هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
در همین لحظه جاگسن یه سوژه توپ به ذهنش می رسه.
جاگسن دستش رو بالا می بره.
ارباب : بنال
جاگسن : بریم تو اون اتاقه تا بگم.
ارباب : خوب برو منم الان میایم .
2 ساعت بعد:
ارباب و جاگسن در حال بیرون اومدن از اتاقند .
جاگسن : بچه ها زود باشین باید بریم سنت مانگو جسد آنی مونی رو لازم داریم.
ورونیکا در گوش خانم بلک : یعنی جسد مونتاگ به چه دردمون می خوره؟
خانم بلک :
ملت غیب میشن و پیش جسد آنی مونی واقع در قسمت فوق سری بیمارستان ظاهر میشن.
ارباب : جاگسن اون معجون رو بده .
جاگسن از تو جیبش یه شیشه به رنگ بنقش درمیاره که داره ازش بخار بلند میشه.
در همین لحظه شیشه رو به ولدومورت میده .
ولدومورت شیشه رو می ریزه تو دهان آنی مونی .
جاگسن : بچه ها برین عقب.
و بادستش ملت مرگخوار رو به عقب هدایت می کنه .
صدای مهیبی از پیش آناکین میاد و از تو دهانش دود بلند میشه.
همه ملت به جز ولدی و جاگسن :
جاگسن :
ولدی :
ولدی : چرا عمل نکرد؟
جاگسن : الان عمل می کنه .
در همین لحظه روح آناکین از بدنش جدا میشه.
تمام ملت به جز جاگسن و ولدی :
جاگسن :
ولدی : آفرین به خاطر این کارت بهت اجازه میدم بیشتر بام رو ببوسی.
ورونیکا : ارباب این معجون روح بود؟
ارباب : بله.
خانم بلک : معجون روح چیه؟
ورونیکا : معجون روح معجونیه که وقتی کسی مرده باشه روح رو از بدنش جدا می کنه و روح اگه بخواد می تونه بذاره افراد ببیننش.
مثلا اگه آنی مونی می خواد که ما ببینیمش ما می بینیمش و اگه می خواد که دومبل (واقعی) نبیدنش دومبل نمی تونه ببیندش.
خوبی روح یکی این بود و یکی دیگش اینه که می تونه به افراد صدمه بزنه و یا بگیردشون ولی افراد نمی تونن بهش آسیب برسونن.
آنتونین : پس ما می تونیم با کمک مونتاگ بفهمیم دامبلدور موقع خواب ریشش رو زیر پتو می گذاره یا روش؟
ولدی : ملت این معجون رو استاد معجون ساز جاگسن (محل کار : سازمان معجون سازان قرن) به من داد و یه معجون رو هم داد که پس از ماموریت آناکین زندش کنیم.
لوسیوس : به افتخارش .
______________________________________
بچه ها به نظرم ماموریت تو سنت مانگو با پست من به خاطمه رسیده باشه .بقیه ماموریت رو تو دامبل و خانواده ادامه بدین.


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۹:۳۷:۴۳

من یه شبح و�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
خانم بلک دستش رو بالا میاره و بینی ش رو می خارونه. بعد هم با صدای آهسته ای خطاب به مرگخوارای دیگه می گه: این ارباب خیلی مشکوکیوس می زد... فکر می کنم کار سختی در پیش داریم !
جاگسن به طرف در می ره و گوشش رو روی اون قرار می ده. هر از گاهی چهره ش تو هم می ره اما بعد از گذشت چندین دقیقه لبخندی صورتش رو می پوشونه و بارها و بارها این عمل تکرار می شه... در این بین مرگخوارای دیگه هم کنجکاو می شن و می پرسن: اون جا چه خبره؟!
جاگسن: صبر کنین... صداهای عجیبی می شنوم !
ملت شایسته ی مرگخوار: چیــــی؟!
جاگسن سرش رو کنار میاره و با چهره ای گشاده به بچه ها نگاه می کنه. بعد هم دوباره روش رو برمی گردونه و در حالی که روی زمین خم شده از بین دستگیره ی در به درون اتاق زل می زنه... با این حال نمی تونه چیزی رو ببینه ! ... بقیه ی بچه ها هم با بدبختی تمام روی همدیگه آویزون می شن تا بتونن خودشون صداها رو بشنون و از اوضاع درون اتاق خبردار شن !
در اون گیر دار از بین دو ساحره ای که مظلومانه در کنار جادوگران دیگه قرار گرفته بودن، ورونیکا بیرون میاد و با صدای خفه ای می گه: خانم بلک... بلک... بلک هوووی... !!!
اما هیچ صدایی به گوش نمی رسه و به نظر می رسه که خانم بلک در یک حرکت سریع خودش رو از اون جا نجات داده. چون هرکس هر چی به اطراف نگاه می کرد، اثری از خانم بلک مشاهده نمی کرد و در این بین ورونیکا با کنار بلا پناه آورد تا از مرگخوارای دیگه فاصله بگیره !
بلا پای آنتونین رو لگد می کنه... آنتونین: آآآآآآآآآی... !
دست هایی از انواع و اقسام مختلف جلو آورده می شه تا جلوی دهان آنتونین گرفته شه. چون با اون کار تمام نقشه های تازه واردا رو خراب می کنه... ناگهان در با یک حالت موحشی از جا کنده می شه. در همون لحظه تمامی مرگخوران اعم از ساحره و جادوگر روی زمین ولو می شن... هر کدام در یه وضعیتی نا به سامان قرار می گیرن !
ارباب نیز با ابروهایی در هم رفته و ترسناک روبروی اون ها ایستاده، اما در عوض آلبوس تقلبی چیزی عجیب رو تو دستاش تکون می ده و صدایی همچون نعره از دهان خود بیرون میاره !
ارباب: زود باشین... از جاتون بلند شین... !
آلبوس دستش رو روی شونه ی ولدمورت می زاره. حالا همگی می تونستن در میان دستای اون زنجیری رو مشاهده کنن که هر لحظه بیش تر از گذشته میون دستاش تکون می خورد... او هم دستش رو به ولدمورت نزدیک می کنه. در همون لحظه زنجیر به بینی لرد برخورد می کنه و بعد از اون صدای هواری بلند شنیده می شه.
لرد سیاه در حالی که روی دست آلبوس می کوبیده، می گه: چند بار گفتم با این زنجیرا بازی نکن... نگاه کن ریشش رو چی کار کرده... خیلی بی ادب شدیا... حتماً به مامانت می گم !
بعد از اون همه ی بچه ها با چشمای گرد شده به اون دو تا نگاه می کنن... ولدمورت نیشش رو تا آخر باز کرده بود و در حال ناز کردن ریشای آلبوس بود، اما وقتی می فهمه که مرگخواراش در حال نگاه کردن به اون هستن، دست از این کار می کشه و با جدیت تمام می گه: اهم... ها؟! ... هیچی.. چیزه... شما باید با آلبوس به یه ماٌموریت برین... امیدوارم بتونین وظیفه تون رو به درستی انجام بدین... اگر این کار رو بکنین ممکنه کشته شین و اگر هم نکنین باز هم کشته می شین !
مرگخوارا در دل آرزو می کنن که ای کاش به طرف محفل و سفیدی رفته بودن. بعداز اون هم در دل به حال خود گریه می کنن؛ چرا که نمی دونن در این ماٌموریت چه جوری آلبوس تقلبی رو تحمل کنن !
در این بین ارباب دوباره فریاد می کشه: خب برین دیگـــــــه !!!
آلبوس: کجا باید بریم؟!
ارباب ابروهاش رو بالا میندازه. سپس به مرگخوارا و آلبوس بدلی اشاره می کنه که دوباره وارد اتاق شن تا این بار در مورد نقشه ی خود به طور مفصل توضیح بده !!!


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۶:۱۸:۰۶

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
- الو ...مهتاب شیطون ؟
- الو ... قلی پاتر الان اینجا یه انفجار هسته ای رخ داده دیگه صداتو ندارم ... الو صدا میاد ... !
مهتاب شیطون به بیرون از پنجره خیره میشه و یک عدد ولدی کچل رو میبینه که در اثر موج این انفجار هسته ای ارزشی با لباس های پاره پوره به سیمهای تلفن گره خورده !
ساحره : جلل خالق اسم ارزشیشو نبر جییییییییییییغ !!!
ارباب ولدی : آواداکدورا !
و این چنین شد که ممد پاتر دیگه مهتاب شیطون رو ندید

چند لحظهه بعد

ارباب ولدی لباسای پاره پورشو دراورده و در لباسهای مهتاب شیطون به محل وقوع حادثه برگشته و مشغول پیدا کردن مرگخوارانش هست .
ارباب ولدی : هییییی ! صدامو میشنوید ؟ منم اربابتون ! بیاید بیرون تا نکشتمتون !
صدایی نمیاد . بلافاصله ارباب ولدی فکر میکنه که مرگخوارای ارزشیش جان به جان آفرین تسلیم کرده و به همین دلیل سخت دچار عذاب وجدان میشه .
ارباب ولدی : شوخی کرد ... تو رو خدا بیایید بیرون ! غلط کردم .... منو تنها نزاریید اهو اهو اهو (گریه)
بلافاصله تمام مرگخوارا از سوراخ سنبه ها میپرن بیرون .
بادی : سلام ارباب
ورونیکا : سلام ارباب
لوسیوس : سلام ارباب
بلا : سلام ارباب
.........

ارباب ولدی : حالا دیگه منو اذیت میکنید فکر نمیکنید خشانت من یه دفعه اوت میکنه ؟ وایستید ببینم !
بلافاصله ارباب ولدی چوبدستیشو بیرون میکشه تا طلسم جریوس رو بر روی مرگخوارانش به اجرا بزاره که در همون لحظه صدای نیروهای وزارت از دور شنیده میشه که داشتند به سرعت خودشونو به محل حادثه میرسوندند . بلافاصله همه به هم نگاه کرده و تبدیل به خفاش شده و محل رو به مقصد مکانی نا معلوم ترک میکنند !

چند لحظه بعد
مکان : ناشناخته

لوسیوس سر و ته به سقف آویزون شده .
ولدی : چرا موی هری رو به من ندادی ؟
لوسیوس : ارباب ببخشید ، شما به من نگفتید .
ارباب : چه ربطی داشت ؟ کروشیو !
لوسیوس : فقط چون توییی ... آییی ... اوییی ... اییییی
آلبوس قلابی : پس من برم بای بای !
بقیه : کجا ؟
البوس : خوب ماموریت رو که انجام نمیدید من هزارتا کار دیگه دارم مثل شما که الاف نیستم ! الان آلبوس بدبخت چند روزه مشغول سخنرانیه که شما جای منو باهاش عوض کنید ! :proctor:
ولدی : تو بدون اجازه من جایی نمیری مثلا من تو رو ساختم !
البوس : هی تامی گولی ، تو نمیتونی جلوی منو بگیری ! ماشالله خودت که جی اف کشی ، باید کار ما جی اف کشا رو درک کنی دیگه ، از سر راهم بیا کنار !
ولدی : آی گفتی ، خوب باشه پس برو !
آلبوس : نه نمیرم ولی به شرطی که از این به بعد حقوقمو دو برابر کنی .
ولدی : اوکی جیگرم
و هر دو با هم به اتاق پشتی مراجعه میکنند.
صدای ولدی : وقتی کارم با آلبوس قلابی تموم شد میفرستمش باهاش برید ماموریت .
مرگخوارا


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۵:۴۴:۴۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۵:۵۲:۳۱



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
مرگخوارای تازه وارد با چهره ای کند ذهن مانند به دور شدن اون سه نفر زل می زنن و در حالی که زیر لب کلماتی نامفهوم رو زمزمه می کنن، روی زمین ولو می شن... ارباب، بادراد و لوسیوس نیز در نزدیکی در می ایستن و با یکدیگر به پچ پچ کردن می پردازن !
از اون پشت آنتونین با صدای بسیار آرامی می گه: اینا دارن به هم چی میگن؟!
جاگسن: احتمالاً دارن درباره ی ما صحبت می کنن !
بعد از اون ورونیکا پوزخند عجیبی می زنه و در حالی که یکی از ابروهاش رو به حالتی ناهماهنگ بالا انداخته، جواب می ده: آره دارن درباره ی عقب موندگی ما بحث می کنن ! ... ( چشماش رو با حالتی شیطانی تنگ می کنه.... ! ) ولی هر چی هست در مورد اعضای محفله و اون شیشه... !
در همون لحظه سه نفر باقیمونده در کنار در بدون هیچ حرفی اون جا رو ترک می کنن و به طرف آزمایشگاه به راه می افتن. خوشبختانه بیمارستان بیش از اندازه خلوت بود و کسی نمی تونست اون ها رو ببینه... البته اگر کسی اون ها رو می دید به طور حتم می مرد و دیگه اثری ازش باقی نمی موند !!!
در این بین ارباب با حالتی موحش به طرف لوسیوس برمی گرده. بعد از اون لوسیوس آب دهانش رو با صدای بسیار بلندی قورت می ده تا جایی که در فضای راهروها طنین میندازه. ارباب هم با شنیدن اون نیشخندی می زنه و سپس ازش می پرسه: عمل کردن به صورت هری پاتر واقعاً مشکله... با این حال من به تو امیدوارم... ولی یه سوالی رو باید بهم جواب بدی... آیا تو همیشه به من وفادار خواهی بود؟!
لوسیوس با شنیدن این حرف می ایسته و در حالی که سرش رو به نشانه ی وفاداری خم کرده، پاسخ می ده: تا ابد ارباب... !
ارباب نیز سرش رو به علامت تاٌیید تکون می ده. بعد هم حرف اصلی رو می زنه: پس اگه یه زمانی تو رو به جای هری پاتر اصلی کشتم، نباید مهم باشه !
ناگهان لوسیوس همچون بچه گربه ناله ای می کنه. بعد هم نیشش رو تا بناگوش باز می کنه و می گه: نه نه فکر کنم اشتباه شد... فکر نمی کنم این خون هری پاتر باشه ! ... بذارین من برگردم... !
بادراد: بیا بریم تازه باهات کار دارم... ! هری پاتر اصلی از بدلی هم راحت مشخص می شه !
بعد از اون همگی وارد سالن آزمایشگاه می شن... بوی مواد شیمیایی سرتاسر اون جا رو پر کرده... در هر جهت شیشه هایی بلند به چشم می خوره که درون هر کدوم از اون ها ماده ای به رنگ های مختلف پیدا می شه... ولدمورت لحظه ای مکث می کنه. بعد از اون بادراد با سرعتی بالا روپوشی سفید رنگ رو برمی داره و به طرف لرد می ره... لرد هم بعد از پوشیدن اون خنجر رو از دست بادراد کش می ره و آماده ی دومین نبرد خود می شه !
چند دقیقه ای به همون منوال می گذره... تا این که ماده ی درون شیشه که ولدمورت بعد از چند دقیقه اون رو ساخته بود، شروع به قل قل می کنه... !
بادراد: ارباب فکر می کنم حالا دیگه باید خون رو اضافه کرد !
ارباب: یه ثانیه دیگه !!!
بعد از اون لرد خونی که تا حدودی خشک شده بود رو وارد شیشه می کنه و بعد خودش دور نگه می داره. در همون لحظه معجون به طرزی عجیب به هم می پیچه... معجون در حال تغییر رنگه... هر لحظه بیش تر به قرمز شباهت پیدا می کنه !
ارباب و بادراد با دیدن اون چهره در هم می کشن اما در این میان لوسیوس با کنجکاوی در حال دیدن ماجراست ! ... اما هر لحظه که می گذره اوضاع شرایط بدتری پیدا می کنه !
ناگهان ارباب فریادی ملهک می کشه: مو... موی هری پاتر... زود باشین... وگرنه نمی تونیم دی ان ایش رو درست کنیم !
بادراد: ولی ارباب...
ناگهان انفجاری عظیم در فضای آزمایشگاه رخ می ده... بعد از اون تنها سکوت باقی می مونه... دودهایی ناشی از انفجار همه جا رو در برگرفتن... هیچ چیزی قابل رؤیت نیست... آیا معجون درست خواهد شد و یا نقشه های اون ها از بین خواهد رفت... با همه ی این تفاسیر تلاش های سیاهان هیچ گاه نابود نخواهد شد !!!


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۴:۵۰:۴۷

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۸:۲۸ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
لوسیوس: من !

ارباب : لوسیوس تو همواره خیلی شجاع بودی آفرین!
لوسیوس متشکرم ارباب!

بادراد که خیلی دوست داشت دالاهوف خودش داوطلب میشد گفت: خوب لوسیوس یه چیزی داری از یک محفلی که بشه باهاش اکستراتش کرد روی تو؟

لوسیوس: من یک عدد خنجر دارم که کمی به خون خشک شده هری شباهت داره و فکر کنم هیچ کس هم مثل هری به دامبلدور نزدیک نباشه... من به شکل هری دامبلدور اصلی رو میدزدم و این آلبوس اکسترا رو جایگزین میکنیم!

ارباب: عالی هست !
لوسیوس به طرف کیسه خوابش رفت و یک کیسه سیاه را بیرون آورد !
خنجری را در آورد و به طرف بقیه بازگشت!

لوسیوس: این خنجر یک خنجر جادویی هست و بعد از چوب دستی من این کارم رو راه میاندازه از نبرد شکست آمیز من در دپارتمان معماها در وزارت که هری رو کمی باهاش زخمی کردم هنوز دیگه نگاهش هم نکردم و حالا خیلی خوشحالم که خون این پسره لجنی کمی بدرد خورد

لوسیوس خنجر به دست بادراد میده!

بادراد خوب همراه من بیاه!
لوسیوس و بادراد دوباره به طرف بخش فوق تخصصی اتمی درمانی و آزمایشگاه فوق پیشرفته حرکت کردند!


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۵۷:۳۷

جادوگران


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۵:۴۰ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
انوار طلائی خورشید یواش یواش داشت خودشو نشون میداد...ساعت حدودا 5 صبح بود...بر خلاف روزهای گذشته مرگخوارها بدون کم و کاست همه در حالت هشیاری کامل بودند(البته به جز اناکین که به خواب ابدی فرو رفته بود) و هیچ کس حتی جرات خمیازه کشیدن هم به خود نمیداد...بلا که تازه به جمع مرگخوارا پیوسته بود گفت:بچه ها سهل انگاری بسه...ما نباید وقت رو از دست بدیم..خوب شروع میکنیم کسی پیشنهادی داره؟
انتونی با صدائی نخراشیده :اره من یه پیشنهاد دارم!
بلا:بگو
...در این لحظه ارباب وارد میشود و همه تعظیم میکنند...ارباب روی صندلی پادشاهی جلوس میفرماید و به انتونی که ساکت شده بود میگوید:ادامه بده
انتونی:چشم ارباب...ببینید ما تونستیم یکی از سخت ترین شبیه سازیهای موجود در دنیا را انجام بدیم ...بر خیچ کسی پوشیده نیست که البوس شخصیتی بسیار پیچیده دارد در عین شوخ بودن جذی است در عین سستی/چابک است...از همه مهمتر شبیه سازی قوه ادراک و هوشش بود که واقعا کاری بس بزرگ است...میشه گفت بعد از ارباب البوس دارای بهترین قوه استدلال است...ولی ما از پس این هم بر امدیم...
ترباب:حاشیه نرو...به نظرم میرسه فکره جالبی تو سرت..کشش نده..برو سر اصل مطلب..
انتونی تعظیمی میکند وادامه میدهد:چشم ارباب...ببینید خوب اگر ما یک بدل از البوس داریم چرا یک بدل از سایر محفلیان نداشته باشیم؟..بزارید موضوع را بازتر کنم...منظورم اینه که ما هر کدام میتونیم به شکل یکی از افراد محفل در بیائیم و بدین طریق البوس را بدزدیم
ارباب لحظه ای مکث میکند...در فکر فرو میرود و میگوید:
بلا نظرت چیه؟
بلا:ارباب به نظر عملی میاد!
ارباب:لوسیوس!
لوسیوس:ارباب فکر جالبی البته اگر عملی بشه
ارباب:جاگسن!
جاگسن:من که خیلی خوشم اومد اگه بشه چی میشه!
ارباب:ورونیکا!
ورونیکا:ارباب باید بیشتر بررسی کنیم!
ارباب:بلک!
خانم بلک:من شک دارم!
ارباب:بادراد!
بادراد:ارباب انتونی راست میگه ما تقریبا سخت ترین شبیه سازی دنیا را انجام دادیم پس این که بتونیم بازم انجام بدیم دور از ذهن نیست!
...ارباب کمی تاکل میکند...انگار دارد جمع بندی میکند...و میگوید:
منم موافقم ولی به شرطی که بتونید از عهدش بر بیائید و علاوه بر این کاری نکنید که در نقش بدلتون لو بروید!و اونا بفهمند که این بدل خود البوس نیست!انتونی تو به عنوان پیشنهاد دهنده مسئولی هرگونه عقوبتی که در اثر اشتباه یا اهمال کاری متوجه این کار بشه اولین عقوبتش پای تو را میگیره!
بادراد:
...ارباب خطاب به بادراد:زیاد خوشحال نباش چون بعد از مجازات انتونی من یه بلیط برای تو و انتونی میگیرم تا با هم یه سفر به دژ
مرگ داشته باشید...فکر میکنم انتونی خوب بتونه ازت پذیرائی کنه...
ارباب تن صدایش را بالاتر میبره و ادامه میده:
در اثر هر گونه خطا اولین مجازات متوجه انتونی میشه...و بعد از اون من تک تک شما ها را به انتونی میسپارم تا در دژ مرگ خدمتتون برسه!...
ارباب مانند شیر غرش میکند:...شیر فهم شد؟!!!>..
مرگخوارها:...بله ارباب...
ارباب:خوبه...خیلی خوبهووومن یه سری کار دارم که فعلا باید بهشون برسم...
و ارباب در یک چشم به هم زدن غیب میشه...
لوسیوس:ارباب یه جورائی خیلی مشکوک شده به نظرتون میخواد چه کار کنه؟!...
بادراد:من یه حدسهائی میزنم
*********************
بادراد:خوب کی داوطلب میشه که به عنوان اولین نفر بیاد جلو تا ببینیم پیشنهاد انتونی قابل اجراست یا نه...به یاد داشته باشید هر کس که داوطلب میشه اولا باید بگه که میخواد به شکل کدام یک از اعضای محفل در بیاد ثانیا باید بتونه یک رشته مو یا یک قطره خون از اون فرد مورد نظرش را برای من بیاره....خوب کی حاضره داوطلب بشه؟!....


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۵:۴۶:۳۰


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۴:۲۳ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
لرد نگاهی به مرگخوارها میکنه که با خیال راحت خوابیدن و سرش رو با افسوس تکون میده.
-آنتونی فورا این بی عرضه ها رو بیدار کن و بیارشون پایین.کار مهمی باهاتون دارم.
و از اتاق خارج میشه.
آنتونین با ترس و لرز همه رو بیدار میکنه.
همه میدونن که لرد به شدت عصبانیه.ماموریت به این سادگی هنوز اولین مراحل خودش رو هم طی نکرده بود.
همه به آرامی از پله ها پایین میان. پشت در اتاقی که لرد در انتظارشونه متوقف میشن.به همدیگه نگاه میکنن.همه منتظرن یه نفر جرات در زدن رو به خودش بده که صدای زمزمه وار لردخون رو در رگهاشون منجمد میکنه.
-بیایین تو.منتظرتون بودم.
ورونیکا به آرومی درو باز میکنه.
لرد پشت به در روی مبلی نشسته.ورود مرگخوارها هم باعث نمیشه تغییری در موقعیتش بده.
-خوب...باید منو ببخشید که جسارت کردم و شما رو از خواب بیدار کردم.من باید کارها رو به تنهایی انجام بدم و مزاحم استراحت شما نشم.اینطور نیست؟
آنتونین با ترس و لرز:ارباب..ما رو ببخشین..ما فکر کردیم فعلا به وجود ما نیازی ندارین.
صدایی از گوشه اتاق توجه همه رو به خودش جلب میکنه:بکششون تام.همشونو بکش.این بی لیاقتها بهتره بمیرن.خودم تا آخر عمر بهت خدمت میکنم.
مرگخوارها چهره آلبوس رو در تاریکی گوشه اتاق تشخیص میدن.
-او..ارباب شما موفق شدین؟آلبوس رو دزدیدین؟
لرد سیاه برمیگرده.کسی جرات نگاه کردن به چشمانشو نداره.
-شما هنوز قدرت تشخیص آلبوس واقعی از این رو ندارین؟چند تا از مرگخوارها رو فرستادم سراغ آلبوس واقعی که امیدوارم بدون اون به اینجا برنگردن.شاید مردن آناکین بتونه در این مورد به ما کمک کنه.همونطور که میبینین این آلبوس آماده اس.چندتا کار کوچیک باقی مونده بود که من انجام دادم.فقط کمی خشن از آب در اومده که نمیشه کاریش کرد.هر چی باشه مقداری ژن سیاه در بدنش هست..فعلاماموریت شما اینه که این آلبوس رو با خودتون ببرید و کمکش کنین که بره به جای آلبوس واقعی.ولی قبلش باید مطمئن بشین گروه قبلی کارشونو با موفقیت انجام دادن.البته اگه کارمهمتری مثل خوابیدن ندارین...
مرگخوارها به آلبوس اکسترا نگاهی میکنن.دو نفر دستهای آلبوس رو میگیرن و از اتاق خارج میشن.
صدای لرد از پشت سر به گوش میرسه:بهتون توصیه میکنم اگه باز هم شکست خوردین به دورترین جایی که میتونین فرار کنین.چون خودم میام و به حساب تک تکتون میرسم.
مرگخوارها با قدمهای مصمم از اتاق خارج میشن به این موضوع فکر میکنن که گروه دوم آیا موفق به دزدیدن آلبوس واقعی شده یا نه.همه میدونستن که لرد این بار شکست رو نمیپذیره.آلبوس هنوز در حال سخنرانی درباره اینه که باید مرگخوارهای بی لیاقت رو تکه تکه کرد و به خورد باسیلیسک داد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۴:۳۴:۰۸
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۴:۳۴:۵۸


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۳:۴۴ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بچه ها سلام راستش دیدم دیگه خیلی تا حالا جدی نوشتم گفتم یه طنزم بنویسم... یه سوژه توپ هم به ذهنم رسیده و میخواستم این نوشته را به دو بخش جدی و طنز تفکیک کنم و اونو توی قسمت جدی بزارم ولی دیدم طولانی میشه پس توی پست بعدیم میزارم.
انتونی که تنها شیر مرد اونجا محسوب میشده میره ببینه کی زده درو شکسته که میبینه هیچکس نیست و به ورونیکا میگه احتمالا غذا زیاد خوردی دلت قضا بلا کرده توهم زده بالا!برو بگیر بخواب بزار ما هم کپه مرگمونو بزاریم/ورونیکا:نه خدائی یه چیزی بود/دالاهوف:اون روی سگ و گربه منو بالا نیار ها اعضصاب مصاب ندارم یه سوزن ببخشید سکتو سمپرا به خودم میزنم یه جوالدوز یعنی کرشیو هم به تو!/ورونیکا:دلمو شکستی برو...دلمو شکسسستی برو
برو...(بچه ها: )دیگه نهههههه نمی خوامت...برو دیگه نهههههه .../دالاهوف::- x نه و نگمه ببر صداتو!الان اسماتونو به عنوان بی انضباطها مینویسم میدم به ارباب بگه خودم فلکتون کنم! بچه ها:نه تو رو /انتونی:خدا خوب پس تا 30 صدم ثانیه دیگه باید تو رختخوابتون باشید./بچه ها: انتونی:خوب باشه تا ده میشمرم:1-2-3-4 ,...
ورونیکا و خانم بلک مشترکانه روی تنها دو تخت موجود در سنت مانگو خوابیده بودند و خوا پرنس چارمینگ را میدیدند!
بادراد/انتونی/لوسیوس و جاگسن هم یکی یه کارتون زیرشون انداخته اند و خر و پفشون اتاق را به لرزه مینداخت.
انتونین:خر...پفففففففف/خرررررررررررررررر....پفففففففف/خرررر...پیف/پیف/واه/واه..
انتونین یه نگاه به بادراد که پشتش را به او کرده و خوابیده میندازد و میفهمد که کار خرابی از اون بوده است...بادراد نشونت میدم...انتونی شکنجه معروفه....حالا دیگه باسه من شیمیائی در میکنی؟...
انتونی دوباره سر جایش برمیگردد و خود را به خوب میزند...
ودر حالت خواب چوبدستیش را به سمت بادراد میگیرد با صدائی خفه در دل میگوید:دابل(دوبل_دوتائی)کرشیووووووووو....
بادراد ناگهان مانند اشخاصی که برق فشار قوی گرفتتشون با شدت از رختخواب به سمت بالا پرت میشود و سرش مثل توپ قلقلی میخوره سقف و دوباره پرت میشه پائین...ولی از اونجائی که این کرشیو دوبل حساب شده بوده
این عمل دوباره اتفاق میفته و بادراد با قیافه ای اینطوری: ولو میشه روی زمین..بعد محوش و رنگ پریده برمیگرده به سمت دالاهوف که داره به سوی او هجوم میبره و میگه:به ارباب توهین میکنی ای موجود ناچیز سوسک بالدار/عنکبوت امازونی/کرم اسکاریس...البوس بو گندو الان خودم ریشاتو با این دستم میکنم...من که میدونم این ریشا مصنوعی...تو از سن بلوغ کوسه بودی..و دست میندازه و با دستان تنومندش ریش بادرادو میچسبه و هی میکشه...
بادراد:ای ملتتتتت به دادم برسید...به سبک برره بخونید:اییییییی ناموسمو کندن هی هی...ریشامو بردن هی هی...ریشامو کندن هی هی...بادراد نصف ریشاش در اثر فشار دستهای انتونین کنده شده بود و ریشاشا از یه طرف صورتش اویزون در دستان انتونین اویزون بود...بادراد از شدت درد اشک تو چشاش جمع شده و ناگهان در یک عملیات منتحرانه با صدائی زنانه فریاد میزند:اییییییی واییییییییی اخخخخخخخخ واخخخخخ کمکککککککک...
ناگهان همه از خواب میپرند و میبینند که انتونی داره ریشای بادرادو میکنه...
بادراد: انتونی: ...بچه ها: ...ولی ناگهان متحول مبیشوند و دلشون به حال بادراد میسوزه و میروند که اونو از انتونی جدا کنن...
لوسیوس و جاگسن دارند از پشت انتونی را میکشند ورونیکا و خانم بلک هم دارند به سبک مسابقه های قویترین مردن ایران!!!اونا را تشویق میکنند...
لوسیوس به انتونی:بابا ولش کن...انتونی:من تا این ریشای سبک اسامه(بن لادن) اینو نکنم ول کن نیستم...ایییییی ملت ولم کنید...ایییی نفس کش...
ناگهان جاگسن یه پلاستیک از توی جیبش دو میاره و محتویات اونو که نون پنیری بوده که مامانش براش درست کرده بوده!!!میخوره و قوی میشه!!!و با تمام قوا از پشت لوسیویوس را میکشه و لوسیوس هم انتونی را دنباله خودش میکشه و انتونی هم که دستش به ریشای بادراد بوده اونا رو میکشه و ریشای بادرادو کامل میکنه...
بادراد: مرگخوارها: دالاهوف:...لوسیوس:باب این چرا خوابه..
جاگسن:بچه پر رو را بیدارش کن...تازه گرفته خوابیده...
لوسیوس هم یه وشگون از انتونی میگیره...انتونی:کی بود چی بود...
بادراد:کی بودو زهر مار کی بودو زهر هلاهل نامرد چرا ریشای منو کندی؟
انتونی:ریشای تو را میخوام چه کار کنم این قدر کثیفه که میکروبام اونجا نمیتونن بمونن..شپش داره...من ریش البوس را کندم ببینید اینه ایناهاش تو دستمه...ولی هوممممم بادراد تو ریشات کو؟...وایییی نکنه دوباره داشتم خواب میدیدم...هوممممم بادراد جون به خدا شرمنده من بعضی وقتا تو خواب اینجوری میشم....
بچه ها:
بادراد با صدائی خروسک گرفته: خودم میکشمت...خودم با دستای خودمممم
انتونی:بابا حالا چیزی نشده که با چسب رازی میچسبونیمش...
بادراد با:اواکادرا و کرشیو میندازه دنبال انتونی که یه دفه میبینه انتونی سیخ میشه و به حالت رکوع خم میشه و میگه:ایییییی جونم ایییییی البالو...ای شفتالو...ای زدر الو...ای کمپوت...ای شیشلیک...اییییی کمسرو تن ماهی جنوب...ای پیتزا خانواده...
ناگهان ارباب که در استانه در وایساده میگه:ببر صداتو...
انتونی:
ارباب:خودمونیم انگار خیلی گرسنه هستیا...دیگه داشتی ما رو زنده زنده سرخ میکردی نمیدونم شیشلیکو...کنسر و...اره گرسنته؟
انتونی: اوهومممممممممممم
ارباب الان ازت پذیرائی میکنم:کرشیوووووو....کرشیووو
ارباب:حالا دیگه واسه من از خودت طنز در میکنی؟موضوع عوض میکنی؟
اصلا اون به کنار این چه سر و صدائیه راه انداختی؟
انتونی:ارباب به خدا جبران میکن تو پست بعدیم خواستم یه تنوعی بشه!تازه الان خدائی بادراد خوش تیپ تر شده!
ارباب:خوب قول میدی جبران کنی؟
انتونی:اره ارباب جون یه سوژه توپ تو ذهنمه تو پست بعدیم میگم...
پس ایندفعه را بخشیدی ارباب جون دمت گرم خیلی با مرامی!
ارباب:اره بخشیدمت میخواستم یه اواکادرا بهت بزنم ولی الان فقط یه کرشیو حرومت میکنم...



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بادارد نگاهی گذرا به آناکین که به طرزی مفلسانه روی زمین ولو شده بود، می اندازه بعد هم رویش رو به طرف محل خروج ولدمورت برمی گردونه. آب دهانش رو با صدای بلندی قورت می ده و با قدم هایی استوار به طرف در خروجی حرکت می کنه !
بعد از کمی دور شدن صدای پچ پچ به اوج خود می رسه. تا جایی که بعد از گذشت چندین ثانیه کلمات به وضوح شنیده می شه.
جاگسن: اون چی بود تو دست ولدمورت که باهاش رفت بیرون و بعد از اون هم آناکین این جوری اومد و مرد؟!
ناگهان بادراد از آن جلو با صدای بلندی فریاد می کشه: هوووی... ولدمورت نه لرد سیاه... مثلاً مرگخوار شدی ها !!!
بعد از اون صدایی ناهنجار به گوش می رسه... همگی به طرف آلبوس تقلبی که با بی خیالی روی صندلی ولو شده بود و زیر لب آهنگی بندری رو زمزمه می کرد، برگشتن... او هر از گاهی قسمتی از آهنگ رو با صدای بلندی می خوند و لحظه ای بعد به حالت عادی برمی گشت !
ورونیکا با حالتی بهت زده به آلبوس تصنعی نگاه می کنه... بعد هم با چشمانی که هفت – هشت برابر حالت اولیه ش شده بود، می پرسه: مگه ارباب آلبوس رو مثل خودش درست نکرد؟! ... پس چرا هنوز این داره...
ناگهان بادراد با دستپاچگی وسط حرف ورونیکا می پره و در حالی که دستش رو به نشانه ی سکوت روی بینی اش قرار داده، اون رو از حرف زدن منع می کنه و جواب می ده: چرا... ولی هنوز قسمتی از کار مونده... خب من فعلاً می رم به ارباب کمک کنم... شماها با آناکین این جا باشین !
خانم بلک با سرعتی فرا نوری خودش رو در آغوش ورونیکا - که تنها ساحره ی مرگخوار در آن جمع بود، میندازه و با لب هایی آویزون می گه: نه... نه... من نمی تونم این جسد رو تحمل کنم... من می ترسم !!!
بادراد: واقعاً این مرگخوارای جدید چه شاهکارین... اون وقت همه شون رو هم یه جا جمع کردن... !
سپس بدون هیچ حرف اضافه ای در رو باز می کنه و به راحتی بیرون می ره. بعد از اون سکوتی ناگهانی همه جا رو در برمی گیره. همگی منتظر این هستن که باری دیگر ارباب به داخل اتاق برگرده تا نقشه ی اون ها به طور کامل عملی شه... اما آیا ارباب به داخل اتاق باز می گرده و یا همگی سر کار هستند!؟ ... !
بعد از اون نیز سرمایی ناگهانی به درون اتاق نفوذ می کنه... در جای جای آن رخنه می کنه و باعث می شه تا همه تا مرز جنون از سرما بلرزن... اما بعد همه متوجه می شن این سرما به خاطر وجود آناکینه... !
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه سکوت لوسیوس اعلام می کنه: اگه اینا نمیان خودمون بریم دست به کار شیم... هان؟!
آنتونین خمیازه ای می کشه و با بی تفاوتی می گه: نه بابا... کاری از دست ما برنمیاد !
در همون لحظه در باری دیگه با صدایی موحش از جا کنده می شه... همگی به طرف آن برمی گردن و بعد از دیدن فردی که روبروی اون ایستاده بود، نفس هاشون رو در سینه حبس می کنن... تا شاید آرامشی برای وجود مشوشان به حساب بیاید !!!
( ارباب: چقدر موضوع رو کش می دی!!! )


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۲۱:۰۵:۳۸

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
نور سبز تابیده شده از لوله آزمایش ، تنها منبع نور اتاق بود . نوری کم که روی چهره ی ولدمورت نقش بسته و چهره اش را روشن می کرد .
مردمک عمودی چشمش ، حریصانه داخل لوله آزمایش را نگاه می کرد و صورت بی رنگش ، سبز می نمود .

چند لحظه سکوت .... تررررق .
شخصی شنل پوش ، وسط اتاق ظاهر شد . مونتاگ بود .

بادراد با نگاهی حاکی از انزجار به اناکین نگاه کرد و صورتش را به سمت آلبوس اکسترا برگرداند .
ورونیکا با قدم هایی تند به سمت مونتاگ رفت و به زحمت او را برگرداند و به پشت روی سنگ ِ سرد ِ زمین خواباند .

خون جاری از کنار لب مونتاگ ، حکایت از دیرگیری(!) و در نتجیه درگیری با آلبوس دامبلدور اصلی شده بود . شاید اگر با یک نگاه می فهمید و این قدر آیکیو نبود و دیرگیر نبود ، قبل از بیدار شدن دامبلدور از اتاق خارج شده بود .

به زحمت به سمت ولدمورت برگشت و با حرکت لبش ، چیزی گفت. بادراد که کنجکاو شده بود و صداهایی از پشت سرش می شنید ، برگشت و به منظره ی پشت سرش نگاه کرد .

ولدمورت ، بالای سر معاونش آناکین مونتاگ ایستاده بود و به چشم های سرخش به او نگاه می کرد .

ولدمورت : نه آناکین ، تو نباید بمیری ! ( )
آناکین : نــــ .... نـــه .... ولدو ! من .... من دارم .... من دارم میمیرم ! اووهوو اووهوو
مرگ خوارا : آناکین ، تو نباید بمیری !
آناکین : نـــ ... نه ... من دارم میمیرم !
بادراد : آناکین ، تو باید بمیری !
آناکین : نـــه .... نـــ ... بادراد ، من دارم میمیرم ! ( )

صدای چند نفس صدا دار و کشیده و خشک ، در فضای اتاق پیچید و بعد سکوت و بدن بی جان آناکین مونتاگ .

مرگ خوارا : نه آناکین ! تو نباید می مردی !
بادراد ( زیر لب ) : اناکی ! تو باید می مردی !

چند ساعتی ولدمورت و مرگ خواراش کنار پیکر آناکین ایستادند . کمی بعد ، ولدمورت بی اختیار روی ِ زمین ِ سرد نشست و دستش ، پیکر سردتر ِ اناکین را حس کرد .

ولدمورت : دوستان من ، یاران و همران سیاهی . این جا ( اشاره یه جایی بین ورونیکا و خانم بلک ) جای یکی از مرگ خوارای من بود . آناکین ! اون الان بین ما نیست ولی همیشه تو قلب ما می مونه ( هوووق ) . بهتره یادش رو زنده نگه داریم و این کار محفلی ها رو با ضربات مخصوص خودمون جواب بدیم .
حالا وقتشه از اون همه علم و دانش(!) مرگ خواری استفاده کنیم و محفلی ها رو ... آره دیگه شروع کنیم ! ( )

با گفتن این جملات به سمت در خروجی رفت و خارج شد .


فقط حذب ، فقط سرژ !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.