هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
برای لحظات کوتاهی سکوت حاکم شد و چشم ها همه و همه، به نقطه ای که دست تراورز با خرت و پرت هایشان در زیر بلوک بتنی دفن شده بود خیره گشتند. چند ثانیه طول کشید تا مرگخواران لود شوند که چه اتفاقی افتاده است و به محض پی بردن به فاجعه اسفناک کنونی صدای شانزده جیغ متفاوت به هوا رفت.بله، فقط شانزده تا...تراورز بیچاره با دیدن نگرانی مرگخوران به خاطر دست او آنقدر به وجد آمده بود که حتی یادش رفت آخ بگوید.
-وااااااااااااای!
-له شد بدبخت!
-بیچاره شدم...عمرم از بین رفت!
-اگه از بین رفته باشه چی؟!
-تا گالیون آخر درمانش رو از حلقومت میکشم بیرون گیبن!:vay:

مدیون هستید اگر فکر کنید همه این نگرانی ها به خاطر دست تراورز بود، اصلا این جماعت سنگدل نمیخواستند سر به تنش باشد و فقط غصه اموال مادی و معنوی خودشان را میخوردند که بی شک با حرکت حماسه آفرین گیبن حالا یک مشت پودر بودند.
-نگران نباشید الان درستش میکنم!

گیبن با چهره ای خونسرد بلوک را برداشت و خیلی عادی به دل و روده قاتل و رنگ آبی خونی و شیرمعجون و دیگر وسایلی نگاه کرد که به خاطر پودر شدگی بیش از حد قابل تشخیص نبودند و حتما برای تشخیص ماهیتشان باید آزمایش میدادند.
سوزان در وسط جمع شروع به گریه کرد و در ادامه ملت شروع کردند به ناله و نفرین و غر زدن.
-قاتل مرد!
-تار صوتیم کو؟
-توله گرگام رو کشتید!
-شیره ره خراب کردی!
-تاج ریونکلاو شکست!:worry:

در میان همه این اعتراضات ماری مک دونالد فرصت دید که حرکتی بزند، برای همین با اعتماد به نفس گفت:
-الان همه شون رو درست میکنم!

و بعد چوبدستیش را کشید و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۹:۴۰:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
به طور قطع در نبود لرد، گیبن agent-in-command محسوب میشد اما اینبار قضیه فرق داشت. نمیشد به راحتی تصمیم گیری کرد پس مثل همیشه گزینه ی کلیشه ای قرعه کشی به میان امد. گیبن به بتن های روی سر فیلیت تکیه داد و گفت:
-بهتره قرعه کشی کنیم.
-بهتره این بتن هارو از رو سر من برداری!

با این حرف فلیت، گیبن دستش رو از روی بتن برداشت و دقیقا جلوی چشمان فیلیت ویک قرار گرفت.
-تصویر کوچک شده

و فیلیت هم با وجود دو بلوک بتنی دو تنی روی سرش نمیتوانست کار خاصی کند پس تنها با افکت " "به گیبن زل زد.
ان طرف تر ملت سیاه چراغ سبزی به نظر گیبن نشان دادند و مشغول قرعه کشی شدند.
- خب هر کسی اسم خودشو رو یه تیکه کاغذ بنویسه و توی این وسیله که دست منه بذاره تا بر طبق اصول مرلین قرعه کشی کنیم.
- اما من که کاغذ ندارم.

با این حرف سوزان، ملت مرگخوار شروع به گشتن جیب هایشان کردند.
-منم کاغذ ندارم.
-منم همینطور.
-ردای من اصن جیب نداره.
-کاغذ چی هست؟

تراورز از افکت ثلواط گفتن خارج شد و به افکت متاسفم برا خودم دخول کرد و رو به ملت سیاه پوش گفت:
-اصلا کاغذ نمیخواد هر کسی یه چیزی از خودش بذاره که بقیه اونو ندارن تا بعد از قرعه کشی مشخص بشه فرمانده کیه.

سوزان بونز یکی از پاتیل های رنگش، تراورز تسبیحش،وندلین فندک زیپوی مورد علاقه اش، وینست ماتیکی که در دستش بود، سلستینا یک تار صوتی، دای لوولین یک کیسه ی خون که از گروه خونی B+ بود، هکتور شیشه ی معجون سیاه رنگش، بارفیو شیشه شیر صورتی رنگش و لاکریتا که چیزی به همراه نداشت قاتل رو توی ظرف انداخت.

همه ی سر ها به طرف گیبن برگشت که داشت برای فیلیت بندری میرقصید.
-گیبن! نوبت توئه. یه چیزی تو ظرف بذار.

گیبن هم که تقصیر خودش نبود بلکه هر گیبن دیگری هم میتوانست ان اشتباه را انجام دهد. یکی از بتن هایش را از سر فیلیت برداشت و توی ظرف گذاشت. تراورز با اینکه بسیار عجله کرد تا دستش را عقب بکشد اما نتوانست و دستش و ظرفی که حاوی وسایل مرگباری بود زیر بلوک بتنی دفن شد.

در ازکابان


اریانا پشت میزش نشسته بود که ساعتش زنگ خورد.
-اه. دوباره وقت غذا دادن به زندانی هاس. چه قدر بده که دیوانه ساز ها نمیتونن اینکار هارو انجام بدن.

چند دقیقه بعد اریانا با چند ظرف غذا به در سلول مرگخواران رسید و متوجه شد که دافنه و فلور از فرط بی حوصلگی به بازی غیر آسلامی بی بی خاج گشنیز رو اورده اند. اریانا همینطور که غذا را از زیر در به داخل هل داد از بین نرده ها بازی را هم تماشا میکرد. که یکدفعه فلور فریادی کشید.
-ایلین ؟ تو تک دل منو بریدی؟


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۶:۵۸:۴۴

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
یکی از بند های آزکابان:

مرگخواران زندانی شده در سلولی کوچک و نمور دور هم جمع شده بودند، تخمه می‌خوردند و حرف می‌زدند. متاسفانه در آزکابان نه تلویزیونی تعبیه شده بود نه بازی و نه هیچ وسیله ی سرگرمی دیگری. به راحتی می‌شد پی برد که وزیر این مملکت، آرسینوس جیگّر، هیچ برنامه‌ای برای زندانیان بخت برگشته ندارد و هیچ بودجه‌ای صرف آزکابان نکرده.

در مغز هر سه یک سوال مثل کرمی بین سلول های خاکستری و سفیدشان وول می‌خورد، این‌که چرا آریانا باید آن‌ها را به زندان انداخته باشد. آریانا یک مرگخوار بود و نشان شوم بر دستش بود، پس چرا باید این‌گونه با دیگر مرگخواران رفتار می‌کرد؟ آیا رگه هایی از خاندان دامبلدور و محفل ققنوس هنوز در او وجود داشت؟

اتاق مرگخواران:


- من باید زود گاومیشام ره ببرم روستا، کمبود شیر گرفتیم.
-خواهران و برادران مرگخوار، چرا تو چنین اتاق کوچیکی تجمع کردین؟ این خلاف عرفه، حرامه!
- معجون "آزکابان رو قورت بده" بر وزن "هاگزمید رو قورت بده" بسازم؟!
- آرایشم خراب نمیشه؟

قرار بود مرگخواران بدون اطلاع اربابشان زندانیان همسنگر خودشان را از آزکابان خارج کنند و این موفقیت بزرگ را به لرد ولدمورت هدیه کنند؛ بنابراین لرد ولدمورت بین آن‌ها نبود تا آن‌ها را هدایت کند. هر کس ایده‌ای می‌داد و حرف خودش را می‌زد بدون این‌که کسی ایده هایشان را جمع بندی کند. عملیاتشان داشت در همان نطفه شکست می‌خورد، باید چاره‌ای پیدا می‌کردند.

روونا که در آن جمع کمتر از بقیه ننگ روونا حساب می‌شد گفت:
- بهتر نیست یه رهبر برای عملیات پیدا کنیم؟

به دنبال حرف او، سکوت فضا را پر کرد. چه کسی باید رهبر می‌شد؟ بتن دنونده یا حاجی؟ روستایی یا معجون ساز؟


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۵:۰۵:۴۵

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
- بکش دستتو.
- باید بریم!
- عمه! من خجالت می کشم تا حالا ماموریت نرفتم.
-
- روستایی نگران هسته. گاومیشای روستایی دیوانه سازها رو دوست نداشته.
- هی هکتور با چی باید بریم؟
- با کشتی می ریم.
- قاتل آب دوست نداره.
- منم حالم تو کشتی بد می شه.
- معجون "خوب بودن حال در کشتی" بدم؟ معجون "قاتل آب دوست" بدم؟
- اصن هر کی خودش بیاد.

مرگخواران به یک دیگر نگاه کردند.

- من می خوام رنک بهترین "ماموریت رَوَنده مرگخوارن" رو بگیرم.
- فعلا بیا این بتنارو از رو من وردار.
- متاسفم فیلیت فعلا باید به دنبال راهی برای رسیدن به آزکابان باشم.

قبلا از این که گیبن برای رفتن به آزکابان دنبال راه حل باشد، در اتاق باز شد و دو مرگخوار سریعا بیرون رفتند.

- اینا کی بودن؟
- بسپر به نفر بعدی.


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۳:۵۹:۱۲

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۴۰ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
زندان آزکابان

جيييييييييييز[ افکت سوختن]

- آآآخ... دستم...

چييييييييييس [ افکت ريختن آب روى سوختگى]

- آخيييييش..

آريانا ساعد دست چپش را روى ميز گذاشته بود و هر دو دقيقه يک بار که توسط اربابش احضار مى شد و نشان شومش سرخ مى شد و مى سوخت، يک ليوان آب يخ روى آن مى ريخت.


آريانا ناگهان چشمش به تصوير خودش درون آينه افتاد. لباس فرم کارمندان زندان را پوشيده بود ولى از طرفى هم نشان شوم روى دستش بود. شروع کرد با خودش صحبت کردن.
- خجالت بکش تو بايد به اربابت خدمت کنى...

تصوير درون آينه تاييد کرد.
- آره راست مي گى.

آريانا به سمت در راه افتاد تا پيش اربابش برود اما دستش روى دستگيره ثابت ماند و بعد دوباره به مقابل آينه بازگشت.
- پس وظيفه ى رياست آزکابان چى ميشه؟
- تو خجالت نمى کشى رياست آزکابان رو به مرگخوار بودن مى فروشى؟
- آره خجالت آوره.

آريانا به سمت صندلي رياستش راه افتاد. وسط راه متوقف شد.
- پس محبت هاى ارباب در حقم چى؟

سريع از روي صندلي بلند شد ولي بعد دوباره نشست.
- رياستم چى؟ قسم سقراط خوردم من!

اتاق قرارهاى مرگخواران

لحظه اى سکوت در اتاق قرارهاى مرگخواران ايجاد شد که نشان از لود شدن خبرهاى ناگهانى در ذهنشان بود و بعد ناگهان آشوبى به پا شد.

- ولى نزديک بهاره و برگاى من ريخته... من با اين قيافه کجا بيام؟

دافنه اين را گفت و بعد سريع خودش را داخل يک گلدان پرت کرد و صداى گريه اش بلند شد. تراورز نگاهش را از دافنه برداشت و به تسبيحش چشم دوخت.
- چه جلافتا... مرلين اکبر... برادر هکتور يه بار ديگه ليست رو بخون! خواهرا اتوبوسشون از برادرا جداست ديگه؟
- اتوبوس نمي شه... آزكابان وسط دريا هسته! من نمى ذارم گاوميشاى من ره کسى سوار بشه.

باروفيو گاوميشش را کنار کشيد و بعد ناگهان يك بتن در وسط اتاق شروع به دويدن کرد. سوزان جيغ زنان به سمت عمه اش آمليا دويد.
- بتن دونده!
- من بتن نيستم! من فليت ويكم! اون گيبن فکر کرد من چهارپايه ام بتن ها رو گذاشت رو سر من!
- ميييييييييييييو.

داى، وندلين را ديد که فندکش را زير لاله گرفته است.
- چرا آخه؟
- من از هزارپا مى ترسم. آتييييشش مي زنم.
- مييييييييو!
- ساااااااكت!

اين هكتور بود كه حالا موفق شده بود جاي دو چشم و يک دهان روى پاتيل درست کند.
- بايد راه بيافتيم! حالا!


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲:۰۶:۱۲

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

-دورا جان مادرت بیا بالا...ده ماه و بیست و شش روز گذشته...و تو هنوز اون پایینی!

نیمفادورا که هر دو دستش را روی چشمانش گذاشته بود، سرش را به شدت به دو طرف تکان داد.


خانه آنتونین:

تق تق تق...

آنتونین با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. دو جادوگر با رداهای سیاه پشت در بودند که ظاهرا اعتقادی به گرفتن اجازه برای ورود به خانه مردم نداشتند. چون سر خود را پایین انداخته و وارد خانه شدند...با یک تفاوت با جادوگر های معمولی...آن ها راه نمی رفتند...روی هوا معلق بودند.
لرد سیاه با دیدن این تکنیک جدید پرواز کمی احساس حسادت می کرد. دو جادوگر نگاهی به جمع حاضر انداختند. یکی از آن ها با صدای خفه ای شروع به صحبت کرد.
-تام ریدل؟

کسی جوابی نداد.

-تام مارولو ریدل!

کسی قصد نداشت جوابی بدهد ولی رودولف خود شیرین، رو به لرد سیاه کرد.
-ارباب فکر می کنم با شما باشن.

لرد سیاه دلش نمی خواست تام مارولو ریدل باشد. آن هم درست جلوی مرگخوارانش. ولی چیزی در وجود این دو جادوگر بود که مانع ابراز خشمش می شد. مامور جلو رفت و در مقابل لرد سیاه ایستاد.
-تام تویی؟ راه بیفت. باید با ما بیای. لحظه مرگت فرا رسیده فرزندم. روحت را به ما بسپار!

رودولف و آنتونین و بلاتریکس با دیدن این صحنه متعجب شدند. ولی لرد سیاه ظاهرا عادت داشت! دست در جیب کرد و گلدان شکسته ای از آنجا خارج کرد و به طرف مامور گرفت. رودولف زیر لب گفت: ارباب حالا رشوه می دین حداقل درست و حسابیشو بدین خب. این چیه؟ الان عصبانی می شن.

و حدس رودولف درست بود...مامور عصبانی شد!
-بازم؟ تو چند تا از اینا جمع کردی؟ چند بار دیگه باید بیاییم سراغت و باز بری ته لیست. لعنت به هر چی هورکراکسه... ولی این دفعه نمی تونم با یه گلدون برم بالا. یکی از مرده ها گم شده. نمی دونیم چطوری. ولی گم شده...و ما باید همین امشب جاشو با نفر بعدی پر کنیم.

نگاه هر سه جادوگر به طرف بلاتریکس برگشت. لرد سیاه به فداکاری هایی که بلا در طول زندگیش برای او انجام داده بود فکر کرد. به سیزده سالی که با غرور و افتخار در آزکابان گذرانده بود. به وفاداری مطلق و بی قید و شرطش. نه...نمی توانست بلا را به ماموران مرگ بسپارد...نمی توانست یار وفادارش را لو بدهد! زیر لب زمزمه کرد:
-نه...ما نمی تونیم ...رودولف...یالا...لوش بده!

و گلدان را برای نوبت بعد در جیب گذاشت.


پایان

__________________________

سوژه جدید:


-آیلین می ره هاگزمید مالیات های ما رو از مغازه ها جمع می کنه...فلور به هاگوارتز می ره و با استفاده از زیبایی ظاهریش اون ریشو رو تحت تاثیر قرار می ده که ما رو استاد افتخاری دفاع در برابر جادوی سیاه اعلام کنه...و دافنه در اولین باغچه کنار میدان گریمولد سبز می شه و می پیچه به پرو پای هر کسی که از اونجا رد می شه. برگاشم می کنه تو دهنش!

هکتور به سرعت فرمایشات لرد سیاه را یادداشت کرد و به همان سرعت روی هر سه دستور خط بطلان کشید!
-هیچکدوم انجام نمی گیره ارباب!

لرد سیاه که پشت به هکتور کرده بود و داشت به طرف تاپیک نقد می رفت سر جایش متوقف شد و برگشت.
-بله؟ ما متوجه نشدیم! به چه جراتی؟

در چهره هکتور اثری از جرات دیده نمی شد. پس مشکل از جای دیگری بود!
-ارباب...به جان پاتی(اشاره به پاتیل معجون سازی که بصورت کلاه روی سر هکتور قرار گرفته بود) این بار مشکل از معجونای من نیست. من سه روزه اصلا معجون درست نکردم. اصلا دامبلدور که تحت تاثیر زیبایی فلور قرار نمی گیره. باز ریگولوسو بفرستین یه حرفیه، ولی کلا اشکال کار از جای دیگه اس!

لرد سیاه دست به سینه به انتظار رونمایی هکتور از اشکال کار ایستاد. هکتورپاتی را روی سرش جا بجا کرد.
-ارباب این سه تا مرگخواری که بهشون ماموریت دادین زندانی هستن!

لرد سیاه از حالت دست به سینه، به حالت فوران خشم در آمد.
-پس اون آریانا به چه دردی می خوره؟ اون آرسینوس رو با هزار دوز و کلک برای چی وزیر کردیم؟ از روی رودولف با غلتک رد شدیم تا صاف شد. بعد تاش کردیم و انداختیم تو صندوق رای. با همون وضعیت رفت همه آرا رو عوض کرد و از تو همون سوراخی خزید بیرون. دیگه یادآوری نمی کنیم با چه مکافاتی دوباره...

هکتور همه ماجرا را به خاطر داشت. ولی این بار نه او مقصر بود و نه معجون هایش...کمی بیشتر فکر کرد...نه...واقعا این بار مقصر نبود. و از شادی این موفقیت، بدون فکر به موقعیت، شروع به ویبره زدن کرد.


اتاق قرارهای مرگخواران:


مرگخواران در اتاق لم داده بودند...که پاتیلی وارد اتاق شد.
-پاشین دیگه تنبلی بسه ماموریت داریم.

سوزان نیم نگاهی به پاتیل انداخت و از رنگ زرد آن مشمئز شد. لینی با خوشحالی به طرف پاتیل پر کشید.
-هی...تو چطوری اومدی تو؟ لونه من می شی؟

پاتیل دست های مشت شده اش را به نشانه خشم در هوا تکان داد.
-آهای! به خودتون بیایین! منم...آقای دگورث گرنجر! معجون ساز قرن...که الان فقط اندکی مورد خشم ارباب واقع شدم. بیایین اینجا قراره برین آزکابان! سوزان بونز- گیبن-تراورز- وندلین شگفت انگیز- فیلیوس فلیت ویک- وینسنت کراب- سلستینا واربک- دای لوولین- آملیا سوزان بونز- ماری مک دونالد- هکتور دگورث گرنجر که خودم باشم - باروفیو- روونا ریونکلاو- لاکرتیا بلک
اکسیژن داخل پاتی داره تموم می شه... سریع آماده رفتن بشین! می ریم آیلین و فلور و دافنه رو نجات بدیم. یکی هم بیاد یا اینو از سر من در بیاره یا جای چشم و دماغ روش باز کنه! ارباب بسیار دست سنگینی دارن!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۳:۴۴:۰۳



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ جمعه ۷ فروردین ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تانکس کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- مطمئنی؟!

- البته که مطمئنم! سریع و راحت، میریم تو یه مزرعه چند تا تخم مرغ برمیداریم و میایم بیرون!

- منظورت اینه که بدزدیم؟!

- چاره ی دیگه ای نداریم خواهر گلم!

- ولی آخه اینکار با روحیات محفلی من جور در نمیاد!

- فکر کن داریم واسه محفل جهاد میکنیم!

- خوب... ولی من الان همچین روحیه ای ندارم!

- عیب نداره! منم الان روحیه ی جهاد محفلیم خستس! میفهمی؟ خستس!

- خوب پس چیکار کنیم؟

- هیچی دیگه... بریم از همین مزرعه بغلی چند تا تخم مرغ بدزدیم، بعدشم حالا هروقت تونستیم پولشون رو میاریم میدیم به صاحب مزرعه!

- خیلی خوب فلو! این شد یه چیزی! بزن بریم تخم مرغ رو برداریم!

بدین ترتیب فلورانسو و تانکس لبخند دیگری به یکدیگر زدند و راهشان را به سمت مزرعه ی بغل جنگل کج کردند تا تخم مرغ ها را بردارند.

آنها پس از کمی راه رفتن به نرده های مزرعه رسیدند... فلورانسو به سختی خودش را بالا کشید و وارد مزرعه شد.
- دورا؟! زود بیا دیگه! بیا زودتر تخم مرغ رو برداریم... بعدشم بریم آب رو از رودخونه ای جایی گیر بیاریم و برگردیم خونه!

- چیزه... یه مشکلی وجود داره... میدونی... من...

- بیخیال دورا! چیزی نمیشه بیا... هرچه زودتر کارا رو انجام بدیم زودتر میتونیم برگردیم خونه!

- باوو... خو بذار صحبت کنم فلو! من از ارتفاع میترسم! میترسم از نرده ها بیام بالا!

-



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
هر چه بیشتر در جنگل پیش می رفتند، شک و تردید بیشتر به جانشان چنگ می انداخت.

تقریبا به اواسط جنگل رسیده بودند که نمیفادورا با صدای لرزانی شروع به صحبت کرد. چشمانش را بسته بود و کلمات، به تندی از دهانش بیرون می آمدند:
- فلو، به نظر من اینجا خیلی ترسناکه! بیا برگردیم؛ خواهش میکنم! اصن تو هر جور دوست داری فکر کن من ترسوام اصن! بیا برگردیم!

نیمفادورا به التماس با چشمان بسته ادامه می داد. چند ثانیه بعد،، وقتی صدایی از جانب فلورانسو نشنید با ترس و آهسته، ابتدا چشم چپ و بعد چشم راستش را باز کرد. در مقابل، فلورانسو را دید که با شوق به او زل زده بود:
- نمی شد اینو زودتر بگی؟ من که سکته کردم از ترس؛ حالا چیکار کنیم؟

نیمفادورا نگاهی تردید دار به فلورانسو انداخت. چه می کردند؟
چند لحظه بعد، فکری به خاطر فلورانسو رسید:
- بلا از ما تخم مرغ خواسته مگه نه؟

نیمفادورا با تکان دادن سر، تایید کرد. دخترک ادامه داد:
- خب، پیدا کردن تخم مرغ خیلی راحت تر از تخم هیپوگریفه. میدونی، اشتباه کردیم!

- خب، پس حالا باید چیکار کنیم؟

فلورانسو عینکش را جابجا کرد:
- ما می تونیم از مزرعه ها دور و بر تخم مرغ بدزدیم! به همین راحتی!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

آنتونین دالاهوف بلاتریکس لسترنج را زنده کرده و به خونه ی خودش آورده، بلاتریکس دورا و فلورانسو را برای آوردن آب و تخم مرغ جنگلی از خانه بیرون کرده و از اون طرف رودولف و لرد هم به خانه ی آنتونین اومده اند و آنتونین و رودولف هم قصد دارند بلاتریکس رو دوباره بکشند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در همان حال که داخل خانه رودولف، بلا و لرد مشغول خوشحالی بودند و آنتونین نگران بود نگاهی میاندازیم به بیرون از خانه.

بیرون از خانه:

نیمفادورا و فلورانسو همچنان در کنار خانه بودند، جایی که کسی نتواند آن ها را ببیند.

نیمفادورا همچنان که از ترس و سرما میلرزید گفت:
- یعنی باید از هم جدا بشیم فلور؟

فلورانسو چرخشی به چشم هایش داد و گفت:
- نمیدونم دورا! ولی حالا همینجوری بیا بغلت کنم که اگه یه وقت دیگه برنگشتم...

نیمفادورا با بغض به فلورانسو گفت:
- نه... من نمیتونم! با من اینکارو نکن.

فلورانسو اینبار جدی شد و گفت:
- خوب آخه این سواله تو میپرسی؟ من هیچ جوری از تو جدا نمیشم!

نیمفادورا:

- خوب حالا اول بریم جنگل؟ یا اول بریم آب رو بیاریم؟

- به نظرم اول بریم جنگل!

- پس بریم سمت جنگل.

به این ترتیب دو خواهر به آرامی و همراه با کمی ویبره از ترس به سمت جنگل به راه افتادند.

همانطور که حرکت میکردند به جاده ی خاکی ای رسیدند همراه با تعداد زیادی درخت در اطرافش.

ناگهان نیمفادورا گفت:
- میگم حالا تخم مرغ از کجا بیاریم؟

- خوب مرغ که معمولا تو جنگل زندگی نمیکنه؟

- نه فکر نکنم!

- آهان! میریم تخم هیپوگریف میدزدیم! تقریبا هم اندازه ی تخم مرغه.

بدین ترتیب دو خواهر وارد جنگل تاریک و ترسناک شدند.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳ ۱۳:۳۵:۰۸
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳ ۱۳:۵۱:۰۴
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳ ۱۶:۴۰:۱۹


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
رودولف دستی به رداش کشید و از جیبش دستمال کاغذی در آورد و به آهستگی رژ لبی که از ساحره قبلی روی صورتش مونده بود رو پاک کرد و بعد دوباره با تعجب به بلاتریکس نگاه کرد و گفت:
-ها فک نکن این مال ساحره دیگه بوده ها ، یکی رو منفجر کردم صورتش جدا شد از بدنش خورد به صورتم. اصلا واستا ببینم ، من از کجا بدونم تا واقعا بلایی ؟

بلا با بی توجهی ، نوشیدنی که جلوش بود رو برداشت و به طرف شومینه در حال خاموش بودن رفت. چند تیکه چوب برداشت و تک تک به درون شومینه انداخت و شعله گرفتن آتیش رو با دقت تماشا کرد. بعد از چند ثانیه برگشت رو به رودولف و گفت:
-رودولف دوس داری مثل همین چوبا بندازمت تو اون شومینه ؟
-هااا اوکی خود خودشی. نمیدونی چقد خوشحالم که برگشتی بلا.

رودولف این حرف رو زد و بعد به طرف دالاهوف رفت و به آهستگی بهش گفت :
-البته خوشحال تر میشدم که مرده میموند که با ساحره های بیشتری خاله بازی میکردم.

دالاهوف که متوجه منظور رودولف شد ، سری به نشانه تاکید تکون داد و یقه رودولف رو گرفت و در حالی که زیر چشمی به بلا نگاه میکرد به طرف آشپزخونه حرکت کرد که یه دفعه رعد و برق بزرگی در هوا زده شد و بعد از پایان مه و دودی ایجاد شده ، لرد ولدمورت ظاهر شد.
لرد سریعا چوب دستیش رو به طرف دالاهوف گرفت و بدون نگاه به اطرافش آماده طلسم کردنش شد.
-خب پس تو به ما خیانت میکنی ها ؟ میری آدم خوب میشی بچه اینا میاری و دنبال عشق و از این صحبت هایی ؟

لرد این حرف رو زد و بعدش به نظرش رسید که بد نیست به اطرافش هم نگاهی بندازه تا دوباره داستانی مثل هری پاتر براش پیش نیاد. نگاهی به کل خونه انداخت و یه دفعه نگاهش روی بلا متمرکز شد.
-بلا ؟
-لرد؟

نگاه دو یار قدیمی روی همدیگه قفل شد. پروانه های که البته سیاه و مرده بودن در اطرافش به پرواز در اومد و رنگین کمانی که انواع رنگ سیاه داشت جلوشون ظاهر شد. لرد به آهستگی چوب دستیش رو پایین آورد و ثابت سر جاش ایستاد و به بالا خیره شده بود. صدای پرنده های مرگ و کلاغ ها نوای عاشقانه سیاه و مرگباری به وجود آورد. در همین بین که صحنه اسلوموشن شده بود و لرد و بلا به طرف همدیگه میدوئیدن یه دفعه دوربین روی صورت لرد وایستاد.
تمام احساسات قبلی به صورت ناگهانی به خشم و عصبانیت تبدیل شد و لرد دوباره چوب دستیش رو بالا گرفت و به طرف بلا گرفت.
-وایستا ببینم ، اصلا از کجا بدونم تو واقعا بلا هستی ؟ دامبل هم اگر یه ذره موهاش رو فری کنی ردای سیاه بپوشه خیلی شبیه تو میشه.
-لرد قربونتون برم ، من میرم آزکابان زندانی میشم و دوباره فرار میکنم به خاطر شما. من حاضرم برم محفلی شم و بعد خودم رو بکشم که شما خوشحال شید یه محفلی کم شده. من حاضرم برم خودم به دیوانه ساز ها بوسه بزنم تا شما لذت ببرید. ارباب...ارباب ! :bigkiss:
-اینا دلیل نمیشه که. این روزا همه مرگخوارها مدام از این حرفا بهم میزنن. یه ذره چت باکس رو بخونی میفهمی همه شون دستمال سازی اسکاور راه انداختن واسمون. یه چیزی بگو که بهمون ثابت بشه که بلایی.
-هاا ، مالی ویزلی نوزده سال پیش منو کشت ؟
-آره خود بلایی ، هیچکس حاضر نیست در مورد کشته شدن توسط مالی دروغ بگه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.