خوب راستش رو بگم من اصلا نمی دونم کی به دنیا اومدم یا پدرمو مادرم کین . فقط به خاطر دارم که مرا در یک خیابان سردو تاریک گذاشتندو رفتند . خیابان پر از گربه بود. من انچنان جیغی کشیدم که هنوز که هنوزه گربه ها از من می ترسند و اطاعت می کنن .
به هر حال از شانس لطیف ما مارو دم خونه ی کسی که نمی شه گفت کسی! دیوی به نام مادربزرگ ونوس گذاشتند .
مادربزرگ ونوس نمی خواست منو به فرزندی قبول کنه . ولی چون اون شب مهمون داشت (خاله مانیا و خاله مازامولا و عمو رودی و دوست صمیمیش پرمیس ) و دماغ من کمی پهن بود دلش نیومد پرتابم کنه بیرون .
خلاصه این که من موندمو یه پیرزنه فوق الاده خشن و غرغرو که روابط فوق خوبی با پیرمردها من جمله سالازار داشت .
قضیه ی این که چرا دیگه من پیش مادربزرگ نیستم از انجا شروع شد که تولد 11 سالگیه من بود و اولین جوش غروره جوانیم در اومده بود و داشتم باش ور می رفتم که مادربزرگ ونوس ان چنان زد تو سرم که تا سه روز چسبیده بودم به اینه که خلاصه با تلاش فراوان خاله مانیا کنده شدم (با استفاده از کارتک های مخصوصش )
و من که دلیل این کارشو نفهمیدم شبانه رفتم و تمام موهای سفیدش رو قیچی کردم ( اخه به غرورجوانیم بر خورده بود)
بعدها فهمیدم که دلیل این کار مادربزرگ تبریک برای دعوت نامه ای بوده که از هاگوارتز اومده بوده .
اما دیگر فرصتی برای توضیح دادن نبود چون من از نظر روحی افسرده شدم و مادربزرگ کچل . مرا با کتک از خانه بیرون کرد .
من جایی نداشتم برم . تعطیلات که از مدرسه میومدم میرفتم پیش خاله مانیا و عمو رودی تا زمانی که پرمیس پا به زندگیه اونا گذاشت و من فهمیدم همه چیز عوض شده .
عمو رودی و خاله مانیا روزی 6 بار همدیگرو می زدند و طلسم می کردند یه روز یکی از طلسم ها به من اصابت کرد و تا 6 روز خشک شده بودم . بعد از مرخص شدن از سنت مانگو عمو رودی منو برد خونه ی اون زنش . وقتی متوجه شدم مقصر اصلیه زنگ گرفتن عمو من بودم دیگه دلیلی برای بودن نمی دیدم از خونه فرار کردم .
من یه دختر 15 ساله به کوچه و خیابان روی اورده بودم که ناگهان خاله مازامولا با جارویش به سمت من امد . مرا سوار جارو کرد و دو تا سوشی بم داد و به جایی دور برد . در تمام طول راه خواب بودم و وقتی بیدار شدم خود را در سرزمین همیشه خاکستری و پرنوری دیدم.
و اون جا بود که به اصالت خود پی بردم و فریاد زدم
من با تو می مانم ازروت برای همیشه