(پست پایانی)
-دورا جان مادرت بیا بالا...ده ماه و بیست و شش روز گذشته...و تو هنوز اون پایینی!
نیمفادورا که هر دو دستش را روی چشمانش گذاشته بود، سرش را به شدت به دو طرف تکان داد.
خانه آنتونین:تق تق تق...آنتونین با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. دو جادوگر با رداهای سیاه پشت در بودند که ظاهرا اعتقادی به گرفتن اجازه برای ورود به خانه مردم نداشتند. چون سر خود را پایین انداخته و وارد خانه شدند...با یک تفاوت با جادوگر های معمولی...آن ها راه نمی رفتند...روی هوا معلق بودند.
لرد سیاه با دیدن این تکنیک جدید پرواز کمی احساس حسادت می کرد. دو جادوگر نگاهی به جمع حاضر انداختند. یکی از آن ها با صدای خفه ای شروع به صحبت کرد.
-تام ریدل؟
کسی جوابی نداد.
-تام مارولو ریدل!
کسی قصد نداشت جوابی بدهد ولی رودولف خود شیرین، رو به لرد سیاه کرد.
-ارباب فکر می کنم با شما باشن.
لرد سیاه دلش نمی خواست تام مارولو ریدل باشد. آن هم درست جلوی مرگخوارانش. ولی چیزی در وجود این دو جادوگر بود که مانع ابراز خشمش می شد. مامور جلو رفت و در مقابل لرد سیاه ایستاد.
-تام تویی؟ راه بیفت. باید با ما بیای. لحظه مرگت فرا رسیده فرزندم. روحت را به ما بسپار!
رودولف و آنتونین و بلاتریکس با دیدن این صحنه متعجب شدند. ولی لرد سیاه ظاهرا عادت داشت! دست در جیب کرد و گلدان شکسته ای از آنجا خارج کرد و به طرف مامور گرفت. رودولف زیر لب گفت: ارباب حالا رشوه می دین حداقل درست و حسابیشو بدین خب. این چیه؟ الان عصبانی می شن.
و حدس رودولف درست بود...مامور عصبانی شد!
-بازم؟ تو چند تا از اینا جمع کردی؟ چند بار دیگه باید بیاییم سراغت و باز بری ته لیست. لعنت به هر چی هورکراکسه... ولی این دفعه نمی تونم با یه گلدون برم بالا. یکی از مرده ها گم شده. نمی دونیم چطوری. ولی گم شده...و ما باید همین امشب جاشو با نفر بعدی پر کنیم.
نگاه هر سه جادوگر به طرف بلاتریکس برگشت. لرد سیاه به فداکاری هایی که بلا در طول زندگیش برای او انجام داده بود فکر کرد. به سیزده سالی که با غرور و افتخار در آزکابان گذرانده بود. به وفاداری مطلق و بی قید و شرطش. نه...نمی توانست بلا را به ماموران مرگ بسپارد...نمی توانست یار وفادارش را لو بدهد! زیر لب زمزمه کرد:
-نه...ما نمی تونیم
...رودولف...یالا...لوش بده!
و گلدان را برای نوبت بعد در جیب گذاشت.
پایان__________________________
سوژه جدید:-آیلین می ره هاگزمید مالیات های ما رو از مغازه ها جمع می کنه...فلور به هاگوارتز می ره و با استفاده از زیبایی ظاهریش اون ریشو رو تحت تاثیر قرار می ده که ما رو استاد افتخاری دفاع در برابر جادوی سیاه اعلام کنه...و دافنه در اولین باغچه کنار میدان گریمولد سبز می شه و می پیچه به پرو پای هر کسی که از اونجا رد می شه. برگاشم می کنه تو دهنش!
هکتور به سرعت فرمایشات لرد سیاه را یادداشت کرد و به همان سرعت روی هر سه دستور خط بطلان کشید!
-هیچکدوم انجام نمی گیره ارباب!
لرد سیاه که پشت به هکتور کرده بود و داشت به طرف تاپیک نقد می رفت سر جایش متوقف شد و برگشت.
-بله؟ ما متوجه نشدیم! به چه جراتی؟
در چهره هکتور اثری از جرات دیده نمی شد. پس مشکل از جای دیگری بود!
-ارباب...به جان پاتی(اشاره به پاتیل معجون سازی که بصورت کلاه روی سر هکتور قرار گرفته بود) این بار مشکل از معجونای من نیست. من سه روزه اصلا معجون درست نکردم. اصلا دامبلدور که تحت تاثیر زیبایی فلور قرار نمی گیره. باز ریگولوسو بفرستین یه حرفیه، ولی کلا اشکال کار از جای دیگه اس!
لرد سیاه دست به سینه به انتظار رونمایی هکتور از اشکال کار ایستاد. هکتورپاتی را روی سرش جا بجا کرد.
-ارباب این سه تا مرگخواری که بهشون ماموریت دادین زندانی هستن!
لرد سیاه از حالت دست به سینه، به حالت فوران خشم در آمد.
-پس اون آریانا به چه دردی می خوره؟ اون آرسینوس رو با هزار دوز و کلک برای چی وزیر کردیم؟ از روی رودولف با غلتک رد شدیم تا صاف شد. بعد تاش کردیم و انداختیم تو صندوق رای. با همون وضعیت رفت همه آرا رو عوض کرد و از تو همون سوراخی خزید بیرون. دیگه یادآوری نمی کنیم با چه مکافاتی دوباره...
هکتور همه ماجرا را به خاطر داشت. ولی این بار نه او مقصر بود و نه معجون هایش...کمی بیشتر فکر کرد...نه...واقعا این بار مقصر نبود. و از شادی این موفقیت، بدون فکر به موقعیت، شروع به ویبره زدن کرد.
اتاق قرارهای مرگخواران:مرگخواران در اتاق لم داده بودند...که پاتیلی وارد اتاق شد.
-پاشین دیگه تنبلی بسه ماموریت داریم.
سوزان نیم نگاهی به پاتیل انداخت و از رنگ زرد آن مشمئز شد. لینی با خوشحالی به طرف پاتیل پر کشید.
-هی...تو چطوری اومدی تو؟ لونه من می شی؟
پاتیل دست های مشت شده اش را به نشانه خشم در هوا تکان داد.
-آهای! به خودتون بیایین! منم...آقای دگورث گرنجر! معجون ساز قرن...که الان فقط اندکی مورد خشم ارباب واقع شدم. بیایین اینجا قراره برین آزکابان! سوزان بونز- گیبن-تراورز- وندلین شگفت انگیز- فیلیوس فلیت ویک- وینسنت کراب- سلستینا واربک- دای لوولین- آملیا سوزان بونز- ماری مک دونالد- هکتور دگورث گرنجر که خودم باشم - باروفیو- روونا ریونکلاو- لاکرتیا بلک
اکسیژن داخل پاتی داره تموم می شه... سریع آماده رفتن بشین! می ریم آیلین و فلور و دافنه رو نجات بدیم. یکی هم بیاد یا اینو از سر من در بیاره یا جای چشم و دماغ روش باز کنه! ارباب بسیار دست سنگینی دارن!