نتیجه دوئل پنه لوپه کلیرواتر و ماتیلدا استیونز:امتیاز های داور اول:
پنه لوپه کلیر واتر:26 امتیاز – ماتیلدا استیونز: 25 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
پنه لوپه کلیر واتر: 26.5 امتیاز – ماتیلدا استیونز: 25 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
پنه لوپه کلیر واتر: 26 امتیاز – ماتیلدا استیونز: 25.5 امتیاز
امتیاز های نهایی:
پنه لوپه کلیرواتر:26 امتیاز – ماتیلدا استیونز: 25 امتیاز
برنده دوئل:
پنه لوپه کلیرواتر!...................
دست هایش با طنابی ضخیم به هم، و همچنین به صندلی بسته شده بودند.
با این حال خوشحال بود!
-حداقل با طلسم نبستن...اونجوری کارم سخت تر می شد.
به تقلا کردن ادامه داد...ولی وقتی سکوت و سکون غیر عادی هم سلولی اش را احساس کرد، لب به اعتراض گشود.
-پنی...بد نیست تو هم یه تلاشی بکنی.
صدای پنه لوپه در فضای سلول سرد و تاریک پخش شد.
-دارم همین کارو می کنم...طنابا رو روی میله پشت سرم می کشم. یه تیکه اش تیزه. فکر می کنم دارن پاره می شن.
صدای خوشحال ماتیلدا را شنید:
-عالیه...ادامه بده.
-کاملا بی فایده اس!
این یکی صدایی بود که متعلق به ماتیلدا نبود...متعلق به پنه لوپه هم نبود.
هر دو ساحره به یک چیز فکر می کردند!
یه نگهبان برامون توی اتاق گذاشتن. برای همین سلول تاریکه...و کارمون تمومه!-اممم...چرا ساکت شدین؟ من کمی از سکوت می ترسم. از وقتی اینجا زندانی شدم کسی نبود باهاش حرف بزنم. شما دو تا هم که از دیشب که اومدین یک کلمه باهام حرف نزدین.
پنه لوپه با احتیاط پرسید.
-شما هم مثل ما...زندانی هستین؟
صدا از این که بالاخره مورد خطاب قرار گرفته بود خوشحال شد.
-بله بله...یه هفته ای می شه منو بستن به این صندلی. بیل هستم...خوشبختم.
ماتیلدا به یاد بیل ویزلی افتاد و دلگرم تر شد.
-من ماتیلدا هستم...اینی که نمی بینیش هم پنه لوپه اش. شما رو برای چی زندانی کردن؟
-براشون کار می کردم...و هی ایراد می گرفتن...آخرشم گفتن دل به کار نمی دم و زندانیم کردن. راستی...بیخودی تقلا نکنین. گیرم طنابا رو باز کردین. کجا می خوایین برین؟ از این اتاق نمی شه رفت بیرون.
ماتیلدا به تلاش ادامه داد. ناامید شدن اولین قدم برای رسیدن به شکست بود.
مدتی گذشت...تاریکی شب داشت جای خود را به اولین اشعه های نور خورشید می داد. اشعه هایی که برای آن سلول تاریک، نعمت بزرگی به شمار می رفتند.
پنه لوپه نگاهی به ماتیلدا انداخت...و نگاه دیگری به هم سلولی ناشناسش.
و با حیرت فریاد کشید!
-این که بیله!
بیل قیافه دلخوری به خودش گرفت.
-من که گفتم! یه جوری حرف می زنین انگار ادعا کردم فرغون هستم و الان بیل از آب در اومدم. باغچه شونو قرار بود بیل بزنم...که خوششون نیومد و زندانیم کردن.
دو ساحره باور نمی کردند که مرگخواران واقعا بیل دسته کوتاهی را به صندلی بسته بودند.
طی یک ساعت آینده پنه لوپه به ساییدن طناب ها ادامه داد...و در کمال تعجب، روشش موثر واقع شد.
طناب ها باریک تر و ضعیف تر شدند و خیلی زود موفق شد با فشاری اندک، دست هایش را باز کند.
بدون معطلی به طرف ماتیلدا رفت و دست های او را هم باز کرد.
-زود باش. با همین بیل می تونیم زمینو بکنیم...یا دیوارو...نمی دونم...می تونیم از این جا بریم.
بیل فورا معترض شد.
-هی! هی! هی! دیگه نشنوم اینو بگین ها.
من می گم یه باغچه گرم و نرم رو نتونستم بکنم. شما از کندن زمین حرف می زنین؟ تو ضربه اول می شکنم به جان همون کلنگ که خانوممه و بیرون منتظرم نشسته.
ساحره ها مایل نبودند قبول کنند، ولی حق با بیل بود.
-من دیگه خیلی ضعیف شدم. گذشت اون روزایی که برای خودم چوب دستی خفنی بودم. چه دوئلایی رو که نبردم!
با شنیدن جمله آخر، چشمان ماتیلدا برقی زد.
-تو...چوب دستی بودی؟
-یه موقعی!
-مغزت سر جاشه؟
این دومین توهینی بود که طی نیم ساعت گذشته به بیل می شد. قصد داشت قهر کند، که ماتیلدا متوجه دلخوری اش شد.
-نه نه...منظورم اینه که مغزی که وسط چوبت کار گذاشته بودن سر جاشه؟
-آره خب...وقتی از کار افتادم، منو فرو کردن وسط یه چوب بزرگتر که الان دسته مو تشکیل می ده.
ماتیلدا رو به پنه لوپه کرد.
-پس شاید هنوزم بشه باهاش جادو کرد. اینجوری لازم نیست جایی رو بکنیم. یه گذرگاه فوری ایجاد می کنیم و سریع ازش رد می شیم.
پنه لوپه جوابی نداد. ولی ماتیلدا هیجان زده تر از این بود که به سکوتش توجه کند. به طرف بیل رفت و او را از صندلی باز کرد.
-اجازه می دی سعی کنم یه طلسم باهات انجام بدم؟
-البته خانم...مایه افتخاره!
ماتیلدا بازوی پنه لوپه را گرفت و به طرف دیوار کشید.
-بیا...وقت نداریم. می دونی که این طلسم رو با یک چوب دستی فقط یک بار در طی بیست و چهار ساعت می شه اجرا کرد. تازه اگه بشه اینو چوب دستی حساب کرد.
جمله آخر را زمزمه وار گفت و ادامه داد:
-وقتی برم بیرون به همه می گم که با یه بیل جادو کردم!
پنه لوپه ولی، اصلا هیجان زده به نظر نمی رسید. ماتیلدا هم متوجه این موضوع شد.
-تو چت شده؟ داریم فرار می کنیم.
-من...نمیام!
ماتیلدا گیج شده بود.
-ولی...آخه چرا؟
پنه لوپه با چهره ای بی حالت روی صندلی اش نشست.
-خب...راستش...واقعیت رو باید قبول کنیم. تو هیچ وقت دانش آموز خوبی محسوب نمی شدی. سر کلاس اصلا حواست پیش درس و استاد نبود. نمی تونم بهت اعتماد کنم.
ماتیلدا ناباورانه به پنه لوپه نگاه کرد.
-ن...نمی تونی؟ خب...باشه. بیا تو اجراش کن...
-نه..این فکر تو بود. خودت انجامش بده. به نظر من اصلا نقشه خوبی نیست. من تا حالا از یه گذرگاه سریع رد نشدم. الانم نمی خوام بشم. معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد. همین جا می مونم.
خورشید کاملا بالا آمده بود. ماتیلدا مطمئن بود مرگخواران به زودی به سراغشان خواهند آمد.
وقتی برای تلف کردن نداشت.
-باشه...من می رم...ولی مطمئن باش با کمک بر می گردم. میام و نجاتت می دم. اگه لازم باشه یه مرگخوار گروگان می گیرم و برای آزاد کردنش شرط پس گرفتن تو رو می ذارم.
و با تردید بیل را به طرف دیوار گرفت و طلسم را اجرا کرد...
اتفاقی نیفتاد...
البته فقط برای چند ثانیه!
لحظاتی بعد دیوار کم کم به رنگ آبی بسیار روشنی درآمد. آجر های روی دیوار حالتی شل و ژله مانند پیدا کردند...و طولی نکشید که بطور کامل محو شدند.
پشت دیوار باغچه ای طولانی بود و تا چشم کار می کرد، مرگخواری دیده نمی شد.
ماتیلدا آخرین نگاه ملتمسانه اش را به پنه لوپه انداخت.
پنه لوپه سرش را پایین انداخته بود.
حتی آخرین نگاه را هم از او دریغ کرد.
ماتیلدا به سرعت از گذرگاه عبور کرد و به محض عبورش، دیوار به شکل سابق برگشت.
پنه لوپه در حالی که سعی می کرد طناب ها را دوباره به دست هایش ببندد زمزمه کرد:
-گفتم که دانش آموز حواس پرتی بودی. حتی یادت نمیومد که فقط یک نفر می تونه از گذرگاه رد بشه. اگه اینو بهت می گفتم مطمئنم که مجبورم می کردی اون یه نفر، من باشم!
لبخند رضایتمندانه ای از کاری که انجام داده بود زد...ولی صدای فریادی که از دور به گوشش رسید لبخند را روی لب هایش خشکاند.
-کُلی...باور کن من اینو نمی شناسم! منو بذار زمین خانوم...کُلی، داری کجا می ری؟
صدای بیل بود که مطمئنا تا مسافتی بسیار دور شنیده می شد. مخاطبش کسی جز همسرش کلنگ نبود و توضیحی که با صدایی نسجیده و گوشخراش درباره همراهی اش با ماتیلدا می داد.
برای یک ثانیه پنه لوپه آرزو کرد که مرگخواران در حال صرف صبحانه یا کاری شبیه این باشند؛ ولی همهمه ای که بعد از داد و فریاد بیل ایجاد شد، این فرضیه را هم از بین برد!
-اون جا چه خبره؟ اون کیه؟ همون دختره نیست که دیشب گرفتیمش؟
-خودشه...این بیرون چیکار می کنه؟
- یکی جلوشو بگیره. الان از در خارج می شه و آپارات می کنه...آواداکداورا...
کلمه آخر خون را در رگ های پنه لوپه منجمد کرد.
کشتن چقدر برایشان ساده بود.
با خودش فکر کرد: "کشتن؟...یعنی...موفق شدن؟...طلسم بهش خورد؟"
سرش را به سرعت به دو طرف تکان داد.
-نه نه...مطمئنم موفق شده. از در خارج شده...آپارات کرده...موفق شده...باید موفق شده باشه...