هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
رو زمين

كمپاني تصوير خاكي ادوارد با ارزشي ديگر بر روي پرده هالي ويزاردس

بازگران:
البوس در نقش ولدي
اناكين در نقش اناكين
بليز در نقش بليز
ادوارد جك در نقش كاراگاه

كارگردان:
جن كثيف

نويسنده:
جن كثيف

_________________________________

پرونده مرگ ارباب ولدي و معاونان

قبل از حادثه

سه قهوه روي ميز گذاشته شده و سه نفر دور ميز نشسته اند
يكي كچل اسموت شده
يكي به حالت سامورايي ها
و يكي هم در فكر جنگ ستاره اي

هر سه در مورد ماجرايه مخوفي در حا صحبت هستند
مضمون بر حذف البوس دامبلدور

ارباب ولدي:
ما بايد هر چه سريعتر اين ريشو از داستان حذفش كنيم تا بتونيم دستمونو به اين پسره هري برسونيم

ناگهارن صحنه سياه ميشه:
هر انچه در اينجا ميخوانيد با كتاب اصلي كاملا متفاوت هست و هيچ كدام از اتفاقات در اينجا نيفتاده است

ارباب ولدي از قهوه اي كه روي ميز نگاشته شده بر ميداره و جرئه اي بالا ميزنه
و اناكين و بليز هم به تقليد از اون همين كار را انجام ميدند
كمي بعد..

بعد از حادثه
صداي اژيز پليس همه جا رو پر كرده و
در حالي كه سه جسد رو از يك كلبه محروقه خارج ميكنن
يه كاراگاه كوتوله كه خودكار به دست و دهن داره وارد ميشه و پرونده قتلو از سرباز وظيفه ميگيره و شروع ميكنه به مطالعه كردن
چند ثانبه بعد رو به دوربين برميگرده و با گرفتن قيافه اي خاص
دوربينو وارد قسمت بعدي كار ميكنه...

در حيات محفل ققنوس

البوس گرم باز كوئيديچ شده و با ناديده گرفتن ديسك كمرش در رول يه قهرمان درون دروازه ايستاده

كه ناگهان مانداگاس پير وارد ميشه و شيشه خالي زهرو به البوس تسليم ميكنه

البوس:تموم شد؟!
مانداگس:بله

نكته:از اونجا اين قدر سريع گفتيم اون شيشه شيشه زهر بود كه شماها بيشتر از اين به مختون فشار نيارين

در حين بازجويي

پليسها بعد از شكافتن قضيه متوجه شده بودن كه اين ممكنه زير سر البوس و دارو دستش باشه به همين منظور طي جلسه اي كه به محفل ققنوس رفته بودن
البوس رو مورد بازجويي قرار داده بودن و بقيه محفلي ها رو

كاراگاه:بگو ببينم تو لردو كشتي
البوس:به جون مادرم من بيگناهم
كاراگاه: اين جونه مادرشو قسم خود پس بيگناه نفر بعدي وارد شه
سرباز وظيفه:

بازجويي از مانداگاس

كاراگاه:بگو ببينم تو لردو كشتي؟!
مانداگاس:نه من لردو نكشتم
كاراگاه: اينم بيگناهه لطفا نفر بعدي
سرباز وظيفه:

بازجويي از مالي ويزلي

كاراگاه: بگو ببينم تو لردو كشتي؟!
مالي با يه چك ابدار و گرفتن ابغوره به ميزان سالانه و گفتن اينكه تو به من تهمت زدي و مقداري گريه كاراگاهو خر ميكنه

كاراگاه:اينم بيگناهه نفر بعدي
سرباز وظيفه:

بازجويي از هري پاتر

در اين لحظه تماشاچي ها گوجخ پرت ميكنن و صفحه پرميشه پر ز گوجه

تا مسئولان بيان گوجه رو پاك كنن باز جويي ها تموم ميشه و مردم اين صحنه رو ميبينن

كاراگاه:چي كار كنم بايد حتما يه مجرم پيدا شه
سرباز وظيفه:من ب....
كاراگاه:چي تو قاتلي تو به قتل اعتراف كردي بيا بريم دادسرا
سرباز وظيفه:

و بعد صحنه اعدام سرباز وظيفه نشون داده شد و بعد هم پايان

چه قدر ارزشي


روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
DREAM BOOGH
تقدیم می کند.

چپ دست!
بازیگران:
ادی ماکای در نقش پسره ی چپ دست
مک بون پشمالو در نقش دختره که نشسته بود تو کشک
هدویگ در نقش مادر ادی پسره ی چپ دست
بیگانه در نقش عمه ی دختره که نشسته بود تو کشک
ولدی در نقش مادر عمه ی دختره که نشسته بود تو کشک
کوین در نقش پالیکار چهار پای ادی پسره ی چپ دست
.
.
.
نویسنده و کارگردان: کوین ویتبای
نکته: من هر گونه کپی از روی کتاب با خانمان، بی خانمان، خانمان دار و غیره و ذلک رو تکذیب می کنم.
برای گروه سنی الف!
***
در زمان های خیلی خیلی دور ... که نه جاروی پرنده ای بود نه جاروی پرنده ای ... جوانی برای رهایی از طوفان و رگبار تگرگ به کافی شاپ سر کوچه رفت ...ادی وارد کافی شاپ کامی شد ناگهان چشمش به میزی در گوشه ی تاریک کشک(=کافی شاپ کامی) افتاد ... در میان آن تاریکی و دود و دم چهره ی دختری را دید... در کمتر از 5 ثانیه ادی یک دل نه صد دل عاشق شد ... این اول ماجرا بود ...
ادی به سرعت از کشک خارج میشه پا به پای خرش پالیکار به سمت کلبه ی درویشیشون می ره ... آفتاب مستقیم به سرش می خوره! و مجال فکر کردن بهش نمیده ... بالاخره به خونه شون می رسه ...
- مامی ... مامی ... زود بیا بریم کشک... چیز ... یعنی زود بیا برم کافی شاپ کامی ... من یه دختر دیدم عاشقش شدم حالا می خوام برام بری خواستگاری!
مادر ادی از مطبخ خارج میشه ، در حالی که از عصبانیت ملاقه ای رو محکم به دستش می کوبه با اشتیاق تمام می پرسه : خب چی شد که عاشقش شدی ؟ چه جوریه ؟
ادی در حالی که از شدت بی قراری نمی تونه یه جا بشینه میشینه و می گه : من نمی دونم مامان ... نه قیافه ی قشنگی داره ... نه اخلاق خوبی داره ... نه خوشتیپه ... نه...
مامان : خب ؟
ادی: اینا که مهم نیست ... مهم تفاهمه که... اونم نداریم! ولی من این چیزا حالیم نیست .. باید بریم خواستگاریش!
مامان : نه من موندم تو عاشق چی این دختره شدی ؟
ادی: تو اصلا منو درک نمی کنی ... اصلا من می رم بیرون ...
مامان : به درک!
در بیرون کلبه باد بیداد می کرد و رگبار تندی در گرفته بود. در همین دم گردباد شدیدی برخاست که ستون های دواری از خاک و خاشاک به هوا بلند می کرد! ادی پا به پای پالیکار به سمت کشک می ره شاید دوباره اون دختر رو ببینه ... در راه عمه ی دختره رو می بینه ...
عمه : ببین پسر جون تو و سکینه وصله ی تن هم نیستین ... این ماجرا رو به کلی فراموش کن ... اون مثل دخترای عادی نیست ...
ادی: سکینه ؟ ببخشید شما ؟
عمه: باب سکینه ... همون دختره که تو کشک عاشقش شدی ... من عمه شم!
ادی : آهان ... یادم باشه برا مامانم اسپند دود کنم ... رکورد قبلیش رو شکوند ... هر چند اینا مهم نیست ... آره من می دونم که اون مثل دخترای معمولی نیست ... یه چیزی تو وجود اون هست که هیچ کودوم از دخترا ندارن!
عمه : نه از اون نظر ! ببین سکینه زن اول مسابقات رالی بود ... به شوماخر معروف بود! تصادف کرد ... حافظه ی کوتاه مدتش 24 ساعته شد
ادی: چیزی رفته تو چشمت ؟
عمه: نه من همین جوریم ... داشتم می گفتم حافظه ی کوتاه مدتش 24 ساعته شد ... یعنی امشب که بخوابه ... فردا صبحش دیگه تو رو نمیشناسه!
ادی : واقعا ؟ چه خوب! ( و به فکر فرو می ره!!! )
عمه :
ادی : هه ... نه چیزه ... اینا که اصلا مهم نیست ... آخه من دست چپم! یعنی با قلبم تصمیم می گیرم نه با عقلم ...
عمه : ااااا چه خوب ... ببخشید شما از چه رنگی خوشت میاد ؟
ادی : باب مشکی رنگ عشقه!
عمه : جدی؟ اتفاقا منم عاشق رنگ مشکیم ... چه تفاهمی!
ادی: تا حالا کسی بهت گفته که عجب چشمای قشنگی داری جیگر ؟
عمه با هزار ناز و عشوه : جدا ؟ وای مرسی ...
و در کمتر از 5 ثانیه ادی یک دل نه صد دل عاشق میشه ... این اول ماجرا بود ... ادی و عمه سراسر شب را در پیاده رو های شهر راه رفتند و تازه کلی حرف هم زدند. ستارگان تک تک نا پدید می شدند. نور ضعیفی در افق تاریکی شب را می زدود! و هر دم بیشتر می شد. صبح نزدیک بود.
ادی: اوا خاک عالم! مامانم منو می کشه ... باید زود تر برم خونه ...
عمه : بااااای
ادی :
ادی به سرعت پا به پای خرش پالیکار به سمت خونه می ره ... با ترس و لرزش وارد خونه میشه و طوری که مامانش نفهمه داد می زنه :
- سلام مامی! من برگشتم ...
مامان : سلام به روی ماهت ... دم در یکی کارت داره ... برو ببین چی می خواد !
ادی: هووووووم! من که تازه اومدم که!
ادی از خونه خارج میشه و یه خانم بلند قد و سیفید رو میبینه ...
خانومه: سلام ... خوبی؟ ای اس ال می ... ااااا نه چیزه ... ببین من اومدم بهت بگم تو و صغری وصله ی تن هم نیستین ... صغری یه دختر معمولی نیست!
ادی : صغری؟ ببخشید شما؟
خانومه: صغری دیگه ... عمه ی همون دختره که تو کشک دیدی ... من مامانشم ...
ادی: آهان! ببخشید شما ازدواج کردین ؟
خانومه : نه من مجردم!
ادی: تا حالا کسی بهت گفته که چه چشمای قشنگی داری جیگر؟
خانومه : جدا؟ واااای مرسی
واین چنین بود که در کمتر از 5 ثانیه ادی یک دل نه صد دل عاشق میشه ... این اول ماجرا بود!
THE END

با تشکر از:
سازمان میراث فرهنگی
سازمان هواشناسی
سازمان آب و برق
هکتور مالو نویسنده ی باخانمان
کانون پرورش فکر کودکان و نوجوانان
هدویگ، ادی؛ مک بون، ولدی و بیگانه که با بازی خوبشون مارو سرافکنده و سر افراز کردن
خودم که با بازی عالیم تونستم حس یه چارپا رو به بیننده منتقل کنم
کامی که کافی شاپش رو در اختیارمون قرار داد
پالیکار که حاظر شد اسمش تو فیلم نامه بیاد
و کلیه و روده ی کسانی که ما را در تهیه و پخش این فیلم یاری ساختند
زمستان87



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
پول حموم رفتن نداشتم شدم ارباب ولدي

ارزشي ديگري از كمپاني فيلم سازي تصوير خاكي ادوارد
با هنرمندي:

البوس دامبلدور در نقش ارباب ولدي
و ارباب ولدي در نقش البوس دامبلدور
ادوارد جك در نقش جن كثيف

ژانر:سياسي

برگه اي از دفترچه خاطرات تام موورلو ريدل

_________

تنها بود!
پولي نداشت!!
حمام نميرفت.!!
مادرش مرده بود!!
پدرش زنده بود اما نميدانست!
او بد بـــــــــــود!!
اما جادوگر بود!!
منفور بــــود!!
و بيكس!

او در پرورشگاه بود!!
بچه از دورش پراكنده!!
چون وحش بود خيلي خيلي!!
حتي معلمان هم از او دوري ميكردند!!
حتي سرپرستان پرورشگـاه!!
منتظر كسي بـــــود!!
طبيعي نبـــــــــود!!


پسري كه نميخواست طبيعي باشد

پسري نه ساله و خوش و خطو خال كم تجربه بر نرده پرورشگاه تكيه داد بود و بچه هاي مفلوكي را كه در دوردست بازي ميكردند به ناسزا گرفته بود
تفكراتش بيشتر از سنش بود
و ميدانست كه قدرتي طبيعي ندارد
در حقيقت ميخواست كه اين طور باشد
از اسم خودش هم بيزار بود چون كه خاص نيود
تيم خيلي زياد بود خيلي زياد تنها در پرورشگاه 8 تام موجود بود
روز موعود رسيد البوس دامبلدور به پرورشگاه امد
و پسرك به ظاهر سر به زير را با چند جادوي كوچك همراه خود كرد
شايد اگر قدرت پيشگويي داشت هر گز اين كار را نميكرد
و اين پسرك كه الان تام مورلو ريدل بيگناه بود
در اينده تبديل به موجودي پليد به نام ارباب تاريكي لردو ولد مورت كبير ميشد
كسي كه حتي از اوردن اسمش نيز مو بر تن ادم سيخ ميشد-اسمشو نبر
در سال اول تحصيلش
پسر خوبي بود
گرجه در كارنامش دو سه مورد شكستن دماغ موجود بود
تا اينكه تابستان رسيد
با گاليونهايي كه به زور از بچه ها گرفته بود
يك خانه خريد
تمام گاليونها مصرف شد
كمي بعد اب خانه را قطع كردند و او كه ضول حمام رفتن را هم نداشت....
مدتها را بدون حمام طي كرد تا كم كم سياه شد
سياه سياه سياه سياه
و افكاري شومي همراه با اين سياهي به ذهنش هجوم اورد
به همين مرتبه بود كه وقتي به هاگوارتز رسيد كتاب تواريخ شوم رو از ديد مطالعه گذارند
و به وجود تالار اسرار پي برد
سعي كرد كوشش كرد كار كرد اما موفق نشد كه در انم تالار بي همه چيز را باز كند
اما وقتي به سن 16 سالگي رسيد
به ناگاه موفق به اين كار شد به طرزي مخوف

سراغاز اسمشو نبر

دريچه باز شد و اين سر اغاز وجود موجود بيوجودي به نام اسمشو نبر بود
موجودي كه سايه ي قلب تاريكش به زودي كل دنيا را در گستره ديدش ميگرفت و افتاب را به ظلمتي هميشگي تبديل ميكرد
و اين بود زماني كه اسمشو نبر شكل گرفت
وقتي او متوجه قدرتهاي مخوف خود شد
تصميم به اين گرفت كه شخصي خاص شود
شخصي خاص شخصي بزرگ و شخصي والا
به پيرو جمع كردن افتاد و طولي نكشيد كه پس از پايان تحصيلش در هاگوارتز 120 اسلايترني رو پيرو خود كرد و برا اينكه اونها هم خاص باشند اسم اونا رو مرگخوار نهاد
و خودشو ارباب تاريكي اسمشو نبر و لرد ولد مورت كبير خواند
او ميخواست كه خاص خاص باشد
و شروع كرد به ظلم و شروع كرد به نابودي و شروع كرد به همه جا را به نابودي كشاندن
تا اينكه پسري ظهور كرد به نام هري پاتر
كه در پيشگويي كبيري اين مسئله اطلاع داده شده بود
لرد ولد مورت طي ين برامد كه اين پسر را نابود كند به راحتي و به ارامي
اما انها كجا بودند!!
خائني پيدا شد
به نام پيتر پتيگرو
سراغاز بدبختي پاتر او بود

هري پاتر ظهور ميكند

بلاخره جا پيدا شد و لرد به انجا رفت
پدر و مادرش را كشت اما هري را نتوانست و كل قدرتش را واگذار ان كوچولويه حقير كرد و تبديل به موجودي فاني شد براي به دست اورد كوچك ترين چيزي محتاج بود
او بدن هم نداشت
دست نداشت
روح نداشت و جان نيز نداشت
و تنها چيزي كه داشت فاني بودن بود
كه او فهميد كه مردن چه به از جان پيچ بودن است
گذشت و گذشت در طي 14 سال تلاش مضاعف براي كشتن پاتر و شكست خوردن بلاخره ظوهر كرد
با كمك چندي از خادمين فداكارش
كچل بود
اسموت بود
اما بدن داشت
و همين خوب بود عالي بود
براي كسي كه مدتها در بيبدني ساكن بوده است
اما با وجود بدنم و به لطف چوبدستش
هري جان سالم به در برد
و 2 سال ديگر گذشت عزيزاني از هري كشت اما رد سال 16 دهم

مرگ دامبلدور

خادم وفادار دامبلدور
اسنيپ!!
دامبلدور كشت و او را در عذابي هميشهگش گذاشت
هري بايد جان پيچها را نابود ميكرد و ولدي را ميكشت
__________________________________________
هر وقت كتاب 7 اومد ادامه ميدم
فعلا همينجا...


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۱۸:۰۷:۱۲

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


حمله به قلعه‌ي اشمتزد
پیام زده شده در: ۹:۴۲ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
تكرار فيلم حمله به قلعه ي اشمتزد....به دليل در خواست مك بوئن!


حمله به قلعه‌ي اشمتزد
باشركت:
چو چانگ (براي فروش گيشه) ==ونوس (براي فروش گيشه)==هري پاتر و حضور افتخاري جناب وزير: كينگزلي
آهنگساز: مرلين
خواننده: كريس‌دي‌برگ
صدابردار: آبرفورث
نويسنده و تهيه كننده: بيگانه
فيلمي از:
ويكتور كرام
---------
كي چي كو چي كوچي كي چو(صداي هلي كوپتر)
مرلين:سربازان من همه حاضريد؟
همه : آماده ايم فرمانده!
مرلين:ما به اين سفر ميريم تا سه تا از دوستانمون رو از چنگ كينگزلي مكار و قلعه‌ي مخوفش نجات دهيم!
هري:چهار نفر!
نه! من اميدوارم اون ديوونه را كشته باشند!
ونوس: رسيديم قبان آماده‌' پريدن باشيد!
(صداي سوت تماشاچيان)
ابرفورث: من به يك خلبان زن اعتماد ندارم!
مرلين :آماده! يك دو سه هري؟ برو آبرفورث؟ برو!
همه پريدند و آخرين نفر (مرلين) رو به ونوس :
ما سه ساعت ديگه برمي گرديم!
ونوس:باشه!
-----دفتر كينگزلي------
جاسوس ما خبر آورده كه امشب براي آزادي اسير ها مي‌خوان بيان!
------زندان قلعه -- سلول يك------
نگهبا نان دو نفر را داخل اين سلول مي اندازند و در را ميبندن.
كرام: نه! تو رو خدا من و با اين تنها نگذاريد! بياد منو شكنجه بديد نه! در رو نبنديد! نه!
بيگانه رو به دوربين: و سپس درحالي كه با دست در را تست مي كند به كرام مي‌گويد:
(تماشا چيان با ديدن بيگانه دست و سوت ميزنند)
عجب در محكمي داره ها در به اين بزرگي ديده بودي؟
-----زندان قلعه---سلول دو-----
چو چانگ رو به مك گونگال:
(با ديدن چو مردم داخل سينما سوت مي زنند)
عجب شانسي آورديم ها!
مك گونگال:چرا؟
چو:بيچاره كرام چه زجري ميكشه!
----- راهروي منتهي به سلول ها-----
مرلين و سربازانش از سقف وارد ميشوند و به در سلول ها ميرسند!
مرلين رو به هري و آبرفورث:شما برين اون يكي سلول من اين ها را مي آورم
تق تق تق
بيگانه: كيه كيه در ميزنه من دلم مي لرزه....در رو با لنگ در ميزنه من .....
مرلين در سلول را باز ميكندو ميگويد: يالا بريم وقت نداريم!
بيگانه رو مرلين: تو با كرام برو در مورد من دير رسيدين!
مرلين با خوشحالي:چرا طوري شده؟
بيگانه:من نمي‌تونم راه بيام بريد سرعتتون را كند ميكنم!
مرلين:آخه چرا؟
كرام:ولش كن بابا كفشش را گم كرده!
------قسمت آزاد سازي چو چانگ بدست هري سانسور شده-----
كرام در حالي كه بيگانه را روي دوش دارد به بقيه كه جلو تر حركت مي‌كنند ميگويد:
آخه چرا نمي كشيمش راحت شيم كسي كه نتونه پا برهنه راه بياد چرا بايد تو ارتش باشه؟
بيگانه: من رو ول كنين برين من رو همين جا رها كنين تا بميرم!
صداي كينگزلي از پشت سر :
دوستان من بازي تمام شد!
مرلين: نامردا! يكي مارو لو داده!
كرام در حالي كه بيگانه را از روي دوش پايين ميآورد:
تقصير اينه!
چو رو به كيگزلي:بگذار بريم بي‌رحم!
مك گونگال:بهت اخطار ميكنم به من دست بزني تمام پست هات رو پاك ميكنم!
آبرفورث :خونسردي تان را از دست نديد!
يك دفعه ونوس از پست كينگزلي بيرون ميآيد
همه: (به جز بيگانه كه : سلام تو هم اينجايي! )
مرلين:نامرد! اون تويي كه ما رو لو دادي!
بيگانه: اون تويي كه دست تو تو دست ديگرون ديدم....اون تويي كه آدما با دست به هم نشون ميدن!
ابرفورث:خيلي پستي!
بيگانه: آدم فروش! دست تو رو شده برام قصه هاتو بلد شدم!....سوختي و ما رو فروختي...
چو: من رو بگو كه ...
بيگانه: اوني كه عشق و گذاشته زير پاش فقط تويي اوني كه .....
كرام:حيف اون ..... خيلي پستي ونوس ديگه دوستت ندارم!
بيگانه: ديگه دوستم نداري... ديگه دوستم نداري...
هري: من باور نمي‌كنم:
بيگانه در حالي كه :
نه تو عاشقم نبودي !...
يكدفعه بيگانه: وبه طرف در پشت كينگزلي حركت مي‌ كند!
كينگزلي:برو عقب!
بيگانه در حالي كه جلو مي‌رود:
عجب در بزرگي!.. كجاي دنيا ديدي دري به اين بزرگي!
كينگزلي:نه احمق نه! نيا جلو!آآآآآآآآآآ
و كينگزلي داخل چاه مي افتد!
مرلين: فرار كنيد!
-------- بازگشت قهرمانان------
بيگانه: ورزشكاران پيروز باشيد.. خرم چون گل پيروز باشيد....
كالين: قهرمانان بفر مايد يك عكس يادگاري!
دوربين پشت به آسمان عقب عقب ميرود وصدا ها ضعيف مي‌شوند
صداي كرام به گوش ميرسد:هرگز فكر نمي‌كردم از دست اون خلاص شم...
THE END
شعر آخر فيلم را همراه با اسامي بازيگران بخوانيد:
اكسس دينايد!

CAST
Venus
Cho chung
Harry potter
Merlin
Aberforth
Biganeh
Kerum
Kings lee

با تشكر از:

ونوس(برگر) بخاطر قبول نقش منفي
نيرو انتظامي ناحيه‌ي سه
مديريت پارك آبي آزادگان
وزير محترم بخاطر قبول نقش منفي
كالين بخاطر پوستر‌ها‌ي فيلم
و كليه‌ي كساني كه ما را در ساخت اين پروژه‌ي سنگين ياري كردند!

+++ پشت صحنه+++
پشت صحنه‌ي فيلم :
حمله به قلعه‌ي اشمتزد
--------صحنه‌ي شروع فيلم ---- برداشت سوم-----
مرلين: سربازان من حاضريد:
بيگانه: بععععععله
كرام: كات آقا كات بابا تو توي اين قسمت نيستي! اين را ببرين بيرون!
---------صحنه‌ي سلول يك ---برداشت يكم--
بيگانه رو به دوربين: و سپس درحالي كه با دست در را تست مي كند به...
كرام: كات بابا كات تو دوربين نگاه نكن
---------صحنه‌ي سلول يك ---برداشت دوم--
بيگانه رو به دوربين: و سپس درحالي كه با دست در را تست مي كند به...
كرام: خداااااااا ياااااااااا نگاه نكن!
---------صحنه‌ي سلول يك ---برداشت نود و دوم--
بيگانه رو به دوربين: و سپس درحالي كه با دست در را تست مي كند به...
كرام: آقا ول كن بگذار نگاه كنه! همين جوري فيلم بگير!
-------صحنه‌ي به دوش كشيدن بيگانه --- برداشت سوم-----
كرام در حالي كه بيگانه را روي دوش دارد به بقيه كه جلو...
كرام: نكن بابا كات دستتو از توي گوشم در بياور!
-------صحنه‌ي به دوش كشيدن بيگانه --- برداشت سوم-----
كرام در حالي كه بيگانه را روي دوش دارد به بقيه كه جلو...
بيگانه: برو اسب خوبم!
كرام: كات اين ها چيه ميگي زشته؟
كرام: نميشه اين رو كول نكنم!
ابرفورث: تو فيلم نامه اينجوري آمده!
كرام: كدوم احمقي اين فيلم نامه را نوشته؟
همه: بيگگگگگگگا نه!
كرام: خداااااااا ياااااااااااا


ویرایش شده توسط بیگانه در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۹:۵۲:۲۵


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
DREAM BOOGH
تقدیم می کند

***
دوربین نمای بیرونی یه کاخ خیلی بزرگ رو نشون میده با بک گروند ابر های تیره و تار و باران شدید همراه با مه غلیظ که باعث میشد هیچی دیده نشه و رعد و برق های خفن که همچون شلاق بر پهنه ی عظیم آسمان در گردش بودند؟!
گرومپ گومپ وییییییییییییییییییینگ ( صدای فجیع و دهشتناک رعد و برق )
دوربین آروم به سمت تنها روشنایی اون کاخ که مربوط به پنجره ی سوم چهارمین اتاق در طبقه ی یکی مونده به آخر کاخه می ره و از پنجره وارد اتاق میشه و روی مگسی که رو باقی مونده ی غذاهای رو میز نشسته زوم می کنه ...
شترق!
دوربین زوم اوت می کنه و تصویر مگس ریغونده شده به وسیله ی مگس کش رو نشون می ده ...
گرومپ گومپ ویییییییییییییییییییییییینگ ( بازم رعد و برق )
***

نفرین مگسی!
تقدیم به همه ی بچه های گل و گلاب جادوگرونی!
بازیگران:
سرژ در نقش همسر سرژیا
سرژیا در نقش همسر سرژ
هدویگ در نقش جغد روی دیوار
کوین در نقش مگس ریغونده شده
فرد مجهول در نقش جیرجیرک توی اتاق
.
.
.
نویسنده و گارگردان:
کوین ویتبای
نکته: این فیلم پس از پنج بار رد شدن از طرف وزارت ارشاد بالاخره در سومین بار موفق به کسب مجوز از وزارت مذکور شد.
نکته2: برای جو سازی بیشتر احساس کنید تو بقل یه تیروزیانالائوس ( از این دایناسور گوشت خوارا! ) نشستین!

***
- زدمش! بالاخره کشتمش!!!
- نه تو نباید می کشتیش … اون حشره موذی و دوست داشتنی و بدجنس و نفرت انگیز حقش نبود!
سرژیا آرام به سمت پنجره میاد روی دیوار رو به روی پنجره یه جغد سفید نشسته و داره به اون نگاه می کنه :
- سرژ … می بینی چه بارونی میاد … هووووم اون جغد از صبح تا حالا رو دیوار نشسته … نمی دونم چرا … ولی با دیدنش احساس بدی بهم دست می ده … سرژ؟! ( و به اطرافش نگاه می کنه … ولی هیچ کس تو اتاق نیست. )
غیییییییییییژژژژژژژژژژژ ( صدای باز شدن در … )
-hiiiiiiip ( حبس شدن نفس تو سینه دال بر ترس و سنکوب کردن ) کی اونجاست ؟ سرژ ؟! هر هر هر ( کپی بای یکی ) شوخی خنده داری نیست ... تو کجایی ؟!!!
سرژیا شمع روی میز رو بر می داره و به سمت در می ره ... ناگهان پنجره به شدت باز میشه و صدای فجیع رعد و برق کاخ رو به لرزه در میاره ... سرژیا با قدم های شتابان و کوتاه و لرزانش به سمت پنجره می ره تا اون رو ببنده و دوباره چشمش به جغد روی دیوار میفته که داره با گیم موبایلش بازی می کنه ...
- باید حدس می زدم؟! ... چه روز شومی ...
در آن طوفان و رعد و برق سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای ویز ویز جیرجیرک گوشه ی اتاق بود که با صدای تاپ تاپ قلب سرژیا هماهنگ شده بود!
غیییییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژ
- گفتم کی اونجاست؟ سرژ! به شرافتت قسم اگه باز از اون شوخیای بی مزه ت باشه ... تو رو به مرلین ! کجایی؟ کجایی … کجایی( اکو)
سرژیا دستاش رو رو سرش می زاره و همون جا میشینه و های های گریه می کنه ...
غیییییییییییییژژژژژژژژ ( این بار صدای باز شدن پنجره )
سرژیا به سرعت سرشو بالا می بره و در حالی که چشماش بسته ست به پنجره نگاه می کنه و می بینه که این همون جغده ست که این بار لب پنجره نشسته
- ای جغد بد ذات ... برا چی نمی ری خونه تون هان ؟
ولی جغد به حالت به نقطه ایدر پشت سر سرژیا نگاه می کنه ...
غییییییییییژژژژژژژژ
سرژیا که دیگه تحمل نداره و خیلی ترسیده بوده و قلبش ضعیف شده بود سکته می کنه می میره ......
جغد:
سرژ : مطمئن بودم کارسازه ... واقعا دیگه از دستش خسته شده بودم ... ممنون هدی تو کمک زیادی به من کردی ... میدونی ... من می خوام با تو ازدواج کنم ... حس می کنم تو می تونی منو خوشبخت کنی ... ( کارگردان : کات ... این جمله مال بالماسکه بود که ... ولی کسی اهمیت نمی ده و سرژ حرفش رو ادامه می ده ) حالا که دیگه سرژیا هم نیست ... دیدی ... به خاطر تو ... دیگه بیا بقل بووووووووووووق ( توسط وزارت ارشاد سانسور شد ) حالا بیا با هم صمیمی بشیم ...
هدی که تمام این مدت به حرفای سرژ با اشتیاق تمام گوش می داده بال هاش رو باز می کنه تا به طرف سرژ بیاد ولیکن ناگهان :
گرومپ گومپ ویییییییییییییینک ........ یه ساعقه دقیقا می خوره به هدویگ و اونو پودر می کنه ...
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! ( فریاد سرژ )
دوربین به سمت باقی مونده ی هدویگ ( یه کپه خاکستر ) میره ... موبایل هدویگ رو خاکستره ... دوربین یه تصویر بسته از صفحه ی موبایل می گیره که جمله ی قبیح و نکته دار و زشت و بوقی " GAME OVER " رو به نمايش گذاشته .....
THE END
نتیجه ی اخلاقی : قرار نیست آخر فیلم همه دو زنه بشن ... پس بیهوده مصرف نکنید!

با تشکر از :
سازمان هواشناسی که در تمام مدت آسمان آفتابی و بدون ابر رو پیش بینی می کرد
ملکه انگلیس که کاخش رو در اختیار ما گذاشت
صدا بردار مجهول الحال که با صدابرداری عالی خود ترس رو به بیننده منتقل می کرد
سرژ، سرژیا و هدویگ که به زور و بدون اینکه روحشون خبر داشته باشه در فیلم بازی کردن
خودم که با بازی عالیم تونستم حس یه مگس ریغونده شده رو به بیننده انتقال بدم
دایناسور مفروض
و تمام کسانی که ما را در تهیه و ساخت این فیلم یاری ساختند
تابستان 25/73


ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۳۴:۲۹
ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۴۳:۵۸


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
برادران حذب به مناسبت بازگشت بيگانه تقديم ميكند:

احزاب كهف!

فيلمي به مناسبت بازگشت بيگانه و به سبك بيگانه!

كارگردان و نويسنده: نوه نوه سرژ تانكيان! « خر تانكيان»
اسپانسر: كانون فرهانگي-ارزشي «خودكارچي»!

بازيگران:
اسمشو نبر ها: هري پاتر ، ولدمورت ، كوييرل ، كريچر!
حذبي ها: سرژ ، ققي ، حميد ، فنگ و ادي!

+=+=+=+=+=+=+=+=+=+!

صداي پير و لرزان راوي « نيم بوس دامبلدور»(نوه نوه آلبوس دامبلدور) روي صحنه هاي جنگ عراق : سلام بچه هاي خوبم...ميخوام امشب براتون يه قصه تعريف كنم ، سالها قبل در شهري به نام جادوگران حامكان زور گويي عبارتند از: هري پاتر ، لرد ولدمورت ، پرفسور كوييرل ، كريچر به سر گروهي بيل ِ ويزلي! شب روز به مردم زور ميگفتند و هركي ضد آنها حرف ميزد اعدام ميشد! ملت حتي از به زبان آوردن نام آنها هم هراس داشتند و براي همين اسمشان شد« اسمشو نبر ها»(مديران)! بعد از مدتي اين اسمشو نبر ها با شدت بيشتري شروع به كشت و كشتار و بي عدالتي كردند ! اين جريان ادامه داشت تا زماني كه ...هيس بچه...ساكت دارم داستان تعريف ميكنم...هي تو...ماهيچه ويزلي! چقدر با هرماتاپاني گرنجر حرف ميزني؟اون يكي دستت كجاست؟...ساكت..خفه شيد...بترمرگيد...كرشيو!...بمير! آوداكداورا!!...خب داشتم چي ميگفتم؟ آها عده اي با هدف مقابله با اين گروه تصميم گرفتند گروهي بزنن به نام«حزب مقدس ليبرال دموكرات جادوگرياليستي»! و البته اين اسمشو نبر ها هم 24 ساعته نقشه قتل آنهارا ميكشيدند!! هي...برس اسنيپ! چوب دستيت رو چرا به طرف من گرفتي؟ نه...ميخواي منو بكشي؟ نه تورو خدا منو نكش...التماس ميكنم برس!...به حق پنح تن قسمت ميدم...به فرق شكافته امام رضا قسمت ميدم...منو نكش....آي قلبم..ععععععع..آه ه ه هه هه ....ععععععع!
صداي برس اسنيپ: اي؟..اين چرا مُرد؟ من كه كاري نكردم...هي..درك مالفوي! اين چرا مُرد؟
صداي درك مالفوي: پيرمرد بي جنبه شوخي سرش نميشد..همون بهتر كه مُرد... بينندگان عزيز..با عرض پوزش بابت اين سوتي! لطفا ادامه فيلم را ببينيد.

كسي روي شيشه حمام بخار گرفته مينويسه: كوه هاي اطراف هاگزميد!
ديد دوربين: هوا تاريك! خفقان موج ميزند ، كوه هاي سياه ! عده اي نزديك قله كوه و عده اي ديگر نزديك پايين كوه در حال بالا رفتن هستند!

نزديك بالاي كوه:چهار نفر در حال بالا رفتن!

برادر حميد(در حالي كه داره از صخره ها بالا ميره): سرژ كبير! تو ريش سفيد و عاقل ترين شخص هستي...ما بهت اعتماد كرديم بگو تا كجا بايد بالا بريم؟ خسته شديم! اسمشو نبر ها هم از پايين دارن ميرسن!
سرژ: آن بالا يك غار تنگ هست، پناه گاه ما! همانطور كه «اهورا حذبا» وعده داد آنجا به طريقي نجات دهنده ماست! و تو اي فنگ ، توله سگ كبير! مقداري پارس كن تا اسمشو نبر ها بترسن...
فنگ: يك بار ديگه به من بگي توله سگ خودت ميـ...
ققي:خب توله سگي ديگه...
فنگ:من به اين اسم حساسيت دارم..در ضمن كدوم توله سگ رو ديدين كه حرف بزنه؟ من سوپر سگم! هاپ هاپ...
حميد: يك سوال منو در بر گرفته...ققنوس تو چرا پرواز نميكني؟ اصلا ما چرا داريم از صخره بالا ميريم؟ خب غيب شيم تو غار ظاهر شيم ديگه...
و همينطور بالا رفتن از صخره رو ادامه ميدن!


نزديك پايين كوه:چهار نفر در حال بالا رفتن!
ولدمورت: هه هه هه (صداي نفس نفس زدن)
هري پاتر(رو به ولدي كه پايينش در حال بالا اومدنه): هي ولدي سريع تر ...دارن فرار ميكنن!يادت نيست بيل ويزلي كبير چه دستوري داده بود؟ تن لشتو تكون بده ديگه...
ولدمورت:

كوييرل: من احساس بدي دارم..احساس ميكنم يكي الان ميميره...
كريچر: هميشه پيشگوي هاي كوييرل غلطـ. ( دستش از صخره جدا ميشه و پرت ميشه) ههههههههه بوم(صداي برخورد كله كريچر به سنگ)...فرررت...(صداي پاشيده شدن مغز كريچر روي سنگ)
ولدمورت:عحب صحنه تكان دهنده اي بود!
كوييرل: با اين وجود من بازم احساس ميكنم يكي ميميره!

بالاي كوه:چهار نفر اول

سرژ: چه غار تنگ و زيبايي! شكر اي اهورا حذبا! دوستان بريم تو...
به ترتيب همه وارد ميشن
ققي: خب الان اسمشو نبر ها ميرسن بالا مارو ميگيرن ديگه...
سرژ: اشتباه ميكني اي ققنوس! طبق روايتي آنها هيچ وقت به بالا نخواهند رسيد...
ققي: چرا؟
سرژ:گير نده ديگه...توله سگ برو دهانه غار نگهباني بده...
فنگ: يك بار ديگه به من بگي توله سگ خودت ميـــ...
ققي: خب توله سگي ديگه...
همه ميرن لب غار و تلاش اسمشو نبر هارو نگاه ميكنن!
حميد: يك سوال منو در بر گرفته...چرا اسمشو نبر ها غيب نميشن اين بالا ظاهر شن؟

پايين كوه:اسمشو نبر ها
كوييرل: مواظب باشيد ...من واقعا احساس بدي دارم!
هري دستش ليز ميخوره و پرت ميشه ، ولي ناگهان ولدمورت طي يك حركت جوانمردانه با يك دست ، دست هري رو ميگيره!(اون دست ولدمورت صخره روگرفته)
كوييرل: واي...تضاد ها چقدر زيبا فرو ميپاشند! چه لحظات رمانتيكي! واقعا صحنه هاي تكان دهنده اي هست!(و يك تكون به خودش ميده كه باعث ميشه پرت شه ته دره) اههههههه دنگ!...(تا چه حد ممكنه يك كارگردان لوس باشه؟)
هري: اه اينم كه مغزش متلاشي شد!
ولدمورت (در حالي كه از زور زدن زياد سبز شده!):آره جنبه صحنه هاي تكان دهنده رو نداشت! آه...پلك چپم ميخاره!..خيلي ميخاره...كمك..نه ..تو تكون نخور كه پرت ميشي!
هري: خب با اون دستت هم كه نميتوني بخاروني چون پرت ميشيم ته دره...البته اگر يكي از هوركراكس هاتو به من قرض بدي ايرادي نداره..پرت ميشيم ته دره دوباره زنده ميشيم! آورديشون؟
ولدمورت: نه تموم شد...چند شب پيش با رفقا رفتيم شهربازي « ساري» (مركز مازندران) مجبور شدم همشونو مصرف كنم!
هري: آره هر سال يه عالمه كُشته ميده
ولدمورت: جدي؟ من خيال كردم فقط منم كه وسط اون كشتيه كه برعكس ميشه پرت ميشم پايين! پس غير استاندارد بود..اه!
هري: آره بابا مردشوره شهر بازيشونو ببرن! همين پارسال با جيني ويزلي ماه عسل رفتم اونجا اينقدر ترسيد كه سكته مغزي كرد! حالا من با يك زن سكته اي فلج و چهارتا بچه چي كار كنم؟
ولدمورت: مگه تو ماه عسل نرفتي؟ چطور چهارتا بچه طي يك سال داري؟
هري: خب ديگه ما براي صرفه جوي در زمان زودتر....
ولدمورت:بيخيال قراره فيلم بيناموسي نباشه...خب ديگه چه خبر؟
هري: راستي بي وفا...مگه قرار نبود عكس هاي عروسيت با هرمايني گرنجر رو بهم بدي؟ كو پس؟
ولدمورت: اوه شرمندتم يادم رفت...صبر فكر كنم آوردمش...تو جيبم بايد باشه...صبر كن(دستي كه باهاش آويزون بود رو از صخره جدا ميكنه كه عكس هارو از جيبش در بياره)
هري: نهههههه
هر دوتا پرت ميشن ته دره...شتلخ...بوم فرررت!


بالاي كوه در غار:حزبي ها
سرژ:همانطور كه وعده داده شد نتوانستند بالا بياييند!
ققي(رو به سرژ): خب حالا برگرديم ديگه...
سرژ: خير فرزندم! ما بايد طبق همان روايت 300 سال اينجا بخوابيم!
حميد:مااااااا
فنگ: ايول چقدر اين روايته شبيه داستان اصحاب كهفه!
سرژ: بله! تو هم توله سگشان هستي! البته ما بجاي اصحاب كهف ، احزاب كهف هستيم! خب بسه وقت خواب است! سريع هر كدامتان يك گوشه اي بخوابيد!

يك كسي روي شيشه بخار گرفته حمام مينويسه: يك ساعت بعد

دوربين اول چهره سرژ رو نشون ميده كه داره خر پف ميكنه! بعد ميره روي بقيه كه چشماشون عين وزق بازه!
ققي: من خوابم نميبره!
حميد: منم خوابم نميبره...ميگم چطوره بيايم در بريم!حالا كو تا 300 سال ديگه اين ميخواد بيدار شه...
پا ميشن كه فرار كنن ولي با فنگ كه مثل يك سوپر سگ قهرمان جلوي دهانه غار نگهباني ميداد روبرو ميشن!
فنگ: هاپ هاپ...من نگهبانم عمرا بزارم شما فرار كنين!
ققي: اه گير افتايدم...
حميد: يك سوال منو در بر گرفته...چرا ما اينجا غيب نميشيم تا پايين ظاهر بشيم؟

يكي روي شيشه بخار گرفته حمام مينويسه: 300 سال بعد

اولين نفر فنگ از خواب بيدار ميشه! ميدوئه طرف ققي و حميد ، اونار بيدار ميكنه! بعد ميدوئه طرف سرژ كه بيدارش كنه...
فنگ: هاپ هاپ..سرژ بيدار شو...300 سال گذشت! بيدار شو...هاپ هاپ..اين چرا بيدار نميشه...؟
ققي: سرژ بيدار شو...پاشو ديگه..
حميد: فكر كنم سكته كرده تو خواب مُرده ايشالا...
حميد يك لگد ميزنه به سرژ و ريشش رو ميكشه...سرژ يخورده تكون ميخوره
سرژ(با صداي خواب آلود): ها چيه؟ پنج دقيقه ديگه بزار بخوابم مامان...نه كلاس كنكور دير نميشه...تورو خدا فقط پنج دقيقه!(حميد يك تار ريش سرژ رو ميكنه) آي...بيشعور...ها؟ الان 300 سال بعده؟ آها سلام فرزندانم...همانطور كه وعده داده بودند 300 سال گذشت و سريع بيدار شديم!در روايت آمده كه بايد بريم پايين!

كسي روي شيشه بخار گرفته حمام مينويسه: يك ساعت بعد!
همان چهار نفر پايين كوه هستند و دارن اطراف رو نگاه ميكنن!
صداي راوي « نيم بوس دامبلدور»( نوه نوه آلبوس دامبلدور): تعجب نكنيد من هوركراكس(با آرم خودكار چي) داشتم و زنده شدم! ديگر فضا تاريك و خفقان آور نيست! همه جا روشن هست و مزرعه هاي سبزي همه جارو پوشونده كه عده اي كودك دارن در آن بازي ميكنن و پدر مادر ها در حال كشاورزي هستند و ميخندند! و 300 سال از آن محيط بسته ميگذرد و حالا زماني هست كه اسمشو نبر هاي اين زمان(مديران) ديگر جرئت ظلم كردن را ندارند! زماني هست كه مردم عادي(كاربران عادي) اسمشو نبر هارا تهديد به اعدام(حذف كاربر) ميكنند! چون بعد از جريان احزاب كهف چشم و گوش همه مردم باز شد و ضد اسمشو نبر هاي جديد قيام كردند!

تيتراژ پاياني:
كليپي از «خودكارچي»
خواننده: بيل ويزلي!
موسيقي: دي جي رولينگ!
شعر: هري پاتر(كمي تغيير در متن ابليس)
بيل ويزلي تريپ رپ زده و جلوي دوربين بالا پايين ميكنه و ميخونه:

رول پلينگ ، چيزي كه توش ما هستيم خدا
رول پلينگ ، تو اين قضيه كَل نزاري با ما
رول پلينگ ، توي رول هاتون من هستم پادشاه
رول پليمگ ، نميتوني بياي رو دست ما

آ آ آ آ

حالا هركي ديگه شاخ شده واسه ما تو رول
از تو كارتن خوابش بگير تا اون بچه اسگل
فكر ميكني با خودت چي؟ خيلي وارده؟
بابا جمع كن...بيا برو وقت شا...ته!
توي رنكينگ رول پلينگ اول اسم منه
قشنگي رول پلينگ امروز با پست منه!
هنوز نيستين در اون حدي كه راتون بدم تو رولي
فرقي نميكنه كه راضي باشي يا ناراضي!
توي رول بودم و ميدونم كه گنده ميمونم
واسه همينه كه دارم اينجا مديريت ميكنم!
رول هاي شما خيلي ضعيفن ولي من قوويم!
توي رول فارسي من مهره اصليم!
واسه رول اومدم دنيا پس رولر ميرم
حالا فرمون رول رو خودم دست ميگيرم!
به اونايي كه ميگن رولم ارزشيه
اگه جرئت داره يك بار تكرار كنه

رول پلينگ ، چيزي كه توش ما هستيم خدا
رول پلينگ ، تو اين قضيه كَل نزاري با ما
رول پلينگ ، توي رول هاتون من هستم پادشاه
رول پليمگ ، نميتوني بياي رو دست ما




مسابقه:هر كس كه جواب سوال هاي فنگ را ميداند براي من پيام شخصي كند!اگر درست گفته باشيد به قيد قرعه از طرف «كانون فرهنگي-ارزشي خودكارچي» يك عدد خودكار با تجهيزات نخودچي آب گيري در پشت به او داده ميشود!

+=+=+=+=+=+=+
شرمنده بد شد...كلا دچار افت شديدي شدم ، هر روز بدتر از ديروز ! اين فيلم به مناسبت بيگانه بود يموقع ملت نگن سرژ چشم نداره بهتر از خودش بينه
(شرمنده كه يخورده فيلمم كوتاه بود ولي جدا من خودم طرفدار كوتاهي نوشته هستم و ملت هم ميدونن چون قبلا تو كار فيلم كوتاه بودم ولي حالا چند مدتيه رفتم تو كار فيلم بلند سينما يكي!)


ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۹:۲۷:۴۷
ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۹:۳۳:۲۵
ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۹:۳۵:۲۶
ویرایش شده توسط [fa]سرژ تانكيان[/fa][en]serj tankian[/en] در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۱۹:۴۶:۱۶


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
برادران حذب به مناسبت بازگشت بيگانه تقديم ميكند:

احزاب كهف!

فيلمي به مناسبت بازگشت بيگانه و به سبك بيگانه!( البته بيگانه جان ، ابدا قصد جسارت نداشتم و ميدونم كه خيلي چيز بدي شده ولي به هر حال سعي كردم يخورده سبك فيلم رو نزديك كنم فقط به مناسبت بازگشتت! برگ نميدونم چيچي هست تحفه نميدونم كي...به هر حال من هم خوشحالي خودم رو از بازگشت بيگانه اينگونه بيان كردم)

كارگردان و نويسنده: نوه نوه سرژ تانكيان! « خر تانكيان»
اسپانسر: كانون فرهانگي-ارزشي «خودكارچي»!

بازيگران:
اسمشو نبر ها: هري پاتر ، ولدمورت ، كوييرل ، كريچر!
حزبي ها: سرژ ، ققي ، حميد ، فنگ !


مرگ هاي ناگهاني و غم زدگي پس از ان ، سينما بشر دوستانه:

صداي برس اسنيپ: اي؟..اين چرا مُرد؟ من كه كاري نكردم...هي..درك مالفوي! اين چرا مُرد؟
صداي درك مالفوي: پيرمرد بي جنبه شوخي سرش نميشد..همون بهتر كه مُرد...



اكشن به نهايت خود رسيد ، سينما دلهره:

كوييرل: مواظب باشيد ...من واقعا احساس بدي دارم!
هري دستش ليز ميخوره و پرت ميشه!


لحظات ميخكوب كننده ، سينما تكان دهنده:
ولدمورت:عجب صحنه تكان دهنده اي بود!

سوال هاي بي جواب يك انسان ، سينما فلسفه:
حميد: يك سوال منو در بر گرفته...ققنوس تو چرا پرواز نميكني؟ اصلا ما چرا داريم از صخره بالا ميريم؟


معظل خود تحويليسم! قسمتي از تيتراژ پاياني(خواننده:بيل ويزلي):


رول پلينگ ، چيزي كه توش ما هستيم خدا
رول پلينگ ، تو اين قضيه كَل نزاري با ما
رول پلينگ ، توي رول هاتون من هستم پادشاه
رول پليمگ ، نميتوني بياي رو دست ما


=======
نكته: براي افرادي كه تازه آمده اند و احتمالا از حزب(پايدار ترين گروه قديمي غير هاگوارتزي) زياد چيزي نميدانند احتمالا فيلمي كه به زودي اكران ميشود شايد قابل فهم نباشد!
توضيح مختصري براي تفهيم بهتر:گروه حزب ليبرال دموكرات جادوگرياليستي گروهي هست كه تقريبا بيش از يك سال پيش زده شد براي رفاع جامعه! بنيانگذاران اين گروه: ققنوس ، سرژ تانكيان ، برادر حميد(حميد كوچولو فعلي) و سدريك ديگوري( فنگ فعلي)! اين گروه بعد از فعاليت هاي مختلف به اين نتيجه رسيد كه مديران سايت سخت ترين دشمنان پيشرفت رول پلينگ هستند و الان حدود يك سال هست كه دارد پدر مديران را در مياورد و كاري كرده است كه مديران بدون اجزاه حزبي ها حتي آب هم نخورند! البته براي رسيدن به اين موفقيت اعضاي حزب(چه بنيانگذاران و چه اعضاي عادي و فداكار حزب) از جان گذشتگي ها و ايثار هاي فراواني كردند! (كلا در داستان رول پلينگ: مديران دشمن حزب و حزب دشمن مديران) اهورا حذبا هم خداي حزبي ها هست!( براي جزئيات بيشتر بعدا تماس بگيريد!)


با تيشكر!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
DREAM BOOGH
تقدیم می کند

هلوی نارس
بازیگران:
لوسیوس مالفوی در نقش همسر با وفا!
هدویگ در نقش زن لوسیوس
آنتونین دالاهوف در نقش زن دوم لوسیوس
هاگرید در نقش هدویگه! فرزند زاییده از زن دوم لوسیوس
فرد مجهول (1) در نقش اقدس زن همسایه
فرد مجهول (2) در نقش روح پیوند زده شده
و
.
.
.
.
با بازی افتخاری آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور در نقش خاله فرشته مربی کودکستان!

نویسنده و کارگردان:
کوین ویتبای

***
درینگ درینگ ... درینگ درینگ
هدویگ که داشت ظرفها رو می شست به سمت آیفون می یاد و زیر لب با خودش حرف می زنه: باز این نکبت اومد ... معلوم نیست تا حالا کودوم بوقی بوده ... من امشب دیگه تکلیفمو با این مرد روشن می کنم!(این تیکه رو داد می زنه ) و قطره اشکی آروم آروم روی گونه هاش پایین میاد!
تق! ( در باز میشه )
- سلام هدی ... یه چایی شربتی ... زود باش دارم می میرم از خستگی...
- چای نداریم ... شربت هم نداریم ... تازه محض اطمینان بگم که شام هم درست نکردم و برو همون بوقی که تا حالا بودی ! ( و قطره اشکی از چشمش پایین میاد! )
- خب باشه ... پس من برم ... کاری داشتی خبرم کن !
هدویگ:
هدویگ به سرعت می ره روسری گل گلیشو می پوشه و لوسیوس رو دنبال می کنه ... لوسیوس جای خاصی نمی ره ... می ره خونه همسایه طبقه بالایی!
هدویگ : هوووم اون که خونه آنی جونه که! ....
و طوری که لوسیوس متوجه نشه با اختلاف یه پله تعقیبش می کنه! لوسیوس زنگ می زنه و آنتونی که زنی بسیار زیبا، چهار شونه و هیکل آه! در رو باز می کنه و اول به لوسیوس سلام می کنه و بعد روش رو طرف هدویگ می کنه که خیلی زیرکانه لوسیوس رو تا اونجا تعقیب کرده بود!
- سلام خواهر ... از این طرفا ....
هدویگ یه چشم قره می ره و به لوسیوس که هنوز تو باغ نیست نگاه می کنه ...
لوسیوس : اسگل شدی آنی جیگر ... منم شوهرت! ! بدو بدو یه چایی یه شربتی ... دارم از خستگش می میرم ... این هدویگ که فقط بلده بریزه تو بشکه ش برا من هیچی آماده نکرده بود ...
هدویگ : هیووووومک ( ولوسیوس یهو بر می گرده طرفش ) هنوزم سلیقه ت بد نیست ... ( و یه قطره اشک از چشمش آروم آروم میاد پایین ! )
لوسیوس : نه هدی ! منو ترک نکن ... من اشتباه کردم ... تو خانوم خونه ای ... این آنی کنیزیت رو می کنه!
آنتونی : هوووووووی حرف دهنت رو بفهم ...
هدویگ در حالی که قطره اشک همچنان داره آروم آروم میاد پایین از حال می ره پذیرایی!
صبح روز بعد ... هدویگ که متوجه نشده چطور اومده پذیرایی ... با سرعت می ره خونه همسایه طبقه ی پایین تا یکم باهاش درد و دل کنه ...
- آره اقدس جون ... دیدی چه خاکی به سرم شد ... تازه می گن بچه ش هم داره به دنیا میاد !
اقدس : اوا خواهر ... مگه خبر نداری ... یه بچه چهار ساله داره ... اون روز که رفته بودم نمایشگاه تو غرفه سارا و دارا آنتونی رو با بچه ش دیدم ... ماشالا چه دختر توپول و نازی هم بود ... می خواست براش پوشک پفی سارا و دارا بخره .اسمش دقیقا یادم نیست ( قطره اشکی دوباره از چشم هدویگ اروم آروم سرازیر میشه! )
هدویگ که دیگه تحملش رو نداره به سمت کودکستان خاله فرشته که تو همکف آپارتمانشونه می ره ... در راه لوسیوس رو می بینه ...
لوسیوس : فکرش رو می کردم که بیای ... بیا ... بیا بریم تا هدویگه رو بهت نشون بدم ... ( و یه آه از درونش خارج می کنه )
هدویگ که اصلا مایل به حرف زدن با لوسیوس نیست با اشتیاق تمام می پرسه : هدویگه کیه ؟
- اسم دخترمونه ... ( و وقتی نگاه خشمگین همراه با تعجب و اشتیاق هدویگ رو می بینه که تهش یکم مهربونی هست ادامه می ده ) آره اسمش رو هدویگه گذاشتم ... به عشق تو! هدی تو تنها زن توی زندگی من هستی ... بقیشون چیز ... یعنی آنتونی هیچه ... جاست یو هدویگ ... آی لاو یو و از این حرفا ...
هدویگ در تمام طول راه ( فاصله ی بین طبقه ی اول و همکف ) به حرف های لوسیوس فکر می کنه ... وقتی به همکف می رسن متوجه می شن که خاله فرشته بچه ها رو به پارکی که تو زیر زمین اپارتمانه برده و داره باهاشون عمو زنجیر باف بازی می کنه ... بالاخره به زیر زمین می رسن ولی هدویگه یه گوشه تنها نشسته و عروسک سارا دستشه ... ساک لباس عروسکش رو باز می کنه و از توش جعبه لوازم آرایش سارا رو بیرون میاره و شروع می کنه به مش کردن مو های سارا!
- اینم هدویگه ! ( لوسیوس با خوشحالی تمام این را گفت و دوباره آهی جانگدازی کشید ! )
هدویگه با معصومیت تمام به چشمان هدویگ نگاه می کنه ... هدویگ جلوی بچه میشینه و مستقیم به چشمهاش خیره میشه ... شترق!!! ... هدویگه یکی محکم می خوابونه زیر گوش هدویگ!
- هوووووووی بوقی ... مگه خودت ناموس نیستی که اینجوری به من نگاه می کنی!
هدویگ که تحمل این همه معصومیت رو نداره سکته می کنه می میره! بعضی ها بر این باورن که قبل از اینکه هدویگه بخوابونه زیر گوش هدویگ یه قطره اشک می خواسته از چشمش بیاد بیرون!
ولی در نهایت آنتونی راضی میشه که روحش رو به هدویگ پیوند بزنن و بشن یک روح در دو بدن ... به این ترتیب هدویگ زنده میشه و از این همه لطفی که آنتونی بهش داشته قطره اشکی از چشمش سرازیر میشه و تصمیم می گیره از زندگی اونا خارج بشه ولی زود تصمیمش رو عوض می کنه و با اونا در طبقه ی سوم زیر یک سقف زندگی می کنه ... خونه ی هدویگ هم که تو طبقه ی دوم بوده به مغازه ی فروش عروسک های دارا و سارا تبدیل میشه ...
THE END
با تشكر از :
کارخانه ی عروسک سازی دارا و سارا و زیر مجموعه های آن ( پوشک پفی، خمیر دندون زیپی و ... )
هدویگ که در تمام مدت یه قطره اشک از چشمش پایین میومد
دامبلدور که آخر سر افتخاری بودن بازیش رو تکذیب کرد و حسابی تیغوندمون
هاگرید که به خوبی تونست با بازی بین پوستیش نقش یه دختر چهار ساله رو ایفا کنه
تهیه کننده مجهول الحال که آپارتمان رو تهیه کرد
دبیر زبان که کلمات جاست یو و آی لاو یو را به لوسیوس یاد داد
لوسیوس که استعداد بی نظیری در یاد گیری زبان داره
بچه های کودکستان
و همه ی کسانی که ما را در تهیه و پخش این برنامه یاری ساختند؟!
پاییز 58
************
بازیگرا رو بدون کوچکترین قصد و غرزی ( غرذ، قرظ و مشابه اینها ) انتخاب کردم ... امیدوارم به کسی بر نخورده باشه ... اگه خورده که با من در میون بزارین تا عذر خواهی کنم ( کار دیگه ای نمی تونم بکنم خب )



پرواز تا بينهايت و فراتر از آن!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
بيگانه ي قرن بيست و يكم، تقديم مي كند!
پرواز تا بينهايت و فراتر از آن!
فيلمي از: ارباب لرد ولدمورت
باشركت: مرلين، هدويگ، بيگانه، آناكين مونتاگ، سرژ تانكيان و
ارباب لرد ولدمورت
تيتراژ باصداي:
بيژن مرتضوي

+++ هواپيماي مسافربري747... به مقصد لندن+++

خلبان صحبت ميكنه،...! متاسفانه فراموش كرديم كه بنزين بزنيم و براي رسيدن به نزديك ترين فرودگاه، بايد هرچه سريع تر وزن هواپيما كم بشه!
هدويگ: چرا همه به من نيگاه مي كنين؟ جغد ها شب ها پرواز مي كنن!
سرژ: به شرافتم قسم داره دروغ ميگه!
خلبان صحبت ميكنه، يه كاري بكنين!
مرلين: من حاضر خودم بپرم بيرون!
هدويگ: يه ملت پشت سر توه! برو!!
مونتاگ: تو مي توني! خوش بين باش!
سرژ: به شرافتم قسم، نمي ذارم بپري!
لرد: يه بار ديگه به شرافتت قسم بخوري، پرتت مي كنم بيرون!
سرژ:
مرلين: من رفتم...!
هدويگ: صبر كن!.... نه بروو...!
مرلين: .... ... ..... ..آي...ي.....ي.....ي! بوم!
هدويگ: چتر نجات داشتم!
مونتاگ: هر چقدر هم كه خوشبين باشي، تو شب خوابت مي بره؟
لرد: بيگي!! اون در بزرگ و فلزي رو بنداز بيرون!
سرژ: به شرافتم قسم نبايد ......
لرد:
سرژ: ... چتر چي؟
لرد: :no:
سرژ دماغش رو ميگيره و:
خيلي خوب!..... ..آي...ي.....ي.....ي! بوم!
هدويگ:
خلبان صحبت ميكنه، من بيگانه هستم و اميدوارم از شوخي اول آوريل من خوشتون اومده باشه، كمربند ها رو ببندين كه مي خوايم بشينيم!
لرد: من خفه ات ميكنم! ريز ريزت ميكنم! آتيشت مي زنم!
هدويگ: بله ارباب هرچي شما بفرماييد!
--------- ---
تيتراژ:::
اينم بمونه:
با يه گازت، جورابم رو گفتي،... اينم بمونه..!
با غرورت، در به روي من مي بستي، .... اينم بمونه!!
....
=== ==== === ===
خواستم كوتاه باشه، چون واقعا خوندن پست هاي بلند كه تازگي مد شده، خسته كننده است! و راستش وقت نشد كه همه پست هاتون رو بخونم، كه شخصيتت تون دستم بياد.هدويگ و پشمالو هم كه دست به فيلمتون خوبه!....


ویرایش شده توسط بیگانه در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۱۳:۳۱:۴۰


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵

حميد كوچولو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۲ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۵ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۸۵
از كجا بدونم؟ من فقط چهار سالمه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
_بچه ها ساكت باشيد ، به صف بريد بشينيد ،‌ آروم آروم...
راجر يك چراغ قوه دستشه و هر كي از جلوش رد ميشه يكي ميزنه پشتش.
فنگ از جلوي راجر رد ميشه و راجر هم يدونه ميزنه پشتش ، فنگ قاطي ميكنه و در جا پاچه ي راجر رو ميگيره .
فنگ: بي تربيته مادر پدر !(عمو مادر پدر يعني چي؟)(عمو: نميدونم ، گمون كنم فحشه!)(عمو پس بيا بريم اين فيلمش بي تربيتيه به درد من نمي خوره‌)(عمو: خاك بر سر سوسولت كنن! بگير بشين بينيم باو!)
ملت ميريزن و پاچه ي راجر رو كه تا نزديك خشتك تو دهن فنگ بود مي كشن بيرون و قائله رو ختم به خير ميكنن.(عمو قائله ميدوني يعني چي؟)( عمو : فكر كنم همون نزديك باشه!)(نه عمو يعني يه چي تو مايه هاي دعوا )(عمو:ايول ،‌ ختم به خير يعني چي؟)(يعني حل شد )
ادي از جلوي راجر رد ميشه و راجر يكي ميزنه پشت ادي ، ادي خوشش مياد و دوباره مياد جلوي راجر و ازش رد ميشه ، راجر هم باز يكي ميزنه پشت ادي(توجه شود كه پشت در اينجا كمر است و نه چيز ديگر ، آن هم ناحيه ي بالايي كمر) و ادي باز مياد جلوي راجر ، راجر شاكي ميشه و همين كه ادي مياد كه از جلوش رد بشه يخش رو ميگيره و ميگه:
_به روح اعتقاد داري؟
ادي: اگه خدا قبول كنه!
راجر: تو روحت! مرض! كوفت! مادر پدر ‍ِ پدر مادر! مگه مرض داري هي مياي تو صف؟
ادي: آخه ياد برادر حميد ميفتم وقتي از جلوت رد ميشم!‌يه احساسي توي كمرم به وجود مياد ،‌درست مثل اون موقع ها!
همه:
راجر : برو بتمرگ رو صندلي فيلم الان شروع ميشه!
و سرانجام حميد كوچولو از جلوي راجر رد ميشه ولي چون راجر ديگه اينقد زده بود پشت بچه ها دستش در همون ارتفاع ثابت مونده بود و وقتي حميد كوچولو رد شد ، راجر خوابوند پس كله ي بچه مردم!
حميد كوچولو از شدت ضرب دست در جا بيهوش شد و افتاد جلو پاي راجر ، راجر كه گرخيده بود دور و برش رو نگا كرد و وقتي مطمئن شد كسي متوجه نشده حميد كوچولو رو با پاش سر داد طرف سطل آشغال و در سطل آشغال رو باز كرد و حميد كوچولو رو از كله فرو كرد تو سطل و درش رو بست . بعدش اومد نشست روي صندلي و شروع كرد به تيكه انداختن به دختراي رديف جلوييش....

===============روي پرده سينما =======================

ف مثل فيلم فارسي
كاري از ياور استاد
با تشكر از بچه هاي خوب خيابون فلاح.
بازيگران:
سرژ .................... مَُري تايگر!(Mori Tiger)
فنگ .................... ميثم كثيف
ققي .................... حسن سيرابي
ادي ..................... جواد سوسول
و كليه ي آبجي هايي كه پايه شدن تا ياور اين فيلمو استاد كنيم!.

مرتضي با يك سيبيل تپل جلوي در خونه ي ته كوچه س . كلون در رو ميزنه و ميگه:
_ ننه منم مرتضي!‌ دِ وا كن اين بدمسبو!
چند دقيقه بعد يك پيرزن زشت كه شبيه كريچر بود ( خود كريچر ننه ي مرتضي رو بازي كرده) در رو باز ميكنه ،‌ بر ميگرده و در حالي كه به سمت حوض وسط حياط ميره ميگه:
_ اون ريفيق نا ريفيقت ،‌ اون بچه تابلوه! اسمش چي بود؟ آها ميثم كثيف اومده بود پِيت! (Peyet)كاكوچش كردم رفت! چيكارت داشت؟
مرتضي در حالي كه لب حوض نشته و آب به سر و صورتش ميزد گفت:
_يحتمل پي امونتيش اومده بوده! خودم ميرم سراغش شرشو ميكنم....ننه....ننه.....دِ ننه اوهوش!! تو باغي؟
ننه: اوهوش هفت جد و آْبادته! بي پدر! تو فرك (فكر) اين دختره بودم ، بيا همينو بيگير اينقد عذاب به جونم ننداز!
مرتضي شاكي ميشه و ميگه:
_ باز اين گلابي رو چسبوندي بيخ ريش ما!؟ ...بزا راحتت كنم ! من خاطر كس ديگه اي رو مي خوام! من گلي رو مي خوام.

================== سالن سينما ======================
ادي وسط پشم بون مك...ببخشيد مك بون پشمالو و آوريل نشته و يه دستش تو پشماي مكه و يك دستش توي پاكت چيپس آوريل.
ادي : مكي جونم ! ميري برام يه شيرموز بخري؟
آوريل كه چه مي خواست چه نمي خواست صداي ادي رو ميشنيد با شنيدن كلمه ي شيرموز جوش مياره و در جا ميزنه تو گوش ادي.
ادي: پشه بود؟
آوريل : آره ، خيلي هم وزوز ميكرد بي پدر!
ادي يك چيپس ورد ميداره و ميگه:
_ طعم شيرموز نداره چيپس ،‌نه؟
آوريل اينبار قبل از اينكه جوش بياره اول يدونه ميزنه تو گوش ادي و بعدش وقتي جوش مياره مي خوابونه تو شيكم ادي .
ادي پنج دقيقه در همون حال خم ميشه و شيكمش رو فشار ميده و هيچ حركتي نميكنه ، بعد از پنج دقيقه خيلي ريلكس بلند ميشه و ميگه:
_ اوليش پشه بود ، دوميش رو هر چي تو اين مدت فكر كردم نفهميدم ،‌ چي بود!؟
آوريل :
_ خودِ ديوونت بود! ديوونم كردي!‌ بمير راحت شيم!
آوريل پا ميشه و پاكت چيپسو پرت ميكنه تو صورت ادي و ميره هشت رديف اونور تر در دورترين نقطه از ادي ميشينه.
كمي اونور تر ،‌ فلور سرش رو گذاشته رو شونه ي بيل و با موبايل بيل ور ميره و بيل هي پفك ميزاره تو دهن فلور .
فلور: بيل؟!
بيل : بله عزيزم؟
فلور : اين صداي كوييرل تو موبايل تو چيكار ميكنه؟
بيل: مگه چيه! دختر كه نيست حالا اينجوري ميگي!
فلور :‌ نه ، ولي داره ميگه بيل، بيل ، دوست دارم‌! دوست دارم . يعني چي؟
بيل :‌ تو اول برو كتابو بخون! پاشو برو بابا مفت خور!
و يدونه ميزنه پس كله ي فلور ،‌ فلور هم قاطي ميكنه ميره هشت رديف اونورتر ،‌ در دورترين نقطه از بيل.
در كمي اونورتر ، ققي و سرافينا دست انداخت گردن همديگه و از زندگي با هم لذت ميبرن.(زندگي؟!)
سرافينا : نه اونجا پاكت چيپسه ! اون يكم راست تره!
ققي : تاريكه ببخشيد نمي بينم ، خب حالا كه چيپسه يكم بخوريم .
ققي :‌ خوشمزه س تو نمي خوري؟
سرافينا : قرار بود چيكار كني؟
ققي : آها ، اوووم...
سرافينا : نه خنگه! اون چطوري ميتونه باشه؟ اون بسته ي پفكه ، ولش كن ، اون يكم بالا تره!
ققي : بخدا تاريكه ! پفك كه دوست داشتي ! نمي خوري؟
سرافينا: من ديگه باهات سينما نميام!
ققي : خب باشه! بزا ببينم...
سرافينا : واقعاً اينقد سخته پيدا كردنش؟ دستتو از تو اون جعبه ي شيريني بكش بيرون ، ماله مامانيناس! ...اه همش فكر شيكمتي ! پس من چي!
ققي : من ديگه سير شدم! مرسي
سرافينا شاكي ميشه و كيسه ي خوراكي ها رو ميكشه رو سر ققي و ميره هشت رديف اونور تر ، در دور ترين نقطه از ققي.
در كمي اونورتر ، سرژ و فنگ در حال خوردن آبگوشت هستن.
سرژ : تيليد كنم برات؟
فنگ : نه من تيليد دوست ندارم ، آبشو بزا بريزم تو كاست من مي خوام گوشت كوبيده بخورم!
سرژ : كاسم كه جا نداره ، بريز زير صندلي.
فنگ قابلمه رو ورد ميداره و آبشو ميريزه زير صندلي راجر . و شروع ميكنه به كوبيدن قابلمه!
_تق توق تق تق توق تق تق تق توق توق تق! (صداي گوشت كوب كه ميخوره تو قابلمه)
ملت: خفش كن!
ملت : چه غلطي دارين ميكنين؟!
سرژ : آآآآآآآآا( صداي گلاب به روتون آروغ)
ملت: هووووووووووووق!
ملت بانوان: بي پرستيژاي عمله!
فنگ : چقدر اين مردم بي احساسن! احساس سگ شرف داره به اينا!
و شروع ميكنه به لمبوندن گوشت كوبيده با پياز .....
دخترايي كه جلوي راجر نشسته بودن در مرز انتهايي تور شدن بودن كه احساس خيسي در زير پاشون كردن ، بدون ذكر جزيئات نفري يكي زدن تو گوش راجر .
يكي از دخترا : كثافت!‌ بي كلاس ! بي جنبه! برو پوشك ببند بابا ! تو رو چه به دختر بازي!
راجر زير پاشو نگا ميكنه .
_بخدا كار من نيست! خب نه ... همش نيست!
================== ادامه ي فيلم روي پرده سينما ============


ننه جوري كه انگار آتيشش زده باشن از جاش پريد و گفت:
_ چش سيفيد بي حيا! حرومت بشه شيرم!‌ تو غلط اضافه كردي خاطر خوا گلي شدي! تو بيجا كردي! خان داييت بفهمه جفتمونو ميزنه سر علم تكيه ش ، چهلم آقا تو محل ميگردونه! گلي نانوشته ماله حسنه! دل من و تو نيست كه!
مرتضي شاكي ميشه ميزنه از خونه بيرون و ميره خونه خان دايي ، دست گلي رو ميگيره ميكشتش تو حياط و داد ميزنه:
_ منو مي خواي؟
گلي كه از ننه هم زشت تر بود و خيلي شبيه ولدي بود( نقش گلي رو هم خود ولدي بازي كرده) فقط زل ميزنه تو چشاي مرتضي .
مرتضي : منو مي خواي؟ يه كلمه! آره يا نه!
گلي من و مني ميكنه و ميگه:
_آ..آر..ره ؛ آره....
مرتضي گلي رو ميزنه زير بغلش و ميبنده ترك موتور براوو ش و به سمت شمال حركت ميكنه.....


پايان.

====================سالن سينما=====================
سرژ كه كنار فنگ نشسته بود هنوز منتظر بود تا بقيه ي فيلم بياد ....
فنگ : اوهوي؟!! ....سرژ پاشو بريم! تموم شد!...
سرژ هنوز مشغول خوردن آبگوشت بود و چشم از پرده بر نميداشت.
فنگ‌: سرژ !‌ پاشو بابا! تموم شد! پاشو بريم ، همه رفتن ...
سرژ : پس جواد سوسول چي بود اون اول زدن! اسمشم نياوردن تو فيلم كه!
مسئول سالن : آقا حرف سياسي نزن پاشو گورتو گم كن برو!
سرژ و فنگ هم از سالن بيرون ميرن‌ ، مسئول سالن در رو ميبنده .
.
.
.
پايان
========================تيتراژ========================

يا ها ها ها ها ياي! يا ها ها هاي!
عشقتو بخورم ها ها ها ها ي!
نازتو برم جيگر طلاااااااااهاهاهاه!

خواننده :‌عليرضا اختياري.
====================سالن سينما ====================

_تق تق تق!(صداي در)
مسئول سالن مياد و در رو باز ميكنه.
راجر پشت دره.
راجر : ببخشيد برادر ، بي زحمت دست كن تو اون سطل آشغال بچه ما رو بده بريم!‌ نوكرتم!
مسئول :
راجر :

=================================================


ویرایش شده توسط حميد كوچولو در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۱۳:۰۴:۱۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.