.

زن جوان گفت:جانم؟!چی؟!

مارکوس گفت:بهت طلا بدم؟النگو خوبه؟اما من دوست ندارم دستبندی رو روی مچت ببینم!

زن جوان گفت:اوه چه رمانتیک!

مارکوس گفت:آها!یه شراب ناب!اما شرابی توی جهان مانند این شرابی که تو چشمهات هست،نیست!

زن جوان گفت:آقا شما خیلی رمانتیک هستین!

مارکوس گفت:فهمیدم!گل بهت هدیه میدم!اما بهترین گل،گلی هست که لپ های تو رو بده!

زن جوان گفت:خدای من!مغسی!

مارکوس گفت:عقیق!گرون ترین عقیق.اما بهترین عقیق دنیا لب های تو هست.

زن جوان گفت:شما لطف دارین!

مارکوس گفت:متاسفم خانوم!من چیزی ندارم.من هیچ چیزی غیر از روح و عزیزتر از جونم ندارم که اون هم توی دست های شماست.

زن جوان گفت:هیچکس تا به حال حرفی عاشقانه تر از این حرف شما بهم نزده بود.

مارکوس گفت:خانوم زیبا!شما همه چیز رو دارین و من نمیتونم چیزی به عنوان هدیه به شما تقدیم کنم.
بعد از این حرف مارکوس از صندلی بلند شد و میز رو در حالی که اون زن جوان با تعجب بهش نگاه میکرد،ترک کرد.

نقل قول:
چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)



تکلیف روی تخته رو دید!البته میتونه به این دلیل هم باشه که مارکوس به خاطر این تکلیف داشت از خوشحالی حرکات موزون انجام میداد!

نقل قول:
نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!


سخت که نبود زیاد ولی مشکلی که داشت این بود که ما بچه 10_15ساله داریم اینجا!دست آدم هم بسته هست و زیاد نمیشه مانور داد روی قضیه!الان هم امیدوارم زیاد مانور نداده باشم!دادم؟


ویرایش شده توسط مارکوس بلبی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۷ ۱۶:۵۱:۴۳

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۲۳ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین



تکلیف اول
برای اولین بار بود که سوار اتو بوس مشنگ ها می شدم چقدر عجیب بود اصلا تخت خواب نداشت پر از صندلی بود
وای خدای من اون دختر مشنگه رو چقدر خوشگله (در همان لحظه دختر به من نگاه کرد)وای خدای من فکر کنم مادوتا زینگ داریم(اهنگ عشق)
یکم جا به جا شدم تا خوب ببینمش
دختر اومد جلو و گفت مردک مگه خودت ناموس نداری؟که اینطوری به من نگاه می کنی؟
گفتم نه مگه شماداری ؟چیزی می خواستین بگین
گفتم حتما الان میگه میشه با من ازدواج کنی اما گفت :می خواستم بگم از جلوی پنجره برو کنار داشتم بیرونو نگاه می کردم


{اخه تابه حال انقدر چسپیده بودین؟حتی یک کاردک هم کمه{

تکلیف دوم
اخه هری و جینی داشتن همدیگرو :bigkiss: میکردندو قبل از اون هم الیزا با یکدیگر داشت همین کارو می کرد برای همین الا داشت فکر می کرد که چقدر همه راحتن واسه خودشون

تکلیف سوم
خوبه ولی بهتره یک موضوعات بهتری بدین تا مغزمون یکم بازشه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
-:ant:
-
همانطور که از اسمایلی ها پیداست، در آشپزخانه ی هاگوارتز هستیم و وی لاو یو پی ام سی و اینها!

صدای جرینگ جرینگ ظرف ها و قاشق چنگال هایی که به هم میخوردند در فضا پیچیده بود. همین طور صدای شیر آب که بی توجه به سرانه ی بالای مصرف آب و قطعی موقتی برق هاگوارتز همین طور باز بود به گوش می رسید.

چند روز بیشتر به زمان تحویل تکالیف ماگل شناسی نمانده بود و دابی مدام بر خودش لعنت می فرستاد که چرا ترم تابستانی برداشته است!
دابی روی جن خانگی دیگری ایستاده بود و با عجله ظرف می شست.بعد از این که تنگ آب کدو حلوایی را برای هزارمین بار آب کشید، با عصبانیت قاشق های شسته نشده ی کثیف و دهنی که دانه های برنج به آن چسبیده بود(بازم بگم یا به اندازه ی کافی حالتون بد شد؟ ) را درون سبد ظروف شسته شده پرت کرد.

- آخه دابی چطور به یک مشنگ ابراز علاقه کرد؟! اگه مشنگ ها دابی رو دید که جیغ زد! حتی ممکن بود دابی رو کشت! انگار همه ی بلک ها دوست داشت سر جن های خونگی رو به باد داد. البته دابی عادت داشت به مرگ تهدید شد...

جن خانگی بینوا و درمانده، از استرس انجام تکلیفش معده درد گرفته بود. میخواست زمان دیر تر بگذرد. با بی حالی و طی حرکات اسلوموشن شلپ شلوپ آب بازی و شلپ شلوپ آب تنی می کرد و کف و آب را پایین میریخت. ناگهان زمین زیر پایش به لرزه در آمد!
- جـــیــغ! زلزله! قیامت شد!
جن های خانگی دیگر:
صدای جن زیر پای دابی بلند شد:
- کوفتیچر بود باب! دادا زودتر جنبید و شر این ظرف ها را کم کرد! کوفتیچر سرما خورد!کمرش هم درد گرفت تازه!
دابی نگاهی به زیرپایش انداخت و دید که جن خانگی زیر پایش که در اثر ظرف شستن دابی خیس و کفی شده و از سرما به خود می لرزید.
- فکر کنم دیگه باید برم.
سپس بشکنی زد و ناپدید شد.

خیابانی مشنگ نشین در لندن

پرفسور بلک اشاره نکرده بود که آیا تنها ابراز علاقه کافی است یا مشنگ ها هم باید به ابراز علاقه پاسخ مثبت دهند. اما دابی حتی اگر می توانست مرحله ی اول را هم انجام دهد از خوش حالی کلاهش را می انداخت هوا!( لبته اگه به آواتار دقت بفرمایید با انداخت کلاه به هوا، هدویگ هم پرتاب شده و شش دور دور خودش خواهد چرخید!)

زنان و مردان با کیسه های خرید و کیف دستی های بزرگ در خیابان پهناور سنگ فرش شده ای در حرکت بودند. عده ای در رستوران کوچکی نشسته و صحبت می کردند. دابی از پشت دیوار کوچکی سرک کشیده و مشغول انتخاب مشنگ مناسب بود. تا این که دختر جوانی به سمت دیوار نزدیک دابی آمد و به آن تکیه داد.
دابی پشت دختر رفت. نفس عمیق کشید. بهتر بود اول میپرسید ساعت چند است، یا برای این که سر صحبت را باز کند آدرس یک خیابان را می پرسید. گلویش را صاف کرد و جلو رفت.
- اهم اهم! ببخشید...تصویر کوچک شده

دختر برگشت و پشتش را نگاه کرد.
-
دابی با ناراحتی به دخترک فراری که از ترس جانش کیلومتر ها! دور شده بود نگاه کرد. دفترچه ی کوچکی از جیب روبالشی کهنه ای که به تن داشت در آورد و در آن نوشت:
مشنگ شماره ی 1 ضرب در !

سپس بشکنی زد و دفترچه و قلم را در هوا شناور کرد.
دوباره به جست و جو مشغول شد. خانم میان سالی دور یک فواره نشسته بود و بستنی می خورد.
دابی آرام خودش را به او رساند و با امیدواری گفت:
- ام... سلام!
- !
بنگ بنگ بنگ ! (افکت برخورد کیف دستی زن با سر دابی!)
دفترچه: مشنگ شماره ی 2 ضرب در!

- اینا حتی مهلت نداد دابی حرف زد! پس دابی باید سریع تکلیفش را انجام داد.

آن گاه بشکنی زد و در رستوران ظاهر شد. باید از میز اول رستوران شروع می کرد و خود را به انتهای آن جا می رساند. بالاخره از بین آن همه آدم می توانست به یک نفر ابراز علاقه کند! دفترچه و قلم معلق در هوا، منتظر ثبت نتیجه بودند.

با ظاهر شدن دابی صدای جیغ همگان بلند شد! اما دابی یک جن خانگی آزاده بود. حتی با وجود این که گردنش مانند آکاردئونی فشرده شده بود( در اثر ضربه های کیف زن با سر دابی!) اما برق چشمان دابی نشان از عزم راسخ او می داد! به سمت میز اول رفت که آقا و خانمی نشسته بودند. رو به هردویشان کرد و گفت:
- آقا گمانم من شما را دوست...
بوم! (برخورد بشقاب غذا با سر دابی)
دفترچه: مشنگ شماره ی 3 ضرب در!

جلوتر رفت و رو به پیرزنی تنها که قهوه می خورد کرد و گفت:
- حسی غریب و آشنا را دوست...
جرینگ! (خرد شدن فنجان قهوه در چانه ی دابی)
دفترچه: مشنگ شماره 4 ضرب در!
.
.
.
- نه نه! چه می گویم فقط این که...
- جیغ! دور کنین این موجود کریه رو!
- آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
فیـــس! ( افکت ریختن سوپ داغ روی سر دابی)
مشنگ شماره 30 ضرب در!

- منظور من این که شما با من... من با شما این قصه ها را دوست...

دابی با خرده های شیشه در سراسر بدنش، سری که بر اثر سوختگی قرمز شده و از آن بخار بلند می شد، چشم کبود و دندان های شکسته، با پاهای لرزان، این شعر زیبای مشنگی را رو به مشنگ های بی عاطفه زمزمه می کرد و جلو می رفت.

- از دور می آید صدای پا ..حتی همین پا و صدا را دوست...
- زنگ بزنین پلیس صدو ده! زنگ بزنین آتش نشانی!
مشنگ شماره 41 ضرب در!

- این بار دیگر حرف خواهم زد
آقا گمانم من شما را دوست...
دفترچه: مشنگ شماره 42 میشن کامپلیتد!
دابی:


پینوشت : خواندن این شعر مشنگی توصیه میشود!
---------------------------
-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود!
دابی حدس زد بعد از بوس بغل لاوی که پرفسور بلک ( همشیره رو عرض می کنم! ) از خودشون در کردن، دانش آموزان بی جنبه و محبت ندیده، غش کرده اند!

تکالیف خیلی خوب. سوژه ها جدید و جالب. اون ساطور رو اگه غلاف کنین بهتر هم میشه!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
دورا در حالی که روی یکی از صندلی های کافه کلومبو لم داده بود و با حالت زشت و تنفر انگیزی ادامسش را میجوید و به مردم ذل میزد و...

-هی دختر این چه وعضشه؟یکم با ادب تر باش!

کارگردان در حالی که فریاد میزد این را گفت و بعد ادامه داد:
-سه..دو..یک...حرکت

دورا خودش را جم و جور کرد و بعد در حالی که به قهوه اش نگاه میکرد منتظر ماند ،تا اینکه صندلی های کافه پر شدند و سروکله اولین مشنگ پیدا شد. ان شخص پسری قد بلند بود و موهای بوری داشت،شلوار جین ابی رنگی پوشیده بود و یک تیشرت سبز را با ان ست کرده بود،درکل مشنگ خوشتیپی بود.

پسر به سمت میز دورا رفت و گفت :
-ام..سلام خانوم میشه من اینجا بشینم؟

ابتدا دورا میخواست جواب منفی بدهد اما وقتی نگاهش به کارگردان که غضبناک به او چشم دوخته بود افتاد رو به پسر کرد و با بی میلی جواب داد:
- بشین

پسر لبخندی زد و بعد روبه روی دورا نشست و به دورا چشم دوخت،هر چند که دورا از تیپ پسر خوشش امده بود اما بخاطر حفض غرورش و بخاطر لجی که با کارگردان و الادورا سر این مشق داشت به پسر نگاه نکرد.

بعد چند دقیقه پسر گفت:
-ببخشید خانومی اسم شما چیه؟
دورا بدون این که نگاهی به پسر بندازد گفت:
-نیم..دورا
پسر چشمکی زد و با حالت به دورا گفت:
-چه اسم قشنگی!اسم منم مارتینه
-خوب که چی؟؟؟
پسر که هنوز لبخند میزد به چشمان دورا خیره شد و گفت:
-خوب..گفتم شاید بتونیم با هم دوست بشیم و..
دورا که عصبانی شده بود بلند شد و فریاد زد :
-و چی؟پسره ی بوق(از پخش این کلمه معذوریم) فکر کردی ...

ناگهان کارگردان فریادی کشید و به دورا گفت :
-ظاهرا دلت نمیخواد نمره بگیری؟!

دورا خشمش را فرو داد و دوباره نشست و لبخند زورکی ای زد وگفت:
-خوشبختم مارتین

مارتین هم خندید و با لحنی شمرده گفت:
-دوستت دارم دورا


دورا در دلش ناسزایی به پسر داد و ارام گفت:
-منم همینطور

دورا و پسر ساعت ها به هم نگاه کردند و با هم خوش و بش کردند (هر چند که دورا از این کار بدش می امد) تا این که ناگهان اتفاق وحشتناکی افتاد،اتفاقی که نباید پیش یک مشنگ می افتاد!...

بله !ناگهان موی دورا از رنگ طلایی به بنفش تغیر پیدا کرد و چشمان قهوه ایش ابی شدند،پسر که متوجه تغیر شکل دورا شده بود اب دهانش را به سختی فرو داد و با وحشت پرسید:
-چی شد؟

دورا که ترسیده بود به کارگردان که غش کرده بود نگاه کرد و بعد به پسر. تا امد چیزی سرهم کند اتفاق بدتری افتاد...ناگهان بینی دورا به بینی خوک تبدیل شد و همان کافی بود تا پسر وحشت زده فرار کند.

دورا به سمت کارگردان دوید و گفت:
-چ..چرا اینجوری شد؟حالا چیکار کنیم؟هیچ وقت دماغم خود به خود تغیر پیدا نمیکرد!
کارگردان که تازه بهوش امده بود با فرمت گفت:
-بنظرم فرار کنید تا همه ملت خبردار نشدن.

و بعد همه به سمتی دویدند تا خود را غیب کنند همان لحظه فکری در سر دورا جرقه زد و با خوشحالی فریاد کشید:
-فهمیدم..ابراز علاقه فقط نمیتونه به یه دوست باشه پدر من یه مشنگه !

کارگردان که اخم کرده بود گفت:
-د خوب زودتر میگفتی!

دورا خندید و جواب داد:
-هنوزم دیر نشده، به سمت خونمون


چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود!


زیرا بچه ها وحشت زده به نقطه ای خیره شده بودند و برای کسی در اسمان دست تکان میدادند.

نظرتون درباره تکلیف.

خوب تکلیف جالبی بود فقط سخت بود اما موضوعش جالب بود.




ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۳ ۲۰:۳۰:۳۴

تصویر کوچک شده


بدون نام
تکالیف:
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)

ارمینتا صبح زود در گوشه ای از لندن شلوغ و کثیف قدم زنان راه میرفت و به رهگذران شتابزده خیره نگاه میکرد.او با خودش فکرمیکرد کدام یک از ان زردمبوها،مشنگ های بی اصل و نصب،ادم های..

کارگردان:اهم اهم..توصیف دیگه بسه

ارمینتا با بی میلی سرش را تکان داد و ادامه داد:ممکن است توجه اش را جلب کند.

خب،تنها راه نقش بازی کردن(نه که الانم نمیکرد )بود.

او بر روی نمیمکتی خالی نشست و منتظر بود تا با اولین مشنگ احمق ارتباط برقرار کند

اولین مشنگ،پسری سیزده ساله بود که برای بستن بند باز شده کفشش همراه مادرش ان جا نشسته بود.خوشبختانه ارمینتا توانست با دومین مشنگ حرف بزند،فقط حیف که پیرزنی هشتاد ساله بود و انتظار داشت ارمینتا اورا از خیابان رد کند.سومین مشنگ دختری جوان و مو بور با لباس های تیره بود ارمینتا تصمیمش را گرفت و با جدیت گفت:

_سلام

دختر اهسته سرش را برگرداند و نگاهی سرشار از تعجب به ردای هاگوارتز ارمینتا انداخت و گفت:

_چه لباس..

ارمینتا به یاد کتاب ماگل شناسی اش قسمت معاشرت با مشنگ ها افتاد:مشنگ ها دوبرار جادوگر ها از تعریف و تمجید استفاده میکنند.

_اره لباس تو هم جالبه..!

"جالب"کلمه ای نبود که ان دختر به دنبالش بود.او چیزی نگفت و ارمینتا ادامه داد:

_امم..اسم من ارمینتاس..

دختر بلافاصله گفت:

_منم ماریام.و خوبه بعضی وقتا بدون شنل سیاه این ور و اون ور بری

ارمینتا نگاهی به جین و بلوز دختر انداخت و گفت

_اا..این یه لباس نمایشه!

_واقعا؟من عاشق نمایشم!

ارمینتا دوباره کتاب ماگل شناسی اش رادر ذهنش مرور کرد..نقاط مشترک برای ماگل ها اهمیت بسیاری داشت از این رو او گفت:

_منم!نظرت راجع به موزیک راک چیه؟

_باهاش زندگی میکنم! :grin:

_منم!میای به یه کنسرت راک بریم بعدش"BFF"هم باشیم؟

کارگردان:خوبه ادامه بده اوج ابراز علاقه اینجاس!!

ماریا: ... OK!

کارگردان:

ان روز ارمینتا هم تکلیفش را تحویل داد هم بی اف اف مشنگی اش را پیدا کرد!


اینو نوشتم که پسرایی که تا حالا نوشتن بدونن ابراز علاقه فقط برای جنس مخالف( )نیست

-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)
خب ایزلا قبل از رفتنش یه بوس فرستاد که باعث انزجار دخترا و خیال پردازی پسرا شد.کلا کلاس درهم و برهم بود.


-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

موضوعش بهتر قبلیا بود و از نظر سختی من نمره B میدم









پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)

اخه این چه موضوعیه؟
...........................................................................
فرد در خیابان پرسه میزد،نزدیک غروب بود و هوا کم کم تاریک میشد ، وقتی فرد آن صحنه ی زیبا و دل انگیز غروب را دید تصمیم کرفت به کنار ساحل برود زیباترین ساحل در انگلستان پس سوار تاکسیی شد و به آنجا رفت.

فرد به ساحل رسیده بود، باد ملایمی میوزید و غروب دلنشین همراه باد ساحل را به طوری زیبا کرده بود که بعضی حس شاعریشان گل میکرد، فرد در آن طرف ساحل دختری با موی بلوند و چشمانی آبی و صورتی سفید دید که به او نگاه میکرد ، آن دختر همینگونه به سمت فرد می آمد و فرد هم به او نزدیک میشد که دختر ایستاد و بلند گفت:

-ببخشید آقای موقرمز...
-اسمم فرده...
-آها! بله آقای فرد...
-چه کاری با من داشتید؟
-خوب آدامس دارید؟
-صبر کنید...

سپس چوب دستی خود را یواشکی از جیب در آورد و داخل کیفش کرد و زیر لب گفت:

-اکسیو آدامس!
-چیزی گفتید؟
-نه...

ناگهان آدامس به طور فجیهی پرید بیرون و به سر فرد خورد و فرد پخش زمین شد (اینجوری ) و آن دختر کمکش کرد تا بلند شود.کارگردان:

-آخه فرد این چه کاریه خودتو جمع کن!
-ببخشید آقای کارگردان.
-اشکال نداره.

و سپس آدامس را به دخترک داد و دخترک اینجوری :kiss: صورت آن را بوسید و رفت وقتی او دور شد فرد داد زد:

-من عاشق شدم!

کارگردان اونیکی فیلم با عصبانیت گفت:

-د بچه ساکت شو اینجا ما فیلم برداری داریم!

کارگردان فیلم فرد اینا گفت:

-خودت ساکت شو ماهم اینجا فیلم برداری داریم!

و سپس دو کارگردان یقه ی هم را گرفتند و شروع کردند به مشت زدن به صورت همدیگر (چپ،راست ،چپ،راست،چپ؛راست و همینطور ادامه دادند) فرد هم از این موقعیت استفاده کرد و به سمت دخترک مو بلوند دوید و روبه روی او ایستاد در گوشش آرام گفت:

-من عاشقت شدم!
-چی؟ من شوهر دارم!

و سپس در صحنه ی آهسته شوهر آن زن به سمت فرد آمد و به حالت غیرتی یقه ی فرد را گرفت و شروع کرد به بدو بیرا گفتن(مردک...ای... بوووووووووووووووووووووقققققققققققققق) فرد هم به شکم او زد و مرد او را ول کرد و شکم خود را چسبید فرد هم شروع به دویدن کردو پس از اینکه به جای خلوت رسید غیب شد و در هاگوارتز ظاهر شد.

-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)
اهم استاد خوب فکر کنم الا به خاطر اینکه بچه ها به پنجره به طور وحشت زده ای نگاه میکردن این حالتو گرفت

-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!
همه ی موضوعاتتون عالیه و زیاد سخت نیستو خیلی هم خوبه اما این چه موضوعیه؟ نه واقعا این چه موضوعیه؟ یعنی این موضوع روی یک بچه 12 ساله تاثیر نمیگذاره؟ نه واقعا تاثیر نمیذاره؟


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۲۱:۵۲:۴۴
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۳ ۱۳:۳۳:۳۲

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)

پیـــــــــــــــــس ( افکت باز شدن در اتوبوس )

گیدیون به آرامی از پله های اوتوبوس بالا رفت و سمت میله ای که بخش زنانه و مردانه را از هم جدا میکرد، ایستاد و همان جا ماند. دختری جوان با مو های بلوند به او نگاه کرد، او کنار میله ایستاده بود، تنها چیزی که او و گیدیون را از هم جدا میکرد.

دختر با فرمت این به گیدیون نگاه میکرد و او هم با فرمت به دختر نگاه میکرد. گیدیون به آرامی پرسید:
- چیزی شده؟

- نه.

- پس چرا...

- اسم شما چیه؟

- گیدیونم.

در دل به خودش لعنت فرستاد که چرا اتوبوس را به عنوان وسیله ی نقلیه انتخاب کرده بود. اگر کلاس ماگل شناسی نمیرفت هرگز پایش را در آن وسیله نمیگذاشت. دختر با لحنی آرام گفت:
- چه اسم قشنگی.

گیدیون به آرامی به سمت راننده رفت و آرام به او گفت:
- منو همین جا پیاده کن برادر من.

- اینجا که ایستگاه نیست.

- بهت 6 دلار میدم.

با این حرف، راننده به سرعت پایش را روی ترمز گذاشت و ایستاد. سپس گفت:
- اتوبوس متعلق به شماست هر جه خواستید پیاده بشید.

گیدیون به سرعت پول مشنگی را به راننده داد و از اتوبوس پیاده شد، ناگهان صدایی شنید:
- منم پیاده میشم.

همان دختر بود ! گیدیون ب سرعت پا به فرار گذاشت و پشت دیواری پنهان شد.
- کات !

کارگردان با عصبانیت وارد صحنه شد و گیدیون را به طرف اتوبوس برد. در این بین گیدیون با فریاد " نه نه کمک ! " در تلاش بود تا از دست کارگردان فرار کند. کارگردان او را جلوی در وسیله ی نقلیه گذاشت و گفت:
- ببین، توی فیلم نامه نوشته تو باید ابراز علاقه کنی وگرنه الادورا بهت نمره نمیده.

گیدیون که همچنان در صدد فرار بود فریاد زد:
- نمره رو ول کن بدتر از اینکه 0 بگیرم؟ 0 بگیرم بهتره.

- چرت و پرت نگو ما هم حقوق میخوایما.

- زوره مگه؟

- آره زوره. حالا میخوایم فیلمبرداری رو شروع کنیم، صدا، نور، حرکت.

دختر به آرامی از پله های اتوبوس پایین آمد و به سمت گیدیون رفت. احساس خوبی نداشت، تا به حال از هیچ ساحره ای خوشش نیامده بود و به ابراز علاقه فکر نمیکرد. دختر نخودی خندید و گفت:
- شما هم اینجا پیاده شدید؟ چه تصادفی ! هه هه.

- بله.

- یه پارک این اطرافه، میخواید بریم اونجا؟

- اممم... چیزه.

نگاهی به کارگردان انداخت، با علامت اشاره به گیدیون فهماند که باید با دختر برود. گیدیون با اکراه جواب داد:
- باشه.

دختر شانه به شانه ی گیدیون حرکت میکرد و هر از چند گاهی زیر چشمی نگاهی به او می انداخت. او نیز به زمین خیره شده بود و ساکت بود. بعد از چند دقیقه به پارک رسیدند، در مرکز آن حوضی قرار داشت و صد ها نفر در آنجا بودند که به کار های مختلف از جمله بازی کردن، حرف زدن، خوراکی خوردن و کار های دیگر مشغول بودند.

- بیا اونجا بشینیم.

دختر دست گیدیون راگرفت و به سمت نزدیک ترین نیمکت برد. زمانی که نشستند دختر نگاهی به او کرد و گفت:
- میخوام یه چیزی بگم عزیزم.

- عزیزم؟ ... امم... منظورم اینه چی؟

- من عاش...

- این سکه رو کی انداخته اینجا؟

گیدیون دولا شد و سکه را برداشت. دختر گفت:
- اینا که مهم نیست مهم عش...

- بالنارو نگا.

در همین لحظه کارگردان چماقش را به دست گرفت و با به گیدیون نگاه میکرد. دختر گفت:
- من عاشقت شدم گیدوون.

گیدیون به سرعت به طرف یکی از گیاهان دوید و پشت آن بالا آورد. دختر به سمت او دوید و گفت:
- حالت خوبه گیدوون من؟ راستی تو چی؟ عاشقمی؟

- اسمم گیدیونه و...

نگاهی به کارگردان انداخت و با هزار زحمت گفت:
- منم همین طور.

دختر خودش را در بغل گیدیون انداخت و گفت:
- این عالیه.

گیدیون بسیار تلاش میکرد که در آن حالت بماند اما احساس میکرد حالش کم کم به هم میخورد. دختر نگاهی به او انداخت و گفت:
- خب بیا بریم.

- کجا؟

- بریم قرار ازدواجمونو بزاریم.

-نــــــــــــــــــــــه!

گیدیون خودش را از دست دختر آزاد کرد و با سرعت به طرف دیگر دوید. دختر با بغض گفت:
- از اولشم میدونستم تو مرد زندگی نیستی. برو گمشو مرتیکه ی جلف.

................................................................

من به تو چی بگم بلک؟

-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)

اجازه استاد؟ ما فکر میکنیم بخاطر تکلیف روی تخته باشه. برای اینکه تو کلاسی که یه مرگخواری درس میده که طرفدار اصیل زادگی و ایناست خواهرش میاد تکلیف ابراز علاقه به مشنگ هارو میده. به همین خاطر فکر نکنیم پروفسور بلک الان خواهرشونو زنده گذاشته باشن.


-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه! موضوعش خیلی بد بود سختیشم خیلی زیاد بود. من به سختی این تکلیف از 100نمره ی دویست میدم. موضوعشم خیلی سخت بود با وجود بارم نمره. مثلا" یه مرگخوار چه طوری این تکلیفو بنویسه؟


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.