داستان از شبی شروع شد که کشاورزان و مزرعه داران از شدت شوق و شعفی که برای بارش بارانی پر برکت داشتند جشنی بر پا کردند .
مدت ها بود که در آن روستای دور افتاده ی ماگل نشین خشک سالی رخ داده بود .
تقریبا همه ی اهالی روستا در آن جشن شرکت داشتند . جشنی بزرگ و با شکوه . همه خوشحالی میکردند . در واقع هیچکس در آن شب غمزده نبود . اما ... .
اواخر جشن بود و همه میخواستند به خانه ی گرمشان بازگردند تا استراحتی کنند و مردان برای کار در مزرعه و زنان برای پخت و پز و پرستاری از فرزندان ، روز بعد ، نیرو و قوت بگیرند .
آتش را خاموش کردند و مردم چند تا چند تا راه خانه را در پیش میگرفتند که ناگهان همه متوقف شدند .
صدا های عجیبی در فضا پیچید .
عده ای فریاد زدند : مریخی ها ! مریخی ها ! اونا به زمین اومدن !!!
عده ای دیگر هم که شجاع تر بودند بیل و کلنگ به دست به دنبال منشا صدا اطراف را گشتند .
کمی بعد هوا سرد شد . همه جا یخبندان شد . مردم میتوانستند بخار نفس هایشان را به وضوح ببینند .
وقتی این سرما به اوج رسید لشکری شنل پوش از جنگل وارد شدند . ان ها شنل سیاه داشتند و صورتشان معلوم نبود .
کم کم افراد محو آنان شدند و دیگر کسی نتوانست از شدت ترس ، از جایش تکان بخورد .
آن لشکر به سرعت میان مردم نفوذ کردند و عملیات خود را آغاز کردند .
صورتشان را نزدیک صورت مردم میکردند و نفسشان را میمکیدند .
اما عده ای فهمیدند که آنان مشغول مکیدن روح همسایگان و دوستانشان اند !
پس فوری واکنش نشان دادند و مشغول شدند تا دیگران را هوشیار کنند .
روز بعد هیچ کس اتفاق دیشب را به یاد نیاورد .
میدانستند افرادی ناگهانی گم شده بودند اما نمیدانستند برای چه و چه وقت .
از آن پس دیگر شوق و امید از دل های اهالی آن روستا پر کشید و در عوض یاس و غم به جان و دلشان رخنه کرده بود . نگاه همه بیروح و سرد بود .
از آن پس آن دهکده ، دهکده ی خاموش معروف شد . در میان تمام مردم، آن دهکده دهکده ای نحس و شوم بود و رفت و آمد ها قطع شد .
-----------------------------------------------
نمیدونم اصلا موضوعش برای عضویت خوب بود یا نه . فقط میدونم هیچی نمیدونم !