هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۴
#17

هرمون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۳ شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 259
آفلاین
I was only ten years old when my mother gave birth to me, of course all the doctors were shocked because I had cried in an English accent the very first moment that I was born. But I told them that English was like my mother tongue so they shouldn’t really be surprised. No need to mention that the nurses were really kind to me.
I went to a muggle school when I was only ten years old, and before receiving that letter from Hogwartz I didn’t even know that I’m a witch,how well I can remember that happy day, it was my ten years old birthday party and I was explaining how English is like my mother tongue to one of my friends , when a large brown awl brought me the letter.
I had to go to Diagon alley to buy some school equipments such as wand cauldron robes and…
It was really interesting for a ten years old child –to whom English was like a mother tongue -to visit an alley full of magical things.
I needed a wand so I went to Mr. Olivanders shop to buy one. He told me I just needed a pliable wand, but I told him I’d prefer an English one because I was only ten years old and English was like my mother tongue.
Soon it was time to go through platform nine and three quarters, it was there when I realized that I’m the only ten years old who attends the school, I was a bit scared so I start praying in English (my mother tongue)
I met Hermione Granger, Ronald Weasley and Harry Potter who also attended the school (though they weren’t 10 years old and English was NOT like their mother tongue at all) Hermione and Harry were really kind to me.
First years traditionally take boats to get to the castle. It was there when I first met Hagrid –who like Hermione and Harry was really kind to me.
Professor McGonagall was waiting for us, when we get in to the castle. She asked us all to be to be quiet and follow her to the great hall. But I told her that I couldn’t possibly be quiet cause I was only ten years old and English was like my mother tongue, though I wasn’t much successful in convincing her.
So we followed her to the great hall where she called our names and asked us to put on the sorting hat. I walked to the hat when she called my name, the hole school were looking at me (I think it was because they had realized that I’m only ten years old or perhaps because I had walked in an English way)
“Gryffindor” shouted the hat as soon as I put it on … and I didn’t have time to mention that I’m only ten years old and that English was like my mother tongue. I went to sit on Gryffindor table.
Hermione Harry and Ron joined me later. It was simply the best day of my life.
-------------------------------------------------------

ترجمه:
فقط ده سالم بود که مامانم من را به دنیا آورد. البته همه ی دکترها تعجب کرده بودند چون به محض به دنیا آمدن با لهجه ی انگلیسی گریه کرده بودم . ولی من بهشن گفتم که انگلیسی مثل زبون مادریمه و اونها واقعا" نباید تعجب کنند. و اینم بگم که همه ی پرستارها با من خیلی مهربون بودند.
فقط 10 سالم بود که به یک مدرسه ی مشنگی رفتم. و قبل از اینکه اون نامه را از هاگوارتز دریافت کنم حتی نمیدونستم که یک ساحره هستم.چقدر خوب اون روز خوشحال کننده را به یاد میارم. جشن تولد 10 سالگیم بود و من داشتم برای یکی از دوستام توضیح میدادم که چطور انگلیسی مثل زبان مادریمه، که یک جغد بزرگ قهوه ای اون نامه را آورد.
باید برای خریدن وسایل مدرسه مثل پاتیل ردا و چوب جادو به کوچه ی دیاگون می رفتم ، این برای یک بچه ی 10 ساله (که انگلیسی مثل زبون مادریشه) خیلی جالب بود که از یک کوچه پر از وسایل جادویی دیدن کنه.
من یک چوب جادو احتیاج داشتم پس به مغازه ی آقای الیوندر رفتم تا یکی بخرم. اون گفت که تنها چیزی که لازم دارم یک چوب انعطاف پذیره ولی من گفتم که ترجیح میدم انگلیسی باشه چون من فقط 10 سالمه و انگلیسی مثل زبان مادریمه!
به زودی وقتش رسید که از سکوی نه و سه چهارم رد شم . اینجا بود که فهمیدم تنها 10 ساله ایی هستم که به هاگوارتز میره .یک خورده میترسیدم پس به انگلیسی (که زبان مادریمه) دعا کردم.
توی قطار با هری پاتر رانالد ویزلی و هری پاتر آشنا شدم که اونها هم مثل من به هاگواترز میرفتند.(ولی خوب اونها هیچکدوم 10 سالشون نبود و اصلا" انگلیسی براشون مثل یک زبان مادری نبود.)هری و هرماینی با من خیلی مهربون بودند.
سال اولی ها طبق سنت با قایق به مدرسه میرفتند. اینجا بود که برای اولین بار هاگرید را ملاقات کردم .اون هم مثل هری و هرماینی با من خیلی مهربون بود.وقی به قلعه رسیدیم پروفسور مک گونگال منتظر ما بود.او از همه ی ما خواست که ساکت باشیم و تا سالن اصلی دنبالش بریم ، ولی من گفتم که ممکن نیست بتونم ساکت باشم برای اینکه فقط 10 سالمه و انگلیسی هم مثل زبان مادریمه ، با این حال موفق نشدم متقایدش کنم.
همه پروفسور را تا سالن دنبال کردیم ، جایی که اسمامون را خوند و ازمون خواست تا کلاه گروهبندی را سرمون بگذاریم.وقتی اسم من را خوند به طرف کلاه رفتم همه ی مدریه داشتند من را نگاه میکردند.(فکر کنم چون فهمیده بودند فقط 10 سالمه یا شایدم چون مدل انگلیسی ها راه میرفتم)
به محض اینکه کلاه را سرم کردم داد زد : گریفندور .. و برای همین وقت نکردم بهش بگم که فقط 10 سالمه و انگلیسی هم مثل زبان مادریمه. رفتم و پشت میز گریفندور نشستم . ران هرماینی و هری بعدا" به من ملحق شدند. آنروز بهترین روز زندگیم بود !


world has changed...I feel it in the water...I feel it in the earth...I smell it in the air... much that once was is lost... for none now live to remember it


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۴
#16

ميلي سنت بالسترود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۴ چهارشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
از ازروت(سرزمین خاکستری)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 73
آفلاین
خوب راستش رو بگم من اصلا نمی دونم کی به دنیا اومدم یا پدرمو مادرم کین . فقط به خاطر دارم که مرا در یک خیابان سردو تاریک گذاشتندو رفتند . خیابان پر از گربه بود. من انچنان جیغی کشیدم که هنوز که هنوزه گربه ها از من می ترسند و اطاعت می کنن .
به هر حال از شانس لطیف ما مارو دم خونه ی کسی که نمی شه گفت کسی! دیوی به نام مادربزرگ ونوس گذاشتند .
مادربزرگ ونوس نمی خواست منو به فرزندی قبول کنه . ولی چون اون شب مهمون داشت (خاله مانیا و خاله مازامولا و عمو رودی و دوست صمیمیش پرمیس ) و دماغ من کمی پهن بود دلش نیومد پرتابم کنه بیرون .
خلاصه این که من موندمو یه پیرزنه فوق الاده خشن و غرغرو که روابط فوق خوبی با پیرمردها من جمله سالازار داشت .
قضیه ی این که چرا دیگه من پیش مادربزرگ نیستم از انجا شروع شد که تولد 11 سالگیه من بود و اولین جوش غروره جوانیم در اومده بود و داشتم باش ور می رفتم که مادربزرگ ونوس ان چنان زد تو سرم که تا سه روز چسبیده بودم به اینه که خلاصه با تلاش فراوان خاله مانیا کنده شدم (با استفاده از کارتک های مخصوصش )
و من که دلیل این کارشو نفهمیدم شبانه رفتم و تمام موهای سفیدش رو قیچی کردم ( اخه به غرورجوانیم بر خورده بود)
بعدها فهمیدم که دلیل این کار مادربزرگ تبریک برای دعوت نامه ای بوده که از هاگوارتز اومده بوده .
اما دیگر فرصتی برای توضیح دادن نبود چون من از نظر روحی افسرده شدم و مادربزرگ کچل . مرا با کتک از خانه بیرون کرد .
من جایی نداشتم برم . تعطیلات که از مدرسه میومدم میرفتم پیش خاله مانیا و عمو رودی تا زمانی که پرمیس پا به زندگیه اونا گذاشت و من فهمیدم همه چیز عوض شده .
عمو رودی و خاله مانیا روزی 6 بار همدیگرو می زدند و طلسم می کردند یه روز یکی از طلسم ها به من اصابت کرد و تا 6 روز خشک شده بودم . بعد از مرخص شدن از سنت مانگو عمو رودی منو برد خونه ی اون زنش . وقتی متوجه شدم مقصر اصلیه زنگ گرفتن عمو من بودم دیگه دلیلی برای بودن نمی دیدم از خونه فرار کردم .
من یه دختر 15 ساله به کوچه و خیابان روی اورده بودم که ناگهان خاله مازامولا با جارویش به سمت من امد . مرا سوار جارو کرد و دو تا سوشی بم داد و به جایی دور برد . در تمام طول راه خواب بودم و وقتی بیدار شدم خود را در سرزمین همیشه خاکستری و پرنوری دیدم.
و اون جا بود که به اصالت خود پی بردم و فریاد زدم
من با تو می مانم ازروت برای همیشه


THe return of ADAS


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۴
#15

مانیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ یکشنبه ۱ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۸ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
از Azeroth
گروه:
کاربران عضو
پیام: 210
آفلاین
من در 15 آگوست در نمیدونم کجا به دنیا اومدم تنها چیزی که میدونم اینه که بابام سالازار اسلیترین بود و هست از همون اول علاقه شدیدی به جیغ زدن داشتم و هر چی میشد جیغ میزدم بابام هم هی قربون صدقه ام میرفت اولین حرفی هم که زدم این بود:منم میخوام
اولین چیزی که خواستم باسیلیسک بابام بود اولش میخواستند بهم ندن ولی انقدر جیغ زدم که مجبور شدن بهم بدنش اولین کاری که کردم این بود که چشم های باسیلیسک رو در اوردم
بعدش هم چسبوندمش به دیوار (از همون بچه گی علاقه چسبوندن بقیه به دیوار رو داشتم)
کارهای عجیبی که در دوران کودکیم انجام دادم انقدر زیادن که حوصله تایپ کردن ندارم اما اینو بگم که یه روز روی همه دیوارای تالار اسرار(خونه مون)نقاشی گربه سگ کشیدم!!!
نمیدونم 10 یا 11 سالم بود که یه نامه از طرف هاگوارتز برام فرستادن منم که واقعا عاشق خوردن کاغذ بودم نامه رو در جا بلعیدم(بماند که بعدش رفتیم سنت مانگو)
بابام برای اولین بار عصبانی شد و منم برای اولین بار گریه کردم گریه ام طوری بود که اگه جیغ میزدم بهتر بود فقط بگم که اونقدر گریه کردم تا سقف تالار اسرار اومد پایین
دیگه بابام تسلیم شد و رفت پیش دامبلدور و گفت که من نامه رو خوردم
دامبلدور اولش کلی بهم خیره شد که من واقعا چی هستم ولی من که حوصله نداشتم دستم رو تا جایی که میتونستم بردم تو چشمش
اونم که دیگه باورش شده بود من یه نابغه ام گفت مسئله ای نیست بیاد هاگوارتز
روز ها گذشت و همچنان منتظر روزی بودم که برم مدرسه اما یه مشکلی وجود داشت من میخواستم پری های خیاطم رو با خودم ببرم هاگوارتز اما هم هاگوارتز نمیذاشت هم بابام
دوباره انقدر جیغ زدم که بابام گفت یه مغازه تو هاگزمید برام میخره تا پری هام رو ببرم اونجا
هنوز به شروع مدرسه مونده بود که من رفتم ردا فروشی معروفم کارم حسابی گرفته بود طوری که حساب بانکیم توی گرینگوتز(بانک بابام)پر شده بود و دیگه جا نداشت
در همون حین سر و کله رودی و دوستش کاری پیدا شد
رودی که خیلی عجیب بود کلی اذیتم کرد من هم که هنوز طلسم مورد علاقه ام رو کشف(شایدم کفش)نکرده بودم نمیتونستم بچسبونمش به دیوار
اصلا یهو نمیدونم چی شد که یه روز رودی با لباس مبدل اومد و ازم خواستگاری کرد
بعدش که فهمیدم خودشه بهش جواب مثبت دادم!!!
و اینگونه شد که عروسی من و رودی در ساعت 3 نصفه شب به همراه حاجی و بابام برگزار شد
و از همون موقع بود که کاری هم شد کارگردان فیلم 101 پست خالدار در ردا فروشی
خب دیگه وقت رفتن به مدرسه بود من و رودی هم وارد مدرسه شدیم اونجا آدم های عجیبی رو دیدم
یکیش مازامولا بود که همیشه یه چیزای عجیب و غریب میخورد که من نمیدونستم چی هستن
ولی بعد فهمیدم که اسمشون سوشیه
آها اینم بگم که من اول توی گروه گریفندور بودم بعدش اومدم اسلیترین
یه روز دامبلدور منو صدا کرد و گفت این 2 تا رو میسپرم دست تو
برگشتم و دیدم سیریوس و جیمزن که دارن ریز ریز میخندن
دامبلدور بهم گفت که همراه با هاگرید توی محفل باید مواظب اینا باشم که نرن هیپوگریف سواری
توی جریانات همین هیپوگریف سواری اینا بود که من متوجه شدم میتونم طلسمی که همیشه آرزوش رو داشتم اجرا کنم"سیریش د وال"
واقعا کیف میداد یه روز که هاگرید اذیتم کرد هم هاگرید هم سیریوس و هرمیون و کریچر و جیمز رو چسبوندم به دیوار
توی مدرسه هم هر رو که دلم میخواست به دیوار میچسبوندم برام یه مسئله عجیب هم بود هر وقت مازامولا رو میدیدم یه جوری نگام میکرد
توی این مدت حسابی از رودی غافل شدم که بعدش متوجه شدم رفته زن گرفته
آخیش چه خوب شد که این کار رو کرد چون اصلا حوصله سر و کله زدن باهاش رو نداشتم!!!
پرمیس(باز میپرسه کیه یه بار دیگه بپرس تا بچسبونمت به دیوار...)ببخشید پاتر بود میگفت پرمیس کیه کجا بودیم؟آهان پرمیس هووی گرامیم خیلی باحاله
من تنها آدمی هستم که از هووم خوشم میاد ولی چه میشه کرد
رودی که اصلا کلا مشکل داره یهو تبدیل شد به یه الف عجیب(ناگفته نماند ما هنوز میرفتیم مدرسه)
من و پرمیس هم یه نفس راحت کشیدییم رودی به ایلیدان تبدیل شده بود و من به گری گرل
دیگه مدرسه نمیرفتم(تموم شد دیگه چقدر برم)
آزروت هم اکنون خانه من است...
مازامولا اون دفعه منو یه عالمه معطل کردی الان میام دیگه...ببخشید ولی من باید توی جلسه آزروت شرکت کنم و اینو هم بگم که هنوز علاقه عجیبی به جیغ زدن دارم البته هر جایی که به دور از آزروت باشه من اینجا خیلی آرومم...
گری الف اومدم...تا مازامولا همه گری ها رو دنبالم نفرستاده برم...خداحافظ


تصویر کوچک شده


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۹:۵۳ پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۴
#14

lili(سارا پاتر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۳۵ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
در29سپتامبر ساعت 11شب به دنیا اومدم در اون موقع برادرم جیمز سال سوم هاگوارتز بود
فکر میکنم پدرومادرمون چون از دوری اون دلتنگ بودن تصمیم گرفتن
بچه دار بشن به هر حال من خیلی عزیز دردونه بودم ولی در کل بچه اروم وساکتی بودم
وقتی جیمز به خونه میومد من از خوشحالی بال در میاوردم
اون همیشه بامن مهربون بود وچیزای زیادی ازش یاد گرفتم
وقتی 4ساله شدم استعدادمو در زمینه معجون سازی نشون دادم
که باعث شگفتی همه شد
بعداز فارغ التحصیل شدن جیمز به فرقه ققنوس پیوست ومن در خونه تحت تعلیم اون انواع وردهارو یاد گرفتم
درحالی که فقط 6 ساله بودم اما اجازه استفاده نداشتم چون زیر سن قانونی بودم
به هرحال با جدی شدن خطر ولدمورت به خواست خانواده توسط یکی از دوستان پدرم به خارج از کشور فرستاده شدم
اونجا در یک مدرسه جادوگری مشغول به تحصیل شدم وپس از اون برگشتم درحالی که نه خونه ای برام مونده بود نه خانواده ای
به هر حال در بیمارستان سنت مانگو به عنوان پرستار نیمه وقت وبا نام مستعار لی لی مشغول به کار شدم و دورادور از هری برادر زاده
عزیزم مراقبت کردم
وتی هری به هاگوارتز رفت خیالم راحت شد که دامبلدور ازش مواظبت میکنه
وقتی سه سال پیش سیریوس برگشت اونو ملاقات کردم و تصمیم به ازدواج گرفتیم چون خیلی وقت بود که دوستش داشتم یعنی دقیقا از بچگی هام :mama:
ولی اون ولدمورت ابله همه چی رو خراب کرد وحالا که سیریوس مرده من فقط با امید انتقام از ولد مورت وبلاتریکس زنده هستم



Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۴
#13

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
مادر بزرگم یک پریزاد بوده حالا نمی دونم مادر مادرم یا مادر پدرم!
وقتی به دنیا امدم مثل ماه چهارده بودم همه انگشت به دهن بودن که این همه زیبای از کجا امده!!!!!!! از همون کوچیکی به لباس علاقه داشتم و مامانم از قبل خبر داشته و برام از همون بدو تولد برام لباس هایه رنگارنگ تنم کرد
وقتی سه سالم شد خودم پی بردم خیلی خوشگلم! و از همون موقع تونستم پسرهارو جذب کنم! مثل یک آهن ربا اونم قوی !!!!!!
اولین ماجرای که یک پسر رو جذب کردم اینجوری بود
داشتم راه می رفتم که پسری دیدم با دهن باز قیافه اش دیدنی بود من رفتم جلو دیدم که مثل مجسمه اس تکونش دادم مثل بید شده بود! زدم تو دهنش بچه ی بیچاره از پشت سر افتاد دانگ یه صدای داد پسر بیچاره بلند شد و دستم رو گرفت گفت ای زیباترین زیباها ای فرشته ی قشنگ من من
من گفتم خفه! در اون حال رفتم جلویه یه شیشه و دیدم نه بابا واقعا زیبایم!!!!!!!!!!
پسر بیچاره بعد از جواب من خودکشی کرد (لازم به ذکر است من 3 سالم بود اون پسر 7 سال!)
حالا می بینم که مدیر دفتر خاطرات افتاده جلوم و می گه ............
واقعا زیبام
فقط فلور - تنها فلور - همه بگین فلور!


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۴
#12

السامور پاراگات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۹ دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
از جنگل ممنوعه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 92
آفلاین
خيلي به مقدمه بگم كه من از وقتي بدنيا اومدم ديوونه بودم.بابامو همون اول كشتم.من برخلاف تمامه بچه ها كه بچهگيشونو يادشون نمياد من حتي رحم مادرمو يادمه.اصلا جايه خوبي نبود...حالا بگزريم.....من موقعي كه بدنيا اومدم بابام طوري بامن رفتار كرد كه انگاركه من بچه باشم ...منم بهم برخورد ولي چيزي نگفتم...اينقدر چيزي نگفتم كه باورشون شد من بچم....ديگه عصبي شدم و موقعي كه بابام منو بغل كرد يواشكي چوبدستيشو گرفتم و اجي مجي لاترجي...يادم مياد يه خورده تنم كبود شده بود چون وقتي بابام رو زمين افتاد جون نداشت كه منو بزاره جايي و بعد بميره پس منم پرت شدم پايين.يادمه همه اونوقت ها گفتن ولدمورت اونو كشته ولي خيلي خنگ بودن .البته بايدم نميفهميدن.چون منو بابام تنها بوديم تو اتاق وقتي اونو كشتم((آخره جمله بندي)) دو سال ديگه همينطور با وضعيت بدي كه همه منو بچه ميدونستن زندگي مردم.حوصله كشتو كشتارو نداشتم وگرنه همرو ميكشتم كه......خلاصه بعد از دوسال مامانم از جارو پرت شد و مرد.خداييش خيلي حال داد.عممو شوهر عمم كشت.باهم دعوا افتاده بودن و شوهر عمم اونو كشت.بعدش فراري شد .چند سال بعد خبر رسيد مرگخوارها كشتنش((دروغ بود)).وقتي 6 سالم شد برادرم از من سرپرستي ميكرد.از اوون بچه خرخونها بود.من ذاتا به درس علاقه نداشتم اما دوست داشتم برم مدرسه چون .......... يه روز بستني كردم تو گوشه هم كوچه ايم.داداشم وقتي فهميد منو زد ....اجي مجي لاترجي.....شپلخ...از شر داداشمم راحت شدم.بعدش وقتي ده سالم شد از وزارت اومدن دنبالم...يه خورده خطري بودم......نميدونم چرا منو آزكابان نبردن؟شايد فكر نميكردن كاره خودمه......در حر صورت وقتي رفتم هاگوارتز تازه فهميدم كه خوندن نوشتم بلد نيستم.تنها كاري هم كه بلاد بودم اجي مجي لاترجي بود و گاهي وقتها بشكنج((كرشيو)).يك سال تموم همين دامبلدور خواست به من خوندن ياد بده كه حوصله نداشتم ياد نگرفتم.خلاصه 5 سال منو الكي نگه داشتن تو مدرسه كه خوندن ياد بگيرم كه اونم فقط تونستم نوشتن كرشيو رو ياد بگيرم.5 سال هم مكگونگال خواست به من ياد بده كه بازم ياد نگرفتم.آخرش هم 2 سالم شد و زن ميخواستم......يه زن .... گرفتم.جاتون خالي.حسابي كه خسته شدم الكي بهونه در اوردم كه اون احساسه برتري ميكنه و طلاقش دادم رفتم يه زن ديگه گرفتم.از بس خوشتيپ بودم همه زود زنم ميشدن.با دومي هر چي ........خسته نشدم.از بست خسته نشدم كشتمش.بعدش انداختم گردنه ولدمورت.كلا اين ولدمورت بدردم خورد.ديگه زن نگرفتم.البته جمعه ها صيغه ميكردم.صبحه جمعه صيغرو ميشكندم.البته زنه گير ميداد ولي بعضي هاشونو ميككشتم.اينها هم تقصير ولدمورت.
اينقدر همه چيزو تقصيره ولدمورت انداختم كه تو روزنامه ها نوشتن كه ولدمورت ميخواد منو بكشه.برام محافظ گذاشتن.تا الن هم دارم با محافظ ها سر ميكنم .البته چند مدت چند مدت بازم يه قتل ديگرو تقصيره ولدمورت ميندازم .خلاصه ولدمورت اون زماني كه من به دنيا اونده بودم تو خاب هم نميديد اينقدر قتل كنه.خلاصه به گردنش حق دارم. من اونو مشهوور كردم


تصویر کوچک شده

استيو هالف و خائنين بايد بسوزند!


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱:۰۸ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۴
#11

مازامولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ جمعه ۱ آبان ۱۳۸۸
از موزمالستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
من در 26 می در ساعت 12 شب متولد شدم وقتی به دنیا اومدم چنان جیغی کشیم که همه ی پنجره های سنت مانگو ریخت از همون اول فهمیدم که استعداد خوانندگی دارم و صدای فوق العاده خوبی دارم
اسم مادرم گازنا است اون مال فرقه ای از جادوگرا به نام moolaهابود
اسم مادر بزرگم مورسلا و اسم مادر مادر بزرگم هنازور بود
در اینکه مولاها یه ذره قاطی دارن شکی نیست ولی من یکی استثنا بودم
ماردم با هاگرید ازدواج کرد البته کمتر کسی میدونه که هاگرید 2 تا زن داشته اولیش مادرم و دومیش مادام ماکسیم!
بیخودی نیست که الان جزو سران زز ها شده چون از قدیم گفتن هر کی شلوارش دو تا شد احتمال سه تا شدنش هم هست!
من از هاگرید موهای مشکی وزوزیمو به ارث بردم و خصوصیت همه ی مولا ها رو!!!اگه بیشتر از 10 ثانیه به کسی خیره شم میتونم فکرشو بخونم!
مولا ها مادر بیجارمو طرد کردن چون بایه غول دورگه ازدواج کرده بود
شانس اووردم نسلشون داشت منقرض میشد وگرنه من هم معلوم نبود چه بلایی سرم میومد
توی بیمارستان تخت بغلی من یه ژاپنی خوابیده بود هر روز زنش واسش یه چیزای گردالوی خوشگل میاورد
پرستارا همه جور شیری :شیر آدم شیر بز شیر گاو شیر گوسفند شیر شتر سرلاک مامانا غذای غنچه ماکارونی رشد تک ماکارونی هر چی امتحان کردن فقط یه هد زدم تو سرشون!
من نمیدونم جادوگر این قد خنگ!!
هرچی جیغ زدم اشاره کردم با زبون خوش صحبت کردم اینا نفهمیدن که من او گردالو ها رو میخوام!به خاطر همین وقتی بزرگ شدم کمبود محبت گرفتم!
بعد ها فهمبدم اسم این گردالو ها سوشی بوده و من از همین راه میلیارد شدم
مورسلا مادر بزرگم سرپرستی منو قبول کرد و بر د خونه ی خودشونو شدم همسایه ی یه پسر لوس آب زیر کاه
این پسره که بعد ها فهمیدم پسره!!(اوایل فکر میکردم دختره)
هیچ کس نمیفهمید چه بلاهایی سر این دادلی بیچاره میاورد!
دلم میخواست یه بلای اساسی سر این پاتر بیارم! البته ناگفته نمونه که اوردم!
این چیزایی که رولینگ نوشته چرته! من همه چیو به این پاتر گفتم بلکه یه ذرره.....
ولی نتنها اثر نداشت بلکه بهترین بهونه رو هم بش دادم واسه جلب توجه!
مورسلا وقتی 13 ساله بودم مرد! از دستش راحت شدم!
واقعا زن افتضاحی بود تازه وقتی مرد فهمیدم چه قد بد بخت بودم!
من توی مدرسه تو گروه گریفندور بودم!!ای کلاهه گروه بندی دیگه عمرشو کرده بود!!
چون من نه تنها هیچ کدوم خصوصیت های گریفیندورو نداشتم مال بقیه ی گروه ها رو هم نداشتم!
توی هاگوارتز یه دختری بود اسمش مانیا بود همیشه وقتی از بغلش رد میشدم 8 تا آدم چسبیده بودن به دیوار!! همیشه هم با یه الف عجیب غریب میگشت ! من نفهمیدم این هاگوارتز بالاخره مدرسه جادوگرا بود؟ یا الفا!
وقتی تو مدرسه دیدم پاترم هست میخواستم خودمو از برج میلاد پرت کنم پایین(هنوز کج نشده بود)! و وقتی هم فهمیدم که داره دور و ور دختری به نام چو میچرخه!!! تصمیم گرفتم یه بلای جانانه سرش بیارم! این شد که ایشون هم شد یکس از زز های معروف! نمید بیشتر برازنده ی پاتر بود!
یه دختر دیگم بود! اسمش سخت بود الانم یادم نیست بش میگفتن ساحره! سال هفتم که بودیم ایلیدان(الفه) یه طرفش مانیا راه میرفت یه طرفشم همین یک ساحره!
من تازه در سن 15 سالگی به اصالت خودم رسیدم!
صلیبی خاکستری !
هیچ وقت نفهمیدم مادرم کجا رفت ولی هنوز بابام هستش!
و اکنون در سرزمین خودم ازروت هستم! با گری لرد گری گرل گری نایت گری الف گری گلادیاتور(اسنیپ هر دفعه یه لقب داره)
همیشه ازم یه سوال میپرسن : مازامولا یعنی چی؟
مازامولا یعنی....
الان میام گری گرل خط آخرم!!!
خاکستر میشوم تا خاکستری بماند!
MEZIOTO ANE SO MEZIOTONA GEVO!


آداس این جا وطن من است!


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۸۴
#10

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
کار هایی که تو سال دوم برجسته از بقیه کار هام انجام دادم یکی فاش کردن مار زبان بودن خودم بود و یکی هر چه بیشتر خراب کردن اسنیپ
توی اون دویل خواستم با ماره یکم تفریح کرده باشم به خصوص اینکه کسیم نمیدونست من به مار چ میگم به هیمن خاطر از هر نظر راه فرار داشتم ولی مارش یکم احمق بود یا شاید به این خاطر درست عمل نمیکرد که مار واقعی نبود
کلا من همیشه کارهام رو طوری انجام میدم که به هیچ صورتی کشف نشه
در مورد اون تالار اسرار باید بگم تمام کار ها داشت به طور مطلوبی پیش میرفت رون رو که همون اول از سر راه ورداشتم تا دست و پا گیر نشه و بعدشم من و ولدی داشتیم کار هامون رو ردیف میکردیم که سر و کله این فاکس بی موقع پیدا شد و یه راست رفت سمت اون ماره و نا بودش کرد و هر چی من سعی کردم نتونستم از کارش ممانعت کنم البته در همون موقع من تند تند داشتم فکر میکردم که الان چه کاری به نفع منه و به این نتیجه رسیدم اگه الان اقدامی در راه برداشتن ولدی نکنم بعدا شدیدا متهم خواهم شد در نتیجه فوری نابودش کردم
این رولینگ و بقیه دو دقیقه فکر نکردن من از کجا میدونستم که باید اون دندون مار رو به دفترچه خاطرات بزنم خب مشخصه خود ولدی اینو گفته بود و وقتی من دیدم ماره نابود شده فرصت رو مغتنم دونستم و این ولدی رو جوون مرگ کردم بالاخره با این کار به مقدار زیادی میتونستم شهرت خودم رو افزایش بدم که همینطورم شد.
سال بعدش با اون اتفاقاتی که افتاد من به یک شانس بسیار خوبم پی بردم و اونم داشتن پدر خونده ای بود که به حدی به من علاقه داشت که تونست از آزکابان فرار کنه من اولش فکر میکردم این بشر هیچی تو زندگیش نداره ولی در آخر که فهمیدم صاحب خونه ای به اون بزرگیه و هیچ وارث دیگه ای هم جز من نداره یهو علاقه شدیدی بهش پیدا کردم اول فکر میکردم که اگه بمیره دیگه همه چیش مال من میشه ولی وقتی متوجه شدم اون خونه بعد از مرگش به من نخواهد رسید فوری نظرم عوض شد و سیریوس رو از دهن مرگ به نحوی که میدونید بیرون کشیدم.
بله من در راه رسیدن به اهدافم خیلی رنج بردم و در این راه کاملا تنها عمل میکردم ولی از همه کسانی که به من کمک میکردن متشکرم
من تو این راه نیاز مبرمی به تنها بودن و فکر کردن داشتم و این خیلی تولید شک میکرد که من وقت و بی وقت از جمع جدا بشم شما با جو هاگوارتز زیاد اشنا نیستید ولی من براتون میگم که تو این مدرسه چیزی که بیشتری شک رو تولید میکنه تمایل به تنها بودنه و تنها چیزی که من اون موقع اصلا بهش نیاز نداشتم این بود که بیشتر از این زیر ذره بین برم در نتیجه دنبال راهی بودم که بتونم تنهایی هام رو توجیه کنم و در ضمن استفاده های دیگه ای هم ازش ببرم به خصوص اینکه اسنیپ بعد از بلاهایی که من سرش آورده بودم من رو مسوول همه نا کامی هاش و به خصوص معلم نشدنش در درس دفاع در برابر جادوی سیاه میدونست
بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید خودم رو به صورت یه عاشق دلخسته نشون بدم که به نحو موثری هم توی نقشه هام بهم کمک میکرد و هم این فرو رفتن توی فکر رو توجیه میکرد
البته من پول زیاد داشتم و از این نظر هیچ وقت مشکلی نداشتم ولی چیز هایی هستن که با پول خریداری نمیشن یکی از اون موارد هم عشقه
یه زن رو فقط با عشق میتونید بخرید و این موجودات به نوعی که من میدونم با میلیون ها ثروت رام شدنی نیستن ولی به نحو مسخره ای بنده محبت و عشق هستن البته به شرطی که راهش رو بدونید.
من خیلی دنبال دختر مورد نظرم گشتم تا دارای خصوصیات قابل توجهی باشه و بتونه کاملا به من کمک کنه و باید بدونید انجام این قبیل کار ها به نحوی که بقیه بهتون شک نکنن بسیار مشکله و به خصوص از دید دخترها پنهون نمیمونه و از عهده کمتر پسری بر میاد که بتونه نقش خودش رو مثل من عالی بازی کنه با جستجو های فراوانی که انجام دادم بالاخره همون طوری که میدونید چو رو برای این مورد انتخاب کردم.
چو طوری همونی بود که من میخواستم که گاهی خودم رو تعجب مینداخت که چه انتخاب عالی انجام دادم.
از همون اول فهمیدم که چه مغز تهیی داره و چطوری تا جلوی دماغش رو بیشتر نمیتونه ببینه در واقع خریتی وجود نداشت که در مغز این دختر وجود نداشته باشه به خصوص اینکه قبل از من یکی آزمایش عشق رو روش انجام داده بود و دیگه کار من بسیار ساده میشد بله منظورم سدریک بود که از اون بجه مثبت هایی بود که نظیرش در دنیا دیگه دیده نخواهد شد داشتن یک رقیب عشقی همون چیزی بود که من در آسمونا دنبالش بودم.
فقط از منافعش واسه من یکی رو بگم کافیه و اون اینکه چوکه من رو میپرستید باعث شد من بدون حرف و حدیث به رهبری گروه الف دال انتخاب بشم و هیچ کسی هم نتونست مخالفتی داشته باشه
البته بعدا سدریک کنار رفت یا در واقع از سر راه برداشتمش که اون خودش داستان دیگه ای داره
ادامه دارد

به لیلا: داستانی رو که نوشته بودی خوندم استعداد خیلی خوبی داری فقط همونطوری که توی پیام شخصی برات نوشتم باید فارسی بنویسی بهتره سعی کنی که حتما فارسی بنویسی


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴
#9

لیلا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۴
از Mashhad
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
Dearest, most beloved Harry,
Hi. How are you? Is everything all right?
I did receive your PM on the first day of April. And I played my part so well, that you yourself believed that I didn’t. Mark you, I never lied to you or anyone else. I never said that I didn’t receive it, did I? But was it really an act?
I really missed you. And two days before I received your message I’d asked Professor McGonagall about you. I was worried. She said you might be on holiday or something. And I waited. No, Harry. That was my real feeling about you. I actually was crying when I was typing that letter to you.
Harry Potter is part of my being, dear Ali, you know that. I was and am thinking about him more than anyone else during these 6 past months, since I was first found out that I have this unfortunate disease. You may find it funny, but I even was and am dreaming about him.
I know it wasn’t your fault. And please believe me that I’d never wanted to bother you. I was just looking for a friend, that all.
And about the message that I needed your help. It’s almost over now. Zakharias asked me to write something for his topic “MLM Festival of the new year”. And I wrote something. I wrote 4 parts of a play. (Have you read them?). All by myself. I couldn’t believe it. I’d never done this kind of writing before. And I was really happy. I was proud of myself when I showed it to my dad. But then Zakharias and Thomas changed my play into something horrible. “The two-faced girl – A vampire or a human”. That was disgusting really. And I needed your help for that. I couldn’t stand it. It made me sick whenever I looked at it. And I was so sad about my play. But you weren’t there. I told Hagrid about it. He and Aberforth helped me. That topic has been stopped, and so my first ever play. I could not write it anymore.
Don’t worry about me, dearest Ali. Thanks to you, I’ve found some really good friends. Hagrid, Hermione, Prof. McGonagall, Denis and Aunt Marge (despite her name) are all very kind to me. Even Tonks once invited me to a chat conference.
I’m sorry, I didn’t mean to write this much. I know you’re busy.
Thank you for everything.
Your little friend,
Leila



Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴
#8

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
از کجایی؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
این خاطره برمیگرده به دوران نوجوانی من!
یادش بخیر.....چه دوران خوبی بود...
من از همون وقتا بود که نویسندگی رو شروع کردم...
اولین کتابی که نوشتم مربوط به آموزش دوئل بود...که دامبلدور جون خیلی ازش خوشش اومد!!
راستش مردم تعجب میکردن که چطور یه پسر کوچیکی مثل من این طور کتابه خفنی نوشته باشه!

یه شب توی اتاق نشسته بودم که مشغول نوشتن کتاب دفاع در برابر جادوی سیاه بودم... که یک هو:
یه صدای شکسته شدن پنجره رو شنیدم و دیدم یه چیزی اومد تو اتاقم!!قلبم افتاد نزدیک پام!!!!خیلی ترسیدم،نور کم بود
سریع چوب دستی مو برداشتم و گفتم لوموس...
یه جغد دیدم که نامه ای به همراه داشت!
نامه رو که خوندم....بیهوش شدم!!
به هوش که امودم دیدم صبح شده!
نزدیک دو ساعت همین طور اشک میریختم!!
آخه یه نامه از دامبلدور جون دریافت کرده بودم که توش یه درخواست بود برای تدریس درس دفاع در برابر جادوی شما و نوشته شده بود که از شما تقاضا میشود فلان ساعت و فلان روز در هاگوارتز حضور داشته باشید!خب من اون موقع 18 سال سن داشتم!
از اون زمان بود که ما رفتیم تو هاگوارتز و شدیم معلم....
البته بغیر از دفاع در برابر جادوی سیاه، بعضی اوقات پیشگویی هم تدریس میکردم.


تصویر کوچک شده

آوادا کداورا! طلسمی با دو چهره!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.