همه جا تاريك بود!
به جز نور چند شمع نيمه سوخته در اطراف داخل مغازه منبع نور ديگري وجود نداشت.
فردي با هيكلي عظيم الجسه در داخل مغازه با تمام توانش ميدويد.انگار در يك مسابقه دو سرعت شركت كرده بود.گهگاهي نور ملايم شمع ها بر روي صورتش مي افتاد و صورت ريشدارش را نمايان ميكرد.
در راستاي در اصلي مغازه ميدويد و با خود فكر ميكرد كه« تا كجا؟...بالاخره كه به آخر مغازه ميرسم!....بايد جايي قايم بشم!»
به سمت راست پيچيد.فهميده بود كه راه نجاتش را ميتواند در كجا پيدا كند.
ايستاد و دستش را به سمت تاريكي فرو برد.انگار سنگي را بر روي ديوار جا به جا ميكرد.لحظه اي بعد به درون حفره اي در ديوار خزيد و پشت سرش راه را براي ديگران مسدود كرد.نفسش را در سينه حبس كرده بود و سعي ميكرد تمام قدرت حواس پنج گانه اش را به حس شنواييش انتقال دهد.
بيرون از حفره در همان راستايي كه مرد ريشدار دويده بود فردي ديگر با خونسردي راه ميرفت.چيزي در دستش خودنمايي ميكرد....چيزي شبيه به يك دستگاه كنترل!
به نظر ميرسيد آن فرد مهاجمي باشد كه مرد ريشدار را تعقيب ميكرد تا بلكه بلايي بر سر او آورد.انگار راه را حفظ بود.دقيقا همان راهي را ميرفت كه مرد ريشدار طي كرده بود.
-خودت بيا بيرون!مگرنه مجبور ميشم به زور اين كارو بكنم!
مرد ريشدار بدنش ميلرزيد و و صداي نفس هايش شنيده ميشد.دستانش را در مقابل دهانش گرفت تا بلكه بازدمش محل خفاي او را مشخص نكند.
-ميدونم اون تويي!پس چرا الكي خودت رو مخفي كردي؟
فيييييش.....تق.......آيييييي!
-نيييش!نيييش!مرتيكه بوقي!سه ساعته دارم دنبالت ميگردم!كجايي تو؟
-هن؟بابا منو زهر ترك كردي!...كوش؟كجاس؟
-كي كجاس؟
-گدازه!آتشفشان!ماگما!خداي رول!....عله!
-مگه قراره اينجا باشه؟
-آهين!تا اينجا داشت دنبالم ميكرد!من فكر كردم اون توئه!...نه يعني تو اوني!
-داشت دنبالت ميكرد؟مگه چي شده؟....نكنه داشتيد گرگم به هوا بازي ميكرديد؟
-اينقدر حرف نزن!...ببينم منو مديريت دستته؟
سالازار به دستگاه كنترل درون دستش نگاهي انداخت و گفت:نيش نيش!...اوهوم!
-دسترسيت چقدره؟
-دسترسي؟...مگه خودت دسترسي نداري؟(بر وزن مگه خودت خواهر مادر نداري!!)
-نه!همه رو ازم گرفت!
-ازت گرفت؟...كي؟
-عله!
-نــــــه!....راست ميگي..واقعا؟.....براي چي؟....حالا ميخواي چي كار كني؟
-خواب!! واسه همين پرسيدم دسترسيت چقدره!
-آها!من نهايتا ميتونم بهت مدير انجمني بدم!
-اه!...تف به اين شانس!....حالا ميگي چي كار كنيم؟
فردي از تاريكي به آرامي گفت:هيچ كار!....همين جا كارت تمومه!
فردي به شعاع نوراني دور شمعي كه در اون نزديكيها قرار داشت قدم گذاشت!...به نظر ميرسيد ماگماهايي از او پخش ميشوند!
او نيز مانند سالازار دستگاه كنترلي داشت.با اين تفاوت كه دستگاه او بيش از حد معمول بزرگ بود و همچنين به نظرم ميرسيد سيم هاي دستگاه از درون زيپ شلوارش به درون شرتش وارد ميشد!
قهقهه اي مستانه سر داد!
سالازار:نه!عله!تو ميخواي چي كار كني؟...يعني ميخواي امپراطور رو از سايت بندازي بيرون؟
عله:چاره اي جز اين نيست!وقتي كه مديريت ضعيف ميكرد بايد به اينجاشم فكر ميكرد!
-مديريت ضعيف؟....مطمئني؟....ولي من فكر ميكنم اين تويي كه مديريت ضعيف در پيش گرفتي!
فردي ديگر با موهاي بافته شده همانند سامورايي ها! به درون جمع قدم گذاشت!
سالازار:مملي!خوب شد اومدي!...بيا ببين عله ميخواد چي كار كنه!...اون ميخواد.....
مملي:من همه چيزو ميدونم سالي!
و نگاهش را از سالازار به سمت عله برد و نگاهي خشمناك به عله انداخت!
خنده ي عله كمي كمرنگ تر شد!
عله:مملي تو نميخواد دخالت كني!اين موضوعيه كه بين من و امپراطور....
مملي نگذاشت عله صحبتش رو تموم كنه و با فريادي به ميان حرف عله پريد:نـــــــه!....تو اگر بخواي اونو حذف كني بايد منم حذف كني!
و نگاه خشمناك ديگري به عله انداخت و قدم زنان به جلوي امپراطور اومد و سينه اش را در مقابل او سپر كرد.
لحظه اي به نظر رسيد به عله حالت جنوني دست داد.ماگماها از او سرازير شدند و خنده هايي نامعقول ميكرد.تمام فضارو قهقهه هايش فرا گرفته بود و انگار هيچ صدايي توان مقابله با قهقهه هاي او را نداشت.
لحظه اي همه جارو نوري قرمز فرا گرفت و چهره ي شيطاني عله نمايان گشت!
عله:همتون از دم حذف شناسه ايد! نه....سالازار ميدونم به من وفاداري. به تو رحم ميكنم!....ولي....حاجي و مملي.....
و دستگاه كنترل را طوري گرفت كه بتواند تمام دكمه هايش را به خوبي ببيند.طوري به دكمه ها نگاه ميكرد كه انگار دارد به يك راحت الحلقوم نگاه ميكند!در حالي كه فشار دادن هر دكمه زندگي يك نفر را بر باد ميدهد.
لحظه اي نگاهش بر روي دكمه ي السامور ثابت ماند!
عله:آره!....حاجي و مملي!...جفتتون مثل السامور نابود ميشين.
و انگشتانش را بالا برد.
ناگهان نوري همه جارو در بر گرفت.به طوري كه هر چهار نفر دستانشان را جلوي چشمانشان سايبان كردند.
-
شما در محاصره ي نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران (ناجا) قرار داريد!دقايقي بعد عله با دستبندي به داخل يك ماشين الگانس پليس پرتانده! ميشود و به جرم فرار از پادگان به چند سال حبس محكوم ميگردد!
-------------------------------------------------------------------------
بنده مخالف سرسخت عله آتشفشانم!!
1-وب مستر را دوست داريد؟
2)خير
2-نظر شما در مورد وب مستر چيست؟
2)بد است
3-اگر در يک کوچه تاريک باشد و يک چوب در دست شما باشد و با وب مستر رو به رو شويد چي مي کنيد؟
3)جوري مي زنم از جاش بلند نشه
------------------------------------------------------------------------
قبولي جيگر پستت خوب بود و کاملا ضد وب مسترانه عضويت شما نيز ثبت گرديد